تشرفات شگرف (قسمت اول)
تشرف حاج علي بغدادي
داشتم در مراجعت , آنها را به جناب شيخ محمدحسن كاظمينى آل ياسين , پرداخت كنم . وقتى به بـغـداد بـرگـشـتم , دوست داشتم دراداى آنچه به ذمه ام باقى بود, عجله كنم . روز پنج شنبه به زيارت كاظمين (ع ) مشرف شدم . پس از زيارت , خدمت جناب شيخ سلمه اللّه رسيدم و مقدارى ازآن بـيـسـت تومان را دادم و وعده كردم كه باقى را بعد از فروش بعضى از اجناس به تدريج , طبق حواله ايشان پرداخت كنم و عصر آن روز تصميم به مراجعت گرفتم . جناب شيخ از من خواست كه بمانم . عـرض كـردم : بـايد مزد كارگرهاى كارگاه شعربافى ام را بدهم (كارگاه بافندگى مو كه سابقا مـرسـوم بود و مصارفى داشت ) چون برنامه من اين بود كه مزد هفته را شب جمعه مى دادم , لذا ازكـاظـمين به طرف بغداد برگشتم . وقتى تقريبا ثلث راه را طى كردم , سيد جليلى را ديدم كه ازطـرف بغداد رو به من مى آيد همين كه نزديك شدم ,سلام كرد و دستهاى خود را براى مصافحه و مـعـانـقـه بـاز نـمـود و فرمود: اهلا و سهلا ومرا در بغل گرفت . معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بـوسـيـديـم . ايـشان عمامه سبزروشنى به سر داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگى بود. ايستاد و فرمود:حاجى على , خير است به كجا مى روى ؟گفتم : كاظمين (ع ) را زيارت كردم و به بغداد بر مى گردم . فرمود: امشب شب جمعه است برگرد. گفتم : سيدى نمى توانم . فـرمـود: چـرا مـى توانى , برگرد تا براى تو شهادت دهم كه از مواليان جدم اميرالمؤمنين (ع ) و از دوسـتـان مـايـى و شـيخ نيز شهادت دهد, زيرا خداى تعالى امر فرموده كه دوشاهد بگيريد. [اين ـطـلـب اشـاره بـه چـيزى بود كه در ذهن داشتم , يعنى مى خواستم ازجناب شيخ خواهش كنم وشته اى به من دهد مبنى بر اين كه من از مواليان اهل بيتم وآن را در كفن خود بگذارم ] گفتم : تو از كجا اين موضوع را مى دانى و چطور شهادت مى دهى ؟ فرمود: كسى كه حقش را به او ى رسانند, چطور آن رساننده را نشناسد؟گفتم : چه حقى ؟ فرمود: آن چيزى كه به وكيل من رساندى . گفتم : وكيل شما كيست ؟ فرمود: شيخ محمد حسن . گفتم : ايشان وكيل شما است ؟ فرمود: بله , وكيل من است . حاج على بغدادى مى گويد: به ذهنم خطور كرد از كجا اين سيد جليل مرا به اسم خواند, با آن كه من او را نمى شناسم بعد با خود گفتم شايد او مرا مى شناسد و من ايشان را فراموش كرده ام . باز با خود گفتم لابد اين سيد سهم سادات مى خواهد, اما من دوست دارم از سهم امام (ع ) مبلغى به او بـدهـم لـذا گـفـتم : مولاى من , نزد من از حق شما (سهم سادات ) چيزى مانده بود درباره آن به جناب شيخ محمد حسن رجوع كردم , به خاطر آن كه حقتان را به اذن او ادا كرده باشم . ايـشـان در چـهـره من تبسمى كرد و فرمود: آرى , بخشى از حق ما را به وكلايمان درنجف اشرف رساندى . گفتم : آيا آنچه ادا كردم , قبول شده است ؟ فرمود: آرى . در خـاطـرم گـذشـت كه اين سيد منظورش آن است كه علماى اعلام در گرفتن حقوق سادات وكيلند و مرا غفلت گرفته بود. آنـگـاه فرمود: برگرد و جدم را زيارت كن . من هم برگشتم در حالى كه دست راست اودر دست چپ من بود. همين كه براه افتاديم , ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد و صافى جارى است ودرختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غيره , با آن كه فصل آنها نبود, بالاى سر ما سايه انداخته اند. عـرض كردم : اين نهر و درختها چيست ؟ فرمود: هر كس از مواليان , كه ما و جدمان رازيارت كند, اينها با او است . گفتم : مى خواهم سؤالى كنم . فرمودند: بپرس . گـفتم : مرحوم شيخ عبدالرزاق , مردى مدرس بود. روزى نزد او رفتم شنيدم كه مى گفت : كسى كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها را به عبادت به سر برد وچهل حج و چهل عمره بجا آورد و مـيان صفا و مروه بميرد, اما از مواليان و دوستان اميرالمؤمنين (ع ) نباشد, براى او فايده اى ندارد. نظرتان چيست ؟ فرمود: آرى واللّه ,دست او خالى است . سپس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم كه آيا او از مواليان اميرالمؤمنين (ع )است . فرمود: آرى
او و هر كه متعلق به تو است , موالى اميرالمؤمنين (ع ) است . عرض كردم : سيدنا, مساله اى دارم . فرمود: بپرس .
گفتم : روضه خوانهاى امام حسين (ع ) مى خوانند كه سليمان اع مش نزد شخصى آمد و از زيارت حـضـرت سـيـدالـشـهداء (ع ) پرسيد. آن شخص گفت : بدعت است . شب , آن شخص در عالم رؤيا هودجى را ميان زمين و آسمان ديد سؤال كرد در آن هودج كيست ؟گفتند: فاطمه زهرا و خديجه كبرى (ع ). گـفـت : بـه كـجـا مى روند؟ گفتند: براى زيارت امام حسين (ع ) در امشب كه شب جمعه است , مـى رونـد. هـمـچـنـين ديد رقعه هايى از هودج مى ريزد و در آنها نوشته است امان من النار لزوار الـحسين فى ليلة الجمعه امان من النار يوم القيامة (اين برگ امانى است در روز قيامت , براى زوار امام حسين (ع ) در شبهاى جمعه ) حال آيا اين حديث صحيح است ؟
فرمودند: آرى , راست و درست است . گـفـتم : سيدنا صحيح است كه مى گويند هر كس امام حسين (ع ) را در شب جمعه زيارت كند, ايـن زيـارت بـرگ امـان از آتـش اسـت ؟ فرمود: آرى واللّه و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست . گفتم : سيدنا, مسالة . فرمود: بپرس . عـرض كردم : سال 1269, حضرت رضا (ع ) را زيارت كرديم . در درود (از بخشهاى خراسان ) يكى از عربهاى شروقيه را كه از باديه نشينان طرف شرق نجف اشرف هستند, ملاقات كرده و او را ضيافت نموديم . از او پرسيديم شهر حضرت رضا(ع )چطور است ؟گفت : بهشت است .
امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود,حضرت على بن موسى الرضا (ع ) خـورده ام , بـنـابـرايـن مگر منكر و نكير مى توانند درقبر نزد من بيايند. گوشت و خون من از غـذاى آن حضرت , در ميهمانخانه روييده است .
آيا اين صحيح است ؟ يعنى حضرت على بن موسى الرضا (ع ) مى آيند و او را ازآن گردنه خلاص مى كنند؟فرمود: آرى واللّه , جدم ضامن است . گفتم : سيدنا, مساله كوچكى است مى خواهم بپرسم . فرمودند: بپرس . گفتم : آيا زيارت حضرت رضا (ع ) از من قبول است ؟ فرمودند: ان شاءاللّه قبول است . عرض كردم : سيدنا, مسالة . فرمودند: بپرس . عرض كردم : حاجى محمد حسين بزازباشى , پسر مرحوم حاج احمد, آيا زيارتش قبول است ؟ [ايشان
با من در سفر مشهد رفيق و شريك در مخارج راه بود] فرمود: عبد صالح زيارتش قبول است . گفتم : سيدنا, مسالة .
فرمود: بسم اللّه . گفتم : فلانى كه از اهل بغداد و همسفر ما بود, آيا زيارتش قبول است ؟ ايشان ساكت شدند.
گـفـتـم : سـيدنا, مسالة . فرمودند: بسم اللّه . عرض كردم : اين سؤال مرا شنيديد يا نه ؟ آيازيارت او قبول است ؟ باز جوابى ندادند. حاج على نقل كرد كه ايشان چند نفر از ثروتمندان بغداد بودند كه در اين سفر پيوسته به لهو لعب
مشغول بودند و آن شخص , يعنى حاج محمد حسين , مادر خود را كشته بود. در ايـن جـا بـه مـوضـعى كه جاده وسيعى داشت , رسيديم . دو طرف آن باغ و اين مسير, روبروى كاظمين (ع ) است . قسمتى از اين جاده كه به باغها متصل است و در طرف راست قرار دارد, مربوط بـه بعضى از ايتام و سادات بود كه حكومت به زور آن راگرفته و در جاده داخل كرده بود, لذا اهل تـقـوى و ورع كـه سـاكـن بـغـداد و كاظمين بودندهميشه از راه رفتن در آن قطعه زمين كناره مى گرفتند, اما ديدم اين سيد بزرگوار در آن قطعه راه مى رود. گفتم : مولاى من , اين محل مال
بعضى از ايتام سادات است وتصرف در آن جايز نيست . فرمود: اين موضع مال جدم اميرالمؤمنين (ع ) و ذريه او و اولاد ما است , لذا براى مواليان و دوستان ما تصرف در آن حلال است . نـزديك آن قطعه در طرف راست باغى است مال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مى گفتند و از ثـروتـمندان معروف عجم و در بغداد ساكن بود گفتم : سيدنا راست است كه مى گويند: زمين بـاغ حـاج مـيرزا هادى , مال موسى بن جعفر (ع ) است ؟ فرمود: چه كار دارى و از جواب خوددارى نمود. در اين هنگام به جوى آبى كه از رود دجله براى مزارع و باغهاى آن حدود كشيده اند,رسيديم . اين نـهـر از جـاده مـى گـذرد و از آن جا جاده دو راه به سمت شهر مى شود, يكى راه سلطانى است و
ديگرى راه سادات . آن جناب به راه سادات ميل نمود. گفتم : بيا از اين راه (راه سلطانى ) برويم . فرمود: نه , از همين راه خودمان مى رويم . آمديم و چند قدمى نرفته بوديم كه خود را در صحن مقدس نزد كفشدارى ديدم درحالى كه هيچ كوچه و بازارى مشاهده نشد. از طرف باب المراد كه سمت مشرق وطرف پايين پا است داخل ايوان
شـديم . ايشان در رواق مطهر معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد شد و كنار در حرم ايستاد. به من فرمود: زيارت بخوان . عرض كردم :من سواد ندارم . فرمود: من براى تو بخوانم ؟ عرض كردم : آرى . فـرمـود: ءادخل يا اللّه السلام عليك يا رسول اللّه السلام عليك يا اميرالمؤمنين وهمچنين سلام برهـمـه ائمـه نـمـود تـا بـه حـضرت عسكرى (ع ) رسيد و فرمود:السلام عليك يا ابا محمد الحسن العسكرى . آنگاه به من رو كرد و فرمود: آيا امام زمان خود را مى شناسى ؟ عرض كردم : چرا نشناسم . فـرمـود: بـر امـام زمـانت سلام كن . عرضه داشتم : السلام عليك يا حجة اللّه يا صاحب الزمان يا بن الحسن . تبسم نمود و فرمود: و عليك السلام ورحمة اللّه و بركاته . داخل حرم مطهر شديم و ضريح مقدس را چسبيديم و بوسيديم بعد به من فرمود:زيارت بخوان . دوباره گفتم : من سواد ندارم . فرمود: برايت زيارت بخوانم ؟ عرض كردم : آرى . فرمود: كدام زيارت را مى خوانى ؟ گفتم : هر زيارتى كه افضل است مرا به آن زيارت دهيد. ايـشـان فرمود: زيارت امين اللّه افضل است و بعد به خواندن مشغول شد و فرمود:السلام عليكما يا
امينى اللّه فى ارضه و حجتيه على عباده تا آخر. در هـمـيـن وقت چراغهاى حرم را روشن كردند ديدم شمعها روشن است , ولى حرم مطهر به نورديـگـرى مـانـنـد نور آفتاب روشن و منور است به طورى كه شمعها مثل چراغى بودند كه روز درآفتاب روشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته بود كه هيچ متوجه نمى شدم . وقتى زيارت تمام شد از سمت پايين پا به پشت سر آمدند و در طرف شرقى ايستادندو فرمودند: آيا جـدم حـسـين (ع ) را زيارت مى كنى ؟ عرض كردم : آرى , زيارت مى كنم , شب جمعه است . زيارت وارث را خواندند و در همين وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند. ايـشان به من فرمودند: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان . بعد هم به مسجد پشت سرحرم مطهر, كـه جـمـاعت در آن جا منعقد بود, تشريف آوردند و خود فرادى در طرف راست امام جماعت و به رديف او ايستادند من وارد صف اول شدم و مكانى پيداكردم . بـعـد از نماز آن سيد بزرگوار را نديدم . از مسجد بيرون آمدم و در حرم جستجو كردم ,اما باز او را نـديـدم . قـصـد داشتم ايشان را ملاقات نموده , چند قرانى پول بدهم و شب نزد خود نگه دارم كه مـيـهـمان من باشد. ناگاه به خاطرم آمد كه اين سيد كه بود؟ و آيات معجزات گذشته را متوجه
شدم , از جمله اين كه من دستور او را در مراجعت به كاظمين (ع ) اطاعت كردم با آن كه در بغداد كار مهمى داشتم . و ايـن كـه مرا به اسم صدا زد, با آن كه او را تا به حال نديده بودم . و اين كه مى گفت :مواليان ما.
و ايـن كـه مـى فـرمود: من شهادت مى دهم . و همچنين ديدن نهر جارى ودرختان ميوه دار در غيرفـصل خود و غير اينها. [كه تماما گذشت ] و اين مسائل باعث شد من يقين كنم كه ايشان حضرت بـقـية اللّه ارواحنافداه است .
مخصوصا در قسمت اذن دخول و پرسيدن اين كه آيا امام زمان خود را مى شناسى . يعنى وقتى كه گفتم :مى شناسم , فرمودند: سلام كن , چون سلام كردم , تبسم كردند و جواب دادند. لذا نزد كفشدارى آمدم و از حال آن حضرت سؤال كردم . كفشدار گفت : ايشان بيرون رفت بعد پرسيد اين سيد رفيق تو بود. گفتم : بلى . بـعـد از ايـن اتـفاق به خانه ميهمان دار خود آمدم و شب را در آن جا به سر بردم . صبح كه شد, نزد جناب شيخ محمد حسن كاظمينى آل ياسين رفتم و هر آنچه را ديده بودم ,نقل كردم . ايـشان دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از اظهار اين قصه و افشاى اين سر نهى نمود و فرمود: خداوند تو را موفق كند. بـه همين جهت من آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آن كه يك ماه ازاين قضيه گذشت . روزى در حرم مطهر, سيد جليلى را ديدم كه نزد من آمد و پرسيد:چه ديده اى ؟ گفتم : چيزى نديده ام . باز سؤالش را تكرار كرد. اما من به شدت انكارنمودم . او هم ناگهان از نظرم ناپديد شد
تشرف حاج علي آقا و رفقايش در مسجد سهله
و روانه مسجد سهله شده بود. آن روز هوا دگرگون و سردبود. جمعيت ما پراكنده , دونفر دونفر براه افتادند تا آن كه در مسجد سهله اجتماع كرديم . نماز را طبق معمول خوانديم و روانه مسجد كوفه شديم , چون در حجره نشستيم ,گفتيم : شام را حاضر كنيد. ديديم كسى جواب نمى دهد. گفتيم : امشب نوبت كيست ؟بـه يـكـديگر نگاه كرديم و ديديم نوبت آن مرد سراج است . به او گفتيم : چه كرده اى مؤمن ؟ ما را امشب گرسنه گذاشته اى ؟ چرا در نجف نگفتى كه ديگرى شام را تهيه كند؟ گفت : من همه چيز را مهيا كردم و به دكان آوردم . اما وقت حركت آنها را فراموش نمودم و الان به يادم آمد. و وقتى به نجف برگشتيم به آنجا مى رويم و واقعيت رامى فهميد. آن شـب , شـب سـردى بـود و بـه اندازه هميشه كسى در مسجد نبود. در حجره را بستيم ,ولى ازگرسنگى خوابمان نمى برد, لذا با هم صحبت مى كرديم , چون قدرى گذشت ,ناگاه ديديم كسى در حـجره را مى كوبد. خيال كرديم اثر هوا است . دوباره در را كوبيد,چون حوصله نداشتيم يكى ازما فرياد زد: كيست ؟ شخصى با زبان عربى جواب داد:در را بازكن . يـكـى از رفـقا با نهايت ناراحتى در را گشود و گفت : چه مى خواهى ؟ چون خيال كردمرد غريبى است و آفتابه مى خواهد يا كار ديگرى دارد. ديـديـم مـرد جـليل و سيد بزرگوارى است . سلام كرد و به همان يك سلام ما را برده وغلام خود نمود. همگى با او مانوس شديم . فرمود: آيا مرا در اين جا جا مى دهيد؟گـفـتـيـم : بـفـرمـايـيـد اختيار داريد. تشريف آورد و نشست . ما همگى جهت تعظيم واحترام او برخاستيم و نشستيم و به بيانات روح افزايش زنده شديم . بعد از مدتى فرمود: اگر خواسته باشيد, اسباب چاى در خورجين حاضر است . يكى از رفقا برخاست و از يـك طرف خورجين , سماورى بسيار اعلا با لوازم آن را بيرون آورد. مشغول شديم و به يكديگراشاره كرديم كه تا مى توانيد چاى بخوريد كه بجاى شام است . در اين اثناء, آن بزرگوار مى فرمود: قال جدى رسول اللّه (ص ) و احاديث صحيحه بيان مى كرد. بـعـد از صرف چاى فرمود: اگر شام خواسته باشيد در اين خورجين حاضر است .
قدرى به يكديگر نـظـر كرديم تا آن كه يكى از ما برخاست و از طرف ديگر خورجين ,يك قابلمه بيرون آورد و وس
ط مجلس گذاشت . وقتى در آن را برداشت مملو از برنج طبخ شده و خورش روى آن بود و بخارى از آن مـتصاعد مى شد مثل اين كه الان ازآتش برداشته باشند. از آن برنج و خورش خورديم و همگى سـيـر شديم و مقدارى باقى ماند. فرمود: آن را براى خادم مسجد ببريد. برخاستيم و در جستجوى خادم رفتيم و غذا را به او داديم . سيد بزرگوار فرمود: خيلى از شب گذشته , بخوابيد. هـمگى استراحت كرديم , چون سحر شد يكى يكى برخاسته تجديد وضو نموديم ودر مقام حضرت آدم (ع ) جـمـع شـديـم و ادعيه معمول و نماز صبح را ادا كرديم . بناى حركت , به سمت نجف شدگـفـتيم خوب است در خدمت آن سيد بزرگوار روانه شويم . هر كس از ديگرى پرسيد: آن سروركجا رفت ؟
ولى همه گفتيم : جز اول شب , ديگر ايشان را ملاقات نكرديم . به دنبال او گشتيم وتمام مسجد و مـتـعـلقاتش و هر محل ديگرى را كه احتمال مى داديم , مراجعه كرديم ,ابدا اثر و نام و نشانى از آن جناب نيافتيم . از خادم مسجد پرسيديم : چنين مردى راملاقات نكرده اى ؟ گفت : اصلا اين طور كسى را نديده ام و هنوز در مسجد هم بسته و كسى بيرون نرفته است . بالاخره از ملاقات مايوس گشته و با خود مى گفتيم كه اين عجايب چه بود؟ يكى گفت : آن سيدكـجـا رفـت و چه شد و حال آن كه در مسجد هنوز بسته است . ديگرى گفت : ديدى در آن هواى سرد و آن وقت شب , چگونه بخار از غذا متصاعد بود. يكى ديگر مى گفت : چه سخنانى مى گفت و مى فرمود: قال جدى رسول اللّه (ص ). در ايـن جـا هـمـگـى يـقـيـن كـرديم كه غير از حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف
كس ديگرى نبوده و براى جدايى از ايشان و عدم معرفت در آن وقت افسوس خورديم
تشرف حاج ملا هاشم صلواتي سدهي
آنها برسانم . خلاصه در آن شب گرفتار خارهاى مغيلان هم شدم . لباسها و كفشهايم پاره و دست وپايم مجروح
شد به طورى كه قدرت حركت نداشتم . با هزار زحمت كنار بوته خارى ,دست از حيات شستم و برزمـيـن نـشستم .
از بس خون از پاهايم آمده بود, خسته شده بودم و پاهايم حالت خشكيدگى پيدا كـرده بودند. از طرفى به خاطر عادت داشتن به اذكار و اوراد, مشغول خواندن دعاى غريق و سايرادعيه شدم . تا نزديك اذان صبح كه ماه با نور كمى طلوع مى كند و اندك روشنايى در بيابان ظاهرمـى شود, در همان حال بودم . در آن حال صداى سم اسبى به گوشم خورد و گمان كردم يكى ازعـربـهـاى بـدوى اسـت , كه به قصد قتل و اسارت و سرقت اموال باز ماندگان قافله آمده است . از تـرس سـكوت كردم و در زير آن بوته خار خود را از سوار مخفى مى كردم , اما او بالاى سرم آمد و به زبان عربى فرمود: حاجى قم . از ترس جواب نمى دادم . سر نيزه را به كف پايم گذاشت و به زبان فارسى فرمود:هاشم برخيز. سـرم را بـلـنـد نمودم و سلام كردم . ايشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چراخوابيده اى ؟ چه ذكرى مى گفتى ؟جريان را كاملا براى او شرح دادم . فرمود: برخيز تا برويم . عرض كردم : مولانا, من مانده ام و پاهايم به قدرى از خارها مجروح شده كه قدرت برحركت ندارم . فرمود: باكى نيست . زخمهايت هم خوب شده است
به سختى حركت كردم و يكى دو قدم با پاى برهنه راه رفتم . فرمودند: بيا پشت سر من سوار شو. چون اسب بلند و زمين هم هموار بود, اظهار عجز نمودم . فرمود: پايت را بر روى ركاب و پاى من بگذار و سوار شو. پـا بـر ركـاب گـذاشـتم و دستش را گرفتم . از تماس دستش , لذتى احساس نمودم كه دردهاى گـذشـتـه را فـراموش كردم و از عبايش بوى عطرى استشمام نمودم كه دلم زنده شد, اما خيال كردم كه يكى از حجاج ايرانى مى باشد كه با من رفيق سفر بوده است ,چون بيشتر صحبت ايشان از خصوصيات راه و حالات بعضى مسافرين بود. در ايـن هـنـگـام آثار طلوع فجر ظاهر شد. فرمود: اين چراغى كه در مقابل مشاهده مى كنى منزل حـاجـيـان و رفقاى شما است .
اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمود و ادامه داد كه نزديك قهوه خانه آبـى اسـت دست و پايت را بشوى و جامه ات را از تن بيرون آور و نمازت را بخوان همين جا باش تا همراهانت را ببينى . پياده شدم و دست بر زانوهايم گرفتم , تا ببينم آثار خستگى و جراحت باقى است وحالم بهتر شده كـه در ايـن حـال از سـوار غافل ماندم . وقتى متوجه او شدم , اثرى از اونديدم . به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا كردم . آن مرد تعجب كرد! مـن شرح جريان را براى او گفتم . او متاثر شد و بسيار گريه كرد و خدمتهاى زيادى نسبت به من انـجام داد. وقتى جامه ام را بيرون آوردم , خون بسيارى داشت , اما زخمى باقى نمانده بود فقط درجاى آنها پوست سفيدى مثل زخم خوب شده , مانده بود. عـصـر فـردا, كاروان حجاج به آن جا رسيد. همين كه همراهان مرا ديدند, از زنده بودن من بسيارتـعجب كردند و گفتند: ما همه يقين كرديم كه در اين بيابانها مانده اى و به دست عربهاى بدوى كشته شده اى . در اين هنگام قهوه چى , داستان آمدن مرا براى ايشان نقل كرد. وقتى آنها قصه رسيدنم را شنيدند, توجهشان به حضرت بقية اللّه روحى فداه زياد شد
تشرف حاج ملا هاشم صلواتي كنار كشتي
چون گذرنامه نداشتم , نگهبان و بازرس , به زور مرا از سر نردبان پايين فرستاد. بـا دل شـكـسـتـه و حال پريشان گفتم : اگر نگذاريد سوار كشتى شوم , خود را در آب مى اندازم . بازرسها اعتنايى نكردند. عـده اى از همراهان كه در راه رفيق بوديم و سابقه حالم را مى دانستند, ناظر جريانات بودند, ولى كارى از آنان بر نمى آمد. مـن ديـوانه وار گفتم : خدايا به اميد تو مى آيم و خود را در آب انداختم و ديگر نفهميدم چه مقدار آب از سرم گذشت و از خود بى خود شدم . يك وقت بهوش آمدم , ديدم لباسهايم تر است و بر روى شـنـهاى ساحل افتاده ام . سيدى جوان در شمايل اعراب ,فصيح و مليح و معطر و خوشبو, با كمال ملاطفت بازوهايم را ماساژ مى داد. ايشان جريان افتادن در آب را سؤال فرمود. همه قضايا را خدمت ايشان عرض كردم . فرمود: نااميد نباش كه ما تو را به كشتى مى نشانيم و به مقصد مى رسانيم و برايت مهمان دار معين مى كنيم , چون ما در اين كشتى سهمى داريم . برخيز اين طناب را بگيرو بالا برو. ديـدم پـهـلوى ديوار كشتى هستم و طنابى از آن آويزان است . طناب را گرفتم و آن سيدهم زير
بـازويم را گرفت و كمكم كرد تا بالا رفتم و ديدم هنوز كسى از مسافرين دركشتى ننشسته است . مقدارى در آن جا گشتم و عرشه را پسنديدم . بعد هم نشستم وخوابم برد. وقتى بيدار شدم , ديدم بـه قدرى جمعيت در كشتى نشسته كه نمى شودحركت كرد. شاهزاده اى از اهل شيراز كنارم بود پـرسـيـد: از كـجـا بـه كشتى آمديد؟ شماهمان كسى نيستيد كه در آب افتاديد و هر چه ملاحان گشتند شما را نيافتند؟ گفتم : چرا, و قضيه نجات خود را براى او گفتم . خـيـلـى گـريه كرد و بر حالم غبطه خورد بعد هم گفت : تا وقتى با هم هستيم , شما مهمان من
مى باشيد. در همين وقت پاسبانى كه معروف به عبداللّه كافر بود, براى بازرسى گذرنامه ها آمد ويك يك آنها را بـررسـى مـى كـرد. شـاهـزاده گفت : برخيزيد و در صندوق من , كه خالى است , مخفى شويد تا بگذرد, چون جواز نداريد. گفتم : يقينا جواز من از شما قويتراست و هرگز مخفى نمى شوم . در ايـن حـال مامورين به ما رسيدند و گذرنامه خواستند. دست خالى ام را باز كردم ,يعنى صاحب كـشـتـى بـه مـن چيزى نداد. خواستند به اجبار مرا از عرشه جدا كنند كه به آنها پرخاش كردم و گفتم : شما اول جلوى مرا گرفتيد, اما شريك كشتى از بيراهه مرابه اين جا رسانيد. هـيـاهـو زياد شد. مردم از اطراف به صدا آمدند كه اين همان بيچاره اى است كه او را ازنردبان رد كرديد و خودش را در آب انداخت و ملاحان او را نيافتند. وقـتـى عـبـداللّه از قـضيه آگاه شد, چون قسمتى از جريان را خودش ديده بود از ماگذشت , اما طـولـى نـكـشـيد كه صاحب كشتى و كاپيتانها نزد ما آمدند و عذرخواهى كردند.
خواستند از من پـذيـرايى كنند مخصوصا يكى از صاحبان كشتى كه مسلمان بودبه عنوان اين كه حضرت بقية اللّه
ارواحنافداه در اين كشتى سهمى دارند و اين حكايت شاهد صدق دارد, ولى آن شاهزاده مانع شد و مى گفت : هادى نجات دهنده , دستورضيافت را قبلا به من فرموده است . انـصـافـا شـرط پـذيـرايـى را كـامـلا بـجا آورد و در هيچ جا كوتاهى نكرد, تا به شيرازبرگشتيم , يعنى محبت را از حد گذرانيد. خدا به او جزاى خير دهد
تشرف حجة الاسلام آقا نجفي اصفهاني
تشرف حسن بن وجناء در غيبت صغري
از آن غذا به قدركفايت مى خوردم . لباس زمستانى و تابستانى هم در وقت خود مى رسيد. از طـرفـى مردم براى من آب مى آوردند و من آب را در ميان خانه مى پاشيدم . غذا هم مى آوردند, ولـى چـون احـتـيـاجـى نـداشـتـم , آن را به خاطر اين كه كسى بر حالم اطلاع پيدانكند, تصدق مى نمودم
تشرف زاهد كوفي در مسجد جعفي
نـاگاه سه نفر داخل شدند. يكى از ايشان ميان صحن مسجد نشست و دست چپ خودرا به زمين كـشـيـد.
آبـى ظاهر شد و از آن آب وضو گرفت . به آن دو نفر اشاره كرد. ايشان هم با آن آب وضو گرفتند. بعد هم جلوتر از آن دو نفر ايستاد و مشغول نماز شد. ايشان هم به او اقتداء كردند. بـعـد از سـلام نـماز, موضوع ظاهر كردن آب به نظر من بزرگ آمد. از يكى از آن دو نفركه طرف دست راست من نشسته بود, پرسيدم : اين مرد كيست ؟ گفت : او حضرت صاحب الامر (ع ) و پسر امام حسن عسكرى (ع ) است . همين كه اين مطلب را شنيدم , به خدمت آن حضرت رسيده دست ايشان را بوسيدم وعرض كردم : يا بن رسول اللّه راجع به عمر بن حمزه شريف چه مى فرماييد؟ آيا او برحق است ؟فرمود: نه , اما هدايت مى شود و نمى ميرد, مگر آن كه قبل از فوتش مرا خواهد ديد.
راوى (حـسـين بن على بن حمزه اقساسى ) مى گويد: اين جريان جالب و عجيب بود. بعد از مدتى طولانى عمر بن حمزه وفات كرد, ولى نشنيديم كه آن حضرت را ديده وملاقات نموده باشد. تا آن كـه اتـفاقا در مجلسى , آن شيخ (گازر) را ملاقات كردم . مجددا قضيه را از او پرسيدم . بعد از ذكرآن , ما انكار نموديم و گفتيم : مگر نگفته بودى كه آن حضرت فرمودند: عمر بن حمزه در آخر كارمرا خواهد ديد. پس چرا نديد؟گفت : تو چه مى دانى كه نديده است ؟ شايد ديده و تو نفهميده باشى ؟ بـعـد از آن بـا ابـوالـمـناقب (پسر على بن حمزه ) ملاقات كردم و راجع به حكايت پدرش گفتگو مـى كـردم . در بـين , قضيه فوت پدرش را گفت , كه اواخر يك شب , نزد پدرم نشسته بودم در آن
وقـتـى كـه پدرم مريض بود و مرض هم شدت داشت , به طورى كه قوايش تحليل رفته و صدايش ضـعـيـف شـده بـود. درهاى خانه را هم بسته بوديم . ناگاه مردى نزد ما حاضر شد كه از مهابت و عظمت او ترسيده و بر خود لرزيديم و از داخل شدنش از درهاى بسته تعجب كرديم . اين حالت او, مـا را از ايـن كـه راجـع به كيفيت داخل شدنش از درهاى بسته سؤال كنيم , غافل كرد. قدرى نزد پـدرم نشست و با اومشغول صحبت شد و پدرم گريه مى كرد. بعد از آن برخاست و از نظر ما غايب شد. پـدرم بـا سـنـگـيـنـى حـركت نمود و به جانب من نگريست و گفت : مرا بنشانيد. او رانشانيديم . چشمهايش را باز كرد و گفت : آن كسى كه نزد من بود كجا رفت ؟گفتيم : از همان راهى كه آمده بود, رفت . گفت : بگرديد. شايد او را پيدا كنيد. در اطـراف خـانـه جـسـتـجـو كرديم , ولى درها را بسته ديديم و اصلا اثرى از آن شخص نيافتيم . برگشتيم و پدرم را از درهاى بسته و نيافتن او خبر داديم و از او پرسيديم :ايشان چه كسى بود؟گفت : مولاى ما حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه بودند. بعد از آن ماجرا, مرض او شدت كرد و دار فانى را وداع گفت.
منبع:shamim.valiasr-aj.net
/س