نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا، هيچ كس نبود. پيرزني بود كه يك پسر داشت. (1) پسر اين پيرزن، كچل بود، يعني مو نداشت. سرش مثل آينه صاف بود. براي همين او را "حسن كچل" صدا ميكردند.
حسن كچل خيلي تنبل بود. از صبح تا شب كنار تنور دراز ميكشيد و هيچ كاري نميكرد. فقط ميخورد و ميخوابيد. پيرزن كه همه به او "بي بي" ميگفتند، مجبور بود روزها توي خانهي اين و آن كار كند، ظرف بشويد، رخت بشويد، غذا بپزد، قالي ببافد، جارو كند، پارو كند، نخ بريسد و ... تا لقمهاي نان به دست بياورد و توي شكم حسن بريزد، اما شكم حسن كه به اين سادگي پر نميشد! هي ميخورد و فرياد ميكشيد:« بي بي! بي بي! من گشنمه، غذام كمه. غذا ميخواهم يه عالمه.»
روزها پشت سر هم ميگذشتند. حسن كچل هم هي ميخورد و ميخوابيد و روز به روز چاقتر ميشد، اما بي بي بيچاره غصه ميخورد و روز به روز لاغرتر ميشد. تا اينكه يك روز همسايهها دور او را گرفتند و پرسيدند:« چه شده بي بي؟ داري ذره ذره آب ميشوي. باريكتر از طناب ميشوي. اگر غم داري بگو. هر چيزي كم داري بگو.»
بي بي كه اشك توي چشمهايش جمع شده بود، سر درددلش باز شد و غصههايش را بيرون ريخت. زنهاي همسايه گفتند:« اينكه غصه ندارد، هر كاري يك راهي دارد. بايد حسن را وادار به كار كني. بايد او را از خانه بيرون كني. روانهي كوچه و بازار كني. مرد بايد كار كند، دنبال روزي برود. خانه نشستن كه براي مرد كار نميشود.»
بي بي پرسيد:« چطوري؟ چه جوري؟ اين كار خيلي سخت است. مثل گرفتن گنجشك از روي درخت است!»
زنهاي همسايه گفتند:« چي ميگويي بي بي؟ اصلاً هم سخت نيست. خيلي هم راحت است. فقط بايد هر چه ما گفتيم، گوش كني. شاد باشي و غم را فراموش كني!»
آنها به بي بي گفتند كه چه كاري بكند و چه كاري نكند. بي بي هم خيلي خوشحال شد. از آنها تشكر كرد. بعد رفت بازار و يك سبد سيب سرخ و درشت خريد و به خانه آورد. سيبها را يكي يكي توي اتاق چيد. يكي را اينجا گذاشت، يكي را آنجا. يكي را پايين گذاشت، يكي را بالا. يكي را اين ور گذاشت، يكي را آن رو. يكي را وسط اتاق، يكي را جلو در. يكي را توي حياط گذاشت، يكي را كنار باغچه. يكي را جلو در حياط گذاشت و يكي را هم توي كوچه. بعد خودش گوشهاي پنهان شد.
حسن كچل مثل هميشه كنار تنور خوابيده بود. خورشيد بالا آمده بود و روي حسن تابيده بود. اما حسن كچل عين خيالش نبود. خوابيده بود و خواب ميديد، خواب مرغ و چلوكباب ميديد!
بعد از مدتي حسن كچل از خواب بيدار شد. چشمهايش را يواش يواش باز كرد. اين طرف و آن طرف را نگاه كرد. تا چشمش به سيبها افتاد، آب از دهانش راه افتاد. فرياد زد:« بي بي! بي بي! من سيب ميخواهم. بيا به من سيب بده!»
اين را گفت، اما جوابي نشنيد. دوباره فرياد كشيد:« بي بي جانم! مهربانم! بي بي خوشگلم! عزيز دلم! بي بي قشنگم! زبر و زرنگم! بي بي عزيزم! خوب و تميزم! بيا به من سيب بده!»
اما باز هم جوابي نشنيد. با خودش گفت:« حتماً دوباره رفته خانهي همسايه كار كند، بهتر است بخوابم تا برگردد.» بعد چشمهايش را بست و خوابيد. خواب يك باغ بزرگ پراز سيب را ديد. سيبهاي سرخ و آبدار از روي درختها پايين ميافتادند و به صف ميشدند. بعد يكي يكي و به نوبت، توي دهانش ميرفتند. حسن كچل ميخورد و سير نميشد.
يك ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، اما بي بي برنگشت. حسن كچل كه شكمش به قارو قور افتاده بود، از خواب بيدار شد و دوباره بي بي را صدا كرد:« بي بي جان كجايي؟ پس چرا نميآيي؟»
اما باز هم از بي بي خبري نشد. حسن كچل طاقتش طاق شده بود. تمام تنش از ناراحتي داغ شده بود. با تنبلي دستش را دراز كرد و يكي از سيبها را برداشت و توي دهنش گذاشت. ديد خيلي خوشمزه است. بعد با هر زحمتي بود، از جايش بلند شد و سيبها را يكي يكي برداشت و توي پيراهنش گذاشت. تا اينكه به كوچه رسيد. سرخترين و درشتترين سيب، توي كوچه بود. حسن كچل هن وهن كنان و نفس نفس زنان به طرف سيب رفت. تا پايش به كوچه رسيد. بي بي در را بست. رنگ از روي حسن پريد. با عجله برگشت و فرياد كشيد:« بي بي جانم! مهربانم! بي بي قشنگم! زبر و زرنگم! در را باز كن. من ميترسم. دارم مثل بيد ميلرزم.»
اما هر چه حسن گريه و زاري كرد، فايدهاي نداشت.
بي بي گفت:« تا كي ميخواهي كنار تنور دراز بكشي؟ برو مثل بقيه كار كن، پولي براي خودت دست و پا كن. توي خانه نشستن كه براي مرد كار نميشود. هر كسي بايد به دنبال روزي خودش برود.»
حسن كچل از روي ناچاري راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به دكان بقالي. پرسيد:« آقا بقال، شاگرد نميخواهي؟»
بقال نگاهي به سر تا پاي حسن كرد و گفت:« پسرجان! چه كاري بلدي؟»
حسن گفت:« هيچ كار!»
بقال پرسيد:« اسمت چيه كاكل زري؟»
حسن گفت:« حسن.»
بقال خنديد و گفت:« گل پسر، قندعسل، كاكل به سر، حسن كچل! تا حالا چه كاري ميكردي؟ مگس شكار ميكردي؟!»
حسن كه خيلي ساده بود، جواب داد:« نه... مگس شكار نميكردم. توي خانه ميخوردم و ميخوابيدم.»
بقال دوباره خنديد و گفت:« نه پسرجان! آدم تنبل به درد ما نميخورد.»
حسن كچل به دكان كفاش و بزاز هم كه رفت، همين جواب را شنيد. تا اينكه به دكان قصابي رسيد. سلام كرد و پرسيد:« آقا قصاب! شاگرد نميخواهي؟»
قصاب نگاهي به سر تا پاي حسن انداخت و گفت:« چه كاري بلدي؟»
حسن گفت:« هيچ كار!»
قصاب پرسيد:« اسمت چيه؟»
حسن جواب داد:« حسن كچل.»
قصابي كه مرد مهرباني بود، گفت:« نه، تو حسن كچل نيستي. حسن هستي. از امروز هم شاگرد مني.»
حسن كچل خوشحال شد. فوري دست به كار شد. تا غروب آفتاب كار كرد. هوا داشت تاريك ميشد. شب داشت نزديك ميشد. قصاب يك سكه و كمي گوشت داد به حسن و گفت:« اين مزد امروزت. اگر دوست داشتي باز هم اينجا كار كني، فردا صبح يك خرده زودتر بيا.»
حسن گفت:« چشم!»
بعد به طرف خانه راه افتاد. همان طور كه ميرفت، به پيرمرد فقيري رسيد. حسن كچل كه خيلي مهربان بود. سكه را به پيرمرد داد و دوباره راه افتاد، اما هنوز چند قدمي نرفته بود كه كلاغي از راه رسيد و توي يك چشم به هم زدن، گوشت را قاپيد و فرار كرد. حسن كچل كه خيلي عصباني شده بود، دنبالش دويد. كلاغ پريد. حسن دويد، اما به كلاغ نرسيد. خيلي غمگين شد. رفت و رفت تا دوباره به همان پيرمرد فقير رسيد. پيرمرد پرسيد:« چي شده حسن؟... چرا غمگيني دوست مهربان من؟»
حسن كچل تمام ماجرا را برايش تعريف كرد. پيرمرد دستي به سر حسن كشيد و گفت:« غصه نخور پسرم! خدا بزرگ است.» آن وقت از توي توبرهاش ديگچهاي درآورد و گفت: « اين يك ديگچهي چوبي است. ديگچه خيلي خوبي است. هر غذايي را كه بخواهي، فوري برايت آماده ميكند. فقط كافي است هر وقت گرسنه شدي، با كفگير به ته آن بزني و بگويي پلو ميخوام، مرغ ميخوام. كباب ميخوام. قيمهي بادمجان ميخوام، برّهي بريان ميخوام.» بعد، ديگچه را به حسن داد و گفت:« هر وقت هم به كمك من احتياج داشتي، يا با من كاري داشتي، بيا اينجا.»
حسن كچل از پيرمرد تشكر كرد. ديگچه را برداشت، روي سرش گذاشت و راه افتاد. هوا حسابي تاريك شده بود كه به خانه رسيد. در زد. بي بي از پشت در پرسيد:« كيه؟»
حسن جواب داد:« بي بي جون منم. حسنم. حسن كچل... خستهام، با دست پر برگشتهام.»
بي بي خيلي خوشحال شد. در را باز كرد. سر حسن را روي سينهاش گذاشت و مثل بچهاي نازش كرد.
حسن ديگچه را نشان بي بي داد و گفت:« ببين چه ديگچهي خوبي برايت آوردهام. اين يك ديگچهي معولي نيست. يك ديگچهي جادويي است.»
آن وقت با كفگير به ته ديگچه زد و خواند:« چلو ميخوام. پلو ميخوام. مرغ ميخوام. كباب ميخوام. قيمه بادمجان ميخوام. بره بريان ميخوام!»
ناگهان ديگچه پر از غذا شد. بي بي و حسن با خوشحالي مشغول خوردن شدند. هر چه ميخوردند، سير نميشدند. بي بي يكهو از خوردن دست كشيد. حسن پرسيد:« چي شده بي بي؟ چرا نميخوري؟»
بي بي كه مثل حسن مهربان بود، آهي كشيد و گفت:« كاش همسايهها هم ميتوانستند از اين غذا بخورند.»
حسن فكري كرد و گفت:« اينكه غصه نداره. هر كاري راهي داره. فردا به همسايهها بگو ناهار بيايند اينجا.»
فرداي آن روز، بي بي تمام همسايهها را خبر كرد. حتي به كفاش و بزاز و بقال هم گفت كه ناهار بيايند آنجا. همسايهها كه خيلي تعجب كرده بودند، از هم پرسيدند:« چي شده؟ چطور شده؟ نكند حسن گنج پيدا كرده؟!»
اين خبر دهان به دهان گشت تا به گوش جاسوسهاي حاكم رسيد. آنها هم فوري خبر را به گوش حاكم رساندند. حاكم كه خيلي بدجنس بود، دستور داد كه مأمورها به خانهي حسن بريزند و سر از كارش در بياورند. جاسوسهاي حاكم به خانهي حسن كچل رفتند. يكي از آنها با هر كلكي كه ميتوانست، خودش را به آشپزخانه رساند و گوشهاي پنهان شد. موقع ناهار كه شد، حسن كچل و بي بي به آشپزخانه رفتند. حسن ديگچه را روي زمين گذاشت. با كفگير به ته آن زد و خواند. ديگچه پر از غذا شد. چشمهاي جاسوس از تعجب چهار تا شد. بي بي تند تند سينيها را پر از غذا ميكرد و حسن هم ميبرد براي مهمانها. سيني هاي غذا پشت سر هم پر و خالي ميشد، اما ديگچه هنوز پر بود.
وقتي مهمانها غذايشان را خوردند و رفتند، بي بي و حسن كه خيلي خسته شده بودند، دراز كشيدند تا كمي خستگي در كنند، اما ناگهان سربازان حاكم از راه رسيدند و بعد از اينكه حسن را يك كتك حسابي زدند، ديگچه را برداشتند و رفتند. حسن كچل با اينكه از درد به خودش ميپيچيد، دنبالشان دويد، اما بي بي جلويش را گرفت.
حسن كچل با غصه گفت:« حالا بدون ديگچه چه كار كنيم؟»
بي بي حسن را دلداري داد و گفت:« غصه نخور پسرم. تاج سرم... از گل بهترم... خدا كريم است. خدا رحيم است.»
حسن يكهو به ياد پيرمرد افتاد. با عجله از جايش بلند شد و راه افتاد. بي بي پرسيد:« كجا ميروي؟»
حسن گفت:« نترس بي بي... زود بر ميگردم. جاي دوري نميروم.»
آن وقت پيش پيرمرد رفت و تمام ماجرا را برايش تعريف كرد. پيرمرد، الاغي به حسن داد و گفت:« غصه نخور پسرم! اين الاغ را بگير و به خانه ببر.»
حسن نگاهي به الاغ انداخت و گفت:« آخر اين الاغ به چه درد ما ميخورد؟ ما خودمان چيزي براي خوردن نداريم، چه برسد به اينكه بخواهيم به اين زبان بسته هم غذا بدهيم!»
پيرمرد خنديد. با مهرباني دستي به سر حسن كشيد و گفت:« نگران نباش. اين يك الاغ معمولي نيست. مثل ديگچه است. جادويي است. اگر بگويي « هُش» از دهانش گل ميريزد و اگر بگويي « هين» از دهانش سكه هاي طلا ميريزد.
حسن كچل خيلي خوشحال شد. از پيرمرد تشكر كرد و سوار الاغ شد. رفت و رفت تا به خانه رسيد. تا چشم بي بي به الاغ افتاد، پرسيد: « اين الاغ را از كجا آوردهاي؟... ما الاغ ميخواهيم چه كنيم؟»
حسن گفت:« ناراحت نباش. اين الاغ يك الاغ معمولي نيست.» آن وقت به الاغ گفت:« هش!»
الاغ عرعري كرد و از دهانش گل بيرون ريخت. حسن گفت:« هين!»
الاغ باز هم عرعري كرد و اين بار از دهانش سكههاي طلا ريخت. بي بي و حسن شاد شدند، از غصه آزاد شدند. شام خوردند و خوابيدند. خوابهاي خوبي ديدند.
چند روزي گذشت. زندگي حسن و بي بي روز به روز بهتر ميشد. جاسوسهاي حاكم وقتي ماجرا را فهميدند، با خودشان گفتند:« حتماً باز هم كاسهاي زير نيم كاسه است.»
از آن روز به بعد، هر جا حسن ميرفت، جاسوسها دنبالش ميرفتند. اگر آب ميخورد، ميفهميدند. اگر عطسه ميكرد، ميشنيدند. تا اينكه يك روز حسن هوس كرد سوار الاغش بشود و به حمام برود. بي بي جلويش را گرفت و گفت:« من ميترسم حسن. الاغ را با خودت نبر.»
حسن گفت:« نترس... مواظبم... چيزي نميشود.»
آن وقت سوار الاغ شد و به طرف حمام رفت. جاسوسهاي حاكم هم دنبالش رفتند. وقتي به حمام رسيد، الاغ را گوشهاي بست. كنار صاحب حمام نشست و گفت:« اين الاغ خيلي وحشي است. با هيچ كس نميسازد. اگر بهش بگويي هش گازت ميگيرد و اگر بگويي هن جفتك مياندازد. چه جفتكهايي!... از من به تو نصيحت، مبادا نزديكش بروي! مبادا سوارش بشوي!» حمامي گفت:« مگر بيكارم؟ به الاغ تو چه كار دارم؟»
وقتي حسن رفت توي حمام، جاسوسهاي حاكم سراغ حمامي رفتند و پرسيدند:« حسن به تو چي گفت؟»
حمامي چيزهايي را كه حسن گفته بود، برايشان تعريف كرد. جاسوسهاي حاكم رفتند توي فكر. يكي از آنها كه كمي با هوشتر از بقيه بود، گفت:« هر چه هست، زير سر همين الاغ است.»
آن وقت به طرف الاغ رفت. بقيه هم با ترس و لرز دنبالش رفتند. نزديك الاغ كه رسيدند، همگي ايستادند. جاسوس با هوش، من و منكنان گفت:« هُ..هُش! »
تا الاغ دهانش را باز كرد، جاسوسها ترسيدند و همگي پا به فرار گذاشتند. الاغ عرعري كرد و از دهانش گُل بيرون ريخت. جاسوسها گلها را ديدند و موضوع را فهميدند. بعد بدون ترس جلو رفتن و گفتند:« هين!»
الاغ باز هم عرعري كرد و از دهانش سكه هاي طلا ريخت. جاسوسها فوري به حاكم خبر دادند. حاكم هم سربازانش را سراغ حسن فرستاد.
حسن كچل تازه از حمام بيرون آمده بود كه سربازها از راه رسيدند. بعد از اينكه حسابي كتكش زدند، الاغ را برداشتند و رفتند. حسن كچل كه از درد به خودش ميپيچيد، به طرف خانه به راه افتاد. توي راه به پيرمرد رسيد. خواست همه چيز را برايش تعريف كند كه پيرمرد مهربان گفت:« احتياجي نيست... خودم همه چيز را ميدانم.»
آن وقت يك كدو به حسن داد و گفت:« با اين كدو ميتواني ديگچه و الاغت را پس بگيري.» حسن پرسيد:« چطوري؟... چه جوري؟»
پيرمرد گفت:« يك ضربه به كدو ميزني و ميخواني: كدو كدو، كله كدو... سربازهاي من، همگي با هم، شمشير به دست، بياييد بيرون از تو كدو...»
حسن كچل كدو را گرفت و با عجله به طرف قصر حاكم رفت. وقتي به آنجا رسيد، نگهبانها جلويش را گرفتند و پرسيدند:« چه كار داري؟»
حسن جواب داد: « هديهي خيلي خوبي براي حاكم آوردهام.»
نگهبانها كنجكاو شدند و پرسيدند:« چه هديهاي؟»
حسن كدو را نشان داد و گفت:« يك كدوي جادويي.»
نگهبانها حسن را پيش حاكم بردند. حاكم پرسيد:« آهاي كچل! چرا به اينجا آمدهاي؟»
حسن جواب داد:« آمدهام ديگچه و الاغم را پس بگيرم.»
حاكم كه خيلي عصباني شده بود، فرياد زد:« خيلي نادان هستي كه جرئت ميكني با من اين طوري صحبت كني.»
بعد به جلاد دستور داد كه:« بيا گردن اين احمق را بزن.»
حسن گفت:« خودت خواستي... حالا كه زبان خوش سرت نميشود، من هم ميدانم چه كار كنم!»
آن وقت ضربهاي به كدو زد و گفت:« كدو كدو، كلّه كدو، سربازهاي من، همگي با هم، شمشير به دست بياييد بيرون از تو كدو.»
توي يك چشم به هم زدن، صدها سربازِ شمشير به دست، از توي كدو بيرون پريدند. حاكم و نگهبانهايش از ترس پا به فرار گذاشتند، رفتند و ديگر پشت سرشان را هم نگاه نكردند. مردم هم كه دل خوشي از حاكم نداشتند، وقتي فهميدند حاكم فرار كرده، خيلي خوشحال شدند و حسن كچل را حاكم شهر خودشان كردند.
از آن روز به بعد، حسن و بي بي به خوبي و خوشي در كنار هم زندگي كردند. آنها خوش قلب و مهربان بودند و تا جايي كه ميتوانستند به مردم كمك ميكردند. مردم هم از آنها راضي بودند و آنها را دوست داشتند.
پينوشت:
1. افسانهاي از تهران.
منبع مقاله :آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم