يك افسانه‌ي كهن آفريقايي

مردي كه زبان حيوانات را آموخت

"اوهيا" مرد بداقبالي بود. دست به هر كاري كه مي‌زد، كارش خراب مي‌شد. اگر ذرت مي‌كاشت، مورچه‌ها و پرنده ها، بذرهايش را مي‌خوردند. اگر سيب زميني شيرين مي‌كاشت، ميمونها آن را از زمين در مي‌آوردند. اگر
پنجشنبه، 15 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مردي كه زبان حيوانات را آموخت
 مردي كه زبان حيوانات را آموخت

نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

"اوهيا" مرد بداقبالي بود. دست به هر كاري كه مي‌زد، كارش خراب مي‌شد. اگر ذرت مي‌كاشت، مورچه‌ها و پرنده ها، بذرهايش را مي‌خوردند. اگر سيب زميني شيرين مي‌كاشت، ميمونها آن را از زمين در مي‌آوردند. اگر بزي مي‌خريد، چيزي نمي‌گذشت كه بز بيمار مي‌شد و مي‌مُرد و اگر مرغ و جوجه مي‌خريد، تخمهايش را جايي مي‌گذاشتند كه اوهيا نمي‌توانست پيدايشان كند.
اوهيا همسري داشت كه بداقبالي او دست كمي از شوهرش نداشت. آنها آن قدر بد آورده بودند كه به سختي غذايي براي خوردن به دست مي‌آوردند. تن پوش آنها هم جز يك دست پيراهن و شلوار نخ نما نبود.
يك شب بعد از اينكه شام ناچيزشان را خوردند، بيرون كلبه‌شان نشستند تا تصميمي براي آينده‌شان بگيرند. اوهيا گفت: « بالاخره بايد راهي براي پول در آوردن باشد.» همسرش "آريوهو" هم با زاري گفت: « اگر هر چه زودتر لباسي نخرم، اين لباس نخ نما شده، تكه تكه مي‌شود و مي‌ريزد. آن وقت مجبور مي‌شوم تمام روز را در كلبه بمانم!»
اوهيا روي كنده درختي نشست و از غصه سرش را بين دو دستش گرفت و گفت: « راست مي‌گويي. بايد فكر چاره باشم. هيچ وقت به اندازه‌ي امشب گرسنه نبوده‌ام. امروز اخرين لقمه‌ي غذايي را كه در خانه داشتيم خورديم. براي فردا چيزي در خانه نمانده. مگر اينكه دوستانمان لطفي كنند و فردا چيزي به ما بدهند.»
اوهيا با غم و غصه به فكرهاي دور و دراز فرو رفت. همسرش هم اندوهگين شد و اهي كشيد. حتي جغدي كه در گوشه‌اي توي تاريكي نشسته بود، براي آنها با افسوس آه مي‌كشيد.
ناگهان چهره‌ي اوهيا بعد از مدتها خندان شد. او رو به همسرش كرد و گفت: « فكري به خاطرم رسيد. دوستي دارم كه مزرعه‌دار ثروتمندي است. فردا پيش او مي‌روم و از او مي‌خواهم تا به من اجازه دهد كه چند تا از درختان نخلي را كه در آن طرف دهكده دارد، ببرم و شيره‌ي آن را براي شربت نخل جمع آوري كنم. آن وقت نوبت تو همسر عزيزم مي‌رسد كه شيره‌ها را به بازار ببري و بفروشي.»
آريوهو با شادي جواب داد: « همسر عزيزم، البته كه اين كار را مي‌كنم.» بعد هم چشمهايش را بست و در خيالش براي خرج كردن پولها نقشه كشيد. حتي رنگ پارچه‌اي را كه با آن مي‌خواست پيراهن بدوزد، انتخاب كرد.
فرداي آن روز، اوهيا صبح زود از خواب بيدار شد و راهي خانه دوست كشاورزش شد. وقتي رسيد، ماجراي زندگي‌اش را براي او گفت. دوستش كه با شنيدن حرفهاي او قانع شده بود، چند كوزه‌ي سفال هم به او قرض داد تا شيره‌ها را داخل آن بريزد. اوهيا هم به او قول داد تا در آمدي را كه از راه فروش شيره‌ها به دست مي‌آورد، عادلانه با او نصف كند.
اوهيا وقت را تلف نكرد و هفت درخت نخل را بريد. اين كار براي او - كه خيلي گرسنه بود - كار سختي بود؛ اما بالاخره كار را تمام كرد و توانست زير هر درخت يك كوزه بگذارد تا شيره‌ها در آن جمع شود. اوهيا و همسرش تمام طول شب را بيدار ماندند و درباره‌ي اينكه پولشان را چطور خرج كنند، حرف زدند.
پيش از طلوع آفتاب بود كه طاقت اوهيا تمام شد و مشعلي را برداشت و به طرف نخلها رفت تا ببيند چقدر شيره در كوزه‌هايش جمع شده است. اوهيا اميد داشت كه با دست پُر پيش همسرش برگردد تا او هم شيره‌ها را به بازار ببرد و بفروشد؛ اما وقتي به آنجا رسيد، ديد كه كوزه‌ي اول شكسته و تمام شيره‌ي آن ريخته است. او زياد ناراحت نشد؛ چون مي‌دانست هنوز شش كوزه‌ي پُر از شيره‌ي ديگر دارد؛ اما افسوس كه كوزه‌ي دوم هم شكست و شيره‌هايش خالي شد.
اوهيا نگاهي به پنج كوزه‌ي ديگر انداخت و ديد كه همين بلا سر كوزه‌هاي ديگر هم آمده است. تمام كوزه‌ها شكسته بودند و روي زمين افتاده بودند. اوهيا به خاطر اقبال بدي كه داشت، گريه كنان پيش زنش برگشت و گفت: « فايده‌اي ندارد. بايد فكرش را مي‌كردم. با بخت و اقبالي كه ما داريم، هميشه يك جاي كار گره مي‌خورد. من بايد سرم را بگذارم و بميرم.»
زنش با لحني تند گفت: «‌اي نادان... تو نبايد تسليم شوي. حتماً دزد شيره‌هاي ما را برده و براي اينكه وانمود كند حيواني آن را انداخته، كوزه‌ها را هم شكسته.»
اوهيا كه به خودش آمده بود، گفت: « درست است. بايد دوباره تلاش كنم.»
او دوباره از دوستش چند كوزه قرض گرفت. آخر بيچاره پولي نداشت كه از بازار كوزه‌اي بخرد. اوهيا دوباره كوزه‌ها را زير درختها قرار داد؛ اما روز بعد باز با همان صحنه روبه رو شد. بنابراين مطمئن شد كه همسرش درست حدس زده و ماجرا كار يك دزد است. او به زنش گفت: « امشب هم كوزه هايي را زير درخت مي‌گذارم؛ اما حماقتي را كه دو شب پيش كردم، نمي‌كنم. مي‌خواهم تمام شب را جايي پنهان شوم تا ببينم كسي كه شبها شيره‌ها را مي‌دزدد چه كسي است. كاري مي‌كنم كه تاوان خسارتهايي را كه به من زده، بدهد.»
اوهيا و همسرش دوباره از دوست صبورشان چند كوزه قرض كردند و آنها را زير درختها گذاشتند. خود اوهيا هم پشت درختي قطور پنهان شد و منتظر ماند. ساعتها گذشت و اتفاقي نيفتاد. بدن اوهيا از سرما و بي‌حركتي خشك شده بود. او حتي جرئت نمي‌كرد پشه‌اي را كه به صورتش نيش مي‌زد، از خودش دور كند چون ممكن بود كه دزد از حضور او آگاه شود. نزديك ساعت دو صبح كه شد، اوهيا متوجه سايه‌ي بزرگي شد که به طرف يکي از نخلها رفت و يکي از کوزه‌ها را شکست. اوهيا آرام به جلو خزيد و با تعجب ديد گوزني يك كوزه‌ي بزرگ در دستش دارد و به طرف كوزه‌هاي ديگر مي‌رود. گوزن دو كوزه‌ي اوهيا را در كوزه بزرگ خودش خالي كرد و كوزه‌هاي خالي را شكست.
اوهيا پريد و خودش را به گوزن رساند. گوزن كه بسيار چابك بود، كوزه‌اش را زمين گذاشت و به طرف جنگل پا به فرار گذاشت. اوهيا تصميم گرفته بود كه هر طوري هست، حيوان را گم نكند. خشمش هم به او نيروي بيشتري داده بود. او تا جايي كه توانست دنبال گوزن دويد.
عاقبت خورشيد از پشت كوهها بالا آمد. اوهيا هنوز نتوانسته بود گوزن را بگيرد. تا اينكه به دامنه‌ي شيبي بلند رسيدند. حيوان با قدمهايي لرزان از شيب بالا رفت. اوهيا هم خسته و از پا افتاده به سختي از شيب بالا رفت. در بالاي شيب، او خودش را در ميان عدّه‌اي از حيوانات ديد كه به دور پلنگي حلقه زده بودند. پلنگ حتماً سلطان آنها بود.
گوزن نفس زنان نزديك پلنگ نشسته بود و داستانش را تعريف مي‌كرد. حيوانات ديگر به اوهيا زل زده بودند. او با التماس از آنها مي‌خواست كه به داستان او هم گوش كنند. اوهيا از بدبختي‌اش و اينكه چرا حيوان را تا به آنجا دنبال كرده گفت. بعد از آنها خواست تا او را به خاطر ورود به قلمروشان، ببخشند.
پلنگ هم به حرفهاي اوهيا خوب گوش داد و بعد گفت: « همه‌ي ما متوجه شده‌ايم كه گوزن گناهكار است و تو هيچ گناهي نداري. من به گوزن پول داده بودم تا برايم شيره‌ي نخل بخرد؛ اما او به جاي اينكه آن را بخرد، شيره را از كوزه‌هاي تو دزديده است. من به خاطر جبران ضرري كه او به تو وارد كرده، هديه‌اي به تو مي‌دهم. از امروز تو مي‌تواني زبان حيوانات را بفهمي. مطمئن باش اين نيرو، روزي تو را ثروتمند خواهد كرد.»
اوهيا نمي‌توانست بفهمد كه چطور اين قدرت او را ثروتمند خواهد كرد؛ اما به هر حال مؤدبانه از پلنگ تشكر كرد. پلنگ گفت: « فقط يادت باشد كه هرگز چيزي به كسي نگويي؛ و گرنه جانت را از دست خواهي داد.»
اوهيا باز از او تشكر كرد و به او قول داد كه درباره اين موضوع با كسي حرف نزند. او آرام آرام از سراشيبي پايين آمد و راه طولاني خانه‌اش را در پيش گرفت. وقتي به خانه رسيد، همسرش كه ساعتها منتظرش مانده بود، با اشتياق از او پرسيد كه شب قبل چه اتفاقي افتاده است؛ اما تنها چيزي كه اوهيا به او گفت، اين بود كه شكستن كوزه‌ها كار گوزني بوده كه او هر چه تعقيبش كرده، نتوانسته به دامش بيندازد.
شب بعد، اوهيا دوباره به سراغ كوزه‌ها رفت و با تعجب ديد كه شيره‌ها از سر كوزه‌ها در حال ريختن است. او با شادي كوزه‌ها را به خانه برد تا همسرش آنها را بفروشد. زن هم شيره‌ها را به بازار برد و به قيمت خوبي فروخت. ديگر بخت به اوهيا رو كرده بود. او هر روز شيره‌هاي زيادي از نخلها جمع مي‌كرد. مدتي نگذشت كه توانست با پولهايش چند بز و مرغ بخرد و خانه‌اش را هم تعمير كند. همسرش هم ديگر آن قدر لباس داشت كه نمي‌دانست كدام را بپوشد. مدتي بعد خداوند پسري را هم به جمع خانواده‌ي آنها اضافه كرد.
يك روز وقتي اوهيا در بركه‌ي كنار خانه خودش را مي‌شُست، ناگهان شنيد كه مرغش به جوجه‌هايش گفت: « به اين انسان نادان نگاه كنيد! آخر چه كسي تمام تن و بدنش را خيس مي‌كند؟... هيچ كس جز يك آدم نادان اين كار را نمي‌كند! او آن قدر نادان است كه حتي نمي‌داند زير خانه‌اش سه كوزه پر از سكه‌هاي طلا دفن شده است. خودم آن كوزه‌ها را روزي كه به دنبال غذا مي‌گشتم ديدم؛ اما چون از انسانها دل خوشي ندارم، رويش را پوشاندم تا دستشان به آنها نرسد.»
اوهيا به سختي چيزي را كه مي‌شنيد باور كرد. او با اينكه هيجان زده شده بود، خيلي عادي به شست و شوي بدنش ادامه داد؛ اما بعدازظهر - وقتي كه تمام دهكده از گرماي شديد در خانه‌هايشان استراحت مي‌كردند - اوهيا زمين را كَند و چيزي نگذشت كه سه كوزه‌ي پر از طلا را پيدا كرد. سكه‌هاي طلا آن قدر زياد بود كه آنها مي‌توانستند تا آخر عمرشان با آن به راحتي زندگي كنند؛ اما اوهيا نمي‌توانست به همسرش بگويد كه چگونه به راز كوزه‌ها پي برده است. براي همين مجبور شد آنها را در زير زمين خانه‌اش زير خاك پنهان كند.
ديگر زندگي براي اوهيا و اريوهو زيبا و دلنشين شده بود. آنها ثروتمندترين زوج دهكده بودند. آريوهو زني خوش قلب و مهربان بود. هر وقت فقيري از روي نياز به درِ خانه‌ي آنها مي‌آمد، محال بود كه دست خالي برگردد؛ اما طمع قدرت و احترام ديگران، اوهيا را اسير كرده بود. براي همين به اين فكر افتاد كه زني ديگر بگيرد. ثروت زياد، عقل اوهيا را از او گرفته بود. صورت زيباي زن دوم، چشمهاي او را جوري كور كرد كه او سيرت حسود او را نديد.
از روزي كه زن دوم پايش را توي خانه‌ي اوهيا گذاشت، آرامش از زندگي آنها پر زد و رفت. او طاقت نداشت كه حتي لحظه‌اي آريوهو و اوهيا را در كنار هم ببيند. اگر آنها با هم حرف مي‌زدند و يا مي‌خنديدند، او به طرفشان حمله مي‌كرد و مي‌گفت: « درباره‌ي من چه مي‌گوييد؟... چرا مرا مسخره مي‌كنيد؟»
او دائم اطراف خانه گوش مي‌ايستاد تا مبادا حرفي بين آنها رد و بدل شود. اگر اين طور مي‌شد، او بنا مي‌كرد به دعوا كردن و گريه راه انداختن. اوهياي بيچاره هم مجبور بود مرتب او را با زبان آرام كند. يك شب اوهيا و آريوهو در كنار هم بيرون خانه نشسته بودند؛ اما از آنجا كه زن دوم هم در همان نزديكي‌ها بود، هيچ كدام جرئت نداشتند يك كلمه با هم حرف بزنند. آريوهو كه خسته بود، به آرامي چرت مي‌زد. در همين زمان، ناگهان اوهيا صداي دو موش را شنيد كه در حال صحبت با همديگر بودند. يكي از آنها به ديگري گفت: « وقتي آنها خوابيدند، به انبارشان حمله مي‌كنيم.»
موش ديگر گفت: « چند دقيقه قبل كه آنجا بودم، يك كيك لوبيا ديدم. دلم براي خوردنش ضعف مي‌رود!»
اوهيا كه فراموش كرده بود همسرش در كنار اوست، با شنيدن حرف موشها خنده‌ي بلندي سر داد. چرت آريوهو پاره شد. زن دوم هم با عجله از كلبه بيرون دويد و گفت: « دوباره شروع كرديد؟... داشتيد مرا مسخره مي‌كرديد؟... به چي مي‌خنديد؟»
آيوهو گفت: « من خواب بودم.»
اوهيا هم گفت: « خنده‌ام به اين خاطر بود كه ياد يك چيز خنده‌دار افتادم.»
زن دوم هيچ كدام را باور نكرد و گفت: « اگر راست مي‌گويي، براي من هم تعريف كن.» او نه تنها آن شب، بلكه تا فردايش به جان اوهيا غر زد و گفت: « بايد به من بگويي به چه چيزي فكر مي‌كردي؟»
بعد هم او تصميم گرفت كه پيش رئيس دهكده برود و از همسرش - اوهيا - شكايت كند. رئيس كه دوست اوهيا بود با شنيدن شكايت خواست به اوهيا كمك كند. براي همين به زن گفت: « دنبال او برو و از او بخواه كه پيش من بيايد.»
وقتي اوهيا به آنجا رفت، رئيس دهكده گفت: « شايد بهتر باشد كه دليل خنده‌ات را به زنت بگويي و روز و شب را با غرولندهاي اين زن، بر خودت تيره و تار نكني!»
اوهيا ديد در بد مخمصه‌اي گير افتاده است. او براي احترام به رئيس دهكده، ساكت ماند و فكر كرد. عاقبت تصميم گرفت تسليم مرگ شود؛ چون مي‌دانست به محض اينكه رازش را فاش كند، جانش را از دست مي‌دهد. پس تمام دوستان و خويشاوندان را دور خودش جمع كرد و در حضور همه‌ي آنها گفت كه طلاهايش را به آريوهو و مِلكش را به پسرش مي‌بخشد. بعد رو به رئيس دهكده كرد و با تعظيمي به او، از او خداحافظي كرد. بعد هم تمام ماجرا را از اول تا آخر براي همه تعريف كرد و جريان پلنگ و هديه‌اي را كه از او گرفته بود، براي همه گفت. دست آخر هم گفت كه علت خنده‌اش گفت و گوي موشها بوده است. آن وقت، همان طور كه سلطان حيوانات به او هشدار داده بود، جانش را از دست داد و مرد.
جلسه دوستان اوهيا تبديل به مراسم تدفين او شد و آنها با گريه و عزاداري او را به خاك سپردند. همه زن دوم را باعث مرگ اوهيا مي‌دانستند پس با خشم به طرفش حمله كردند و او را هم كشتند و بدنش را بيرون دهكده در آتش سوزاندند.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط