نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: محمدرضا شمس
برگردان: محمدرضا شمس
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا، هيچ كس نبود. گنجشكي بود به اسم "اشيمشي" كه خيلي تميز بود. (1) خيلي كوچك بود. پاهايش كوتاه بود. چشمهايش هم ريز بود. اشيمشي، آن قدر تميز بود كه هر وقت ميخواست چيزي بخورد، اول دست و رويش را ميشست.
يك روز اشيمشي، مثل هميشه از لانه بيرون رفت. دنبال غذا و دانه رفت. اينجا را گشت، آنجا را گشت. باغ را گشت. صحرا را گشت. يكهو خاري به پايش رفت. فريادش به آسمان بلند شد. خار را از پايش درآورد و با عصبانيت پرت كرد به گوشهاي. بعد دوباره مشغول گشتن شد. اين طرف را گشت. آن طرف را گشت. ناگهان فكري به خاطرش رسيد. به طرف خار دويد. خار را برداشت. به هوا پريد. رفت و رفت تا به دكان نانوايي رسيد. نانوا يك گوشهاي تنها نشسته بود. خيلي غمگين بود. خيلي خسته بود. سرش را پايين انداخته بود و هي غصه ميخورد.
اشيمشي گفت: « نانوا سلام!»
نانوا سرش را بالا كرد. به اشيمشي نگاه كرد. با غصه گفت: « عليك سلام اشيمشي!»
اشيمشي پرسيد: « چي شده نانوا؟ چرا غمگيني؟»
نانوا به تنورش اشاره كرد و گفت: « مگر نميبيني؟ تنورم خاموش است. هيزم ندارم كه نان بپزم.» اشيمشي خار را به نانوا داد و گفت: « بيا بگير، نان از تو، هيزم از من.»
نانوا خيلي خوشحال شد. خار را گرفت. تنور را روشن كرد و مشغول پختن نان شد. اشيمشي گفت: «تا تو نان را حاضر كني، من دست و رويم را ميشويم و برميگردم.»
بعد به طرف چشمه پريد. دست و رويش را شست و برگشت. نانوا فوري نانهايي را كه پخته بود، قايم كرد. اشيمشي گفت: « آقا نانوا، مرد تنها! من گرسنهام، نانم را بده بخورم.»
نانوا پرسيد: « كدام نان؟ من ناني ندارم كه به تو بدهم.»
اشيمشي گفت: « پس خارم را بده.»
نانوا گفت: « خارت توي تنور افتاده و سوخت.»
اشيمشي كه خيلي ناراحت شده بود، گفت: « حالا كه اين طور است، من هم ميدانم چه كار كنم.»
بعد دور تنور چرخيد و خواند:
اين ورِ تنورت ميپرم *** آن ورِ تنورت ميپرم
تنورت رو برميدارم *** به جاي خارم ميبرم
اشيمشي اينها را خواند و تنور را برداشت و به هوا پريد. رفت و رفت تا به خاله پيرزن رسيد. خاله پيرزن داشت گاو حنايياش را ميدوشيد. اشيمشي تنور را به پيرزن داد و گفت: « خاله پيرزن! گرسنهام. تنور را بگير، به جايش كمي شير بده من بخورم.
پيرزن گفت: « باشد.»
اشيمشي گفت: « تا شير حاضر شود، من دست و رويم را ميشويم و برميگردم.»
بعد به طرف چشمه پريد. خاله پيرزن فوري تنور را قايم کرد. اشيمشي برگشت و به پيرزن گفت: « خاله پيرزن، عزيز من! گرسنهام، شيرم را بده بخورم.»
پيرزن گفت: « كدام شير؟»
اشيمشي جواب داد: « همان شيري كه قرار بود به من بدهي.»
پيرزن گفت: « خواب ديدي، خير باشد! من شيرم كجا بود كه به تو بدهم؟!»
اشيمشي گفت: « پس تنورم را بده كه بروم.»
پيرزن گفت: « پاي گاو قشنگم، گاو حنايي رنگم به تنور تو خورد و تنور شكست.»
اشيمشي خيلي ناراحت شد. دور گاو پيرزن چرخيد و خواند:
اين ورِ گاوت ميپرم *** آن ورِ گاوت ميپرم
گاوت رو برميدارم *** جاي تنورم ميبرم
آن وقت گاو قشنگ را، گاو حنايي رنگ را برداشت و به هوا پريد. رفت و رفت و رفت تا به قصر حاكم رسيد. حاكم توي باغ بود. خيلي هم چاق بود. اشيمشي گفت: « جناب حاكم! گرسنهام.
گاو را بگير، يك چيزي بده بخورم.»
حاكم گفت: « باشد.»
اشيمشي گاو را به حاكم داد و دوباره به طرف چشمه پريد تا دست و رويش را بشويد. حاكم هم فوري گاو را قايم كرد. وقتي اشيمشي برگشت و ماجرا را فهميد، خيلي ناراحت شد. لب بام نشست. چشمهايش را بست و رفت توي فكر. ناگهان فكري به خاطرش رسيد.
خوشحال شد و به هوا پريد. رفت و رفت تا به « نقاره خانه» رسيد. آن وقت نقاره زد و خواند:
ديمبول و ديمبول نقاره *** حاكمه عرضه نداره
گاو منو دزديده *** اون را به من نميده
حاكم وقتي اين آواز را شنيد، رنگ از رويش پريد. با خودش گفت: « الان اين گنجشك بدجنس آبرويم را ميبرد.»
بعد دستور داد گاو را به اشيمشي بدهند. اشي مشي گاو را برداشت و به هوا پريد. همين موقع، پيرزن كه دنبال گاوش راه افتاده بود، اشيمشي را ديد. به طرفش دويد. فرياد كشيد: « آهاي اشيمشي، گاوم را بده، تنورت را بگير.»
اشيمشي گاو را داد و تنورش را گرفت. بعد تنور را برداشت و به هوا پريد. رفت و رفت تا به نانوايي رسيد. نانوا كه بدون تنور ديگر نانوا نبود، فرياد كشيد: « آهاي اشيمشي! تنورم را بده، به جايش هر چقدر نان كه ميخواهي، بگير.»
اشيمشي گفت: « من كوچكم. با يك نان هم سير ميشوم.»
اين را گفت و يك نان از نانوا گرفت. بعد به لانهاش برگشت. رفت و دست و رويش را شست و نانش را خورد. بعد توي لانهاش دراز كشيد و خوابيد. قصه ما هم به سر رسيد.
پينوشت:
1. افسانهاي از مازندران
منبع مقاله :آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم