![پسر باهوش پسر باهوش](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/pesarebahush.jpg)
![پسر باهوش پسر باهوش](/userfiles/Article/1396/04/01/pesarebahush.jpg)
نویسنده: محمدرضا شمس
در زمانهای قدیم، جوانی با پدر و مادر پیرش در شهر دور افتادهای زندگی میکرد. آنها شب و روز کشت و کار میکردند و زحمت میکشیدند، ولی زندگیشان هر روز سختتر میشد. تا اینکه یک روز، جوان به سرش زد پیش جادوگر برود و از او بخواهد بختش را سفید کند. از پدر و مادرش خداحافظی کرد و راه افتاد. هفت شبانهروز رفت تا به یک خانهی سیاه رسید. در آن خانه پیرزنی زندگی میکرد. فکر کرد پیرزن همان جادوگر است. گفت: «بخت سیاهی دارم، اومدهام بختم رو سفید کنی.»
پیرزن گفت: «من جادوگر نیستم. باید هفت شبانهروز دیگر راه بری و از دریای بزرگی بگذری تا به خونهی جادوگر برسی.»
بعد گفت: «وقتی رسیدی، از قول من به او بگو زبان دخترم بسته شده، باید چی کار کنم؟» جوان راه افتاد. رفت و رفت تا به یک غار رسید. داخل غار پیرمردی با موهای سفید و بلند، نماز میخواند. نمازش که تمام شد، از او پرسید: «کجا میری؟»
جوان گفت: «میرم پیش جادوگر، بختم رو سفید کنه.»
پیرمرد گفت: «از قول من، از او بپرس چی کار کنم وضعم خوب بشه؟»
جوان راه افتاد و رفت تا به دریا رسید. با خودش گفت: «حالا چطوری از دریا رد شم؟»
ناگهان اژدهای بزرگی از آب بیرون آمد و پرسید: «کجا میری؟»
گفت: «اون طرف آب، پیش جادوگر.»
اژدها گفت: «من تو رو به اون طرف دریا میبرم، به شرطی که وقتی پیش جادوگر رسیدی، از او بپرسی من چطوری میتونم پرواز کنم؟»
بعد جوان را پشتش سوار کرد و به آن طرف دریا برد. جوان رفت تا به کوه بلندی رسید. جادوگر سر کوه زندگی میکرد. جوان جلو رفت و سلام کرد.
جادوگر گفت: «چه حاجتی داری؟»
گفت: «چهار حاجت دارم.»
جادوگر گفت: «سه حاجتت رو روا میکنم، یکی رو فراموش کن.»
جوان فکر کرد و از حاجت خود گذشت. بعد جواب سه حاجت دیگر را گرفت و برگشت. رفت تا کنار دریا رسید. اژدها گفت: «از جادوگر پرسیدی؟»
جوان گفت: «بله، جادوگر پر به من داد و گفت به تو بدم که به پهلوت بزنی، اینطوری بال درمیآری و میتونی پرواز کنی.»
اژدها خوشحال شد و از ته دریا برای او یک مروارید بزرگ آورد. بعد پرها را به پهلوهاش زد و بال درآورد. جوان را پشتش نشاند و به آن طرف آب رساند و پرواز کرد و رفت.
جوان رفت تا به پیرمرد رسید و گفت: «جادوگر گفت همون جا که نماز میخونی، هفت خمره طلا چال کردهاند.»
پیرمرد گفت: «من پیرم، اگر کمکم کنی خمرهها رو دربیارم، اونها رو با هم تقسیم میکنیم.»
پسر کمک کرد و نصف طلاها را گرفت و دوباره راه افتاد. رفت تا به خانهی پیرزن رسید و گفت: «جادوگر گفته اگر به دخترت مغز ماهی بدی، حالش خوب میشه.»
پیرزن همان کار را کرد و دختر به زبان آمد. پیرزن هم به خاطر محبتی که جوان در حق او کرده بود، دخترش را به او داد. جوان، دختر را با مروارید اژدها و خمرههای طلای پیرمرد برداشت و پیش پدر و مادرش برگشت و باقی عمر را کنار هم به خوشی و خوبی گذراندند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
پیرزن گفت: «من جادوگر نیستم. باید هفت شبانهروز دیگر راه بری و از دریای بزرگی بگذری تا به خونهی جادوگر برسی.»
بعد گفت: «وقتی رسیدی، از قول من به او بگو زبان دخترم بسته شده، باید چی کار کنم؟» جوان راه افتاد. رفت و رفت تا به یک غار رسید. داخل غار پیرمردی با موهای سفید و بلند، نماز میخواند. نمازش که تمام شد، از او پرسید: «کجا میری؟»
جوان گفت: «میرم پیش جادوگر، بختم رو سفید کنه.»
پیرمرد گفت: «از قول من، از او بپرس چی کار کنم وضعم خوب بشه؟»
جوان راه افتاد و رفت تا به دریا رسید. با خودش گفت: «حالا چطوری از دریا رد شم؟»
ناگهان اژدهای بزرگی از آب بیرون آمد و پرسید: «کجا میری؟»
گفت: «اون طرف آب، پیش جادوگر.»
اژدها گفت: «من تو رو به اون طرف دریا میبرم، به شرطی که وقتی پیش جادوگر رسیدی، از او بپرسی من چطوری میتونم پرواز کنم؟»
بعد جوان را پشتش سوار کرد و به آن طرف دریا برد. جوان رفت تا به کوه بلندی رسید. جادوگر سر کوه زندگی میکرد. جوان جلو رفت و سلام کرد.
جادوگر گفت: «چه حاجتی داری؟»
گفت: «چهار حاجت دارم.»
جادوگر گفت: «سه حاجتت رو روا میکنم، یکی رو فراموش کن.»
جوان فکر کرد و از حاجت خود گذشت. بعد جواب سه حاجت دیگر را گرفت و برگشت. رفت تا کنار دریا رسید. اژدها گفت: «از جادوگر پرسیدی؟»
جوان گفت: «بله، جادوگر پر به من داد و گفت به تو بدم که به پهلوت بزنی، اینطوری بال درمیآری و میتونی پرواز کنی.»
اژدها خوشحال شد و از ته دریا برای او یک مروارید بزرگ آورد. بعد پرها را به پهلوهاش زد و بال درآورد. جوان را پشتش نشاند و به آن طرف آب رساند و پرواز کرد و رفت.
جوان رفت تا به پیرمرد رسید و گفت: «جادوگر گفت همون جا که نماز میخونی، هفت خمره طلا چال کردهاند.»
پیرمرد گفت: «من پیرم، اگر کمکم کنی خمرهها رو دربیارم، اونها رو با هم تقسیم میکنیم.»
پسر کمک کرد و نصف طلاها را گرفت و دوباره راه افتاد. رفت تا به خانهی پیرزن رسید و گفت: «جادوگر گفته اگر به دخترت مغز ماهی بدی، حالش خوب میشه.»
پیرزن همان کار را کرد و دختر به زبان آمد. پیرزن هم به خاطر محبتی که جوان در حق او کرده بود، دخترش را به او داد. جوان، دختر را با مروارید اژدها و خمرههای طلای پیرمرد برداشت و پیش پدر و مادرش برگشت و باقی عمر را کنار هم به خوشی و خوبی گذراندند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول