دو خواهر

زن و شوهری بودند که دو تا دختر داشتند. دخترها به خانه‌ی بخت رفتند؛ دختر بزرگ، زن کشاورزی شد و دختر کوچک، زن یک کوزه‌گر. زن و مرد تنها شدند. یک روز زن به شوهرش گفت: «مدت‌ها گذشته و ما از
يکشنبه، 4 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دو خواهر
 دو خواهر

نویسنده: محمدرضا شمس

 
زن و شوهری بودند که دو تا دختر داشتند. دخترها به خانه‌ی بخت رفتند؛ دختر بزرگ، زن کشاورزی شد و دختر کوچک، زن یک کوزه‌گر. زن و مرد تنها شدند. یک روز زن به شوهرش گفت: «مدت‌ها گذشته و ما از حال و روز دخترهامون خبر نداریم. برو سری به‌شون بزن و از حال و روزشون باخبر شو.»
مرد گفت: «فردا صبح زود راه می‌افتم.»
آن وقت به بازار رفت و برای هر کدام از دخترها هدیه‌ای خرید و به خانه برگشت. فردای آن روز، صبح زود بیدار شد و شال و کلاه کرد و به خانه‌ی دختر بزرگ رفت.
پدر و دختر همدیگر را در آغوش گرفتند و از این در و آن در حرف زدند. پدر پرسید: «خب دخترم، وضع زندگیت چطوره؟»
دختر گفت: «خدا رو شکر! وضع‌مون بد نیست. زمینی و باغچه‌ای داریم. اگر خدا بخواد و بارون بباره، گندم و میوه‌ی زیادی به دست می‌آریم.»
پدر گفت: «انشاء الله که می‌باره!»
پدر، شب را خانه‌ی دختر بزرگ ماند و غذا خورد و خوابید. روز بعد، از داماد و دخترش خداحافظی کرد و به طرف خانه‌ی دختر کوچک رفت. پدر و دختر همدیگر را در آغوش گرفتند، روی هم را بوسیدند و از این در و آن در حرف زدند. پدر پرسید: «دخترم، بگو ببینم وضع زندگیت چطوره؟ کار و بار شوهرت خوبه؟»
دختر گفت: «پدرجون! بریم تو حیاط تا نشونت بدم.»
با هم به حیاط رفتند. حیاط پر از ظرف و کوزه‌های رنگی بود. دختر گفت: «اگر خدا بخواد و بارون نباره، این ظرف‌ها و کوزه‌ها، خشک می‌شن و ما همه‌ی اون‌ها رو می‌فروشیم و پول خوبی به دست می‌آریم.»
پدر گفت: «انشاء الله که نمی‌باره!»
پدر، شب خانه‌ی دختر کوچک ماند و روز بعد به طرف خانه رفت. وقتی رسید، همسرش پرسید: «خب مرد، از دخترهامون بگو. حال‌شون چطور بود؟»
مرد آه کشید و گفت: «چی بگم؟ اگر بارون بباره، وضع دختر بزرگ‌مون خوب می‌شه و اگر بارون نباره، وضع دختر کوچک‌مون.»
زن گفت: «غصه نخور، مرد! خدا خودش روزی رسونه.»
با این حرف، دل مرد آرام گرفت. چند روزی گذشت. هوا گرم شد و کوزه‌ها و ظروف گلی دختر کوچک خشک شدند و بعد باران بارید و گندم‌های دختر بزرگ از دل زمین بیرون آمدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط