خارکن و سه گردو

پیرمردی بود خارکن. از بیابان و صحرا خار جمع می‌کرد، اینجا و آنجا می‌برد و می‌فروخت. روزی حضرت موسی به او رسید و گفت: «گرسنه‌ام، پیرمرد! لقمه نانی داری به من بدی؟»
يکشنبه، 4 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خارکن و سه گردو
 خارکن و سه گردو

نویسنده: محمدرضا شمس

 
پیرمردی بود خارکن. از بیابان و صحرا خار جمع می‌کرد، اینجا و آنجا می‌برد و می‌فروخت. روزی حضرت موسی به او رسید و گفت: «گرسنه‌ام، پیرمرد! لقمه نانی داری به من بدی؟»
پیرمرد سفره‌اش را نشان داد و گفت: «بفرما! سفره‌ام اونجاست، برو هر قدر می‌خوای بخور.» موسی گره سفره را باز کرد، لقمه‌ای نان خورد، پنجاه سکه لای سفره گذاشت و رفت. پیرمرد همچنان مشغول کندن خار بود. همان لحظه مرد دیگری از راه رسید. این مرد، فرشته‌ای بود که به امر آفریدگار در جلد مردی ظاهر شده بود. او هم پرسید: «نانی، چیزی داری بخورم؟ خیلی راه رفته‌ام. گرسنه‌ام.»
خارکن سفره رانشان داد. مرد سفره را باز کرد، لقمه نانی خورد، سکه‌ها را برداشت و رفت.
فردا دوباره حضرت موسی آمد و پیرمرد را سرگرم خارکنی دید. تعجب کرد و با خودش گفت: «من که پنجاه سکه براش گذاشتم، چرا هنوز کار می‌کنه؟»
گفت: «پیرمرد گرسنه‌ام! با لقمه نانی سیر می‌شم.»
پیرمرد سفره را نشانش داد. موسی سفره را باز کرد. لقمه نانی خورد و دوباره پنجاه سکه توی سفره گذاشت، خداحافظی کرد و رفت. بعد از او، همان فرشته با شکل و قیافه‌ی دیگری آمد و گفت: «عموجان گرسنه‌ام.»
پیرمرد، سفره را نشان داد: «برو هر چقدر دلت می‌خواد بخور.»
پیرمرد مشغول کار بود، فرشته تکه نانی خورد، پنجاه سکه را برداشت و رفت.
حضرت موسی که برای مناجات به کوه طور رفته بود ندایی شنید: «ای موسی! اگر ما بخواهیم بنده‌ای را بلندمرتبه و ثروتمند کنیم، به کمک تو نیاز نداریم.»
غروب، پیرمرد پشته‌ی خارش را به سه گردو فروخت و به طرف خانه‌اش رفت. بین راه سه بچه سر یک سنگ گرد دعوا می‌کردند و می‌گفتند: «مال منه! مال منه!»
پیرمرد به هر کدام‌شان گردویی داد و سنگ را گرفت. بچه‌ها خوشحال و خندان سرگرم بازی شدند. پیرمرد، سنگ را به خانه آورد و روی تاقچه گذاشت. شب شد، زنش دید چیزی روی تاقچه مثل خورشید می‌درخشد. به پیرمرد گفت: «این چیه که شب رو مثل روز کرده؟»
مرد گفت: «یک سنگ گرد ناقابل! خدا دید خونه‌ی ما چراغ نداره، سنگ رو چراغ خونه‌مون کرد.
تاجری از کنار خانه‌ی پیرمرد رد می‌شد. دید اتاق پیرمرد مثل روز روشن است. تعجب کرد. در زد. در را که باز کردند چشمش به سنگ افتاد و فهمید گوهر شب چراغ است. بعد از سلام و احوالپرسی از پیرمرد پرسید: «این سنگ رو می‌فروشی؟»
پیرمرد اول گفت: «نه.» اما بعد به اصرار تاجر، آن را به پانصد سکه فروخت. وقتی پول را گرفت، پشیمان شد و گفت: «همه می‌دونند که من خارکن بی‌چیزی هستم، وقتی ببینند پولدار شده‌ام شک می‌کنند که حتماً از جایی دزدی کرده‌ام و روزگارم سیاه می‌شه.»
تاجر فکر کرد و گفت: «هر کاری راهی داره! الان کاغذی بهت می‌دم و می‌نویسم که این پیرمرد برادر منه، ارثیه‌ی پدری رو تقسیم کردیم و نصف مال و ثروت پدرم رو به او دادم. هر جا لازم شد، کاغذ رو نشون بده.»
پیرمرد قبول کرد. تاجر، گوهر شب چراغ را برداشت و رفت. شهر به شهر رفت تا به حلب رسید و گوهر را برای فروش گذاشت. زرگرها جمع شدند، اما نتوانستند قیمتی برای آن تعیین کنند و سر قیمت اختلاف پیش آمد. تاجر هم مدام، قیمت را بالا می‌برد. گفتند چه کنیم چه نکنیم، بالاخره پیرمردی سنگی از جیبش درآورد و آن را به پسر بچه‌ی ده ساله‌ای داد و گفت: «پرتش کن.»
پسرک سنگ را به اندازه‌ی ده متر انداخت. ده متر طلا و جواهر کنار هم چیدند و به تاجر دادند. تاجر بارش را بست و برگشت. منزل به منزل رفت. به نزدیکی خانه‌ی خارکن که رسید، دیگ طمع‌اش جوشید و به خودش گفت: «هر طور شده باید پانصد سکه رو از خارکن پس بگیرم، حرفی می‌زنم که از شنیدنش دق کنه.»
با چنین خیالی به خانه‌ی پیرمرد رفت. بعد از سلام و علیک گفت: «برادر، می‌دونی این اسب و شتر چه باری دارند؟»
پیرمرد گفت: «نه، نمی‌دونم.»
تاجر گفت: «طلا و جواهر»
بعد اضافه کرد: «این همه طلا و جواهر، قیمت همون سنگیه که از تو خریدم، می‌بینی چه ارزشی داشت و من چه مفت از تو خریدم!»
پیرمرد جواب داد: «پس حالا من می‌گم تو گوش کن! من او سنگ رو که به تو پانصد سکه فروختم، با سه تا گردوی ناقابل عوض کرده بودم، فقط سه تا گردو!»
تاجر تا این حرف را شنید، از غصه دق کرد و مرد. پیرمرد سر و صدا کرد. همسایه‌ها جمع شدند. پیرمرد گفت: «تنها برادرم مُرد.»
بعد کاغذ را درآورد برای همه خواند. تاجر کسی را نداشت. تمام طلا و جواهرها به پیرمرد رسیدند. فردا حضرت موسی به کوه طور رفت، ندایی شنید: «ای موسی! دیدی خارکن از کجا به کجا رسید؟»
قصه‌ی ما تمام شد. اما مال و ثروت خارکن زیاد شد، کم نشد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط