اوستا ابراهیم

روزی گذر شاه عباس به بازار افتاد. به دکان خیاطی رفت و گفت: «پارچه‌ی ضخیمی آورده‌ایم، باید برای ما لباس بدوزی!»
يکشنبه، 11 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
اوستا ابراهیم
 اوستا ابراهیم

نویسنده: محمدرضا شمس

 
روزی گذر شاه عباس به بازار افتاد. به دکان خیاطی رفت و گفت: «پارچه‌ی ضخیمی آورده‌ایم، باید برای ما لباس بدوزی!»
خیاط جواب داد: «چشم قبله‌ی عالم! اما یک ماه مهلت می‌خوام.»
شاه عباس، پارچه را داد و رفت. استاد خیاط با شاگردش، اوستا ابراهیم، مشغول بریدن پارچه شد. یک روز، دو روز، بیست روز گذشت. این‌بار شاه‌عباس با لباس مبدل، نزدیک دکان خیاطی رفت و قدری ایستاد تا ببیند استاد خیاط چه کار می‌کند. همین موقع خیاط به اوستا ابراهیم گفت: «اوستا ابراهیم! گل‌های لباس شاه عباس رو بدوز! دیگه وقتی نمونده!»
اوستا ابراهیم که چرت می‌زد، از خواب پرید و خواب‌آلود جواب داد: «اوستا نذاشتی! داشتم خواب ماه و ستاره می‌دیدم.»
شاه عباس که این حرف را شنید، به بارگاهش رفت و اوستا ابراهیم را خواست و گفت: «بچه خیاط! دیروز از ماه و ستاره گفتی! چه خوابی دیده بودی؟»
اوستا ابراهیم جواب داد: «قبله‌ی عالم! نمی‌تونم بگم.»
شاه عباس که سرپیچی ابراهیم را دید، او را به زندان انداخت. مدتی گذشت. پادشاه کشور همسایه نامه‌ای به شاه عباس نوشت و از او خواست سه مسئله را حل کند و اگر نه باید آماده‌ی جنگ شود؛ اول خنجری را در غلاف سر بسته فرستاد و شاه عباس باید تشخیص می‌داد سر و دسته‌ی خنجر کدام طرف غلاف است. شاه عباس هرچه دانشمند در شهر بود، صدا کرد، اما آن‌ها نتوانستند از راز غلاف سر درآورند.
روزی دختر شاه عباس برای سرکشی به زندان رفته بود. ابراهیم را دید و عاشقش شد و چون می‌دانست پدرش در حل مسئله‌ی اول درمانده است، به ابراهیم گفت: «به پدرم بگو من می‌تونم مسئله‌رو حل کنم، ولی شرطش اینه که دخترت رو به من بدی. اگر قبول کرد، تو سه بار غلاف خنجر را بالا می‌اندازی. از هر طرف پایین اومد، دسته‌اش همان طرف و سرش طرف دیگه است.»
این را گفت و به قصرش رفت. ابراهیم به زندان‌بان خبر داد و زندان‌بان به شاه. شاه عباس ناراحت شد و گفت: «شاگرد خیاط و دختر شاه؟» بالاخره وزیر و مشاوران دربار، او را متقاعد کردند که ابراهیم را از زندان بیرون بیاورد. ابراهیم، همان‌طور که دختر شاه گفته بود، سر و دسته‌ی خنجر را معلوم کرد. اطرافیان شاه به او آفرین گفتند و شاه عباس، نامه‌ای برای پادشاه کشور همسایه نوشت و گفت: «این هم مسئله بود؟ مسئله‌ی تو را جوان بیست ساله‌ی مملکت ما را به راحتی حل کرد!»
پادشاه کشور همسایه، این بار دو جوان شبیه هم، هم‌قد و هم هیکل، با لباس‌های یک رنگ به بارگاه شاه عباس روانه کرد و از او خواست از ظاهرشان تشخیص دهد که کدام‌شان دختر و کدام‌شان پسر است.
مشاوران شاه عباس در حل این مسئله هم درماندند و سرانجام گفتند: «همان شاگرد خیاط را صدا کنید.»
شبانه دختر شاه ابراهیم رفت و راه‌حل مسئله را به او گفت و سفارش کرد که شرطش را به پدرش یادآوری کند. روز بعد ابراهیم، خدمت شاه عباس بود.
ابراهیم شرطش را به پادشاه یادآوری کرد. شاه عباس مثل بار قبل ناراحت شد، اما مشاورانش او را قانع کردند.
اوستا ابراهیم دستور داد دو طَبَق آوردند؛ در یکی دستبند طلا گذاشتند و در دیگری کمربند طلا. بعد دو طبق را مقابل دو جوان گذاشت. یکی کمربند طلا و دیگری دستبند طلا را برداشت. ابراهیم گفت: «کسی که کمربند طلا رو برداشت، پسر و کسی که دستبند طلا رو برداشت، دختره.»
پادشاه کشور همسایه، این بار دو تا اسب هم‌قد و هم‌شکل فرستاد و خواست بگویند کدام مادر است و کدام کره. این مسئله را هم، شاه و وزیر و مشاوران نتوانستند حل کنند. چاره را در این دیدند که راه‌حل آن را از ابراهیم بخواهند. دختر شاه عباس به موقع خودش را به ابراهیم رساند و به او گفت چه کار کند. ابراهیم در مجلس شاه عباس گفت: «قبله‌ی عالم! اگر به ازدواج من و دخترتون رضایت می‌دید، این مسئله رو هم حل می‌کنم.»
شاه عباس در حضور حاضران قول داد که با این ازدواج موافقت کند. ابراهیم دو تا توبره جو خواست. در یکی از توبره‌ها، سم ریخت و توبره‌ها را جلوی اسب‌ها گذاشت. یکی از اسب‌ها شیهه کشان دوید و سرش را در توبره‌‎ی سمی فرو برد. اسب دیگر به آرامی به طرف توبره‌ی جو رفت. ابراهیم اسبی را که جوی سمی را پوزه کشیده بود، نشان داد و گفت: «این اسب، اسب مادره که به خاطر کره‌اش جون خودش رو به خطر می‌اندازه.»
شاه عباس جواب این سئوال را هم برای پادشاه همسایه فرستاد. بعد سه شبانه‌روز کوی و گذر را چراغانی کرد و دخترش را به عقد ابراهیم درآورد.
سه سال گذشت و ابراهیم صاحب دو پسر شد. روزی در ایوان قصر، کنار همسرش نشسته بود و پسرها روی زانوهای او بودند. شاه عباس، وارد قصر ابراهیم شد. چشم ابراهیم که به شاه افتاد، خواب چند سال پیش به یادش آمد و گفت: «قبله‌ی عالم! دوست دارید خوابی که اون روز دیده بودم رو براتون تعریف کنم؟»
شاه عباس گفت: «خوشحال می‌شوم.»
اوستا ابراهیم گفت: «خواب دیدم که ماه دست راستم است و دو ستاره هم روی زانوهام نشسته‌اند.»
بعد گفت: «ماه، دختر شما بود که الان طرف راست من نشسته، ستاره‌ها بچه‌هام بودند که روی زانوهام نشسته‌اند.»
شاه عباس گفت: «عجب خوابی دیده بودی و چه خوب هم تعبیر شد!»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.