معيارهاي معرفتشناختي
شما درد دندان شديدي را تجربه ميکنيد که به سبب عصب بيحفاظي در يکي از دندانهاي آسيا پديد آمده است. درد دنداني که تجربه ميکنيد، برخلاف وضعيت دندان آسياي شما يک رخداد ذهني است، اما مبناي اين تمايز چيست؟ يک جواب کليدي چنين است که اين تمايز از برخي تفاوتهاي بنيادين در نحوهي حصول معرفت شما به دو پديده ناشي شده است.معرفت مستقيم (يا بيواسطه): معرفت شما به اينکه درد دندان داريد، يک معرفت «مستقيم» يا «بي واسطه» است و مبتني بر دليل (1) يا استنتاج (2) نيست. چيز ديگري وجود ندارد که با مشاهده و معرفت به آن، استنتاج کنيد که در حال تجربهي درد دندان هستيد؛ يعني باورها يا معرفتهاي ديگري واسطهي اين معرفت شما نيستند. شاهد اين مطلب اين است که بيمعناست بپرسيم: «از کجا ميدانيد که درد دندان داريد؟» اگر اين سؤال را جدي بگيريد، تنها جواب ممکن اين است که من فقط ميدانم. اين مطلب نشان ميدهد که در اينجا سؤال از «دليل» سؤالي نامربوط است، چون معرفت شما به اين معنا مستقيم و بيواسطه است، در حالي که معرفت شما به وضعيت فيزيکي دندانتان بر دليل مبتني است؛ در همهي موارد مشابه، اين معرفت بر گواهياي مبتني است که دندان پزشک فراهم کرده است و معرفت دندان پزشک احتمالاً بر دليل حاصل از تصاوير گرفته شده با اشعهي X معاينهي دندان و مانند اينها مبتني است. بديهي است اين سؤال که «چگونه ميدانيد عصب بيحفاظي در دندان آسيا داريد؟» سؤالي بامعناست و ميتوان جوابي آگاهي بخش بدان داد.
اما آيا معرفت ما به برخي از واقعيات صرفاً فيزيکي، همانند معرفت ما به رويدادهاي ذهني مانند درد دندان و خارش، «مستقيم» و «بي واسطه» نيست؟ فرض کنيد شما در حال نگاه کردن به دايرهي بزرگ و قرمزرنگي هستيد که بر روي ديوار روبه روي شما نقاشي شده است. آيا اين گونه به نظر نميرسد که به طور مستقيم و بدون استفاده از هيچ گونه دليل ديگري، به وجود لکهي دايرهي قرمزرنگ در مقابل شما معرفت مييابيد و آيا به نحوي مشابه به اينکه قطعهاي از کاغذ سفيدرنگ در برابر من وجود دارد يا به اينکه درختي بيرون پنجرهي من قرار دارد، معرفت پيدا نميکنم؟
خصوصي بودن (3) يا امتياز اول شخص: (4) يک پاسخ ممکن به اين چالش، استناد به خصوصي بودن معرفت ما به حالات ذهني ماست، يعني اين واقعيت آشکار که دسترسي مستقيم به هر رخداد ذهني خاص امتيازي است که فاعل شناساي واحدي از آن برخوردار است؛ شخصي که رويداد ذهني براي او در حال روي دادن است. در مورد درد دندان، تنها شما هستيد و نه دندان پزشک يا کسي ديگر که در اين موقعيت اختصاصي ويژه واقع شده است، اما چنين حالتي در مورد لکهي قرمزرنگ برقرار نيست. اگر براي شما ممکن است که «مستقيماً» بدانيد لکه گرد قرمزي روي ديوار وجود دارد، من و هر کس ديگري که در وضعيت مناسبي در نسبت با ديوار قرار داشته باشد، نيز ممکن است آن را بداند. در اينجا شخص واحدي وجود ندارد که به طور خاص دسترسي معرفتي ممتازي به لکهي گرد قرمز رنگ داشته باشد. معرفت به برخي از رويدادهاي ذهني به اين معنا، نشان دهندهي نبود تقارن (5) ميان اول شخص و سوم شخص است، درحالي که معرفت به حالات فيزيکي چنين نبود تقارني را نشان نميدهد. افزون بر اين، به نظر ميرسد که اين نبود تقارن تنها در مورد معرفت به رخدادهاي ذهني کنوني برقرار باشد و نه در مورد معرفت به رخدادهاي ذهني گذشته. شما ميدانيد که ديروز، يک هفته پيش يا دو سال پيش درد دندان داشتهايد، شما با استناد به گواهي حافظه (که خطاپذير است)، نوشتههاي دفتر يادداشت روزانه، گزارش دندان پزشکيتان و مانند اينها به اين معرفت دست يافتهايد. چنين نبود تقارني در مورد معرفت به حالات ذهني آيندهي شخص نيز برقرار نيست.
خطاناپذيري (6) و خودآگاهي بخشي: (7) خصوصيت معرفتي ديگري که گاهي با ذهنمندي مرتبط دانسته ميشود، اين ديدگاه است که به يک معنا، معرفت شخص به حالات ذهني کنونياش «خطاناپذير» يا «تصحيح ناپذير» (8) يا خودآگاهي بخش است. ايدهي اصلي اين است که رويدادهاي ذهني، حداقل رويدادهايي مانند دردها و احساسات ديگر، ويژگي زير را دارند. ممکن نيست در مورد اينکه آيا آنها را تجربه ميکنيد يا نه بر خطا باشيد؛ يعني اگر باور داشته باشيد که در حال درد کشيدن هستيد، اين نتيجه حاصل ميشود که شما در حال درد کشيدن هستيد و اگر باور داشته باشيد که در حال درد کشيدن نيستيد، در نتيجه در حال درد کشيدن نيستيد؛ يعني ممکن نيست که باورهاي کاذبي دربارهي دردهايتان داشته باشيد. به اين معنا، معرفت شما به دردتان خطاناپذير است. دردهايي که روان – تني (9) ناميده ميشوند، به هر حال درد هستند، اما اگر باور شما به رخدادي فيزيکي مربوط باشد، تضميني وجود ندارد که باور شما صادق باشد. باور شما به اينکه دندان فاسدي داريد، چه بسا صادق باشد، اما صدق آن به صرف باور شما به آن، به دست نميآيد، يا دستکم چنين ادعا ميشود. (10)
«خودآگاهي بخشي» عکس خطاناپذيري است. حالت يا رويداد m تنها در صورتي براي يک شخص خودآگاهي بخش است که ضرورتاً اگر m رخ دهد، شخصي باور پيدا کند که m رخ داده است؛ در واقع، بداند که m رخ داده است. (11) پس مدعا اين است که رويدادهاي ذهني براي شخصي که براي او رخ ميدهند، خودآگاهي بخش اند. اگر درد به اين معنا خودآگاهي بخش است، وجود دردهاي پنهان ناممکن خواهد بود؛ يعني دردهايي که فاعل شناسايي به آنها آگاه نيست. همان طور که خطاناپذيري باورهاي مربوط به دردهاي خود شخصي مستلزم اين است که وجود درد بدون علت فيزيولوژيک ممکن است؛ خصوصيت خودآگاهي بخش درد نيز مستلزم اين خواهد بود که حتي اگر همهي علتهاي فيزيکي و فيزيولوژيک درد حاضر باشند و شما از دردي آگاه نباشيد و باور نداشته باشيد که در حال درد کشيدن هستيد، اصلاً دردي نداريد. داستانهايي دربارهي سربازان حاضر در ميدان جنگ و ورزشکاران در گرماگرم مسابقه نقل شده که با جراحتهاي فيزيکي شديد از هيچ گونه تجربهي دردي سخن نميگفتند. اگر فرض کنيم که دردها خودآگاهي بخش هستند، بايد نتيجه بگيريم که هيچ گونه دردي به منزلهي رويدادي ذهني براي اين افراد رخ نداده است. ما ميتوانيم حاصل دو مدعاي خودآگاهي بخشي و خطاناپذيري معرفت فرد به حالات ذهنياش را «آموزهي شفافيت (12) ذهن» بناميم. براساس اين آموزه، هر ذهن، يک واسطهي کاملاً شفاف است، اما تنها براي يک شخص واحد چنين خصوصيتي را دارد.
فارغ از اينکه رويدادهاي ذهني، مشخصههاي خطاناپذيري (13) و خودآگاهيبخشي را دارند يا نه، آشکار است که بيشتر رويدادها و حالات بدني، اين مشخصهها را ندارند، اما در مورد آن حالات بدني که گفته ميشود از طريق «حس عمقي» (14) کشف ميشوند، مانند درک موقعيت جوارح و وضعيت مکاني بدن، چه بايد گفت. (براي مثال، دانستن اينکه زانوي راست شما خم شده است يا خير، دانستن اينکه اکنون دراز کشيدهايد يا ايستادهايد و مانند اينها)؟ اندامهاي حسي عمقي ما و دستگاه عصبي همراه با آن، ما را مستقيماً از برخي شرايط فيزيکي بدنمان آگاه نگه ميدارند و به طور کلي، حس عمقي کاملاً اعتمادپذير است، اما آيا اين امر باعث ميشود که اين حالات بدني، خودآگاهي بخش و قابل معرفت خطاناپذير باشند؟ اين سؤال شايستهي بررسي است، اما فعلاً پيش ميرويم.
اين خصوصيات معرفتشناختي که به امر ذهني نسبت داده شدهاند، در واقع ويژگيهاي بسيار نيرومندي هستند؛ بنابراين عجيب نيست اگر رويدادها و حالات فيزيکي فاقد آنها باشند؛ سؤال جالب توجهتر اين است که آيا همه يا حتي بيشتر رويدادهاي ذهني اين ويژگيها را برآورده ميکنند؟ واضح است که همهي رويدادها يا حالات ذهني داراي اين ويژگيهاي خاص معرفتي نيستند. اولاً در حال حاضر سخن گفتن از باورها، ميلها و عواطف «ناآگاهانه» (15) يا «نيم آگاهانه» (16) بسيار رايج است؛ يعني حالات روانشناختياي که شخصي از آنها آگاه نيست و حتي اگر بنا باشد آنها را بررسي کند، داشتن آن حالات را انکار خواهد کرد، اما اين حالات آشکارا رفتار علني شخص را شکل ميدهند و بر آن تأثير ميگذارند. ثانياً هميشه براي ما آسان نيست که تعيين کنيم عاطفهاي را که اکنون تجربه ميکنيم، از قبيل نگراني، پشيماني يا افسوس است يا از قبيل حسرت، حسادت يا عصبانيت. همچنين غالباً مطمئن نيستيم که «واقعاً» به فلان امر باور يا ميل داريم يا خير. آيا من باور دارم که رئيس جمهور کلينتون کار درستي را انجام ميدهد؟ آيا باور دارم که فردي سخاوتمند و مهربان هستم؟ آيا ميخواهم که آدم آسانگيري باشم که با هر کسي دوستانه برخورد ميکند و پر حشر و نشر است يا ميخواهم شخصي نسبتاً گوشه گير باشم و از غريبهها دوري کنم؟ کاملاً مطمئن نيستم که به اين امور باور دارم يا آنها را ميخواهم. چنين نيست که آگاهانه حکم دربارهي آنها را معلق نگاه داشتهام؛ حتي اين را هم نميدانم. نبود قطعيتهاي معرفتشناختي در مورد احساسات نيز ممکن است رخ دهند. آيا اين احساس از نوع درد است يا از نوع گرماي شديد؟ شايد دسترسي خاص معرفتي بيشتر از همه، دربارهي احساساتي مثل دردها و خارشها پذيرفتني باشد، اما در اينجا هم، همه باورهاي ما دربارهي درد حجيت خاصي را که در معيارهاي مورد بررسي بدان اشاره شد، دارا نيستند. آيا دردِ زانويي را که هم اکنون تجربه ميکنم، شديدتر از درد همان زانوست که يک لحظه قبل احساس کردم؟ اصلاً درد دقيقاً در کجاي زانوي من واقع شده است؟ آشکارا در مورد بسياري از خصوصيات درد، حتي آنهايي که با دروننگري شناختنياند، امکان خطا کردن وجود دارد.
اين مطلب نيز گفته شده که ممکن است در طبقه بندي يا تعيين نوع احساسي که تجربه ميکنيد، دچار خطا شويد؛ براي مثال، از احساس خارش در کتف خود گزارش دهيد، در حالي که توصيف درست اين باشد که احساس قلقلک داريد، اما روشن نيست که اين مثالها دقيقاً چه چيزي را نشان ميدهند؛ براي مثال، ميتوان اين طور پاسخ داد که خطاي رخ داده يک خطاي لفظي است نه خطايي در باور. گرچه شما جملهي «کتف چپ من ميخارد» را به کار ميبريد براي اينکه باورتان را بيان کنيد، اما باور شما از اين قرار است که در کتف چپتان احساس قلقلک ميکنيد و ميتوان ادعا کرد که اين باور صادق است.
بنابراين اينکه شاخصهي خاص معرفتي رويدادهاي ذهني دقيقاً چگونه بايد معين شود، مورد مناقشه است و ميان فيلسوفان در اين زمينه توافقي وجود ندارد. برخي فيلسوفان به ويژه کساني که گرايش فيزيکاليستي دارند، به شدت تلاش ميکنند اين تفاوتهاي ظاهري ميان رويدادهاي ذهني و بدني را به حداقل برسانند. واضح است که تفاوتهاي مهم معرفتشناختياي ميان امور ذهني و امور غير ذهني وجود دارد، گرچه اين تفاوتها بايد به دقت توصيف شوند. از همه مهمتر، حجيت معرفتشناختي اول شخص است که پيشتر بيان شد. به نظر ميرسد که ما دسترسي ويژهاي به حالات ذهني خودمان داريم. اگر به همهي آنها دسترسي نداشته باشيم، دست کم به زيرمجموعهي مهمي از آنها دسترسي داريم. شايد معرفت ما به اذهان خودمان چندان خطاناپذير و اصلاح ناپذير نباشد و به ظاهر مطلبي يقيني است که اذهان ما کاملاً براي ما شفاف نيستند، اما به نظر ميرسد تفاوتهايي را که پيشتر بدانها اشاره کرديم، حتي اگر کاملاً به همان نحوي که توصيف کرديم نباشند، نشان دهندهي نوعي تفاوت کليدي کيفي ميان امور فيزيکي و زيرمجموعهاي مهم از امور ذهني است. شايد از طريق مجموعهي اصلي حالات دهني که حجيت خاص اول شخص در مورد آنها صدق ميکند، بتوانيم به دستاورد اوليهي خود در مورد مفهوم ذهنمندي دست يابيم و سپس با گسترش و تعميم بخشيدن به اين مجموعه به انحاي مختلف، مجموعهاي گستردهتر از پديدارهاي ذهني را استخراج کنيم.
ذهنمندي به مثابهي امري غيرمکاني (17)
همان طور که ديديم، دکارت امر ذهني را به عنوان امري ذاتاً متفکر و امر مادي را به عنوان امري ذاتاً مکاني توصيف کرد. نتيجهي اين سخن دستکم نزد دکارت، اين است که امر ذهني ذاتاً غير مکاني و امر مادي ذاتاً فاقد قابليت تفکر است. بيشتر فيزيکاليستها اين نتيجه را رد ميکنند، حتي اگر اين آموزه را بپذيرند که ميتوان امر ذهني را بر مبناي تفکر تعريف کرد. اما در عين حال، راهي براي بسط اين ايده که امر ذهني غير مکاني است، وجود دارد که راه را براي به پرسش کشيدن فيزيکاليسم باز ميگذارد.براي مثال، کسي ممکن است تلاشي را به اين ترتيب سامان دهد؛ گفتن اينکه M يک ويژگي ذهني است، بدين معناست که اين گزاره که شيء S داراي M است، مستلزم اين نيست که S داراي امتداد مکاني (به طور خلاصه، مکاني) است. اين مطلب با اين گفته سازگار است که هر چيزي که داراي M است، در واقع يک شيء مکاني است؛ به عبارت ديگر، ذهنمندي مستلزم اين نيست که هر چه ذهنمند است، شيء داراي امتداد مکاني باشد؛ گرچه به صورت يک واقعيت ممکن، همه اشيايي که داراي ويژگي ذهنياند، مانند انسانها و ساير اندام وارههاي زيستشناختي داراي امتداد مکاني هستند.
بنابراين از اين گزاره که شخصي S باور دارد 4 عدد زوج است، اين نتيجه به دست نميآيد که S داراي امتداد مکاني است. ممکن است هيچ فرشتهي مجردي در اين جهان وجود نداشته باشد، اما اين سخن، دست کم داراي سازگاري منطقي است که فرشتگاني وجود دارند و اين فرشتگان داراي باورها و شايد ساير حالات ذهني مانند آرزوها و اميدها هستند. ولي آشکارا اين سخن تناقض منطقي دارد که بگوييم شيئي ويژگياي فيزيکي مانند رنگ قرمز، شکل مکعب يا بافت زبر دارد و در عين حال، امتداد مکاني داشتن آن را انکار کنيم. در مورد قرار داشتن در يک نقطهي هندسي چه بايد گفت؟ يا همچنين در مورد خود نقطهي هندسي بودن چه بايد گفت؟ آيا اين گونه نيست که اين ويژگيهاي فيزيکي مستلزم امتداد مکاني دارندگان خود نيستند؟ اما اصلاً هيچ شيء فيزيکياي نقطهي هندسي نيست؛ نقاط هندسي اشياي فيزيکي نيستند و هيچ شيئي نه اين ويژگي نقطه بودن را دارد و نه اينکه کاملاً بر يک نقطه در مکان واقع شده است.
اما وضعيت در مورد اشياي انتزاعي مانند اعداد و گزارهها چگونه است؟ ويژگي قابليت تقسيم به چهار را در نظر بگيريد. عدد شانزده اين ويژگي را دارد، اما هيچ عددي امتداد مکاني ندارد. اعداد، اگر وجود داشته باشند، هرگز در مکان فيزيکي قرار ندارند. براي تبيين اعداد، گزارهها و ساير امور انتزاعي ميتوانيم معيار يادشده را به صورت زير اصلاح کنيم. ويژگي M، يک ويژگي ذهني است، تنها اگر اين گزاره که X داراي M است، در صورتي که x يک شيء انتزاعي نباشد، منطقاً مستلزم اين نيست که X امتداد مکاني دارد.
ممکن است پيچيدگيهاي ديگري نيز وجود داشته باشند که نيازمند تعديلهاي بيشتري براي حل آنها باشيم، اما به هر حال، اين رويکرد کلي به ملاک امر ذهني تا چه حد مفيد است؟ به نظر ميآيد کسي که اين رويکرد را در پيش بگيرد، بايد ديدگاه جوهر ذهني را نيز جدي بگيرد، زيرا بايد وجود جهانهاي ممکني را تصديق کند که در آنها، موجودات غيرفيزيکي، يعني موجودات بدون امتداد مکاني، ويژگيهاي ذهني را محقق ميکنند و از آنجا که معنا ندارد هويات انتزاعي مانند اعداد را موضوع ويژگيهاي ذهني بدانيم، تنها امکان باقي مانده پذيرش جواهر ذهني دکارتي است؛ بنابراين هر کسي که معيار ذهني بودن را غير مکاني بودن بداند، بايد ديدگاه جواهر ذهني را به منزلهي ديدگاهي منسجم و بامعنا بپذيرد. اين بدين معناست که اگر شما در انسجام اين تصور دکارتي که اذهان را جواهر ذهني محض ميداند، دچار ترديد هستيد، بايد در مورد معيار غير مکاني بودن ذهنمندي، کاملاً جانب احتياط را نگاه داريد.
حيث التفاتي (18) به مثابهي معيار امر ذهني
شليمان در جست وجوي پايگاهِ تروي بود، او خوش شانس بود و آن را پيدا کرد. پونسه دِلئون در جستوجوي چشمهي جواني بود، ولي هرگز آن را نيافت. او نتوانست آن را بيابد، چون اصلاً چنين جايي وجود نداشت. با اين حال، اينکه او در جست وجوي چشمهي جواني بود، صادق باقي ميماند. وجود نداشتن بزرگ پا (19) يا هيولاي لُخنِس (20) افراد را از جستوجو براي يافتن آنها باز نداشته است. نه تنها ممکن است در جست وجوي چيزي برآييد که در واقع وجود ندارد، بلکه به روشني ممکن است به چيزي که وجود ندارد باور پيدا کنيد، دربارهاش فکر کنيد، در مورد آن بنويسيد و حتي بدان عشق بورزيد. حتي اگر خداوند وجود نداشته باشد، ممکن است متعلق اعمال و گرايشهاي ذهني بسياري از مردم باشد و در واقع بوده است. اين اعمال ذهني را با اعمال و روابط فيزيکياي مانند بريدن، ضربه زدن و در سمت چپ چيزي بودن مقايسه کنيد. ممکن نيست چيزي را بِبُريد، به چيزي ضربه بزنيد يا در سمت چپ چيزي باشيد که وجود ندارد. اينکه شما به چيزي مانند x ضربه ميزنيد، منطقاً مستلزم وجود X است، اما باور شما به x از نظر منطقي مستلزم وجود X نيست.فيلسوف اتريشي، فرانتس برنتانو، (21) اين خصوصيت ذهني را «عدم التفاتي» (22) در پديدارهاي روانشناختي ميناميد و ادعا ميکرد اين خصوصيت است که امر ذهني را از امر فيزيکي جدا ميکند. او در يک متن معروف چنين نوشته است:
"همهي پديدارهاي ذهني با ويژگياي که فيلسوفان مدرسي قرون ميانه آن را عدم التفاتي (يا ذهني) يک شيء ميناميدند، متمايز ميشوند و ما ميتوانيم اين ويژگي را با کمي ابهام، ارجاع به يک محتوا يا معطوف به يک متعلق بودن يا عينيت درون ذهني (23) بناميم. هر پديدار ذهني امري را به منزلهي متعلق خويش در بر دارد، گرچه همهي پديدارها به طور يکسان اين گونه نيستند؛ در نماياندن، چيزي نمايانده ميشود؛ در حکم کردن، چيزي اثبات يا انکار ميشود؛ در عشق ورزيدن، به چيزي عشق ورزيده ميشود؛ در تنفر داشتن، چيزي مورد تنفر واقع ميشود؛ در ميل داشتن، به چيزي ميل پيدا ميشود و همين طور. (24)"
اين خصوصيت امر ذهني که حالات ذهني داراي يک متعلق يا معطوف به متعلق يا محتوايي هستند که ممکن است وجود نداشته باشد، «حيث التفاتي» (25) ناميده شده است.
مفهوم حيث التفاتي را ميتوان به دو قسمِ حيث التفاتي ارجاعي (26) و حيث التفاتي محتوايي (27) تقسيم کرد. حيث التفاتي ارجاعي به «دربارگي» (28) يا ارجاع به افکار، باورها، قصدهاي ما و مانند آن معطوف است. وقتي ويتگنشتاين پرسيد: «چه عاملي سبب ميشود که تصوير ذهني (29) من از آن شخص تصوير آن شخص باشد؟» (30) در جست وجوي تبييني براي اين بود که چه چيز باعث ميشود حالت ذهني خاصي (يعني «تصوير ذهني من از او») دربارهي يا راجع به يک متعلق خاص - يعني او و نه شخص ديگري - باشد. (اين شخص ممکن است همزادي کاملاً شبيه به خود داشته باشد و تصوير ذهني شما به همان خوبي که مطابق اوست، يا حتي بهتر از آن، با همزاد او نيز مطابقت داشته باشد. اما با وجود اين، تصوير ذهني شما تصوير اوست و نه تصوير همزاد او.) واژگان ما نيز راجع به اشيا يا معطوف به آنها هستند؛ مثلاً «کوه اورست» راجع به کوه اورست و «اسب» راجع به اسب است.
حيث التفاتي محتوايي به اين واقعيت مربوط است که مجموعهي مهمي از حالات ذهني مانند باور، اميد و قصد، داراي محتوا يا معنا هستند که اغلب با جملات کاملي بيان ميشوند. حالات ذهني ما به واسطهي داشتن محتوا، اشيا يا وضعيتهاي امور خارج از ما را که در هر حال بيرون از آن حالات هستند، بازنمايي (31) ميکنند. ادراک من از گلهاي باغچه اين واقعيت يا وضع امور را بازنمايي ميکند که گلهايي در باغچه وجود دارند و به ياد آوردن صاعقهي ديشب، اين وضع امور را بازنمايي ميکند که ديشب صاعقه رخ داد. توانايي حالات ذهني ما در بازنمايي اشياي بيرون از خودشان، يعني اينکه حالات ذهني داراي محتواي بازنمودي (32) هستند، يک واقعيت آشکارا مهم دربارهي آنهاست.
اما آيا ميتوان حيث التفاتي را ملاک امر ذهني دانست؟ در اينجا دستکم دو مشکل وجود دارد. مشکل نخست اين است که به نظر نميرسد برخي پديدارهاي ذهني - به طور مشخص احساساتي مانند درد و قلقلک - هيچ نوع حيث التفاتي را به نمايش بگذارند. به نظر نميرسد که احساس درد «درباره» يا راجع به چيزي باشد و بر خلاف باور و قصد، محتوايي نيز ندارد. آيا درد زانوي من اين «معنا» را ندارد که رباط زانو را دوباره زخمي کردهام؟ اما به نظر ميرسد «معنا داشتن» در اينجا دربردارندهي چيزي مانند اشارهي علّي است؛ درد به معناي زخمي شدن رباط است، دقيقاً به همان معنايي که برنزه شدن پوست به «معناي» اين است که آخر هفته را در کنار دريا گذراندهايد. به هر حال، به نظر ميآيد حالات ذهنياي وجود دارند که به آساني با هيچ کدام از دو نوع حيث التفاتي، توصيف کردني نيستند. مشکل دوم اين است که ممکن است استدلال شود حالات ذهني تنها اموري نيستند که حيث التفاتي دارند. به طور مشخص، واژگان و جملات ممکن است راجع به اشيا و داراي محتوا و معنا باشند. واژهي «لندن» درباره لندن است و جملهي «لندن بزرگ است» درباره يا بازنمايي کنندهي اين واقعيت، يا وضعيت امور است که لندن بزرگ است. چه بسا رشتهاي از صفر و يکها در ساختار دادههاي رايانه به معناي نام و آدرس شما باشد و اين رشتهها نهايتاً حالات الکترونيکي يک دستگاه فيزيکي هستند. اگر اين امور و حالات فيزيکي قابليت ارجاع دادن و داشتن محتوا را داشته باشند، چگونه حيث التفاتي ممکن است به ويژگي انحصاري ذهنمندي دانسته شود؟
دو گونه پاسخ به اين چالش داده شده است. نخست اينکه برخي استدلال کردهاند (33) که ميان حيث التفاتي اصيل يا ذاتي که اذهان و حالات ذهني ما دارند و حيث التفاتي ظاهري يا مشتق که به اشيا و حالاتي که خود به خود حيث التفاتي ندارند، نسبت ميدهيم، ميتوان تمايز قائل شد؛ بنابراين وقتي دربارهي چاپگر رايانهام ميگويم که «تمايل دارد» با برنامههاي ويندوز کار کند و از برنامههاي داس «تنفر» (34) دارد، منظور واقعي اين نيست که چاپگر من به معناي تحت اللفظي کلمه تمايل و تنفر دارد. اين اظهار نظر در بهترين حالت، نوعي کاربرد «چنان که گويي» (35) يا مجازي زبان است و مستلزم وجود ذهنمندي اصيل در دستگاه نيست. اين استدلال پذيرفتني است که واژهي «لندن» به لندن ارجاع ميدهد، تنها بدين علت است که کاربران زبان اين واژه را براي ارجاع به لندن به کار ميبرند. اگر ما اين واژه را براي ارجاع دادن به پاريس به کار ميبرديم، معناي پاريس و نه لندن را ميداد. يا اگر «لندن» واژهاي در زبان نبود، در آن صورت به هيچ وجه کارکرد ارجاعي نميداشت و صرفا نوشتهاي بيمعنا بر روي کاغذ بود.
به همين صورت، جملهي «لندن بزرگ است»، وضعيت امور متناظرش را بازنمايي ميکند، تنها بدين دليل که انگليسي زبانان اين جمله را براي بازنمايي آن وضع امور به کار ميبرند؛ براي مثال، انگليسي زبانان با تصديق اين جمله، قضاوت خود را مبني بر اينکه لندن بزرگ است، ابراز ميکنند، پس نکته اين است که حيث التفاتي زبان مبتني بر و مشتق از حيث التفاتي و فرايندهاي ذهني کاربران زبان است و اين کاربران زبان حيث التفاتي ذاتي دارند، يعني حيث التفاتياي که مشتق و عاريت گرفته از چيز ديگري نيست، يا ميتوان چنين استدلال کرد.
پاسخ دوم و شايد سرراستتر بدين ترتيب است: در مواردي که ميتوان گفت برخي دستگاههاي فيزيکي مربوط به اشيا، بازنمايي کنندهي وضع امورها و معنادار هستند، بايد آنها را داراي ذهنمندي دانست و بايد بر همين اساس، به آنها نگريست. بدون شک، همان طور که پاسخ اول خاطرنشان ميسازد، کاربردهاي تمثيلي يا مجازي اصطلاحات التفاتي فراواناند، اما اين واقعيت نبايد ما را از اين امکان غافل کند که دستگاههاي فيزيکي و حالات آنها ممکن است داراي حيث التفاتي اصيل و در نتيجه، داراي ذهنمندي باشند. به هر صورت، برخي استدلال ميکنند که ما انسانها نيز دستگاههاي فيزيکي پيچيده هستيم و حالات فيزيکي / زيستشناختي مغزهاي ما قابليت ارجاع به اشيا و وضع امورهايي را دارند که بيرون از اين حالات هستند و ميتوانند بازنمودها را در حافظه ذخيره کنند. البته ممکن است آشکار شود که حالات فيزيکي محض نميتوانند چنين قابليتهايي را داشته باشند، اما اين فقط نشان ميدهد که آنها توانايي ذهنمندي را ندارند. در اين صورت، مطابق پاسخ مورد بحث، اين مطلب همچنان صادق خواهد بود که حيث التفاتي دستکم يک شرط کافي براي ذهنمندي است.
معمايي حل نشده
در بررسي گزينههاي «ملاک امر ذهني» دريافتيم که تصور ما از امر ذهني چندان يکدست نيست و در واقع خوشهاي از تصورهاي مختلف است. برخي از اين تصورات با يکديگر ارتباط بسيار نزديکي دارند، اما برخي ديگر مستقل از هم به نظر ميرسند. (براي مثال، چرا بايد ميان دسترسي اختصاصي معرفتي و غير مکاني بودن ارتباطي وجود داشته باشد؟) از تنوع و فقدان احتمالي وحدت در تصورهاي ما دربارهي امر ذهني، اين نتيجه به دست ميآيد که مجموعهي اشيا و حالاتي که آنها را با عنوان ذهني طبقه بندي ميکنيم، نيز ممکن است بسيار متنوع و ناهمگون باشند. معمولاً اين گونه تصور شده است که دو مقولهي گستردهي پايهاي از پديدارهاي ذهني وجود دارند: حالات حسي يا کيفي (کيفيات ذهني) مانند درد و احساس رنگها و سطوح، و حالات التفاتي مانند باور، ميل و قصد. حالات حسي نمونهي اعلاي حالاتي هستند که معيارهاي معرفتي امر ذهني را برآورده ميکنند؛ معيارهايي مانند دسترسي مستقيم و خصوصي بودن؛ و حالات التفاتي، نمونهي مناسب آن دسته از حالات ذهنياي هستند که معيار حيث التفاتي را برآورده ميکنند. سؤالي که تا کنون پاسخي براي آن نيافتهايم، اين است که به واسطهي کدام ويژگي مشترک است که هم حالات حسي و هم حالات التفاتي «ذهني»اند؟ دردها و باورهاي ما چه جهت اشتراکي دارند که به اعتبار آن، در مقولهي واحدِ «پديدارهاي ذهني» قرار ميگيرند؟ البته آنها ويژگي منفصلهي «کيفي يا التفاتي» را برآورده ميکنند، اما اين کار مثل اين است که براي يافتن جهت اشتراک ميان قرمز و گرد، بگوييم که هم اشياي قرمز و هم اشياي گرد [ويژگي] «قرمز يا گرد» را برآورده ميکنند. آنجا که جوابي قانع کننده براي اين پرسش نداريم، به تلقياي يکپارچه از اينکه ذهنمندي چيست، دست نمييابيم.پينوشت:
1. evidence.
2. inference.
3. privacy.
4. first-person privilege.
5. asymmetry.
6. infallibility.
7. self-intimacy.
8. incorrigible.
9. psychosomatic.
10. برخي مواقع، «اصلاح ناپذيري» در معنايي متفاوت از «خطاناپذيري» به کار ميرود. اينکه باور شخص اصلاح ناپذير است، تقريباً بدين معناست که هيچ دليل مستقلي ممکن نيست آن باور را واژگون - يعني «اصلاح» - کند؛ به عبارت ديگر، حجيت معرفتي خود شخص در مورد آن باور ممکن نيست با هيچ شخص ديگري به چالش کشيده شود. اين معنا از اصلاح ناپذيري، اين امکان را فراهم ميکند که يک باور اصلاح ناپذير در واقع ممکن است کاذب باشد.
11. در اين صورت، شخصي به برقراري اين وضعيت معرفت دارد، به اين دليل که صدق باور تضمين شده است و به نظر ميرسد هيچ مشکلي دربارهي محق بودن شخص براي داشتن چنين باوري وجود ندارد.
12. transparency.
13. infallible knowability.
14. proprioception حس عمقي، اصطلاحي کلي است که تمام دستگاههاي حسياي را در برميگيرد که درگير تأمين اطلاعات در مورد وضعيت اندام، محل، جهت، و حرکات بدن و اجزاي آن هستند (فرهنگ جامع روان شناسي – روان پزشکي، انگليسي - فارسي، نصرت الله پورافکاري، ج دوم، ص 1188).
15. unconscious.
16. Subconscious.
17. nonspatial.
18. intentionality.
19. Bigfoot.
20. Loch Ness monster.
21. Franz Brentano.
22. intentional inexistence.
23. immanent.
24. See: Franz Brentano, Psychology from an Empirical Standpoint, trans, Antos C., Rancurello, D. B. Terrell, and Linda L. McAlister, New York: Humanities Press, 1973, p. 88
اين اثر ابتدا در سال 1874 م. در لايپتسيگ (Leipzig) با اين عنوان منتشر شده است: Psychologie vom Empirischen Standpunkt
25. intentionality.
26. referential intentionality.
27. cotent intentionality.
28. aboutness.
29. image.
30. see: Ludwig Wittgenstein, Philosophical Investigations, trans, G. E. M., p. 177.
31. represent.
32. representational content.
33. See: John Searle, Intentionality, 1983; The Rediscovery of the Mind, 1992.
34. hates.
35. as-if.
گروه نويسندگان، (1393) نظريههاي دوگانهانگاري و رفتارگرايي در فلسفه ذهن، جمعي از مترجمان، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول.