نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
در زمانهاي خيلي دور، خورشيد و آب به خوبي و خوشي روي زمين زندگي ميكردند. خورشيد هميشه به خانهي آب ميرفت و ساعتها پيش او ميماند؛ اما آب هيچ وقت به خانهي خورشيد نميرفت. تا اينكه روزي خورشيد از دوستش پرسيد: « چرا تو و قوم و خويشهايت هيچ وقت به خانهي من نميآييد؟ من و زنم ماه، خيلي دوست داريم كه شما هم به خانهي ما بياييد.»
آب خنديد و در جواب خورشيد گفت: « مراببخش كه تا حالا به خانهي شما نيامدهام، حقيقت اين است كه خانهي شما براي من و خويشاوندانم خيلي كوچك است. اگر ما به خانهي شما بياييم، شما مجبوريد كه از خانهتان بيرون برويد!»
خورشيد گفت: « ما ميخواهيم خانهي بزرگتري بسازيم. اگر خانه به اندازه كافي بزرگ باشد، به ما سر ميزني؟»
آب جواب داد: « اگر خانهات خيلي خيلي بزرگ باشد، ميآييم. چون من و دوستانم جاي زيادي را ميگيرم و ميترسم كه شما را خانه خراب كنيم.»
خورشيد غمگين شد؛ اما آب قول داد كه اگر خانهي جديدشان بزرگ باشد، حتماً به او سر خواهد زد. خورشيد و ماه دست به كار شدند و با هم خانهاي بزرگ ساختند. خورشيد پيش آب رفت و به او التماس كرد و گفت: « به خانهي ما بيا. خانهي جديد بزرگ و جادار است. همه در آن، جا ميشوند.»
آب هنوز شك داشت؛ اما خورشيد آن قدر اصرار كرد كه او قبول كرد. آب جاري شد و از درهاي خانه وارد شد. به همراهش صدها ماهي، موشهاي دريايي و حتي مارهاي دريايي وارد شدند. وقتي آب تا سينهي خورشيد رسيد، از او پرسيد: « هنوز هم ميخواهي بقيهي دوستانم وارد خانهات شوند؟»
خورشيد با سادگي جواب داد: « همه داخل شويد.»
آب باز هم جاري شد. عاقبت خورشيد و ماه مجبور شدند براي اينكه خفه نشوند، روي سقف خانهشان بنشينند. آب دوباره پرسيد: « هنوز هم دلت ميخواهد با بقيهي خويشاوندانم وارد خانهي شما بشويم؟»
خورشيد كه نميخواست حرفش را پس بگيرد، گفت: « بله... همه... همهي شما ميتوانيد داخل شويد.»
سطح آب مرتب بالا و بالاتر آمد و به سقف رسيد. خورشيد و ماه هم ناچار شدند مرتب بالا و بالاتر بروند تا آب خفهشان نكند. آنها آن قدر بالا رفتند كه به آسمان رسيدند و از آن روز به بعد خورشيد و ماه در آسمان زندگي كردند.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم