روش هاي تربيتي
نويسنده: استاد علي صفائي حائري
براى سازندگى و تربيت روش هايي هست:
1- با شعارها داغ كردن و با تلقين حرارت دادن
2- شاخ و برگ دادن و در سطح كاويدن
3- به دوش كشيدن و بغل كردن
4-كليدها و ملاك ها و روش ها را بدست دادن و روشنى دادن و ريشه دادن و زنجيرها را بازكردن. و اين پيداست كه با اين روش آخر زودتر به نتيجه مى رسيم و بهره هاى عظيم ترى بدست مى آوريم. آن ها كه داغ شده اند، با عوض شدن محيط، زود سرد مى شوند و در برابر طوفان ها برگ مى ريزند و هنگام تنهايى، نه تنها نعش مى شوند و مى مانند بلكه همچون بچه هاي لوس كه بغلى شده اند، همين كه زمينشان بگذارى نق مى زنند و دراز مى شوند و مى خوابند.
ما افراد را مثل استخري به آب بسته ايم، به جاى آن كه همچون چشمه اي كاويده باشيم و اين است كه آن ها به مرور زمان رنگ عوض مى كنند وكرم ور مى آورند.
آخر نمى شود آن ها را از هوس هايى كه در خونشان ريخته و در اعماقشان ريشه دارد با چند شعار اخلاقى و مقداري نصيحت، جداكرد.
چگونه مى شود آن ها را از عشق ها و غريزه ها و حرف ها و وسوسه ها و از حب نفس و ثروت و لذت و قدرت و رياست و شهرت رها كنيم؟ مگر هنگامى كه به يك عشق بزرگ تر رسانده باشيم. اين طبيعى است هركس مهم را فداى مهم تر مى كند و محبوب را در راه محبوب تر مى گذارد.
من جوانى را سراغ داشتم سخت وابسته ي لباس و قيافه اش بود، حتى وسواسى داشت كه پارچه اش ازكجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.
براي دوستى با او همين بس بود كه از لباسش و اتويش و قيافه اش تحسين كنى و يا از طرز تهيه ى آن چيزي بپرسى.
او عاشق ظاهرسازى و سر و وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلى ها بريده بود... تا اين كه عشقى بزرگ تر در دلش ريخت و با دختري آشنا شد و با هم سفري كردند و در راه تصادفى.
جوانك در آن لحظه ي بحرانى از رنج هاي خودش فارغ بود و خودش را فراموش كرده بود و به محبوبه اش مى انديشيد و سخت به او مشغول بود.
او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتى لباس هايش را پاره مى كرد و زخم ها را مى بست و راستى سرخوش بودكه خطرى پيش نيامده.
هنگامى كه عشقى بزرگ تر دل را بگيرد عشق هاي كوچك تر نردبان آن خواهند بود.
ما با همين توضيح مى توانيم راز فداكارى هايى را كه در تاريخ آمده و به افسانه مي ماند، كشف كنيم و حقيقت آن واقعيت ها را بيابيم كه چگونه ابراهيم از اسماعيلش مى گذرد و خيلى ها از جانشان، آن هم در روى سنگ هاي داغ و در زير تازبانه ها و در كنار شكنجه ها؟
آندره زيگفريد در فصل آخر كتاب روح ملت ها مى گويد: "بعضى از حادثه ها را عشق مى فهمد اما عقل از تحليل آن عاجز است. و به داستان ابراهيم اشاره مى كند و نتيجه مى گيرد كه عقل زبان عشق را نمى فهمد".(1)
اين نتيجه گيرى كاملاً اشتباه است و اين اشتباه از آن جاست كه او عقل فارغ را با عشق عاشق مى سنجد، درحالى كه بايد عقل عاشق را با عشق او سنجيد.
مگر اين يك دستور نيست که مهم را فداى مهم تر كن. بر پايه ى همين دستور و همين عقل، ابراهيم اسماعيلش را قربانى مى كند.
ابراهيم به مهم تر از اسماعيل رسيده و حتى به نزديك تر از خود به خود، رسيده و اين است كه به دستور عقل خود، مهم را فداى مهم تر مى كند؛ گر چه عقل ديگران به اين مهم تر نرسيده باشد. او مى بيند كه اسماعيلش دركنار يك آوار و با يك ضربه از سم اسبى به مرگ مى رسد و جانش را مى بازد. ابراهيم مى خواهد، اين جان از دست رفته را بدست بياورد و در راهى و در جهتى آن را به جريان بيندازد. ابراهيم مى خواهد به رشد برسد و به رشد برساند و اين است كه با آن دستور، خودش كارد را بدست مى گيرد و اسماعيل را مى بندد وكارد مى كشد و هنگامى كه مى بيند به او كمك نمى دهد و رگ ها بريده نمى شوند و خون ها بيرون نمى ريزند، سخت خشمگين مى گردد وكارد را بر زمين مى كوبد. و اگر همين كار را نمى كرد در امتحان باخته بود، كه عشقى نبوده و سنجشى نبوده، فقط حرفى بوده و سخنى.
اما خداي ابراهيم... او نمى خواهد اسماعيل ها كشته شوند، او مى خواهد ابراهيم ها آزاد شوند و رشد كنند و به قرب و رضوان دست بيابند.
ابراهيم كارش را تمام كرده بود و به آزادى رسيده بود. و جز اين كاري نيست، كه حتى اعمال مقدمه هستند و اگر كسى مقدمه را بياورد و به اين آزادى نرسد، كارى نكرده. اگركسى اسماعيل را بكشد و اسير اين كشتن و اين آزادى باشد، كارى نكرده كه در هر حال در اسارت است، بى جهت نيست كه مى گويند: نية المومن خير من عمله.(2)
براي سازندگى و تربيت بايد از اعماق شروع كرد. هنگامى كه مى خواهيم رفتار و گفتار كسى را عوض كنيم، هنگامى كه مى خواهيم لباس كسى را دگرگون كنيم، بايد پيش از اين مرحله، عشق ها و علاقه هايش را عوض كنيم و ناچار شناخت هايش را و ناچار فكرهايش را، كه ادامه ى تفکر، شناخت است و ادامه ى شناخت، عشق و ادامه ى عشق، عمل.
ما عاشق آفريده شده ايم فقط معشوق ها را انتخاب مى كنيم و براى اين انتخاب است كه بايد آن ها را بسنجيم كه چه مى دهند و چه مى گيرند.
با اين روش نتيجه هاى سريع ترى بدست مى آيد. اگر فقط لباس كسى را عوض كرديم و چادر بر سرش انداختيم و نمازخوانش نموديم و با شعارها و تلقين ها و يا تشويق ها و تهديدها، داغش كرديم، بدون اين كه از درون روشنش كرده باشيم و عشقى در نهادش گذاشته باشيم، ناچار در محيطى ديگر سرد مى شود و يخ مى زند؛ همان طوركه آهن تفتيده در محيط ديگر، سرد و سخت مى شود.
اين برگ هايى كه ما به افراد مى چسبانيم، در برابر نسيمى دوام نخواهند آورد، چه رسد به طوفان هاى كوه افكن اين قرن. ريزش برگ هاى پاييزى به من درسي داد كه در هنگام خواب ريشه ها، برگ ها مى ريزند حتى با نسيمى؛ اما در بهارهاى سبز و همراه بيدارى ريشه ها، از چوب خشك مرده، از چوب سخت و متراكم، جوانه ها و شكوفه ها مى جوشند و بارور مى شوند.
/س
1- با شعارها داغ كردن و با تلقين حرارت دادن
2- شاخ و برگ دادن و در سطح كاويدن
3- به دوش كشيدن و بغل كردن
4-كليدها و ملاك ها و روش ها را بدست دادن و روشنى دادن و ريشه دادن و زنجيرها را بازكردن. و اين پيداست كه با اين روش آخر زودتر به نتيجه مى رسيم و بهره هاى عظيم ترى بدست مى آوريم. آن ها كه داغ شده اند، با عوض شدن محيط، زود سرد مى شوند و در برابر طوفان ها برگ مى ريزند و هنگام تنهايى، نه تنها نعش مى شوند و مى مانند بلكه همچون بچه هاي لوس كه بغلى شده اند، همين كه زمينشان بگذارى نق مى زنند و دراز مى شوند و مى خوابند.
ما افراد را مثل استخري به آب بسته ايم، به جاى آن كه همچون چشمه اي كاويده باشيم و اين است كه آن ها به مرور زمان رنگ عوض مى كنند وكرم ور مى آورند.
آخر نمى شود آن ها را از هوس هايى كه در خونشان ريخته و در اعماقشان ريشه دارد با چند شعار اخلاقى و مقداري نصيحت، جداكرد.
چگونه مى شود آن ها را از عشق ها و غريزه ها و حرف ها و وسوسه ها و از حب نفس و ثروت و لذت و قدرت و رياست و شهرت رها كنيم؟ مگر هنگامى كه به يك عشق بزرگ تر رسانده باشيم. اين طبيعى است هركس مهم را فداى مهم تر مى كند و محبوب را در راه محبوب تر مى گذارد.
من جوانى را سراغ داشتم سخت وابسته ي لباس و قيافه اش بود، حتى وسواسى داشت كه پارچه اش ازكجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.
براي دوستى با او همين بس بود كه از لباسش و اتويش و قيافه اش تحسين كنى و يا از طرز تهيه ى آن چيزي بپرسى.
او عاشق ظاهرسازى و سر و وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلى ها بريده بود... تا اين كه عشقى بزرگ تر در دلش ريخت و با دختري آشنا شد و با هم سفري كردند و در راه تصادفى.
جوانك در آن لحظه ي بحرانى از رنج هاي خودش فارغ بود و خودش را فراموش كرده بود و به محبوبه اش مى انديشيد و سخت به او مشغول بود.
او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتى لباس هايش را پاره مى كرد و زخم ها را مى بست و راستى سرخوش بودكه خطرى پيش نيامده.
هنگامى كه عشقى بزرگ تر دل را بگيرد عشق هاي كوچك تر نردبان آن خواهند بود.
ما با همين توضيح مى توانيم راز فداكارى هايى را كه در تاريخ آمده و به افسانه مي ماند، كشف كنيم و حقيقت آن واقعيت ها را بيابيم كه چگونه ابراهيم از اسماعيلش مى گذرد و خيلى ها از جانشان، آن هم در روى سنگ هاي داغ و در زير تازبانه ها و در كنار شكنجه ها؟
آندره زيگفريد در فصل آخر كتاب روح ملت ها مى گويد: "بعضى از حادثه ها را عشق مى فهمد اما عقل از تحليل آن عاجز است. و به داستان ابراهيم اشاره مى كند و نتيجه مى گيرد كه عقل زبان عشق را نمى فهمد".(1)
اين نتيجه گيرى كاملاً اشتباه است و اين اشتباه از آن جاست كه او عقل فارغ را با عشق عاشق مى سنجد، درحالى كه بايد عقل عاشق را با عشق او سنجيد.
مگر اين يك دستور نيست که مهم را فداى مهم تر كن. بر پايه ى همين دستور و همين عقل، ابراهيم اسماعيلش را قربانى مى كند.
ابراهيم به مهم تر از اسماعيل رسيده و حتى به نزديك تر از خود به خود، رسيده و اين است كه به دستور عقل خود، مهم را فداى مهم تر مى كند؛ گر چه عقل ديگران به اين مهم تر نرسيده باشد. او مى بيند كه اسماعيلش دركنار يك آوار و با يك ضربه از سم اسبى به مرگ مى رسد و جانش را مى بازد. ابراهيم مى خواهد، اين جان از دست رفته را بدست بياورد و در راهى و در جهتى آن را به جريان بيندازد. ابراهيم مى خواهد به رشد برسد و به رشد برساند و اين است كه با آن دستور، خودش كارد را بدست مى گيرد و اسماعيل را مى بندد وكارد مى كشد و هنگامى كه مى بيند به او كمك نمى دهد و رگ ها بريده نمى شوند و خون ها بيرون نمى ريزند، سخت خشمگين مى گردد وكارد را بر زمين مى كوبد. و اگر همين كار را نمى كرد در امتحان باخته بود، كه عشقى نبوده و سنجشى نبوده، فقط حرفى بوده و سخنى.
اما خداي ابراهيم... او نمى خواهد اسماعيل ها كشته شوند، او مى خواهد ابراهيم ها آزاد شوند و رشد كنند و به قرب و رضوان دست بيابند.
ابراهيم كارش را تمام كرده بود و به آزادى رسيده بود. و جز اين كاري نيست، كه حتى اعمال مقدمه هستند و اگر كسى مقدمه را بياورد و به اين آزادى نرسد، كارى نكرده. اگركسى اسماعيل را بكشد و اسير اين كشتن و اين آزادى باشد، كارى نكرده كه در هر حال در اسارت است، بى جهت نيست كه مى گويند: نية المومن خير من عمله.(2)
براي سازندگى و تربيت بايد از اعماق شروع كرد. هنگامى كه مى خواهيم رفتار و گفتار كسى را عوض كنيم، هنگامى كه مى خواهيم لباس كسى را دگرگون كنيم، بايد پيش از اين مرحله، عشق ها و علاقه هايش را عوض كنيم و ناچار شناخت هايش را و ناچار فكرهايش را، كه ادامه ى تفکر، شناخت است و ادامه ى شناخت، عشق و ادامه ى عشق، عمل.
ما عاشق آفريده شده ايم فقط معشوق ها را انتخاب مى كنيم و براى اين انتخاب است كه بايد آن ها را بسنجيم كه چه مى دهند و چه مى گيرند.
با اين روش نتيجه هاى سريع ترى بدست مى آيد. اگر فقط لباس كسى را عوض كرديم و چادر بر سرش انداختيم و نمازخوانش نموديم و با شعارها و تلقين ها و يا تشويق ها و تهديدها، داغش كرديم، بدون اين كه از درون روشنش كرده باشيم و عشقى در نهادش گذاشته باشيم، ناچار در محيطى ديگر سرد مى شود و يخ مى زند؛ همان طوركه آهن تفتيده در محيط ديگر، سرد و سخت مى شود.
اين برگ هايى كه ما به افراد مى چسبانيم، در برابر نسيمى دوام نخواهند آورد، چه رسد به طوفان هاى كوه افكن اين قرن. ريزش برگ هاى پاييزى به من درسي داد كه در هنگام خواب ريشه ها، برگ ها مى ريزند حتى با نسيمى؛ اما در بهارهاى سبز و همراه بيدارى ريشه ها، از چوب خشك مرده، از چوب سخت و متراكم، جوانه ها و شكوفه ها مى جوشند و بارور مى شوند.
پي نوشت :
1- اين مسأله در زبان عرفان و تصوف ما هم ريشه دارد که عقل گفتا... عشق گفتا... اما اين عقل فارغ است که با عشق و عقل عاشق مباحثه دارد. هميشه عقل عاشق، با عشق او هماهنگ است.
2- اصول كافى، ج 2، ص 84
/س