نويسنده: هيلري پاتنم
مترجم: بيژن منصوري
مترجم: بيژن منصوري
ما تاکنون جهانهايي را ساختهايم که در آنها، نسبت درد با معلولهاي غيرگفتارياش تغيير کرده است. دربارهي نسبت درد با علتهايش چگونه فکر ميکنيد؟ تصور تغيير در اين مورد بسيار آسانتر است. آيا نميتوانيم گونهاي را تصور کنيم که تنها وقتي ميدان مغناطيسي خاصي وجود داشته باشد، احساس درد کند (گرچه ميدان مغناطيسي موجب هيچ آسيب تشخيصپذيري به بدنها يا دستگاه اعصاب آنها نميشود)؟ اگر ما اکنون به اعضاي چنين گونهاي اجازه دهيم که به «ابر اسپارتيگرايي» تغيير عقيده دهند، ميتوانيم براي خودمان جهاني را مجسم کنيم که در آن، دردها به معناي مورد نظر ما، به روشني وجود دارند، اما (غير از گزارشهاي گفتاري) نه علل متعارف را دارند و نه معلولهاي متعارف را.
دربارهي گزارشهاي گفتاري چه بگوييم؟ بعضي از رفتارگرايان اين گزارشها را شکل خاصي از رفتار مربوط به درد تلقي کردهاند. البته در اينجا مشکلي وجود دارد: اگر «من درد دارم» (به تعبير خام) به معناي «من مايلم اين نوع گزارش گفتاري را اظهار کنم» باشد، آنگاه چگونه ميگوييم که يک گزارش به خصوص، از «اين نوع گزارشي لفظي» است؟ پاسخ متعارف براساس پاسخهاي غيرشرطي مربوط به درد و جايگزيني آنها با گزارشهاي گفتاري مورد نظر است. با وجود اين، ديديم که هيچ دليل منطقياي براي وجود پاسخهاي غير شرطي مربوط به درد در همهي [اعضاي] گونهاي که ظرفيت احساس درد را دارند، وجود ندارد (ممکن است دلايلي منطقي براي وجود اميال اجتنابي وجود داشته باشد، اما خود اميال اجتنابي بيش از درد رفتار تلقي نميشوند).
يک بار ديگر همدلانه نخستين مشکلي را که به ذهن ميرسد، ناديده ميگيريم و درصدد تصور جهاني برميآييم که در آن گزارش درد هم وجود ندارد. من اين جهان را «جهان X» مينامم. در جهان X ما با «ابر ابر اسپارتيان» سروکار داريم. آنها براي مدتي طولاني ابر اسپارتي بودهاند، سپس شروع به سرکوب سخن گفتن از درد کردهاند. البته هر فرد خاص در جهان X ممکن است تفکر خصوصي خودش را در مورد درد داشته باشد. او حتي ممکن است واژهي «درد» را داشته باشد (مثل گذشته فرض ميگيرم که اين موجودات به طور کامل بافرهنگ زاده شده اند). او ممکن است با خودش فکر کند: «اين درد تحمل نکردني است. اگر بيشتر از يک دقيقهي ديگر ادامه پيدا کند، جيغ ميزنم. واي نه! من نبايد جيغ بزنم! جيغ زدن آبروي همهي خانوادهي مرا ميبرد...» البته افراد جهان X حتي نميپذيرند که درد دارند. آنها تظاهر ميکنند که اين واژه و پديدهاي را که به آن دلالت ميکند، نميشناسند. خلاصه، اگر دردها «برساختههاي منطقي برآمده از رفتار» باشند، افراد جهان X به گونهاي رفتار ميکنند که گويي درد ندارند، اما قطعاً احساس درد ميکنند و کاملاً هم ميدانند که درد دارند.
اگر تخيل اخير به شيوهاي فريبنده خود متناقض نباشد، رفتارگرايي منطقي صرفاً يک خطاست. نه تنها آموزهي دوم رفتارگرايي منطقي - وجود ترجمهاي تقريبي از سخنان معطوف به درد به سخنان معطوف به رفتار - اشتباه است، بلکه آموزهي نخست آن - وجود «استلزامهاي تحليلي» - نيز کاذب است. دردها علت برخي از انواع رفتار هستند، اما تنها در سياق باورها و اميال ما، گرايشهاي ايدئولوژيک ما و غيره. از گزارهي «X درد دارد» به خودي خود هيچ گزارهي رفتارياي نتيجه نميشود، حتي يک جملهي رفتاري با قيد «معمولاً» يا «احتمالاً».
در بخش پاياني، بررسي ميکنيم که رفتارگرايان منطقي عليه اين نوع از استدلال چه در چنته دارند. اگر ديدگاههاي ايجابي رفتارگرايان منطقي به دليل ديدگاهي زيادي ساده انگارانه دربارهي ماهيت واژگان خوشهاي ناکافي است و در مواردي به انکار صريح اين امر منتهي ميشود که ممکن است کلمهاي وجود داشته باشد که پيرو مجموعهاي از شاخصهاي تأليفي باشد، ديدگاههاي سلبي آنها به دليل ديدگاه زيادي ساده انگارانهاي دربارهي استدلال تجربي ناکافي است. متأسفانه خصوصيت فلسفهي مدرن اين است که مسائلش بايد سه حوزهي مختلف را پوشش دهد: در بياني نادقيق، حوزههاي زبانشناسي، منطق و «نظريهي نظريهها» (روش شناسي علمي)، و اينکه بسياري از کارورزان آن بايد سعي کنند معلومات ناقصي را دست کم دربارهي دو حوزه از اين سه حوزه به دست آورند.
برخي استدلالهاي رفتارگرايانه
دربارهي «افراد جهان X» و «ابر اسپارتيان» سخن گفتيم. به يک معنا هيچ کس «فهم پذيري» چنين تخيلاتي را انکار نميکند، اما «فهم پذيري» ممکن است امري سطحي باشد. يک تخيل، دست کم در سطح «دستور زبان ظاهري» ممکن است «فهم پذير» باشد، گرچه ممکن است با اندکي انديشيدن دربارهي آن متوجه شويم که بيمعناست؛ براي مثال، اين فرض را در نظر بگيريد که شب گذشته، دقيقاً در نيمه شب، همهي فاصلهها در يک لحظه دو برابر شده باشند. البته ما متوجه تغيير نميشويم، زيرا اندازهي خود ما هم دو برابر شده است! اين داستان ممکن است در نگاه اول، دست کم از باب يک امکان سرگرم کننده براي ما فهم پذير به نظر برسد. با وجود اين، پس از تأمل، درمييابيم که در اينجا يک تناقض منطقي وجود دارد، زيرا «طول» تنها به معناي نسبتي با يک معيار است، نه بيشتر و نه کمتر و اعتقاد به اينکه اندازهي هر چيزي دو برابر شده باشد، در حالي که نسبتها با معيارها بدون تغيير مانده باشد، يک تناقض است.آنچه اکنون گفتم (اگر در مقام يک رفتارگراي منطقي سخن بگويم) نادرست است، اما نه کاملاً نادرست. نادرست است (يا دست کم قسمت آخر آن نادرست است)، زيرا «طول» به معناي «نسبت با يک معيار» نيست. اگر چنين بود (با اين فرض که معيار بايد يک شيء مادي بزرگ يا به هر صورت، يک شيء مادي باشد)، سخن گفتن از فاصلهها در جهاني که تنها ميادين جاذبه و الکترومغناطيسي در آن وجود دارند و هيچ شيء مادياي در آن وجود ندارد، بيمعنا ميشد. همچنين سخن گفتن از معياري (هر چه ممکن بود باشد) که طولش تغيير کرده است، معنا نداشت. چنين پيامدهاي خلاف شهودي بسياري از فيزيکدانان (و حتي تعدادي از فيلسوفان فيزيک) را به اين ديدگاه سوق داده است که «طول» چيزي نيست که به صورت عملياتي تعريف شود، بلکه يک مقدار نظري (شبيه بار الکتريکي) است که ممکن است به طرق تقريباً نامحدودي اندازه گيري شود، اما به طور روشن و دقيق، ممکن نيست براساس هيچ کدام از طرق اندازهگيري تعريف شود. برخي از اين فيزيک دانان - نظريه پردازان «ميدان يکپارچه» - حتي ميگويند اينگونه نيست که «طول» (و بنابراين «فضا») به وجود اجسام مادياي که ارتباط مناسبي با هم دارند، وابسته باشد، بلکه بهتر است اجسام مادي تغييرهاي محلي در خم فضا تلقي شوند؛ يعني تغييرهاي محلي در شدت يک اندازهي خاص (تانسور gik) که يک جنبه از آن را به صورت «طول» تجربه ميکنيم.
اين مطلب هم درست نيست که فرض «شب گذشته، در نيمه شب، طول هر چيزي دو برابر شده است» هيچ نتيجهي آزمونپذيري ندارد؛ براي مثال، اگر شب گذشته طول هر چيزي دو برابر شده بود، اما سرعت نور دو برابر نشده بود، امروز صبح ما به روشني نصف شدن سرعت نور را تجربه ميکرديم. علاوه بر اين، اگر g (مقدار ثابت جاذبه) دو برابر نشده بود، به روشني نصف شدن شدت ميدان جاذبه را تجربه ميکرديم و اگر h (مقدار ثابت پلانک) تغيير نکرده بود، آنگاه ...، خلاصه، جهان ما به نحو شگفت انگيزي متفاوت ميبود و اگر اساساً ميتوانستيم در چنين شرايط کاملاً تغيير يافتهاي زنده بمانيم، بدون شک برخي از فيزيکدانان باهوش آنچه را اتفاق افتاده بود، ميفهميدند.
من به چنين جزئياتي پرداختم تا بگويم در فلسفه اوضاع آن طور که به نظر ميرسد، چندان ساده نيست. «جهان دو برابر شده» نمونهي آموزشي جالبي از يک «شبه فرضيه»(1) است. با اين همه، اگر در پي يک «مورد واضح» باشيم، اين جهان بدترين مثال ممکن است. اولاً، مطلوب ما فرضيهاي است که هيچ نتيجهي آزمونپذيري ندارد، اما اين فرضيه همان طور که هميشه گفته ميشود، نتايج آزمونپذيري دارد (شايد يک فرضيهي پيچيدهتر نتايج آزمون پذير نداشته باشد، اما در اين صورت، ابتدا اين فرضيهي پيچيدهتر بايد بيان شود تا بتوانيم دربارهي آن بحث کنيم). ثانياً، استدلال رايج براي بيمعنايي اين فرضيه بر نظريهاي ساده انگارانه دربارهي معناي «طول» مبتني است و بحث کامل از اين وضعيت، بدون بررسي نظريهي ميدان يکپارچه و مکانيک کوانتوم اصلاً امکان پذير نيست. (دومي با مفهوم «معيار مادي» در ارتباط است)، اما با صرف نظر از اين مثال، چندان نميتوانيم اين نکته را به چالش بکشيم که يک تبيين ظاهراً منسجم، ممکن است دربردارندهي يک بيمعنايي پنهان باشد.
آيا کسي ميتواند اين نکته را به چالش بکشد؟ البته، ممکن است يک تبيين ظاهراً منسجم دربردارندهي يک تناقض پنهان باشد، اما مقصود از اشارهي طعن آميز رفتارگراي منطقي به «دستور زبان ظاهري» اين است که انسجام زباني، معناداري واژههاي جزئي و انسجام منطقي به خودي خود، رهايي از نوعي ديگر از بيمعنايي را تضمين نميکنند؛ «بيمعناييهاي عميقي» وجود دارد که تنها با به کارگيري روشهاي قويتري تشخيص داده ميشوند. سي سال پس از اين بحثها منصفانه است اگر بگوييم امروزه، هم فاقد مثال واحد و متقاعد کنندهاي از اين نوع ابهام عميق هستيم و هم روشي براي تشخيص (يا روشي ادعا شده براي تشخيص) نداريم که به «امور آزمون ناپذير و در نتيجه، بيمعنا» تحويل نشود.
در مورد مثال ما، رفتارگراي منطقي احتمالاً ميگويد فرضيهي ما دربارهي «افراد جهان X» علي الاصول آزمون ناپذير است (اگر «افراد جهان X» وجود ميداشتند، بنا به فرض ما نميتوانستيم آنها را از افرادي که واقعاً نميدانند درد چيست، تمييز دهيم) و در نتيجه، معنا ندارد (صرف نظر از يک «معناي ظاهري» که اهميت واقعي ندارد). اگر رفتار گراي منطقي اندکي از «فلسفهي زبان متعارف» آموخته باشد، احتمالاً از گفتن «آزمون ناپذير و در نتيجه، بيمعنا» پرهيز ميکند، اما همچنان احتمال دارد که بگويد: «آزمون ناپذير و بنابراين به يک لحاظ بيمعنا». من سعي ميکنم با اين «استدلال» روبه رو شوم، اما نه با به چالش کشيدن اين مقدمهي مصرّح يا خفي که «گزارهي تأليفي آزمون ناپذير» نوعي تناقض در واژههاست (گرچه معتقدم اين مقدمه نادرست است)، بلکه صرفاً با نشان دادن اينکه حتي براساس خامترين ديدگاه دربارهي آزمون پذيري، فرضيهي ما آزمون پذير است.
البته، اگر «بنا به فرض» اين امر صادق بود که «تمييز افراد جهان X از افرادي که واقعاً نميدانند درد چيست، ممکن نيست»، من نميتوانستم نشان دهم که فرضيهي مورد بحث آزمون پذير است، اما اين امر صادق نيست؛ به هر صورت، «بنا به فرض» صادق نيست. آنچه بنا به فرض صادق است، اين است که ممکن نيست تنها بر اساس رفتار مشهود، افراد جهان x را از افرادي که واقعاً نميدانند درد چيست، متمايز سازيم، اما هنوز راههاي بسيار ديگري براي مشخص کردن آنچه «درون» افراد جهان X اتفاق ميافتد، وجود دارد؛ خواه «درون» به معناي مجازي باشد يا به معناي حقيقي؛ براي مثال، ميتوانيم مغزهاي آنها را بررسي کنيم.
اين يک واقعيت است که وقتي تکانههاي درد در مغز «دريافت ميشوند»، ابزارهاي شناسايي الکتريکي مناسب نوعي قلهي به خصوص در امواج مغزي را ثبت ميکنند. براي نشان دادن اين مطلب به طور خلاصه (و نيز ساده) ميگوييم که «قلههاي مغز» با تجربههاي درد همبستگي يک به يک دارند. اگر افراد جهان X به گونهي انسان تعلق داشته باشند، ميتوانيم با به کار بردن ابزارهاي الکتريکي و شناسايي «قلههاي مغزيِ» واضح، اين امر را که آنها احساس درد ميکنند، تحقيق کنيم، هرچند مدعياند که هيچ تصوري از چيستي درد ندارند.
اين پاسخ به رفتارگراي منطقي آنقدر ساده است که قانع کننده نيست. رفتارگراي منطقي اعتراض خواهد کرد که «هر چند در مورد انسانهاي معمولي، تجربههاي درد با قلههاي مغزي همبستگي يک به يک دارند، اما شما نميدانيد که افراد جهان X به اين معنا انسانهاي معمولياند يا نه. در واقع، شما دلايل محکمي براي اين تصور داريد که آنها انسانهاي معمولي نيستند.» اين پاسخ نشان ميدهد که همبستگي صرف، هر اندازه هم به دقت در مورد انسانهاي معمولي تأييد شده باشد، نميتوان از آن براي اسناد درد به افراد جهان X استفاده کرد. خوشبختانه، ما مجبور نيستيم فرض کنيم که معرفت ما هميشه به همبستگيهاي صرف، نظير همبستگي «قلههاي مغزي با درد» محدود خواهد بود. در يک سطح پيشرفتهتر، سادگي و انسجام ميتوانند نقشي را ايفا کنند که نميتوانند آن را هنگامي که تنها انتظامهاي مشاهدهاي خام در دسترساند، ايفا کنند.
به فرض ما شروع به يافتن نوع جديدي از امواج ميکنيم که از مغز انسانها ساطع ميشوند؛ آنها را «امواج V» ميناميم. فرض ميکنيم روشي را براي «رمزگشايي» امواج V براي آشکار کردن انديشههاي اظهارنشدهي افراد به دست آوريم و سرانجام، فرض ميکنيم شيوهي «رمزگشايي» ما در مورد امواج Vاي که از مغز افراد جهان X ساطع ميشوند نيز کارايي دارد. تفاوت اين همبستگي با همبستگي موجهاي مغزي و درد چيست؟
تفاوت صرفاً در اين است: معقول است تقريباً ممکن بدانيم که «قلهها» - نقاط اوج آن در شدت الکتريکي در بخشهايي از مغز - هرگونه علتي داشته باشند، اما امواجي که يک الگوي رمزگشايي نسبتاً ساده آنها را به فارسي منسجم (يا هر زبان ديگري) برميگرداند، ممکن نيست هرگونه علتي داشته باشند. «فرضيهي تهي»(2) - که اين وضعيت را صرفاً از روي «اتفاق» ميداند - ميتواند فوراً کنار گذاشته شود. و در مورد انسانها، اگر ثابت کنيم که امواج رمزگشايي شده با آنچه واقعاً ميانديشيم متناظر است، اين فرضيه که همين تناظر در مورد افراد جهان X معتبر است، احتمال بسيار بالايي خواهد داشت، صرفاً به اين دليل که هيچ تبيين مناسب ديگري بيدرنگ به ذهن کسي خطور نميکند. اما رفتارگراي منطقي ميتواند بگويد: اينکه «هيچ تبيين محتمل ديگري بيدرنگ به ذهن کسي خطور نميکند» تأييد دانسته نميشود. برعکس، براي مثال ما چگونه اثبات کردهايم که خطوط کادميم در تحليل طيف نگارانهي نور خورشيد، وجود کادميم را در خورشيد نشان ميدهند؟ با تقليد از رفتار براي منطقي ميتوانيم بگوييم: «ما ثابت کردهايم که در شرايط معمولي، خطوط کادميم تنها وقتي يافت ميشوند که کادميم داغ وجود داشته باشد، اما نميدانيم که شرايط موجود در خورشيد به اين معنا، معمولي هستند.» اگر اين مطلب را جدي ميگرفتيم، بايد ابتدا کادميم را روي خورشيد داغ ميکرديم تا بتوانيم بگوييم انتظامي که تحليل طيف نگارانهي ما از نور خورشيد بر آن مبتني است، تحقيق شده است. در واقع، ما در شرايط «معمولي»، قاعدهاي را ثابت کردهايم و ميتوانيم (به صورت استنتاجي) نشان دهيم که اگر بسياري از انتظامهاي ديگر که باز در شرايط «معمولي» و تنها در شرايط «معمولي» تحقيق شدهاند (يعني نه بر روي سطح خورشيد) در خورشيد برقرار باشند، اين انتظام در افراط «غيرمعمولي» نيز برقرار است. و اگر کسي بگويد «اما شايد هيچ يک از اين متعارف فيزيک در خورشيد برقرار نباشند»، پاسخ ميدهيم که سخن شبيه به اين است که فرض کنيم يک فرايند تصادفي هميشه فارسي منسجمي را توليد ميکند. واقعيت اين است که «سيگنالهايي» که از خورشيد به ما ميرسد (نور خورشيد، امواج راديويي و غيره)، با بخش بزرگي از اين نظريهي فيزيک سازگار است. شايد تبيين ديگري دربارهي اينکه خورشيد از قوانين متعارف فيزيک تبعيت ميکند. وجود داشته باشد، اما هيچ تبيين محتمل ديگري طرح نشده است. اين نوع استدلال، تحقيق علمي است؛ و اگر کاملاً به استقراي فرانسيس بيکني تحويل پذير نباشد، فيلسوفان بايد بياموزند که تصورشان را از تحقيق توسعه دهند تا استقرا را در بر گيرد.
رفتارگراي منطقي ميتواند سعي کند براي قابليت کدگشايي «امواج V» در افراد جهان X به فارسي منسجم (يا هر زبان طبيعي مناسبي)، بدون استناد به «فرضيهي تهي» تبييني ارائه کند. براي مثال، او ميتواند بگويد افراد جهان X مايه گذاشتن از ما سرگرم اند؛ براي مثال، ميتوانند به طور ارادي امواج غلط انداز V را توليد کنند. اگر افراد جهان X مغزهايي کاملاً متفاوت با مغزهاي ما داشته باشند، اين تبيين ميتواند معقوليتي داشته باشد، اما باز، در حالت پيشرفتهاي از معرفت، انسجام و سادگي احتمالاً ميتوانند به خوبي «تأييد کنند» که اين مطلب درست نيست؛ مثلاً ثابت کنند که افراد موجود در جهان X ممکن است به جاي مغزهاي کاملاً متفاوت مغزهايي کاملاً شبيه به مغزهاي ما داشته باشند، و چه بسا نظريهاي کافي ساخته باشيم که ميگويد اگر يک انسان در حالي که درد دارد، تظاهر ميکند که درد ندارد، مغز او چگونه «به نظر ميرسد». اکنون لازمهي داستان «امواج غلط انداز V» را بررسي ميکنيم: اين داستان ايجاب ميکند که افراد جهان X امواج V را به شيوهاي کاملاً متفاوت با ما توليد کنند، بدون اينکه مشخص کنند آن شيوهي متفاوت چيست. به علاوه، اين داستان ايجاب ميکند که قضيه از همين قرار باشد، هرچند فرضيهي مخالف - که مغز «افراد جهان X» دقيقاً همانند مغزهاي انساني عمل ميکنند و در واقع، همان مغزهاي انساني هستند - با همهي دادهها سازگار است. واضح است که اين تبيين با مشکلات روش شناسانهي جدياي مواجه است و هر «تبيين مخالف» ديگري که رفتارگراي منطقي درصدد استناد به آن برميآيد، با همان مشکلات مواجه است. خلاصه، استدلال رفتار گراي منطقي به اين مطلب تحويل ميرود: شما نميتوانيد تناظرهاي «رواني - فيزيکي» را در مورد افراد جهان X ثابت کنيد (يا دست کم نميتوانيد ثابت کنيد که آنها ارتباط مستقيم يا غيرمستقيمي با درد دارند)، زيرا بنا به فرض، افراد جهان X وقتي درد ميکشند با ما سخن نخواهند گفت (يا به لحاظ رفتاري درد خود را نشان نميدهند). «تأييد غيرمستقيم» - تأييدي که از نظريههايي استفاده ميکند که تنها در مورد انسانها «آزموده شدهاند» - اصلاً تأييد نيست، زيرا ممکن است افراد جهان X در مقايسه با انسانها از قوانين متفاوتي تبعيت کنند. (رفتارگراي منطقي ميگويد) وظيفهي من نيست که بگويم آن قوانين چه ميتوانند باشند: وظيفهي شماست که همهي تبيينهاي ديگر را کنار بگذاريد؛ اين يک استدلال احمقانه است. دانشمند به رد هر نظريهي مضحکي که مطرح ميشود موظف نيست؛ او تنها بايد نشان دهد که هر نظريهي جايگزين معقولي را که ممکن است بر اساس دانستههاي کنوني مطرح شود، رد کرده است.
بنابراين به فرض اينکه ما ميتوانستيم شيوهاي براي «خواندن» انديشههاي اظهارنشدهي افراد جهان X کشف کنيم، در مورد افراد جهان X در همان وضعيتي قرار داشتيم که در مورد «ابر اسپارتيان» اوليه بوديم. ابر اسپارتيان کاملاً مشتاق بودند که دربارهي دردهايشان با ما (و با يکديگر) سخن بگويند؛ و ما ميتوانستيم ببينيم که واژگان مربوط به درد آنها به لحاظ زبان شناختي منسجم و به لحاظ وضعيت مناسب است (مثلاً يک ابر اسپارتي به شما خواهد گفت که احساس درد شديد ميکند وقتي شما سيخ داغ سرخي را به او ميچسبانيد). بر اين اساس، ما کاملاً مشتاق بوديم بپذيريم که ابر اسپارتيان در واقع با آمادگي خيلي بيشتر احساس درد ميکنند، زيرا رفتار غيرعادي آنها يک تبيين ايدئولوژيک بسيار متقاعدکننده داشت. (باز به نقشي که بررسيهاي مربوط به انسجام و سادگي در اينجا ايفا ميکنند، توجه داشته باشيد.) اما افراد جهان X نيز دقيقاً همين چيزها را گرچه به صورت غيرارادي (از طريق «امواج V» که به طور غيرارادي توليد شدهاند) به ما (و شايد به يکديگر) «ميگويند»؛ بنابراين بايد – دست کم تا زماني که نظريهي امواج v نقض نشده باشد - بگوييم که افراد جهان X در واقع چيزي جز ابر ابر اسپارتي نيستند.
اکنون استدلال کاملاً متفاوتي را که يک رفتارگراي منطقي ميتواند اقامه کند، بررسي ميکنيم. او ميتواند بگويد شما اصل زير را فرض ميگيريد:
اگر مغز کسي در همان حالتي قرار داشته باشد که مغز يک انسان در حال درد کشيدن است (نه صرفاً در لحظهي درد، بلکه همچنين قبل و بعد از آن به مدت يک وقفهي کافي)، آنگاه او درد ميکشد. به علاوه، اين اصل به گونهاي است که (بر اساس تصور شما از «روش شناسي») هرگز نميتوان به صورت معقولي آن را کنار گذاشت؛ بنابراين شما آن را به يک همان گويي(3) برگرداندهايد، اما ببينيد که برگرداندن اين اصل به يک همان گويي چه لازمهاي دارد: اين برگرداندن مستلزم تغيير معناي «درد» است. معناي درد براي شما اين است: وجود درد، به معناي محاورهاي کلمه يا وجود يک حالت مغزي که همان حالت مغزي کسي است که احساس درد ميکند. البته به اين معنا ميتوانيم ثابت کنيم که «افراد جهان X» تجربهي «درد» دارند، اما اين معناي مورد نظر ما از «درد» نيست.
پاسخ اين استدلال اين است که اين مقدمه کاملاً نادرست است. براساس تصور من از تأييد، درست نيست که دست کشيدن از اصل يادشده هرگز معقول نباشد. براي نشان دادن اين مطلب، من با عذرخواهي از شما به داستان علمي ديگري ميپردازم. اجازه دهيد فرض کنيم دانشمندان باز نوع ديگري از امواج را - که آنها را «امواج W» ميناميم - کشف ميکنند. نيز فرض کنيم که امواج W مغزهاي انساني ساطع نميشوند، بلکه در حال ساطع شدن از مغزهاي افراد جهان X شناسائي شدهاند، و اجازه دهيد فرض کنيم که باز يک طرح ساده براي کدگشايي امواج w در زبان فارسي منسجم (يا هر زباني که افراد جهان X با آن سخن ميگويند) وجود دارد و اينکه امواج «کدگشايي شده» اين گونه «خوانده ميشوند»: «هاها! ما آن زمينيها را فريب ميدهيم؛ آنها فکر ميکنند که امواج V که شناسايي کردهاند، افکار ما را آشکار ميسازند! کاش ميدانستند که ما به جاي تظاهر به نداشتن درد هنگامي که واقعاً درد داريم، در واقع تظاهر ميکنيم که تظاهر به نداشتن درد ميکنيم، هنگامي که واقعاً درد داريم در حالي که اصلا درد نداريم را در اين شرايط، (بدون اغراق) ما «شک ميکرديم» که همان تناظرهاي فيزيکي - رواني را براي انسانهاي طبيعي و افراد جهان X معتبر بدانيم. بررسيهاي ديگر ميتوانست ما را به تعداد قابل توجهي از فرضيههاي متفاوت راهنمايي کند؛ مثلاً ميتوانستيم معتقد شويم افراد جهان X اصلاً با مغزهايشان فکر نميکنند، به گونهاي که در مورد افراد جهان X «اندام» مربوط به فکر صرفاً مغز نيست، بلکه ساختار بزرگي است؛ حتي شايد ساختاري فيزيکي، به معناي امري تشکيل يافته از ذرات بنيادين، نيست. مقصود اين است که آنچه ضرورتاً درست است اصلي که در پاراگراف قبلي بيان شد نيست، بلکه اين اصل است:
اگر کسي (يک اندام واره) در همان حالتي قرار داشته باشد که يک مغز انساني در همهي جهات مربوط درد در آن قرار دارد، آن گاه او (آن اندام واره) درد ميکشد.
و اين اصل از ديدگاه هر کسي يک همان گويي است! تنها يک قيد روش شناسانهي پيشيني که من اينجا وضع ميکنم، اين است:
"اگر اندام وارهاي، از همهي جهاتي که مربوط دانسته ميشوند، در همان حالتي باشد که يک مغز انساني هنگام درد در آن قرار دارد، و دليلي براي اين فرض وجود نداشته باشد که جهات مربوط نادانستهاي وجود دارد، آنگاه چيزي را مفروض نگيريد."
اما اين اصل يک «همان گويي» نيست، در واقع، اصلاً يک گزاره نيست، بلکه يک دستورالعمل روشي شناسانه است و (چندان لازم به ذکر نيست که) تصميم براي تبعيت از اين دستورالعمل، تغيير معناي واژهي «درد» يا هيچ واژهي ديگري نيست.
دو کار هست که رفتارگراي منطقي ميتواند انجام دهد: او ميتواند مدعي شود که نسبت دادن درد به افراد جهان X يا حتي ابر اسپارتيان دربردارندهي يک «تغيير معنا» است،(4) يا ميتواند ادعا کند که نسبت دادن درد به ابر اسپارتيان يا دست کم افراد جهان X «آزمون ناپذير» است. کار اول نمونهاي از زبان شناسي نامعقول و دومي نمونهاي از روش علمي نامعقول است. تعجبي ندارد که اين هر دو به يکديگر کمک متقابل ميکنند: روش علمي نامعقول باعث ميشود زبان شناسي نامعقول معقولتر به نظر آيد. همين طور، طرق معمولي انديشيدن و سخن گفتن به يکديگر کمک متقابل ميکنند: نيازي به گفتن نيست که روشهاي حوزهي زبانشناسي معقول با مفاهيم معقول روش علمي سازگارند. گاهي آدم ديوانه نظامهاي توهمي منسجمي دارد؛ همان طور که ديوانگي و سلامت عقل هر دو ميتوانند يک جنبه ي «ادواري» داشته باشند. شايد در اين مقاله، به تخريب «نظام توهمي» براي رفتارگراي منطقي پايبند موفق نشده باشم، اما اميدوارم افراد غير پايبند را متقاعد کرده باشم به اينکه نيازي به جدي گرفتن آن نظام نيست. اگر بايد ميان «دورها» انتخاب کنيم، دور معقوليت بايد بر هر دور نامعقولي ترجيح داده شود.
پينوشت:
1. pseudo-hypothesis.
2. null hypothesis.
3. tautology.
4. از اين جنبش فلسفي پرطرفدار در مقالهي زير بحث شده است: "Dreaming and Depth Grammar," Analytical Philosophy, vol. 1.
کتابنامه
1. Butler, R. J. (ed), Analytical Philosophy, Vol. 2, Oxford: Blackwell, 1965.
2. Putnam, H., ""Dreaming and Depth Grammar,"" Analytical Philosophy, vol. 1.
گروه نويسندگان، (1393) نظريههاي دوگانهانگاري و رفتارگرايي در فلسفه ذهن، جمعي از مترجمان، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول.