فاطمه‌ی نُه من‌ریس

زنی، دختری به نام فاطمه داشت. فاطمه در خانه، پشم می‌ریسید. مادرش همیشه به او می‌گفت: «فاطمه‌ی نُه من‌ریس، یک سیر خور! مادر بیا، نون بخور.»
پنجشنبه، 8 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
فاطمه‌ی نُه من‌ریس
 فاطمه‌ی نُه من‌ریس

نویسنده: محمدرضا شمس

 
زنی، دختری به نام فاطمه داشت. فاطمه در خانه، پشم می‌ریسید. مادرش همیشه به او می‌گفت: «فاطمه‌ی نُه من‌ریس، یک سیر خور! مادر بیا، نون بخور.»
یک روز تاجری از در خانه‌ی آن‌ها رد می‌شد، حرف‌های زن را شنید. دختر را از او خواستگاری کرد. زن از خدا خواسته قبول کرد. تاجر، دختر را عقد کرد و به خانه آورد و بعد از مدتی به مکه رفت. قبل از رفتن، خانه را پر از پشم کرد. هرچه زنش لازم داشت هم فراهم کرد و به او گفت: «تا برمی‌گردم، این‌ها رو بریس.» تاجر که رفت، فاطمه آش پخت و به همسایه‌ها داد. هر روز که زن‌های همسایه غذا درست نمی‌کردند، فاطمه درست می‌کرد و به آن‌ها می‌داد. وقت برگشتن تاجر شد. پشم‌ها دست نخورده مانده بودند و خوردنی‌ها تمام شده بودند. یک روز همسایه‌ها گفتند: «این زن هرچی داشت درست کرد و ما خوردیم، حالا ما درست کنیم اون بخوره.»
آمدند، دیدند زن یکریز پشم می‌ریسد. گفتند: «بیا آش بخور.»
گفت: «بریزید تو دهانم!»
آش را توی دهان و روی سر و صورت او ریختند. فاطمه گفت: «نمی‌دونم بریسم یا بلیسم!»
دختر شاه پریان که مدت‌ها بود استخوان در گلوش گیر کرده بود، از بالای بام، این اوضاع را دید؛ از ته دل قهقهه زد و استخوان از گلوش بیرون پرید. رفت و برای شاه پریان تعریف کرد که چنین زنی را دیدم و یک مرتبه خنده‌ام گرفت و استخوان از گلوم بیرون پرید. شاه پریان خوشحال شد و به خدمتکارهاش دستور داد تمام پشم‌ها را بریسند و خانه را پر از خوردنی کنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط