غول چاه

مسافری از این شهر به آن شهر و از این ده به آن ده می‌رفت. روزی از کنار دهی رد می‌شد. چند تا بچه، سر چاهی سر و صدا راه انداخته بودند و مُشت مُشت سنگ توی چاه می‌انداختند. مرد را که دیدند، پا به فرار گذاشتند.
يکشنبه، 4 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
غول چاه
 غول چاه

نویسنده: محمدرضا شمس

 
مسافری از این شهر به آن شهر و از این ده به آن ده می‌رفت. روزی از کنار دهی رد می‌شد. چند تا بچه، سر چاهی سر و صدا راه انداخته بودند و مُشت مُشت سنگ توی چاه می‌انداختند. مرد را که دیدند، پا به فرار گذاشتند. مرد جلو رفت و داخل چاه را نگاه کرد. صدای ناله می‌آمد. غولی تا سینه میان سنگ‌های ریز و درشت فرو رفته بود و دست و پا می‌زد. مرد خواست برود که غول ناله کرد: «کمکم کن.»
مرد برگشت و با خودش گفت: «خدا رو خوش نمی‌آد. اون که به من بدی نکرده.»
طنابی پیدا کرد. یک سر آن را پایین انداخت. غول، طناب را گرفت. مرد، با هر زحمتی بود او را بیرون کشید. غول با تعجب مرد را نگاه کرد و پرسید: «نمی‌ترسی بخورمت؟»
مرد جواب داد: «نه! اگر می‌ترسیدم کمکت نمی‌کردم.»
غول گفت: «معلومه که آدم خوبی هستی. اگر روزی روزگاری به کمک احتیاج داشتی، صدام کن.»
غول این را گفت و تنوره کشیده و به هوا رفت. مرد هم لقمه نانی پیدا کرد و خورد و به راهش ادامه داد.
فردای آن روز، به شهر کوچکی رسید. در آن شهر، آهنگری با او دوست بود. به طرف خانه‌ی آهنگر رفت. کوچه‌ها خلوت بودند و کسی او را ندید. جلوی در خانه آهنگر ایستاد و در زد. آهنگر در را باز کرد و با دیدن او فریاد زد: «چه خوب شد اومدی! بیا تو... بیا... الان برمی‌گردم!»
مرد، سطلی آب از چاه کشید و دست و صورتش را شست. بعد زیر سایه‌ی درختی نشست و منتظر ماند. ناگهان درِ خانه با سر و صدا باز شد و آهنگر با دو پاسبان وارد حیاط شد. مرد بی‌اختیار ایستاد. آهنگر به پاسبان‌ها گفت: «خودشه. همین الان از راه رسیده.»
مرد گفت: «خب، آره. من همین الان از راه رسیدم. مگه چی شده؟»
پاسبان‌ها بر سرش ریختند و او را کشان کشان بردند و توی سیاه‌چال انداختند.
در آن روز، اولین کسی را که وارد شهر می‌شد، برای دور کردن بلا، قربانی می‌کردند. اگر هم کسی نمی‌آمد، قرعه می‌کشیدند. قرعه به نام هر کس می‌افتاد، او را قربانی می‌کردند. آن روز کسی وارد شهر نشده بود و قرعه به نام آهنگر افتاده بود. آهنگر هم وقتی دوست مسافرش را دید، فوری به پاسبان‌ها خبر داد و جان خودش را نجات داد. حالا قرار بود مرد را در میدان شهر بکشند.
مرد فهمید که آهنگر چه کلکی به او زده است. ناگهان یاد غول چاه افتاد و او را صدا زد. غول دردم ظاهر شد: «در خدمتم دوست من!»
مرد، همه‌ی ماجرا را به غول گفت. غول چرخی دور خودش زد و گفت: «غصه نخور! کارت رو درست می‌کنم. خدمت مرد آهنگر هم می‌رسم.»
مرد خواست بگوید کاری به کار آهنگر نداتشته باشد، اما غول غیب شده بود.
غول سراغ پسر حاکم رفت و وارد بدن او شد. پسر مریض شد. هر طبیبی آوردند، نتوانست او را درمان کند. حاکم داشت از غصه دق می‌کرد. یک دفعه پسرک به صدا آمد و گفت: «فقط مردی که امروز به این شهر اومده و تو سیاه‌چاله، می‌تونه درد من رو درمان کنه.»
فوری کسی را دنبال مرد فرستاند. مرد آمد و بر پیشانی پسرک دست کشید و چیزهایی زیر لب گفت. غول به شکل بخار بی‌رنگی از گوش‌ها و دهان پسر حاکم بیرون رفت. حال پسرک خوب شد. حاکم دستور داد چند کیسه طلا به مرد دادند. مرد کیسه‌ها را گرفت و از قصر بیرون رفت. وقتی از شهر می‌رفت، مرد آهنگر را دید که مثل گربه میومیو می‌کرد. بچه‌ها او را دنبال کرده بودند و هو می‌کرد. مرد، غول را صدا کرد و گفت: «با آهنگر کاری نداشته باش!»
غول گفت: «باشه! اما این آخرین باره که به تو کمک می‌کنم. من دِینم رو به تو ادا کردم و تو دیگه من رو نخواهی دید.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.