ذهن‌مندي و معيارهاي آن (1)

براي تسلط بر اشياي گوناگوني که در هر لحظه از زندگي روزانه با آنها روبه رو مي‌شويم، مي‌کوشيم آنها را در ساختارهاي مهارپذيري منظم سازيم. اين کار را با تقسيم آنها به انواعِ گروه‌ها انجام مي‌دهيم. آنها را به
سه‌شنبه، 20 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ذهن‌مندي و معيارهاي آن (1)
ذهن‌مندي و معيارهاي آن (1)

نويسنده: جيگون کيم
مترجم: جعفر مرواريد
 

مقدمه

براي تسلط بر اشياي گوناگوني که در هر لحظه از زندگي روزانه با آنها روبه رو مي‌شويم، مي‌کوشيم آنها را در ساختارهاي مهارپذيري منظم سازيم. اين کار را با تقسيم آنها به انواعِ گروه‌ها انجام مي‌دهيم. آنها را به صورت «سنگ‌ها»، «درختان»، «حشرات»، «پرندگان»، «گاوها»، «دکل‌هاي تلفن»، «کوه‌ها» و انواعِ بي شمار ديگر دسته بندي مي‌کنيم و آنها را بر اساس ويژگي‌ها و خصوصياتشان چون «بزرگي» يا «کوچکي»، «بلندي» يا «کوتاهي»، «قرمز بودن» يا «زرد بودن»، «کند بودن» يا «تند بودن» و غيره توصيف مي‌کنيم. تمايزي که ما به طور غريزي و در عين حال، معمولاً ناآگاهانه در مورد تقريباً همه‌ي اشيايي که با آنها برخورد مي‌کنيم به کار مي‌بريم، اين است که آيا آن شيء موجودي زنده است يا نه (ممکن است آن شيء يک پرنده‌ي مرده باشد، اما هنوز مي‌دانيم که از آن نوع موجوداتي است که حيات دارند، برخلاف يک تکه سنگ يا گلدان سربي که ممکن نيست «مرده» باشند). البته استثناهايي هم وجود دارند، اما براي ما غيرعادي است که بدانيم يک چيز چيست، بدون اينکه هم زمان بدانيم يا تصوري داشته باشيم درباره‌ي اينکه آيا آن شيء موجودي زنده است يا نه. مثالي ديگر: هنگامي که شخصي را مي‌شناسيم، تقريباً هميشه مي‌دانيم که او مرد است يا زن.
همين نکته در مورد تمايز ميان اشيا يا موجودات داراي «ذهن» يا «ذهن‌مندي» و اشياي فاقد ذهن، صادق است. اين شايد يکي از بنيادي‌ترين تقابل‌هايي باشد که در تفکرات خود درباره‌ي اشياي جهان به کار مي‌بريم. نگرش‌هاي ما درباره‌ي اشيايي که آگاه هستند و مي‌توانند احساساتي، مانند درد و لذت داشته باشند، هر اندازه هم که در سلسه مراتب زيستي، ابتدايي باشند، تفاوت بارزي با نگرش‌هاي ما درباره‌ي اشياي فاقد اين ظرفيت‌ها، يعني توده‌هايي صرف از مواد يا گياهان بي احساس دارند؛ همان طور که مناقشه درباره‌ي نظريه‌ي گياه خواري و آزمايش‌هاي پزشکي بر روي حيوانات زنده شاهدي بر اين مدعاست. و ما حق داريم که خود را موجوداتي متمايز و منحصر به فرد تلقي کنيم، از اين جهت که از کارکردها و توانايي‌هاي ذهني‌اي برخورداريم که به نحو خاصي به شدت توسعه يافته هستند؛ مانند توانايي افکار انتزاعي، خودآگاهي، احساسات هنري، قواي خلاقه و عواطفي پيچيده. هرچند عجايب موجود در حيوانات و گياهان (2) را تحسين مي‌کنيم، چنين گمان نمي‌کنيم که هر شيء زنده‌اي، داراي ذهن است يا اينکه نيازمند نظريه‌ي روان شناختي‌اي هستيم که با آن، چرخه‌هاي زندگي درخت‌هاي نارون و غان يا رفتار و الگوهاي توليد مثل آميب‌ها را بفهميم. غير از اندک افرادي که تمايلات عرفاني خاصي دارند، ما چنين نمي‌انديشيم که اعضاي مجموعه‌ي گياهان داراي موهبت ذهن‌مندي باشند و بسياري از اعضاي سلسله حيوانات را نيز داراي ذهن نمي‌دانيم. چنين فکر نمي‌کنيم که کرم‌ها و پشه‌هاي خاکي حيات ذهني‌اي دارند که در خور بررسي جدي روان شناختي باشد. هنگامي که به شکل‌هاي بالاتري از حيات حيواني مانند گربه‌ها، سگ‌ها و شانپانزه‌ها توجه مي‌کنيم، علاقه داريم که زندگي ذهني نسبتاً غني‌اي را به آنها نسبت دهيم. بي گمان آنها موجوداتي آگاه هستند، از اين جهت که احساساتي مانند درد، خارش و لذت را تجربه مي‌کنند و محيط خويش را کمابيش مانند ما ادراک مي‌کنند. آنها اشيا را به ياد مي‌آورند؛ يعني اطلاعاتي را درباره‌ي محيط پيرامون خويش ذخيره و از آن استفاده مي‌کنند و از تجربياتشان درس مي‌گيرند و حتي به نظر مي‌رسد که عواطفي مانند ترس، سرخوردگي و اضطراب داشته باشند. زندگي روان شناختي آنها را با عبارت‌هايي توصيف مي‌کنيم که معمولاً براي هم نوعان انساني خويش به کار مي‌بريم: «مرغ مگس خوار (3) در قفسي که در آن است، احساس تنگنا مي‌کند و سر و صداي ترافيک او را عصبي کرده، پرنده‌ي بيچاره مي‌ميرد تا راحت شود.»
اما آيا حيوانات، حتي حيوانات باهوشتري مانند اسب‌ها و دلفين‌ها ظرفيت احساسات پيچيده‌اي مانند خجالت و شرمندگي را دارند؟ آيا توانايي قصد کردن، تفکر عميق و تصميم گيري يا انجام استنتاج‌هاي منطقي را دارند؟ هنگامي که مدارج حيات حيواني را به سمت پايين طي مي‌کنيم و به حيواناتي مانند صدف‌ها، خرچنگ‌ها و کرم‌هاي خاکي مي‌رسيم، چنين مي‌انديشيم که حيات ذهني آنها در مقايسه با حيات ذهني حيواناتي مانند گربه‎ي اهلي، به طور چشمگيري ضعيف است. به نظر ما بي گمان چنين موجوداتي داراي احساسات اند، زيرا اندام‌هاي حسي‌اي دارند که به وسيله‎ي آنها، آنچه را در اطرافشان رخ مي‌دهد، درمي‌يابند و براساس آن، رفتارشان را تنظيم و اصلاح مي‌کنند، اما آيا آنها ذهن دارند؟ آيا موجوداتي آگاه هستند؟ آيا از ذهن‌مندي برخوردارند؟ در هر صورت، اساساً اين پرسش‌ها چه معنايي دارند؟

اذهان به منزله‎ي نفوس: (4) جواهر ذهني (5)

چه چيزي باعث مي‌شود که چيزي «ذهن داشته باشد» يا داراي «ذهن‌مندي» باشد؟ قدما وقتي درباره‎ي تفاوت ميان ما و ساير موجودات جهان طبيعي تأمل مي‌کردند، گاهي اين تفاوت را براساس «نفس» داشتن توصيف مي‌کردند؛ براي مثال، افلاطون مي‌گفت: هر يک از ما داراي نفسي هستيم که بسيط، قدسي و تغييرناپذير است، برخلاف بدن‌هاي ما که مرکب و فسادپذيرند. در واقع، پيش از اينکه در اين جهان زاده شويم، نفوس ما در حالتي نامتجسم و محض وجود داشتند و بنابر نظر افلاطون، آنچه را «يادگيري» مي‌ناميم، صرفاً فرايند به ياد آوردن چيزهايي است که قبلاً در وجود پيش از تولدمان به صورت نفوس محض مي‌دانستيم. بدن‌ها صرفا مَرکب‌هايي براي وجودهايمان در اين جهان خاکي هستند که مرحله‌اي گذرا در سفر ابدي نفوس ماست؛ بنابراين ايده‎ي کلي اين بود که چون هر کدام از ما نفس داريم، از نوع موجودات آگاه، باهوش و عقلاني هستيم. اگر بخواهيم با دقت سخن بگوييم، به معناي تحت اللفظي کلمه نفس «نداريم»، زيرا ما - در معنايي مهم - همان نفس هستيم؛ يعني هر يک از ما يک نفس است. نفس من آن چيزي است که من هستم. بدين ترتيب، هر يک از ما «ذهن دارد»، به اين دليل که هر يک از ما يک ذهن است.
دکارت - تقريباً دو هزار سال پس از افلاطون - از نظريه‎ي مشابهي جانبداري کرد. او پس از اثبات وجود خودش، به اين پرسش پرداخت که اين «من» که اکنون بدان يقين دارد، چيست؟ جواب او اين است که «من» به معناي دقيق کلمه، چيزي است که مي‌انديشد؛ يعني من يک ذهن يا هوش يا فکر يا عقل هستم. (6) او استدلال مي‌کند که اين ذهن يا نفس از بدن او جداست.
"از يک طرف، تصوري واضح و متمايز از خودم دارم، از اين جهت که صرفاً موجودي متفکر و ناممتد هستم و از طرف ديگر، تصوري متمايز از بدن دارم، از اين جهت که صرفاً موجودي ممتد و نامتفکر است؛ بنابراين يقين دارم که من واقعاً از بدنم متمايز هستم و ممکن است بدون آن وجود داشته باشم. (7)"
چنين ديدگاهي، «دوگانه‌انگاري جوهري» ناميده مي‌شود: اين ديدگاه مي‌گويد که هر يک از ما، حداقل آنچنان که روي اين زمين زندگي مي‌کنيم، موجودي مرکب از دو جوهر متمايز هستيم؛ ذهني غير مادي و بدني مادي.
اما اين تصور از اذهان به منزله‎ي نفوس يا ارواح، يعني هويات يا اشيايي از يک نوع خاص، هرگز جاپايي در مطالعات علمي جدي درباره‎ي ذهن باز نکرده و رفته رفته از مطالعات فلسفي درباره‎ي ذهن‌مندي هم حذف شده است. به يقين شاهدي وجود ندارد که در بدن‌هاي ما چيزي فيزيکي يا مادي وجود دارد که با توصيف سنتي از نفس به منزله‎ي امري «بسيط»، «تقسيم ناپذير» و «فناناپذير» مطابقت داشته باشد. در واقع، براساس اين تصوير از نفس، هيچ امر فيزيکي‌اي ممکن نيست نفس باشد، زيرا اگر امر فيزيکي با اين خصوصيات وجود داشته باشد، فقط ذراتي مانند الکترون‌ها يا فوتون‌ها (و شايد هم فقط کوارک‌ها) بسيط و تقسيم ناپذير خواهند بود و بي گمان نفس انگاشتن اين ذرات بي معناست.
بنابراين آيا احتمال دارد اشيايي غير مادي و کاملاً روحاني وجود داشته باشند. که بتوانند ذهن‌مندي و عقلانيت ما را تبيين کنند؟ دکارت ادعا مي‌کرد که دو نوع جوهر وجود دارد، ذهني و مادي و هر يک از ما، براساس نام گذاري دکارت، «اتحادي» است که از جوهر مادي (جسم) و جوهر ذهني (ذهن) ترکيب شده است. «جوهر» چيست؟ ايده‎ي اصلي درباره‎ي جوهر چيزي است که «مستقلا موجود است» و ويژگي‌هايي دارد و داراي روابطي با ساير جواهر است. معمولاً تصور مي‌شود که اشياي مادي متعارف مانند سنگ‌ها، ميزها، صندلي‌ها و نيز اشياي زنده‌اي مانند درختان و حيوانات، شرايط جوهر بودن را دارند، اما آنها به چه معنا مي‌توانند «وجودي مستقل داشته باشند»؟ وقتي ميزها و صندلي‌ها را با چيزهايي مانند سطوح، سايه‌ها و خنده‌ها مقايسه مي‌کنيم، به تصور مناسبي [از جوهر] دست مي‌يابيم. مي‌توانيم تصور کنيم که اين ميز کاملاً به خودي خود وجود داشته باشد؛ يعني مي‌توانيم «جهان ممکني» را تصور کنيم که در آن، اين ميز تنها شيء موجود باشد. در مقابل، ممکن نيست يک سطح - يعني يک امتداد دوبعدي فاقد ضخامت، بدون شيء صلبي که اين سطح آن باشد، موجود باشد. جهان ممکني وجود ندارد که در آن، يک سطح به تنهايي و بدون هيچ چيز ديگري وجود داشته باشد. طنز خنده‎ي گربه‎ي چشاير (8) که آنطور که گفته شده بعد از رفتن گربه در درخت باقي مي‌ماند، دقيقاً يک امر به لحاظ متافيزيکي ناممکن است. خنده برخلاف شاخه‌اي که گربه آن را ترک کرده است، جوهر نيست و ممکن نيست وجود مستقلي داشته باشد.
طبق نظر دکارت، ذات جوهر مادي، داشتن امتداد مکاني است؛ يعني اشغال کردن حجمي از فضا، درحالي که ذات جوهر ذهني فکر کردن يا آگاه بودن است. مقصود دکارت از «فکر کردن» طيف گسترده‌اي از حالات و فعاليت‌هاي ذهني است از قبيل حس کردن، احساس داشتن، ادراک کردن، حکم کردن، شک کردن و فکر کردن به معناي اخص کلمه. به علاوه، اذهان ضرورتاً فاقد ابعاد مکاني هستند؛ شايد آنها اصلاً در مکان فيزيکي نيستند و ماده ضرورتاً فاقد آگاهي است، اما به نظر دکارت، اين وضعيت ذهن و ماده را از تأثير علي بر يکديگر بازنمي‌دارد. در ادراک حسي، تحريک فيزيکي اندام حسي ما، موجب مي‌شود که اشيا و رويدادهاي پيرامون خود را ادراک کنيم و در افعال ارادي، خواست‌ها و باورهاي ما موجب مي‌شوند اندام‌هاي ما به انحاي مناسب حرکت کنند. اما اين تصور که ذهن‌مندي در هر يک از ما، نيازمند داشتن جوهر ذهني غيرمادي است، داراي اشکال است. اولاً به نظر مي‌رسد هيچ دليل الزام آوري در دست نيست که باعث شود تصور کنيم اشيايي کاملاً غيرمادي در اين جهان وجود دارند. ثانياً اگر چنين اشيايي وجود مي‌داشتند، در توانايي آنها براي انجام کاري که براي آن فرض شده اند، ترديد مي‌شد، زيرا همانطور که بسياري از متفکران خاطرنشان ساخته اند، اصلاً باور کردني به نظر نمي‌رسد که جوهري غيرمادي که هيچ گونه خصوصيات مادي ندارد و کاملاً بيرون از فضاي فيزيکي است، بتواند بر حرکت اجسام مادي که دقيقاً محکوم قوانين مادي هستند، تأثير علي بگذارد يا از آنها تأثير بپذيرد. صرفاً تصور کنيد که چگونه چيزي که در هيچ جاي فضاي فيزيکي قرار ندارد، ممکن است مسير حرکت يک ذره‎ي مادي را حتي تا کمترين حدي تغيير دهد. ناتواني اين نظريه در تبيين امکان «عليت ذهني»، يعني اينکه چگونه ممکن است ذهن تغييري علي را در جهان ايجاد کند، دوگانه‌انگاري دکارتي را محکوم به شکست کرد، اما همانطور که خواهيم ديد، اگر جوهر ذهني دکارتي هم کنار گذاشته شود، مشکل عليت ذهني همچنان به قوت خود باقي است و اين مسئله به منزله‎ي يکي از اساسي‌ترين و حل ناشدني‌ترين مسائل فلسفه‎ي ذهن باقي مانده است.
تقريباً در ميان فيلسوفان، اجماع وجود دارد که جوهر ذهني انگاشتن ذهن باعث مشکلات و معماهاي فراواني مي‌شود، بدون آنکه فوايد تبييني داشته باشد. علاوه بر اين، نظريه‎ي نفس فناناپذير و غيرمادي اغلب با لوازم گوناگون و غالباً متعارض الهياتي و ديني‌اي همراه است که بهتر است از آنها بپرهيزيم؛ براي مثال، تصور سنتي از نفس، مستلزم شکاف عميق و پر نشدني‌اي ميان انسان و ساير حيات حيواني است. حتي اگر بتوانيم ذهن‌مندي خودمان را به شکل سازگاري از طريق داشتن نفس تبيين کنيم، چه چيزي مي‌تواند ذهن‌مندي حيوانات غير انسان را تبيين کند؟
اما اگر ايده‎ي نفس يا جوهر ذهني را براي تبيين ذهن‌مندي کنار بگذاريم، «ذهن داشتن» ما عبارت از چه چيزي خواهد بود؟

ويژگي‌ها، (9) رويدادها (10) و فرايندهاي (11) ذهني

ردّ ديدگاه جوهرانگارانه درباره‎ي ذهن‌مندي به معناي انکار «ذهن داشتن» هر يک از ما نيست، بلکه تنها به اين معناست که نبايد تصور کنيم که «ذهن داشتن» به معناي وجود شيء يا جوهري است که «ذهن» ناميده مي‌شود و ما به معناي لفظي کلمه آن را «داريم». ذهن داشتن مانند داشتن چشمان قهوه‌اي يا آرنج جراحت ديده نيست. «والس رقصيدن» يا «ماتم گرفتن» را در نظر بگيريد. وقتي که مي‌گوييم «سارا والس رقصيد» يا «سارا پس از درگذشت پدرش ماتم گرفت» مقصودمان اين نيست يا حداقل لازم نيست چنين مقصودي داشته باشيم که اشيايي در اين جهان وجود دارند که «والس» يا «ماتم» ناميده مي‌شوند، به گونه‌اي که سارا يکي از آنها را انتخاب کرده و آن را رقصيده يا گرفته است. وقتي کسي نمي‌رقصد يا ماتم نمي‌گيرد، اين رقص‌ها يا ماتم‌ها کجا هستند؟ ذهن داشتن يا والس رقصيدن مانند شورلت داشتن يا لگد زدن به تاير نيست. والس رقصيدن صرفاً شيوه‌اي از رقصيدن است و ماتم گرفتن، شيوه‌اي از رفتار با توجه به محيط است. هنگام استفاده از اين عبارتها، به پذيرفتن هوياتي، مانند والس يا ماتم نيازي نيست؛ همه‎ي آنچه لازم است در وجودشناسي خود بپذيريم، اشخاصي هستند که والس مي‌رقصند و ماتم مي‌گيرند.
به همين صورت، وقتي عبارت‌هايي مانند «ذهن داشتن»، «از دست دادن ذهن» (12) [که در انگليسي، به معناي حماقت کردن است] و مانند آنها را به کار مي‌بريم، هيچ لزومي ندارد که فرض کنيم اشيايي در اين جهان به نام «اذهان» وجود دارند که آنها را داريم يا آنها را از دست مي‌دهيم. «ذهن داشتن» ممکن است صرفاً ويژگي، (13) ظرفيت (14) يا خصيصه‌اي (15) تلقي شود که انسان‌ها و برخي حيوانات متکامل برخلاف اشيايي مانند مداد و صخره، داراي آنها هستند. گفتن اينکه چيزي «ذهن دارد» به معناي طبقه بندي آن به صورت نوع خاصي از اشياست که توانايي برخي انواع خاص رفتارها و کارکردها (احساس، ادراک، حافظه، يادگيري، استدلال، آگاهي، عمل و مانند آنها) را دارد؛ بنابراين تعبير «ذهن‌مندي» در مقايسه با تعبير «ذهن داشتن» کمتر غلط انداز است؛ ساخت زباني سطحي عبارت دوم موجب پيدايش تصور مشکل آفرينِ جوهري بودن ذهن - يعني ذهن به منزله‎ي نوع خاصي از اشيا - مي‌شود.
ذهن‌مندي ويژگي گسترده و پيچيده‌اي است. چنان که هم اکنون ديديم، ويژگي‌ها و کارکردهاي گوناگون و خاص‌تري مانند تجربه کردن احساسات، پروراندن افکار، استدلال کردن، تصميم گرفتن و احساس کردن عواطف، وجود دارند که ذهن‌مندي يک شخص خود را از طريق آنها نشان مي‌دهد. همچنين ويژگي‌هاي خاص‌تري وجود دارند که در اين مقولات قرار مي‌گيرند؛ مانند تجربه‎ي زق‌زق کردن آرنج دست راست، باور داشتن به اينکه برف سفيد است، درخواست بازديد از تبت و عصباني بودن از دست هم اتاقي. وقتي دستتان لاي در گير مي‌کند، ويژگي در حال درد بودن را مصداق مي‌بخشيد (16) يا متحقق مي‌کنيد. (17) اغلب، ما ويژگي باور داشتن به اينکه برف سفيد است را داريم يا آن را متحقق مي‌کنيم؛ برخي از ما اين ويژگي را که مي‌خواهيم تبت را ببينيم، داريم و مانند آن، مسلماً اين گونه سخن گفتن تا حدي مبهم است؛ نکته اين است که در حال درد بودن من يا درخواست بازديد از تبت را مي‌توان به صورت داشتن يا متحقق کردن ويژگي خاصي يعني ويژگي در حال درد بودن يا ويژگي درخواست بازديد از تبت فهميد. (در اينجا، عبارت‌هايي مانند «ذهني» يا «روان شناختي» و هم خانواده‌هاي متناظر با آنها به جاي يکديگر به کار مي‌روند. در بيشتر موارد، عبارت‌هاي «فيزيکي» و «مادي» نيز چنين وضعيتي دارند.)
همه‎ي اينها براي اين است که نوع چارچوب وجودشناسانه‌اي را که در اين کتاب پيش فرض مي‌گيريم، واضح کنيم و تبيين کنيم که چگونه برخي اصطلاحات مرتبط با اين چارچوب را به کار خواهيم برد. در وهله‎ي اول، فرض مي‌گيريم که چارچوب ما در بردارنده‎ي چيزها (18) يا اشيا (19) است (از جمله، اشخاص، اندام واره‌هاي زيستي و اندام‌هاي آنها، رايانه‌ها و غيره) و اينکه آنها ويژگي‌هاي گوناگوني دارند و روابط (20) مختلفي ميانشان برقرار است (به طور کلي ويژگي‌ها و روابط، صفات (21) ناميده مي‌شوند). برخي از اين صفات، فيزيکي هستند؛ مانند داشتن جرم يا دماي خاص، داشتن يک متر طول و سنگين تر از چيزي بودن. برخي اشيا - به ويژه، اشخاص و برخي اندام واره‌هاي زيستي - علاوه بر اين، ممکن است ويژگي‌هاي ذهني را متحقق کنند؛ ويژگي‌هايي مانند در حال درد بودن يا مزه‎ي پرتقال را دوست داشتن.
همچنين از رويدادها، حالات (22) و فرايندها و گاهي هم از واقعيت‌هاي (23) فيزيکي يا ذهني سخن مي‌گوييم. يک فرايند را مي‌توان به صورت مجموعه‌اي از رويدادها و حالاتي که به طور علّي با يکديگر ارتباط دارند، تصور کرد و رويدادها فقط از اين جهت با حالات متفاوتند که بر تغيير دلالت مي‌کنند، در حالي که حالات اين گونه نيستند. کاربرد دو اصطلاح «پديدار» (24) و «رخداد» (25) هم رويدادها و هم حالات را در برمي‌گيرد. اغلب، هر يک از اين اصطلاحات را در معناي کلي‌اي که ديگر اصطلاحات را هم شامل مي‌شود، به کار خواهيم برد (براي نمونه، وقتي از «رويدادها» سخن مي‌گوييم حالات، پديدارها و ديگر اصطلاحات را کنار نمي‌گذاريم). چگونگي ارتباط رويدادها و حالات با اشيا و ويژگي‌هاي آنها از مسائل مورد اختلاف در متافيزيک است. در اينجا اين نکته را صرفاً مفروض مي‌گيريم که وقتي شخص يک ويژگي ذهني، مانند در حال درد بودن را متحقق مي‌کند، اين رويداد (يا حالت) وجود دارد که شخصي در حال درد کشيدن است و نيز اين واقعيت وجود دارد که شخص درد مي‌کشد. برخي رويدادها، مانند درد، باور و شروع عصبانيت رويدادهاي روانشناختي هستند. اين موارد تحقق ويژگي‌هاي ذهني به وسيله‎ي اشخاص و ساير اندام واره‌ها هستند. برخي رويدادها فيزيکي هستند، مانند زلزله، سکسکه، عطسه و حرکت اعضاي شما وقتي به کتابخانه مي‌رويد؛ اين رويدادها تحقق ويژگي‌هاي فيزيکي‌اند. (توجه داشته باشيد که در حد هدف کنوني ما، ويژگي‌هاي زيستشناختي و شيميايي نيز فيزيکي دانسته مي‌شوند. «فيزيکي» تقريباً به معناي «غير ذهني» به کار مي‌رود.) رويدادها نيز داراي ويژگي‌هايي هستند و با ساير رويدادها روابطي دارند. مورد خاصي از درد را در نظر بگيريد (براي مثال، کسي انگشت پاي شما را له کرده است). درد بودن (يعني قرار گرفتن در نوع درد که يکي از انواع رخداد است) ويژگي اين رويداد است. اين رويداد با له شدن انگشت پاي شما رابطه‎ي «يک لحظه بعد رخ دادن» و با آخ گفتن شما رابطه‎ي «علت بودن» را دارد. گاهي وضوح و دقت اقتضا مي‌کند که به جزئيات وجودشناختي توجه کنيم، اما تا جايي که امکان داشته باشد، مي‌کوشيم از موضوعات کلي مابعدالطبيعي که به دل مشغولي‌هاي کنوني ما درباره‎ي ماهيت ذهن ارتباط مستقيم ندارد، دوري کنيم.

فلسفه‎ي ذهن

فلسفه‎ي ذهن همانند ساير حوزه‌هاي تحقيقي، با مجموعه‌اي از مسائل تعريف مي‌شود. همان گونه که انتظار داريم، مسائل تشکيل دهنده‎ي اين حوزه به ذهن‌مندي و ويژگي‌هاي ذهني مربوط‌اند. برخي از اين مسائل چيستند و با مسائل علمي مربوط به ذهن‌مندي و ويژگي‌هاي ذهني که روانشناسان، دانشمندان علوم شناختي و عصبشناسان، آنها را در تحقيقاتشان بررسي مي‌کنند، چه تفاوتي دارند؟
اول از همه، مسئله‎ي ايضاح مفهوم «موجود (ساختار) داراي ذهن» يا «ذهن‌مندي» مطرح است. يک شيء چه شرايطي را بايد احراز کند تا ذهن‌مندي يا ذهن را به آن نسبت دهيم؟ پيش از آنکه بتوانيم به پرسش‌هايي مانند اينکه آيا ابزارهاي الکترومکانيکي غيرآلي (مانند رايانه‌ها و روبات‌ها) مي‌توانند ذهن‌مندي اصيلي را به نمايش بگذارند يا نه، پاسخ دهيم، به نظريه‌اي واضح و مستدل درباره‎ي تصورمان از خود ذهن‌مندي نياز داريم. سخت و شايد ناممکن باشد که بتوانيم اين پرسش عمومي را با تعريف واضحي پاسخ دهيم.
مسائلي نيز درباره‎ي برخي ويژگي‌هاي ذهني خاص يا انواع حالات و رويدادهاي ذهني و روابط آنها با يکديگر مطرح است. آيا دردها صرفاً رويدادهايي حسي هستند، يا مانند متنفر بودن مؤلفه‎ي تحريکي هم دارند؟ آيا دردهايي وجود دارند که ما از آنها آگاه نباشيم؟ آيا عواطفي مانند عصبانيت و حسادت ضرورتاً متضمن کيفيات محسوس اند؟ آيا آنها مانند باور، متضمن يک مؤلفه‎ي شناختي هم هستند؟ اصلاً باور چيست و چگونه يک باور مانند اينکه بيرون باران مي‌بارد، محتواي خودش را به دست مي‌آورد؟
دسته‎ي سوم مسائل درباره‎ي رابطه ميان ويژگي‌هاي ذهني و فيزيکي بحث مي‌کند. اين مسائل مجموعاً «مسئله‎ي ذهن و بدن» (26) ناميده مي‌شوند و از زماني که دکارت بيش از سيصد سال پيش آن را صورت بندي کرد، مسئله‎ي اصلي فلسفه‎ي ذهن بوده است و براي ما نيز در اين کتاب مسئله‎ي اصلي است. اين مسئله، مسئله‎ي ايضاح و فهم پذير ساختن رابطه ميان ذهن‌مندي و طبيعت فيزيکي وجود ما يا به تعبير کلي‌تر، رابطه ميان ويژگي‌هاي ذهني و فيزيکي است، اما چرا بايد فکر کنيم که در اينجا مسئله‌اي وجود دارد؟ دقيقاً چه چيزي نيازمند ايضاح و تبيين است؟
يک پاسخ ساده چنين است: امور ذهني کاملاً متفاوت از امور فيزيکي به نظر مي‌رسند و در عين حال، به نظر مي‌آيد هر دو عميقاً با يکديگر مرتبط‌اند؛ براي نمونه، به آگاهي بينديشيد؛ مثلاً آگاهي از اشيايي مانند مزه‎ي ريحان، احساس بد تأسف و دردناک بودن يک انگشت سوخته. بعيد به نظر مي‌رسد که بتوان امري را تصور کرد که تا اين حد با صرف پيکربندي‌ها و حرکات هرچند پيچيده‎ي اجزاي مادي (يعني اتم‌ها و مولکول‌ها، سلول‌ها و بافت‌ها) تفاوت داشته باشند. چگونه ممکن است چنين رويدادهاي آگاهانه‌اي، در دستگاههاي زيستي – فيزيکي (27) پديد آيند؟ چگونه ممکن است دستگاه‌هاي زيستي - فيزيکي حالاتي ذهني از قبيل فکر، اميد و احساس مقصر بودن و شرم را داشته باشند؟ براي بسياري از ما جالب است که تفاوتي بنيادين و کيفي ميان ويژگي‌هاي فيزيکي و ذهني وجود دارد، به نحوي که روابط به ظاهر نزديک آن دو را معما گونه و رمزآلود مي‌سازد، اما اين روابط چه هستند؟
در درجه‎ي اول، اين نکته ترديدناپذير به نظر مي‌رسد که رويدادهاي ذهني در نتيجه‎ي فرايندهاي فيزيکي - عصبي رخ مي‌دهند. راه رفتن با پاي برهنه بر روى پونز، باعث دردي شديد در پاي شما مي‌شود. احتمالاً پايه نزديک (28) درد رويدادي در مغز شماست؛ دسته‌اي از سلول‌هاي عصبي که در عمق هيپوتالاموس شما يا در غشاي مغز قرار دارند، شليک مي‌کنند و در نتيجه، شما احساس درد را تجربه مي‌کنيد. برخورد فوتون‌ها با شبکيه‎ي چشم شما باعث احساس بصري مي‌شوند و در نتيجه، شما به اين باور دست مي‌يابيد که درختي روبه روي شماست. چگونه ممکن است مجموعه‌اي از رويدادهاي فيزيکي، مانند ذرات ريزي که به يکديگر برخورد مي‌کنند يا جريان الکتريسته که به جلو و عقب در حال شتاب است و مانند اينها، به تجربه‌اي آگاهانه بينجامد؛ تجاربي، مانند درد سوختگي دستي که آب جوش روي آن ريخته است، قرمزي درخشان و ارغواني رنگ غروب خورشيد بر فراز آب اقيانوس که به رنگ سبز تيره در آمده است، بوي چمن‌هاي تازه بريده شده؟ [عصب شناسان] مي‌گويند وقتي برخي از سلول‌هاي عصبي خاص (سلول‌هاي عصبي دردياب) (29) شليک مي‌کنند، ما درد را تجربه مي‌کنيم و ظاهراً وقتي گروه ديگري از سلول‌هاي عصبي شليک مي‌کنند، خارش را تجربه مي‌کنيم. چرا درد و خارش نبايد جابه جا شوند؟ يعني چرا فقط وقتي اين سلول‌هاي عصبي شليک مي‌کنند، ما درد و نه خارش را احساس مي‌کنيم و وقتي آن سلول‌هاي عصبي ديگر شليک مي‌کنند، خارش و نه درد را تجربه مي‌کنيم؟ چرا برعکس نيست؟ اصلاً چرا بايد هنگام شليک اين سلول‌هاي عصبي گونه‌اي تجربه پديد آيد؟
افزون بر اين، معمولاً اين را درست مي‌دانيم که رويدادهاي ذهني ما آثار فيزيکي دارند. يک جزء ضروري تصور ما از عمل اين است که خواست‌ها و باورهايمان بدن‌هاي ما را در جهات متناسب به حرکت درمي‌آورند. شما تابلوي رستوران را در آن سوي خيابان مي‌بينيد و مي‌خواهيد يک همبرگر بخريد. ادراک و ميل آشکارا باعث حرکت اندام شما مي‌شوند، به گونه‌اي که اکنون بدن خود را در برابر درهاي رستوران مي‌بينيد. چنين مثال‌هايي بخشي از واقعيت‌هاي روزمره زندگي اند و ذکر آنها کسل کننده است، اما چگونه باورها و اميال شما باعث مي‌شوند بدن شما که بيش از هفتاد کيلوگرم وزن دارد، از عرض خيابان رد شود؟ چه بسا بگوييد به سادگي: باورها و اميال ابتدا باعث شليک برخي از سلول‌هاي عصبي در مغز من مي‌شوند و سپس اين تکانه‌هاي (30) عصبي از طريق شبکه‎ي رشته‌هاي عصبي به سامانه‌هاي کنترل محيطي (31) منتقل مي‌شوند که خود باعث انقباض ماهيچه‌هاي مناسب مي‌شود و ماجرا بدين ترتيب ادامه پيدا مي‌کند. چه بسا بگوييد همه‎ي اينها ممکن است ماجرايي پيچيده باشد، اما فيزيولوژي اعصاب (32) عهده دار تبيين آن است، نه فلسفه. ولي در وهله‎ي اول، چگونه باورها و اميال باعث شليک کردن اين سلول‌هاي عصبي کوچک مي‌شوند؟ چگونه اين عمل مي‌تواند رخ دهد، مگر اينکه خود باورها و اميال، رويدادهايي صرفاً فيزيکي در مغز باشند؟ اما آيا اين فرض که اين حالات ذهني صرفاً فرايندهايي فيزيکي در مغزند، فرض منسجمي است؟ به نظر نمي‌آيد اين پرسش‌ها از آن نوع پرسش‌هايي باشند که صرفاً با آزمايش‌ها و نظريه پردازي بيشتر در فيزيولوژي اعصاب بتوانيم براي آنها پاسخي فراهم آوريم، بلکه به نظر مي‌رسد به تأمل فلسفي نياز دارند.
در اين نوشته، عمدتاً درباره‎ي مسئله ذهن و بدن بحث خواهيم کرد. اين مسئله اساساً مسئله‎ي تبيين جايگاه ذهن در جهاني است که ذاتاً فيزيکي است. ادله‎ي قانع کننده‌اي (و به تعبير برخي، الزام‌آوري) براي اين عقيده وجود دارد که جهاني که در آن زندگي مي‌کنيم، جهاني اساساً مادي است که از ذرات مادي و ترکيبات آنها شکل يافته است که همگي دقيقاً مطابق قانون فيزيکي رفتار مي‌کنند. چگونه مي‌توانيم جايي براي اذهان و ذهن‌مندي در چنين جهاني بيابيم؟ اين پرسش اصلي ماست.
اما پيش از اينکه بخواهيم نظريه‌هاي خاص مربوط به رابطه‎ي ذهن و بدن را بررسي کنيم، برخي از مفاهيم و مفروضات بنياديني را که در بحث آينده‎ي ما مفيدند، از نظر مي‌گذرانيم.
ادامه دارد...

پي‌نوشت‌:

1. عنوان از نويسنده نيست. اين مقاله ترجمه‌اي است از:
Jaegwon Kim, Philosophy of Mind, Introduction, Westview Press, 1996, pp. 1-24.
2. the miracle of flora and fauna.
3. phoebe.
4. souls.
5. mental substances.
6. René Descartes, Meditations I. The Translation is by John Cottingham, Robert Stoothoff, and Duglad Murdoch in The Philosophical Writings of Descartes (Cambridge: Cambridge University Press, 1985).
7. Descartes, Meditations VI.
8. Cheshire.
در داستان «ماجراهاي آليس در سرزمين عجايب» (نوشته‎ي لوئيس کرل) گربه چشاير گوش تا گوش مي‌خندد و خنده‌اش جدا از خودش در هوا باقي مي‌ماند.
9. properties.
10. events.
11. processes.
12. losing one"s mind.
13. property.
14. capacity.
15. characteristic.
16. instantiate.
17. exemplify.
18. things.
19. objects.
20. relations.
21. attributes.
22. states.
23. facts.
24. phenomenon.
25. occurrence.
26. the mind-body problem.
27. biological-physical systems.
28. proximate basis.
29. nociceptive.
30. impulses.
31. peripheral control system.
32. neurophysiology.

منبع مقاله :
گروه نويسندگان، (1393) نظريه‌هاي دوگانه‌انگاري و رفتارگرايي در فلسفه ذهن، جمعي از مترجمان، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول.
 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط