تشرفات شگرف(قسمت سوم)

فردى بنام سيّد بحرالعلوم يمنى كه زيدى مذهب بود، وجود مقدس حضرت مهدى (عليه السلام) را انكار مى نمود و مكاتبات زيادى با علماء و مراجع شيعه داشت و بر اثبات وجود و حيات امام زمان (عليه السلام) دليل مى خواست....
دوشنبه، 24 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تشرفات شگرف(قسمت سوم)
تشرفات شگرف(قسمت سوم)
تشرفات شگرف(قسمت سوم)

نويسنده:آية اللّه سيّد ابوالحسن اصفهاني



فردى بنام سيّد بحرالعلوم يمنى كه زيدى مذهب بود، وجود مقدس حضرت مهدى (عليه السلام) را انكار مى نمود و مكاتبات زيادى با علماء و مراجع شيعه داشت و بر اثبات وجود و حيات امام زمان (عليه السلام) دليل مى خواست.
ليكن وقتى آن بزرگان از كتابهاى تاريخى و روايى شيعه و سنّى براى او دليل مى آوردند قانع نمى شد، سرانجام به مرحوم سيّد ابوالحسن نامه نوشت. ايشان در جواب نوشتند كه بايستى به نجف بياييد تا جواب را شفاهاً بدهم. وى همراه فرزندش سيّد ابراهيم به نجف مشرف گرديد. حضرت آية اللّه اصفهانى ايشان و پسرش را به قبرستان وادى السلام برد و در ميان آن قبرستان در مقام حضرت مهدى (عليه السلام) 4 ركعت نماز خواند و سپس اذكارى را بر زبان جارى كرد. تا اينكه امام زمان (عليه السلام) تشريف آوردند و سيّد بحرالعلوم گريه كرد و صيحه اى زد و بيهوش بر زمين افتاد و هنگاميكه بهوش آمد، خودش اقرار كرد كه حضرت را زيارت نموده است، و بعد هم كه به يمن برگشت، 4 هزار نفر از مريدان خود را شيعه نمود.(4)

احوال ايت الله ابوالحسن اصفهانى

يكى از علماء بزرگ كه بارها امام مهدى (عليه السلام) را ملاقات نموده، حضرت آية اللّه سيّد ابوالحسن اصفهانى (1365 1284 ه.ق) مى باشد.

مهاجرت سيد ابوالحسن اصفهانى به ايران

وى پس از فوت آية اللّه حاج سيّد محمّد كاظم يزدى به مقام مرجعيّت رسيد. در سال (1341 ه.ق) به دليل مخالفت با سياستهاى دولت استعمارگر انگليس، از طرف دولت عراق به همراه عده اى از علماى بر جسته ديگر تدريجاً به ايران تبعيد گرديدند. عظمت و محبت ايشان در قلوب مردم به اندازه اى بود كه علاوه بر استقبالى باشكوه از ايشان،
در روز دوم اقامتشان، شاه وقت ايران شخصاً به همراه جماعتى از اعضاء هيئت دولت و نمايندگان مجلس به محضر ايشان شرفياب گرديده و اظهار علاقه و ارادت نمودند. هم چنين به مدت 8 ماه سكونت در شهر مقدس قم، مردم از دور و نزديك براى زيارت ايشان به خدمتشان مشرف مى شدند.(1)

مقام مرجعيت و معنوى سيد ابوالحسن اصفهانى

گرچه آية اللّه اصفهانى ملاقاتهايى با امام عصر (عليه السلام) داشته اند لكن ما در اينجا به ذكر تشرف يكى از علماء كه بسى بيشتر از ملاقات مستقيم خود ايشان با حضرت، درجه و مقام يشان رامشخص مى كند اكتفاء مى نماييم.
جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج سيّد محمّد مهدى مرتضوى لنگرودى كه از علماء و نويسنده گان مشهور مى باشد، اين واقعه را بدون واسطه از مرحوم آية اللّه شيخ عبدالنبى اراكى شنيده اند و چنين نقل مى نمايد: «روزى آية اللّه اراكى براى ديدن مرحوم پدرم به منزل ما آمدند، در ضمن ملاقات، آقاى اراكى به پدرم گفت: شما از طرز
تفكر ما نسبت به آيةاللّه سيّد ابوالحسن اصفهانى تا اندازه اى با اطلاع بوديد و مى دانستيد كه ما نه تنها براى ايشان ترويج نمى كرديم بلكه در مجامع علماء و فضلاء درباره ايشان مى گفتيم كه ما از آية اللّه اصفهانى آنقدر كمتر نيستيم كه ترويج مرجعيّت شان را بنماييم. پدرم گفتار ايشان را تصديق نموده و گفتند: بله، شما چنين ادعايى مى كرديد، ولى در واقع به مراتب از ايشان كمتر بوديد حتّى مى توانم بگويم قابل مقايسه با ايشان نبوديد».
آية اللّه اراكى گفتند: به هر حال امروز مى خواهم عظمت و شخصيّت آية اللّه اصفهانى را براى شما بيان نمايم: يك روز در نجف اشرف مشهور شد كه يك نفر مرتاض هندى كه از راه حق، رياضت كشيده و به مقاماتى رسيده، به نجف اشرف آمده است. فضلاء و علماء به ديدار او مى رفتند؛ از جمله من هم رفتم و به وى گفتم: آيا در مدت رياضت خود دستورى به دست آورده ايد كه بوسيله آن بتوان به محضر امام زمان (عليه السلام) شرفياب شد. او گفت: بله، من يك دستور كه تجربه هم شده دارم و آن چنين است كه: شخص بايستى با طهارت بدن و لباس به بيابانى برود و جايى را انتخاب نمايد كه محل رفت و آمد نباشد،
بعد با حالت وضوء رو به قبله بنشيند و خطى دور خود بكشد و اذكارى را بگويد پس از اتمام اين اذكار، هر كس نزد اين شخص بيايد خود آقا امام زمان (عليه السلام) است. من هم به بيابان سهله رفتم و همان اعمال را انجام دادم. همين كه تمام شد، سيدى را كه عمامّه سبزى داشت، ديدم به من فرمود:بمن چه نياز داريد؟ من فوراً در جواب گفتم: به شما نيازى نيست. آن آقا فرمودند: شما ما را خواستيد كه به اينجا بياييم. من گفتم: شما اشتباه مى كنيد، من شما را نخواستم. آقا فرمودند: ما هرگز اشتباه نمى كنيم. حتماً شما ما را خواسته ايد كه به اينجا آمده ايم وگرنه ما در اقطار دنيا كسانى را داريم كه در انتظار ما بسر مى برند، ولى چون شما زودتر اين درخواست را كرده ايد اول
به ديدار شما آمده ايم ؛ تا حاجت شما را بر آورده، آنگاه به جاى ديگر برويم. گفتم: اى آقاى سيّد، من هر چه فكر مى كنم، مى بينم با شما كارى ندارم شما مى توانيد به نزد آن كسانى كه شما را مى خواهند برويد من در انتطار شخص بزرگى بسر مى برم آن آقا لبخندى بر لبانش نقش بست و از كنار من دور شد، چند قدمى بيش دور نشده
بود كه اين مطلب در خاطرم خطور كرد كه نكند اين آقا حضرت مهدى (عليه السلام) باشند، به خودم گفتم: شيخ عبد النبى! مگر آن مرتاض نگفت، هر كس بعد از انجام اعمال نزد تو آمد خود حضرت است، تو هم كه غير از اين سيّد كسى را نديده اى حتماً خود حضرت هستند. فوراً به دنبالش روان شدم امّا هر چه تلاش كردم، نرسيدم، ناچار عبا را تا كردم و زير بغل قرار دادم و نعلين را هم به دستم گرفتم و با پاى برهنه دوان دوان مى رفتم ولى با آنكه سيّد آهسته مى رفت من به ايشان نمى رسيدم. در اينجا يقين كردم كه آن سيّد بزرگوار آقا امام زمان (عليه السلام) مى باشند. بعلت دويدن زياد خسته شدم مقدارى استراحت كردم ولى چشمانم را از حضرت برنداشتم تا ببينم آقا به كداميك از خانه ها كه از دور نمايان شده بود مى روند تا من هم همانجا بروم و از همان دور ديدم كه وارد يكى از خانه ها شدند پس از رفع خستگى به آنجا رفتم، درب منزل را زدم، شخصى آمد و گفت: چكار داريد؟ گفتم: سيّد را مى خواهم گفت: سيّد نياز به اذن دخول دارد، صبر كن بروم تا براى شما اجازه بگيرم رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا اجازه فرمودند، وارد شدم ديدم همان سيّد روى تخت كوچكى نشسته، سلام كردم و حضرت جواب مرحمت كردند و فرمودند بياييد روى تخت بنشينيد، من اطاعت كردم و روبروى حضرت نشستم.
بعد از احوالپرسى مى خواستم مسائلى را كه برايم مشكل بود سئوال كنم، هر چه فكر كردم يادم نيامد بعد از مدتى ديدم آقا در حال انتظار هستند خجالت كشيدم و با شرمندگى تمام عرض كردم: آقا اجازه مرخصى مى فرماييد، فرمود: بفرماييد، از آنجا خارج شدم.
هنوز چند قدمى راه نرفته بودم كه آن مسائل به يادم آمد به خود گفتم من با اين همه زحمت به اينجا رسيده ام و نتوانسته ام از آقا استفاده اى بنماايم بايد خجالت را كنار گذاشته و مجدداً درب خانه را بزنم، درب را كوبيدم همان شخص آمد به او گفتم: مى خواهم دوباره خدمت آقا برسم، وى گفت: آقا نيست. گفتم: دروغ نگو، من براى كلاّشى
نيامده ام، مسائل مشكلى دارم مى خواهم بوسيله پرسش از آقا برايم حل گردد. او گفت: چگونه نسبت دروغ به من مى دهى؟ استغفار كن من اگر قصد دروغ كنم هرگز جايم در اينجا نخواهد بود ولى اين مطلب را اجمالاً بدان كه اين آقا مثل افراد ديگر نيستند، اين امام والا مقام كه در مدت 20 سال افتخار نوكرى ايشان را دارم، براى يك مرتبه هم
زحمت درب بازكردن را به من نداده اند. گاهى مشاهده مى كنم بر روى تخت نشسته اند و مشغول عبادت يا ذكر و گاهى مشاهده مى نمايم كه تشريف ندارند ولى صداى مباركشان به گوش مى رسد و گاهى ابداً، در خانه نيستند و برخى اوقات پس از گذشت چند لحظه مجدداً مى بينم كه برروى تخت مى باشند و گاهى سه روز يا ده روز و يا تا چهل روز مى بينم كه تشريف ندارند، كارهاى اين آقاى بزرگوار با ديگران فرق دارد.
گفتم: معذرت مى خواهم، از اين نسبتى كه دادم استغفار مى كنم اميد است كه مرا ببخشيد،گفت: بخشيدم.
گفتم: آيا راهى هست براى اين كه مسائل من حل شود؟ گفت: آرى، هر وقت آقا امام زمان (عليه السلام) در اينجا تشريف ندارند، نائبشان در اينجا ظاهر مى گردد و براى حل جميع مشكلات آمادگى دارد.
گفتم مى شود خدمتشان رسيد؟ گفت: بله وارد شدم ديدم جاى آقا امام زمان (عليه السلام) آيةاللّه سيّد ابوالحسن اصفهانى نشسته است، سلام كردم و ايشان جواب دادند.
بعد لبخندى زد و با لهجه اصفهانى گفت: حالت چطور است؟ گفتم الحمد للّه. سپس مسائل خود را يكى پس از ديگرى مطرح كردم و ايشام بدون تأمل جواب آنها را با آدرس بيان مى كرد و جوابها كاملاً قانع كننده بود.
بعد از تمام شدن سؤال و جوابها دستش را بوسيدم و از خدمتش مرخص گرديدم. همين كه بيرون آمدم با خود گفتم: آيا اين آقا سيّد ابوالحسن اصفهانى بود يا شخص ديگر ى به شكل و قيافه ايشان؟ لذا شك داشتم و با خود گقتم: براى بر طرف شدن شك بايستى به منزل ايشان در نجف بروم و همان سؤالها را بپرسم، اگر غير از آن جوابها را داد معلوم مى شود كه ايشان سيّد ابو الحسن نبوده و الّا خودشان بوده اند. به نجف كه رسيدم سريعاً به منزل ايشان رفتم پس از سلام و جواب سلام، همانگونه كه آنجا لبخندى زده بود، لبخندى زد و با لهجه اصفهانى گفت: حالت چطور است؟ و سپس سؤالها را مطرح كردم و ايشان به همان صورت بدون كم و زياد جواب دادند، بعد فرمودند: حالا يقين كردى و ترديدت بر طرف شد؟ گفتم: اى آقاى بزرگوار بله. وقتى كه پس از بوسيدن دستش خواستم خارج شوم به من فرمود: در حال حياتم راضى نيستم اين جريان را براى كسى نقل كنى امّا پس از مرگ مانعى ندارد.(2)
نمونه ديگر از مقامات معنوى ايشان آرى! مرحوم سيّد ابوالحسن اصفهانى از چنان تقوا و وارستگى برخوردار بود كه وقتى فرزند برومندش سيّد حسن شهيد شد، نه تنها صبر نمود بلكه به قاتل وى عفو و ترحّم روا داشت، سپس وقتى خواست از امر زعامت مسلمين كناره گيرى كند و درب منزب خويش را ببندد نامه اى (توقيع) از ناحيه حضرت مهدى (عليه السلام) توسط يكى از افراد موثّق بنام شيخ محمّد كوفى شوشترى كه مكرراً مفتخر به ملاقات حضرت
گرديده است، به دستشان رسيد كه حضرت به او فرموده بودند: «ارخص نفسك و اجعل مجلسك فى الدهليز ... نحن ننضرك» يعنى «از اتاق خصوصى بيرون بيا و در راهرو منزل بنشين تا به آسانى در دسترس عموم مردم باشى و به حل مشكلات و دستگيرى از آنان بپرداز (و در مقابل مسائل و خطرات احتمالى نگران نباش زيرا) ما تو را يارى مى كنيم».(3)
****

تشرف آخوند ملا محمود عراقي

عالم معاصر, آخوند ملا محمود عراقى (رحمت الله علیه), فرمود: مـن در اوايـل جـوانـى , در بروجرد در مدرسه شاهزاده , مشغول تحصيل علم بودم .
هواى آن شهرمـعتدل است و در ايام نوروز باغات و اراضى آن سبز و خرم مى شود وآثار زمستان و برف و سرماى هـوا از بـين مى رود ولى دو فرسخ از شهر كه به سمت اراك برويم بلكه كمتر از دو فرسخ , زمستان غالبا تا اول خرداد ثابت و برقراراست .
اوايـل فـروردين چون هوا را معتدل ديدم و درسها هم به خاطر رسومات نوروزتعطيل بود, با خود گـفـتـم قـبـر امـامزاده سهل بن على (ع ) را كه در روستاى آستانه است , زيارت كنم .
(آستانه ازروسـتـاهـاى كزاز است و كزاز از بخشهاى اراك مى باشدو اين امامزاده در هشت فرسخى بروجرد
واقع شده است .)
جمعى از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من , همراه من شدند و با لباس و كفشى كه مناسب هواىبـروجـرد بـود پـيـاده بـيرون آمديم و تا پايه گردنه , كه تقريبا در يك فرسخى شهر واقع است راه پيموديم .
در مـيـان گـردنـه بـرف ديـده مى شد, ولى به خاطر آن كه در كوهستان تا ايام تابستان هم برف مى ماند, اعتنايى نكرديم .
وقتى از گردنه بالا رفتيم , صحرا را هم پر از برف ديديم , ولى چون جادهكـوبـيده بود و آفتاب مى تابيد و تا رسيدن به مقصد بيش از شش فرسخ باقى نمانده بود, براه خود ادامـه داديـم .
بـا خـود حـسـاب كرديم كه دو فرسخ ديگررا در آن روز مى رويم و شب را كه شب چـهـارشـنـبـه بود, در يكى از روستاهاى بين راه مى خوابيم .
فقط يك نفر از همراهان از همان جابـرگـشـت . عصر به روستايى رسيديم و در آن جا توقف كرديم و شب را همان جا خوابيديم . صبح وقـتـى بـرخـاستيم , ديديم برف باريده و راه را بسته و مخفى نموده است .
با وجود اين وقتى نمازخوانديم وآفتاب طلوع كرد, آماده رفتن شديم .
صـاحـب مـنزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت : جاده اى نيست كه از آن برويد و اين برف تازه , همه راهها را بسته است .
گفتيم : باكى نيست , زيرا هوا خوب است و روستاها به يكديگر متصل هستند ومى توانيم راه را پيداكنيم , لذا اعتنايى نكرده و براه افتاديم . آن روز را هم با سختى تمام رفتيم .
عـصـر وارد روسـتـايى شديم كه از آن جا تا مقصد, تقريبا كمتر از دو فرسخ مسافت بود. شب را درخانه شخصى از خوبان , به نام حاجى مراد خوابيديم .
صبح وقتى برخاستيم هوا به شدت سرد شده وبرف هم بيشتر از شب گذشته باريده بود, اما ابرى ديده نمى شد.
نـمـاز صبح را خوانديم و چون مقصد نزديك و شب آينده , شب جمعه و مناسب بازيارت و عبادت بود و در وقت خروج , هدف ما درك زيارت اين شب بود, بازبراه افتاديم , به اين حساب كه بين ما ومـقـصد روستايى است كه متعلق به بعضى ازبستگان من مى باشد, اگر هم نتوانستيم به امامزاده بـرسـيـم , مـى توانيم در آن روستاتوقف كنيم و من صله رحم كنم .
وقتى صاحب منزل قصد ما را فـهـمـيـد, مـا را از حركت باز داشت و گفت : احتمال از بين رفتن شما وجود دارد, بنابراين جايز نيست برويد.
گـفـتـيـم : از ايـن جا تا روستاى بستگان ما مسافت چندانى نيست و بيشتر از يك گردنه فاصله نـداريم و هواى آن طرف هم كه مثل اين طرف نيست , بنابراين فقط يك فرسخ از راه برفى است و در يك فرسخ راه هم ترس از بين رفتن نمى باشد.
بـه هـر حال از او اصرار و از ما انكار و بالاخره وقتى اصرار كردن را بى فايده ديد, گفت :پس كمى صبر كنيد تا برگردم .
اين را گفت و رفت و در اتاق را بست . وقـتى رفت , به يكديگر گفتيم مصلحت در اين است كه تا نيامده برخيزيم و برويم ,زيرا اگر بيايدباز هم ممانعت مى كند, لذا برخاستيم تا خارج شويم , اما ديديم در بسته است .
فهميديم كه آن مرد مـؤمـن بـراى آن كـه از رفتن ما جلوگيرى كند, حيله اى بكاربرده و در را بسته است , لذا مجبور شديم همان جا بنشينيم .
در همين لحظات طفلى راميان ايوان ديديم كه كاسه اى در دست دارد و مى خواهد از كوزه اى كه آن جا بود, آب ببرد به او گفتيم : در را باز كن . او هـم بـى خبر از موضوع در را باز كرد. به سرعت بيرون آمديم و براه افتاديم .
بعد ازآن كه از اتاق و حياط, كه بالاى تلى قرار داشت , خارج شديم , صاحب منزل , كه براى انداختن برف بالاى بام رفته بود, ما را ديد و صدا زد: آقايان عزيز, نرويد كه تلف مى شويد. بيچاره هر قدر اصرار كرد كه حالا كجا مى رويد؟ فايده اى نداشت و ما اعتنانمى كرديم . وقـتـى اصـرار را بـى فايده ديد, دويد و صدا زد راه بسته و ناپيدا است و شروع به نشان دادن مسيرنـمـود كه از فلان مكان و فلان طرف برويد و تا جايى كه صدايش مى رسيد,راهنمايى مى كرد و ما راه مى رفتيم .
مـسـافتى كه از آن روستا دور شديم , راه را كه كاملا بسته بود, نيافتيم و بيخود مى رفتيم . گاه تا كـمر يا سينه به گودالهايى كه برف آنها را هموار كرده بود فرو مى رفتيم و گاه مى افتاديم و بدتراز هـمـه آن كـه , رشته قنات آبى در آن جا بود كه برف و بوران اثرچاههاى آن را بسته بود و ترس افـتـادن در آن چـاهـهـا را هـم داشـتـيـم .
بـعلاوه آن كه , راه نامشخص و برف هم غالبا از زانوها مى گذشت كفش و لباس هم مناسب با هواى تابستان بود.
گاهى بعضى از رفقا چنان در برف فرومـى رفـتـند كه نمى توانستند خارج بشوند, مگر اين كه بقيه او را بيرون بكشند.
با وجود اين حالت چون هوا آفتابى وروشن بود, مى رفتيم .
در بين راه , ناگاه ابرها به يكديگر پيوسته و هوا تاريك شد, بـرف و بـوران هم شروع شد و سر تا پاى ما را خيس نمود, اعضاى بدنمان , از وزيدن بادهاى سرد ووجـود بـرف و بـوران از كار افتاد, به همين جهت همگى از زندگى خودنااميد شديم و به هلاكت خـود يـقـين پيدا كرديم .
با پيش آمدن اين حالت انابه و استغفاركرده و شروع به وصيت كردن به همديگر نموديم .
بعد از وصيتها و آمادگى براى مردن , من گفتم : نبايد از فضل و كرم خداوند مايوس شدما بزرگ و ملجا و پناهى داريم كه در هر حال و زمانى قدرت يارى و كمك ما را دارد,بهتر آن است كه به او استغاثه كنيم .
دوستان گفتند: اين شخصى كه مى گويى , كيست ؟گـفـتـم : امـام عـصـر و صـاحـب امر, حضرت قائم عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را مى گويم . تاايـن سـخن را از من شنيدند, همگى به گريه افتادند و ضجه زدند و صداها را به واغوثاه وادركنا ياصاحب الزمان , بلند نمودند.
ناگاه باد, آرام و ابرها پراكنده و آفتاب ظاهر شد. وقتى اين وضع را ديديم بسيارخوشحال و مسرورشـديـم , اما همين كه اطراف را نگاه كرديم , ديديم در چهار طرف غير از كوه و تپه چيزى مشاهده نـمى شود و آن راهى كه بايد مى رفتيم , مشخص نبود. از ترس آن كه اگر برويم شايد راه را اشتباه كنيم و طعمه درندگان شويم , متحيرمانديم . در هـمـيـن حـال ناگهان ديديم كه از طرف مقابل بر بالاى بلندى , شخصى پياده ظاهر شدو به طرف ما آمد.
همه خوشحال شده و به يكديگر گفتيم : اين همان گردنه اى است كه بين ما و منزل باقى مانده است و اين شخص هم از آن جا مى آيد.
او بـه طرف ما و ما به سمت او روانه شديم تا آن كه به يكديگر رسيديم . شخصى بود به لباس مردم آن نواحى كه ما تصور كرديم از اهالى آن جا است و از او راه راپرسيديم .
گـفـت : راه همين است كه من آمدم و با دست اشاره به آن جايى كه اول ديده شد, نمود وگفت : آن هم اول گردنه است . بعد از اين صحبتها از ما گذشت و رفت . ما هم از محل عبور و جاى پاى اورفتيم تا به اول گردنه رسيديم و نفس راحتى كشيديم , اما اثر قدم او را از آن مكان به بعد نديديم , با آن كه از زمان ديدن او و رسيدن ما به آن جا, هواكاملا صاف و آفتاب نمايان و برف تازه اى غير ازبـرف قـبـلى نباريده بود و عبور از ميان گردنه هم بدون آن كه قدم در برف اثر كند, ممكن نبود.
ضمن اين كه از بلندى , تمام آن صحرا نمايان بود, و ما هر چه نگاه كرديم آن شخص را در آن بيابان هموار نديديم .
تمام همراهان از اين موضوع تعجب كردند! هر قدر در اطراف نظر انداختيم كه شايدجاى پايى پيدا كـنـيم , ديده نشد.
حتى از بالاى گردنه تا ورود به روستاى خودمان كه نزديك به نيم فرسخ بود, همت را بر آن گماشتيم كه اثر پايى پيدا كنيم , ولى با كمال تعجب پيدا نكرديم و نديديم .
پس از ورود به آن روستا پرسيديم : امروز اين جا و اين طرف گردنه , برف تازه باريده ؟
گـفـتند: نه , بلكه از اول روز تا به حال هوا همين طور صاف و آفتاب نمايان بوده است ,جز آن كه شب گذشته برف كمى باريد.
از ديـدن ايـن امـور غـيـر طبيعى و آن اجابت و دستگيرى بعد از استغاثه ما, براى من وبلكه همه هـمراهان هيچ شكى در اين كه آن شخص , آقا و مولا حضرت ولى عصرارواحنافداه , يا آن كه مامورخاصى از آن درگاه بوده است , نماند
****

تشرف آقا سيد جواد خراساني در تخت فولاد

مـرحـوم آقاى سيد جواد خراسانى , كه مورد اعتمادترين ائمه جماعت اصفهان بود ومقاماتى عالى داشت , فرمود:
از طرف حكومت , خيال داشتند, صالح آباد اصفهان را غصب نمايند در حالى كه ملك من و ديگران بـود, لـذا افـرادى را براى تصرف آن جا فرستادند.
ما هرچه درخواست نموديم , مذاكرات نتيجه اى نـداد. عـريـضه اى به حضور مقدس امام عصرارواحنافداه نوشتم و در رودخانه انداختم و به تخت فـولاد (قـبرستان مهمى در اصفهان است كه قبور بسيارى از اولياء خدا در آن جا مى باشد) رفتم و در خـرابـه اى بـا تـضرع مشغول خواندن دعاى ندبه شدم و مكرر مى گفتم : هل اليك يا بن احمد
سبيل فتلقى (آيا راهى براى رسيدن به شما هست تا حضرتت را ملاقات نماييم ؟)
ناگاه صداى سم اسبى را شنيدم و ديدم عربى سوار اسب ابلقى (اسبى كه سفيد است ,ولى با رنگ ديگرى مخلوط باشد) رو به قبله مى رود.
نگاهى به من كرد و غايب شد. از مـشـاهـده او قلبم راحت و به اصلاح كارها اطمينان پيدا كردم . شب بعد مشكلم كاملاحل شد. ضمنا در خواب مكررا حضرتش را مى ديدم كه به همين شمايل بودند
****

تشرف آقا سيد مهدي قزويني در شب عيد فطر

عالم كامل , آقا سيد مهدى قزوينى فرمود: سالى براى زيارت فطريه (شب عيد فطر) وارد كربلا شدم و در شب سى ام , كه احتمال شب عيد درآن مـى رفـت , نـزديك غروب , هنگامى كه اگر بنا بود شب عيد هم باشد, درآن وقت هلالى ديده نـمـى شود, در حرم مطهر بالاى سر مقدس بودم .
شخصى از من سؤال كرد: آيا امشب , شب زيارت مـى بـاشـد؟ و مـقـصودش آن بود كه آيا امشب شب عيد است و ماه ناقص مى باشد تا آن كه اعمال زيارت شب عيد را بجا آورد, يا آن كه شب آخر ماه رمضان است .
مـن در جـواب گـفـتم : احتمال دارد امشب شب عيد باشد, ولى معلوم نيست كه عيدثابت شود. ناگاه ديدم شخص بزرگوارى كه به هيئت بزرگان عرب بود, با مهابت وجلالت نزد من ايستاده اسـت . ايشان با دو نفر ديگر كه در هيبت و جلالت از ديگران ممتاز بودند, در آن جا تشريف داشت . آن شخص به زبان فصيح كه از اهل اين اعصارو زمانها بى سابقه است , در جواب سؤال كننده فرمود: نعم هذه الليلة ليلة الزيارة ,يعنى آرى , امشب شب عيد و شب زيارت است . وقتى اين سخن را از او شنيدم كه بدون تزلزل و ترديد, عيد را اعلام فرمود, به او گفتم :عيد بودن امـشـب را از كـجا مى گوييد؟ آيا به گفته منجم و تقويم اعتماد كرده ايد يا دليل ديگرى براى آن داريد؟ اعتناى درستى به من نكرد, مگر همين قدر كه فرمود: اقول لك هذه الليلة ليلة الزيارة , يعنى به تو مى گويم امشب شب زيارتى است .
اين را گفت و با آن دو نفر به سوى در حرم براه افتاد.
وقـتى از من جدا شدند گويا الان به خود آمده باشم , با خود گفتم اين جلالت و مهابت معمولا از كـسـى ديـده نشده است و اين طور مكالمه و خبر دادنها از غيب , از غيربزرگان دين و اهل اسرار انـجـام نمى شود, لذا با عجله هر چه تمام تر ايشان را دنبال كردم و بيرون آمدم , اما آنها را نديدم . از خـدامى كه كنار در بودند پرسيدم : اين سه نفركه فلان لباس و فلان شكل را داشتند و الان بيرونآمدند كجا رفتند؟گـفـتـند: ما چنين اشخاصى را كه مى گويى , نديده ايم . با وجود آن كه معمولا نمى شودكسى از زوار, مـخـصـوصـا اگر امتيازى بر ديگران داشته باشد, داخل صحن يا ايوان يارواق يا حرم شود و خدام او را نبينند, بلكه غالبا آنها مى دانند كه اهل كجا و چه كاره اندو از منازل هر يك اطلاع دارند و حـتـى پـيش از ورود اشراف و بزرگان به حرم , مطلع مى شوند و مى دانند كه چه وقت و از كجا وارد مـى شـونـد. چـنانكه هركس بر عادت خدام اطلاع داشته باشد, اينها را مى داند.
بعلاوه زمانى نگذشته بود كه ايشان رفته بودند. بـالاخـره از در خـارج شـدم و از خدامى كه در رواق و بين البابين بودند پرسيدم و همان جواب را شنيدم .
همچنين در ايوان و كفشدارى گشتم , اما اثرى ديده نشد, با اين كه هر يك از زوار ناگزير بايد از جلوى كفشدارى بگذرند. بـاز بـرگـشتم و رواق و حجره ها را گردش نمودم و از ساكنين و ملازمين آنها, يعنى قراءقرآن و خدام و غيره پرسيدم , ولى به همان ترتيب خبرى از سه نفر بدست نيامد. از طـرفـى در اواخر آن شب و روز بعد معلوم شد كه شب , شب عيد و زيارت بوده است , بنابراين از مشاهده اين امور و تصديق قلبى , يقين كردم كه به غير از آن بزرگوار, يعنى حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشريف كس ديگرى نبوده است
****

تشرف آقا سيد مهدي قزويني و جمعي ديگر در حله

عالم جليل القدر, مرحوم آقا سيد مهدى قزوينى (ره ) فرمودند: يكى از صلحاء وابرار حله گفت : يـك روز صـبـح از خـانه خود به قصد منزل شما خارج شدم .
در راه , گذرم به مقام معروف به قبرامامزاده سيد محمد ذى الدمعه افتاد. نزديك ضريح او, از خارج ,شخصى را ديدم كه چهره نيكويى داشـت , صـورت مـبارك او درخشان و مشغول قرائت فاتحة الكتاب بود.
در او تامل كردم . ديدم درشمايل عربى است , ولى از اهل حله نيست . بـا خـود گـفتم كه اين مرد غريب است و به صاحب اين قبر توجه كرده و كنارش ايستاده و فاتحه مـى خـوانـد, در حالى كه ما اهل اين جا از كنار او مى گذريم و حتى فاتحه اى هم نمى خوانيم , لذا ايستادم و فاتحه و توحيد را خواندم . وقتى فارغ شدم , سلام كردم . او جواب سلام مرا داد و فرمود: اى على , (نام ناقل جريان براى سيد مهدى قزوينى ) به زيارت سيد مهدى مى روى ؟ گفتم : آرى . فرمود: من نيز با تو مى آيم . مـقـدارى كه با هم رفتيم , فرمود: اى على , به خاطر ضرر و زيانى كه بر تووارد شده است غمگيننـبـاش , زيـرا تـو مردى هستى كه خداى تعالى حج را بر توواجب كرده بود.
(ظاهرا ناقل قضيه , درگـذشـتـه بـا ايـن كه مستطيع بوده , به حج مشرف نشده و ضرر و زيان , براى ايشان , جنبه تنبيه داشته است .) اما مال و منال , آن هم چيزى است كه از بين مى رود و باز به تو بر مى گردد. سـيـد على مى گويد: در آن سال به من ضررى رسيده بود كه احدى بر آن مطلع نشده بود, يعنى خـودم از تـرس شـهرت به ورشكستگى , كه موجب از بين رفتن اعتبار تجاراست , پنهان مى كردم .
غـمـگـين شدم و گفتم : سبحان اللّه , ورشكستگى من طورى شايع شده كه به ديگران هم رسيده است .
با وجود اينها, در جواب او گفتم : الحمدللّه على كل حال . فـرمـود: آنـچـه دارايـى از دست تو رفته به زودى بر مى گردد و پس از مدتى تو به حال اول خود برمى گردى و بدهيهاى خود را پرداخت خواهى كرد. مـن سـاكت شدم و در سخن او تفكر مى كردم تا آن كه به در خانه شما (سيد مهدى قزوينى (رحمت الله علیه )) رسيديم . من ايستادم , او هم ايستاد. گفتم : مولاى من , داخل شو, چون من از اهل خانه ام . فرمود: تو داخل شو كه انا صاحب الدار, يعنى منم صاحب خانه . (صاحب الدار ازالقاب حضرت است )
از وارد شـدن امـتـناع كردم , اما ايشان دست مرا گرفت و به داخل خانه جلوى خودفرستاد. وارد مـنـزل كـه شـديم ديديم تعدادى طلبه نشسته اند و منتظر بيرون آمدن شمااز اندرون هستند, تا درس را شـروع كنيد و طبعا جاى نشستن شما خالى بود و كسى در آن جا به خاطر احترام به شما ننشسته بود و فقط كتابى در آن جا گذاشته بود. آن شـخص رفت و در آن محل (محل نشستن سيد (ره )) نشست . آنگاه كتاب رابرداشت و باز كرد.
كـتـاب شرايع تاليف محقق بود. بعد هم از ميان اوراق كتاب , چندجزوه كه به دست خط شما بود, بيرون آورد.
(خط سيد ناخوانا بود به طورى كه هركسى نمى توانست آن را بخواند) با همه اينها, آن شـخـص شـروع به خواندن جزوات نمود و به طلاب مى فرمود: آيا در اين مسائل تعجب نمى كنيد! (اين جزوه ها از اجزاءكتاب مواهب الافهام سيد بود كه در شرح شرايع الاسلام است و كتابى عجيب در فن خود مى باشد, اما جز شش جلد آن نوشته نشده كه از اول طهارت تا احكام اموات است )
سيد مهدى قزوينى مى فرمايد: وقتى از اندرون خانه بيرون آمدم , آن مرد را كه درجاى من نشسته بود, ديدم .
همين كه مرا ديد, برخاست و كنارى نشست , ولى من او رابه نشستن در آن مكان ملزم نمودم و ديدم كه مردى خوش منظر, زيباچهره و در لباس غريبها است . هـمين كه نشستيم با چهره گشاده و صورتى متبسم به ايشان رو كردم تا از حالشان سؤال كنم و حـيا كردم بپرسم كه ايشان كيست و وطنش كجا است ؟ بعد هم در مساله خودمان شروع به بحث نـمـودم . ايـشـان هـم در هـمـان مـساله به كلامى كه مانند مرواريدغلطان بود, صحبت مى كرد.
سخنانش بى نهايت مرا مبهوت كرد. يكى از طلاب گفت : ساكت شو. تو را به اين سخنان چكار؟ آن مرد تبسمى كرد وساكت شد. وقتى بحث پايان يافت , گفتم : از كجا به حله آمده ايد؟ فرمود: از سليمانيه . گـفتم : كى از آن جا خارج شده ايد؟ فرمود: روز گذشته بيرون آمدم . و خارج نشدم مگروقتى كه نـجـيب پاشا فاتحانه وارد سليمانيه شد و با شمشير و قهر آن جا را گرفت واحمد پاشا را كه در آن جـا سـركـشـى مـى كـرد, دستگير نمود و به جاى او عبداللّه پاشابرادرش را نشاند. (احمد پاشا در سليمانيه از اطاعت دولت عثمانى سرپيچى كرده وخود مدعى سلطنت شده بود) مـرحـوم آقـا سيد مهدى قزوينى مى گويد: من از اين كه خبر اين فتح به حكام حله نرسيده است , مـتفكر ماندم , اما به ذهنم خطور نكرد كه از او بپرسم چطور گفته است ديروز از سليمانيه خارج شدم , در حالى كه راه بين حله و سليمانيه بيشتر از ده روزاست آن هم براى سوار تندرو. سـپـس آن شخص به يكى از خدام خانه دستور داد كه آب بياورد. خادم ظرف را گرفت كه از خم آب بردارد. صدايش زد كه اين كار را نكن , زيرا در آن ظرف حيوان مرده اى است .
خادم در آن ظرف نگاه كرد, ديد مارمولكى در آن افتاده و مرده است , لذا در ظرف ديگرى آب آورد و به ايشان داد.
وقتى آب را آشاميد براى رفتن برخاست . من هم به احترام او برخاستم .
ايشان با من خـداحـافـظى كـرد و از خانه خارج شد. وقتى بيرون رفت , من به طلاب گفتم : چرا خبر او را در
مورد فتح سليمانيه رد نكرديد؟ آنها گفتند: شما چرا اين كار را نكرديد؟
در اين جا حاج على (كه در اول قضيه صحبت از او بود) مرا به آنچه در راه واقع شده بود, خبر داد.
اهل مجلس هم مرا به آنچه پيش از بيرون آمدنم واقع شده بود, خبردادند, و اين كه در آن جزوه ها نظر نمود و آنها را با وجود ناخوانا بودن , خواند و اين كه از مسائل موجود در آن تعجب كرد! من گفتم : ايشان را پيدا كنيد و گمان ندارم كه او را بيابيد. واللّه حضرت صاحب الامرروحى فداه بود. طلاب با عجله به دنبال آن جناب متفرق شدند, ولى او را نيافتند و هيچ اثرى به دست نيامد, گويا به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو شد. مـا تـاريخ آن روزى را كه از فتح سليمانيه خبر داده بود, ضبط كرديم . پس از ده روز,خبر بشارت فـتـح سـلـيـمانيه به حله رسيد و حكام حله اين مطلب را اعلام كردند ودستور دادند توپ بزنند. (چنانچه مرسوم است كه در خبر فتوحات توپ مى زنند)
****

تشرف آقا شيخ حسين نجفي

شـيـخ اسـداللّه زنـجـانى فرمود: اين قضيه را دوازده نفر از بزرگان از شخصى كه درمحضر سيد بحرالعلوم بود, نقل كردند. آن شخص مى گويد: هـنـگامى كه جناب آقا شيخ حسين نجفى از زيارت بيت اللّه الحرام به نجف اشرف مراجعت نمود, بزرگان دين و علماء براى تبريك و تهنيت به حضور او رسيدند و درمنزل ايشان جمع شدند.
سـيـد بـحـرالعلوم (ره ), چون با جناب آقا شيخ حسين كمال رفاقت و صميميت راداشت , در اثناء صحبت روى مبارك خويش را به طرف او گرداند و فرمود: شيخ حسين تو آن قدر سربلند و بزرگ گـشـتـه اى كـه بـايد با حضرت صاحب الزمان (ع ) هم كاسه و هم غذا شوى . شيخ متغير و حالش دگرگون شد. حضار مجلس , از شنيدن سخن سيد بحرالعلوم اصل قضيه را از ايشان سؤال كردند. سـيـد فـرمود: آقا شيخ حسين , آيا به ياد ندارى كه بعد از مراجعت از حج در فلان منزل ,در خيمه خـود نـشـسـته و كاسه اى كه در آن آبگوشت بود براى نهار خود آماده كرده بودى ناگاه از دامنه بيابان جوانى خوشرو و خوشبو در لباس اعراب وارد گرديد و ازغذاى تو تناول فرمود.
هـمـان آقـا, روح هـمـه عـوالـم امـكـان حـضـرت صـاحـب الامـر والزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده اند
****

تشرف ابن هشام

ابوالقاسم جعفر بن محمد قولويه مى فرمايد: مـن در سـال 337, هـجرى كه اوايل غيبت كبرى بود, (همان سالى كه قرامطه ,حجرالاسود را به مـسجد الحرام برگردانده بودند) به عزم زيارت بيت اللّه , وارد بغدادشدم و بيشترين هدفم ديدن كـسـى بـود كـه حجرالاسود را به جاى خود نصب مى كند,زيرا در كتابها خوانده بودم كه آن را از جـايـش كـنـده و بـيـرون مـى بـرنـد و پس از آوردن ,حجت زمان و ولى رحمان حضرت بقية اللّه ارواحـنافداه آن را در جايش نصب مى كنند. [چنانچه در زمان حجاج لعنة اللّه عليه از جايش كنده شـد و هر كس خواست آن را در جاى خود نصب كند ممكن نشد تا آن كه امام زين العابدين و سيد الساجدين (ع ) به دست مبارك خود, آن را بر جايش قرار دادند.] در بغداد سخت بيمار شدم , به طورى كه خود را در شرف مرگ ديدم , لذا از آن مقصدى كه داشتم
(تـشـرف بـه بيت اللّه الحرام ) نااميد شدم . مردى را كه به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نايب نـمودم , نامه اى سر به مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال كرده بودم و اين كه , آيا در اين بيمارى از دنيا مى روم يا نه ؟ و به اوگفتم : عمده هدف من آن است كه اين رقعه را به كسى كه حجرالاسود را به جاى خودنصب مى كند, برسانى و جوابش را از او بگيرى , زيرا من تو را فقط براى همين كارمى فرستم .
ابـن هـشـام گفت : وقتى به مكه معظمه وارد شدم و خواستند, حجرالاسود را در جاى خود نصب نـمـايند, مبلغى به خدام دادم تا بتوانم كسى كه آن سنگ را بر جاى خود قرارمى دهد ببينم . چند نـفـر از ايشان را نزد خود نگاه داشتم , تا مرا از ازدحام جمعيت حفظنمايند. هركس كه مى خواست حجرالاسود را در جاى خود نصب نمايد, سنگ اضطراب داشت و بر جاى خود قرار نمى گرفت . درآن حال جوانى گندمگون وخوشرو پيدا شد. ايشان آمد و حجر را بر جاى خود گذارد. سنگ در آنجا, قرارگرفت , به طورى كه گويا اصلا و ابدا از جاى خود برداشته نشده است . بـعـد از مـشـاهـده اين حال , صداى جمعيت به تكبير بلند گرديد و آن جوان پس از اين كار از در
مسجد الحرام خارج شد. من نيز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوى خوددور مى كردم و راه را بازمى نمودم , به طورى كه آنها گمان كردند ديوانه يا مريض هستم و راه را باز مى نمودند. چشم از آن جوان بر نمى داشتم تا آن كه از بين مردم به كنارى رفت و با وجودى كه من با سرعت راه مى رفتم و ايـشان با كمال تانى حركت مى كرد, باز به او نمى رسيدم , تا به جايى رسيد كه جز من كسى نبود كه او را ببيند.
توقف نمود و فرمود: چيزى را كه همراه دارى بياور. رقعه را به او دادم . بدون آن كه آن را باز و نگاه كند, فرمود: به صاحب رقعه بگو, او در اين بيمارى فوت نمى كند, بلكه سى سال ديگر, از دنيا خواهد رفت . ابن هشام گفت : آنگاه چنان گريه اى بر من غلبه كرد كه قادر بر حركت كردن نبودم . جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت , تا آن كه از نظرم غايب شد. ابوالقاسم بن قولويه مى فرمايد: ابن هشام بعد از مراجعت از حج , اين واقعه را به من خبر داد.
نـاقـل اصل قضيه مى گويد: پس از آن كه سى سال از جريان گذشت , ابن قولويه مريض شد و در صـدد تـهيه كارهاى آخرت خود برآمد: وصيت نامه خود را نوشت و كفن خود را آماده كرد و محل قبر خود را معين نمود.
به او گفتند: چرا از اين بيمارى مى ترسى ؟ اميد داريم كه خداوند تفضل كرده و تو راعافيت دهد.
جواب داد: اين همان سالى است , كه خبر فوت مرا در آن داده اند. در آن سال , و با همان مرض وفات كرد و به رحمت الهى رسيد
****

تشرف ابو راجح حمامي

در حـلـه بـه مـرجـان صغير, كه حاكمى ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پيوسته صحابه را سب و سرزنش مى كند. دسـتـور داد كـه او را حـاضر كنند. وقتى حاضر شد, آن بى دينان به قدرى او را زدند كه مشرف به هـلاكـت شد و تمام بدن او خرد گرديد, حتى آن قدر به صورتش زدند كه دندانهايش ريخت . بعد هـم زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهنى بستند. بينى اش را هم سوراخ كردند و ريسمانى از مو داخـل سـوراخ بينى او كردند.
سپس حاكم آن ريسمان را به ريسمان ديگرى بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند. آنـهـا هـم همين كار را كردند, به طورى كه بر زمين افتاد و نزديك به هلاكت رسيد. وضع او را به حاكم ملعون خبر دادند. آن خبيث دستور قتلش را صادر كرد. حاضران گفتند: او پيرمردى بيش نـيـست و آن قدر جراحت ديده كه همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتياج به اعدام ندارد,
لذا خود را مسئول خون او نكن . خلاصه آن قدربا او صحبت كردند, تا دستور رهايى ابوراجح را داد.
بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه در همان شب خواهد مرد. صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با كمال تعجب ديدند سالم ايستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ريخته او برگشته و جراحتهايش خوب شده است , به طورى كه اثرى از آنهانيست . تعجب كنان قضيه را از او پرسيدند. گـفـت : مـن بـه حالى رسيدم كه مرگ را به چشم ديدم . زبانى برايم نمانده بود كه از خداچيزى بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولايم حضرت صاحب الزمان (ع ) استغاثه كردم . ناگاه ديدم حضرتش دست شريف خود را به روى من كشيد, وفرمود: از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات كار كن , چون حق تعالى به تو عافيت مرحمت كرده است . پس از آن به اين حالت كه مى بينيد, رسيدم . شـيـخ شـمس الدين محمد بن قارون (ناقل قضيه ) مى گويد: به خدا قسم ابوراجح مردى ضعيف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و كوسج (مردى كه محاسن نداشته باشد) بود ومن هميشه براى
نـظـافـت به حمامش مى رفتم . صبح آن روزى كه شفا يافت , او را درحالى كه قوى و خوش هيكل شده بود در منزلش ديدم . ريش او بلند و رويش سرخ ,به طورى كه مثل جوان بيست ساله اى ديده مى شد.
و به همين هيئت و جوانى بود, تاوقتى كه از دنيا رفت . بـعـد از شفا يافتن , خبر به حاكم رسيد. او هم ابوراجح را احضار كرد و وقتى وضعيتش را نسبت به قبل مشاهده كرد, رعب و وحشتى به او دست داد. از طرفى قبل از اين جريان , حاكم هميشه وقتى كـه در مـجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدى (ع ) كه در حله است مى كرد, ولى بعد از اين قضيه , روى خودرا به سمت آن مقام كرده و با اهل حله , نيكى و مدارا
مـى نـمـود و بعد از چند وقتى به درك واصل شد, در حالى كه چنين معجزه روشنى در آن خبيث تاثيرى نداشت

پی نوشتها:

1) محمّد شريف رازى، گنجينه دانشمندان، اسلاميه تهران، 1352 (ه.ش)، ج 1، ص 216، ج 3، ص 81.
2) احمد قاضى زاهدى، شيفتگان حضرت مهدى (عليه السلام) مؤسسه نشر و حاذق، قم، (1373 ه.ش)، ج 1،ص 115.
3) محمّد شريف رازى، گنجينه دانشمندان، اسلاميه تهران، 1352 (ه.ش)، ج 1، ص 218.
4) احمد قاضى زاهدى، شيفتگان حضرت مهدى (عليه السلام) مؤسسه نشر و حاذق، قم، 1373
ه.ش، ج 1، ص 122

منبع: shamim.valiasr-aj.net




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط