طوطی و بازرگان

بازرگانی ثروتمند بود که غلامان و کنیزان زیادی داشت. بازرگان، طوطی زیبا و سخنگویی هم داشت که هر روز کنار قفسش می‌ایستاد و با او حرف می‌زد. بازرگان، طوطی را خیلی دوست داشت و تحمل دوری‌اش را
يکشنبه، 11 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
طوطی و بازرگان
 طوطی و بازرگان

نویسنده: محمدرضا شمس

 
بازرگانی ثروتمند بود که غلامان و کنیزان زیادی داشت. بازرگان، طوطی زیبا و سخنگویی هم داشت که هر روز کنار قفسش می‌ایستاد و با او حرف می‌زد. بازرگان، طوطی را خیلی دوست داشت و تحمل دوری‌اش را نداشت، اما روزی از روزها مجبور شد به هندوستان سفر کند و برای مدتی از طوطی دور بماند.
بازرگان، مرد سخاوتمندی بود و هر بار که از سفر برمی‌گشت، برای غلامان و کنیزانش، سوغاتی می‌آورد و آن‌ها را خوشحال می‌کرد. روز سفر، بازرگان از طوطی پرسید: «طوطی عزیزم! برای تو چه سوغاتی بیارم؟»
طوطی گفت: «من چیزی نمی‌خوام. فقط سلامم رو به طوطی‌های هندوستان برسون و بگو چرا یادی از این دوست دلتنگ و اسیرتون نمی‌کنید؟»
بازرگان قول داد که پیغام طوطی را به طوطی‌های هندوستان برساند و راهی سفر شد.
بعد از چند شبانه‌روز، به هندوستان رسید. از جنگلی می‌گذشت که چشمش به دسته‌ای از طوطی‌ها افتاد که روی شاخه‌های سبز و پُربرگ درخت‌ها جست و خیز و بازی می‌کردند. افسار اسبش را کشید، اسب ایستاد و بازرگان پیاده شد. جلو رفت و سلام و پیغام طوطی را به آن‌ها رساند. طوطی‌ها ناگهان ساکت شدند و بعد یکی از آن‌ها لرزید و از بالای درخت افتاد و مرد.
بازرگان از دیدن آن صحنه تعجب کرد و دلش برای طوطی سوخت. با خودش گفت: «عجب طوطی مهربونی بود! با شنیدن خبر دلتنگی دوستش، اون‌قدر غمگین و ناراحت شد که افتاد و مرد. آفرین به این دوستی!»
بازرگان با ناراحتی سوار اسبش شد و رفت.
چند روز بعد، کار بازرگان در هندوستان تمام شد و به خانه برگشت. سوغاتی همه را داد و سراغ طوطی رفت. طوطی پرسید: «پیغام من رو رسوندی؟» بازرگان سرش را با ناراحتی به زیر انداخت و فکر کرد چطور خبر مردن دوست طوطی را به او بدهد. طوطی که دید بازرگان ساکت است، پرسید: «چی شده خواجه؟ بگو!»
بازرگان همه چیز را برای طوطی تعریف کرد. طوطی کمی فکر کرد. بعد درست مثل همان طوطی، لرزید و کف قفس افتاد و مُرد!
بازرگان که دید طوطی شیرین زبانش از دست رفته، غمگین شد و خودش را سرزنش کرد که چرا جلوی زبانش را نگرفته و از مرگ آن طوطی در هندوستان عبرت نگرفته و دوباره با این زبان شوم، طوطی خود را به کشتن داده است.
بازرگان با غصه طوطی‌ای که همدم و همرازش بود را از قفس بیرون آورد و از پنجره‌ی خانه‌اش به باغ انداخت.
ناگهان طوطی پرواز کرد و روی شاخه‌ی درخت بیدی نشست. بازرگان با دهان باز به طوطی نگاه کرد.
طوطی که حالا از قفس آزاد شده بود با خوشحالی خندید و گفت: «تعجب نکن خواجه! این درسی بود که طوطی هندی به من داد. او با کارش به من یاد داد که چطور از قفس فرار کنم.»
طوطی این را گفت و به سوی هندوستان پرواز کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.