تشرفات شگرف (قسمت پنجم)

زهرى مى گويد: من تلاش فراوانى براى زيارت حضرت صاحب الامر (ع ) داشتم , اما به اين خواسته نرسيدم . تا آن كه بـه حـضور محمد بن عثمان عمروى - نايب دوم حضرت در غيبت صغرى - رفتم و مدتى ايشان را خدمت نمودم. روزى التماس كردم كه مرا به محضرآن حضرت برساند. قبول نكرد, ولى چون زياد تضرع كردم , فرمود: فردا, اول روز بيا. روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم . ديدم شخصى آمد كه جوانى خوشرو و خوشبو درلباس تجار
دوشنبه، 24 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تشرفات شگرف (قسمت پنجم)
تشرفات شگرف (قسمت پنجم)
تشرفات شگرف (قسمت پنجم)


تشرف زهري در غيبت صغري

زهرى مى گويد: من تلاش فراوانى براى زيارت حضرت صاحب الامر (ع ) داشتم , اما به اين خواسته نرسيدم . تا آن كه بـه حـضور محمد بن عثمان عمروى - نايب دوم حضرت در غيبت صغرى - رفتم و مدتى ايشان را خدمت نمودم. روزى التماس كردم كه مرا به محضرآن حضرت برساند. قبول نكرد, ولى چون زياد تضرع كردم , فرمود: فردا, اول روز بيا. روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم . ديدم شخصى آمد كه جوانى خوشرو و خوشبو درلباس تجار
همراه او بود و جنسى با خود داشت . در اين جا عمروى به آن جوان اشاره كرد, كه اين است آن كه مى خواهى .
مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال كردم و جواب شنيدم . بعد حضرت , به درخـانه اى كه خيلى مورد توجه نبود, رسيدند و خواستند داخل آن خانه شوند كه عمروى گفت : اگر سؤالى دارى بپرس , كه ديگر او را نخواهى ديد. رفـتـم كه سؤالى بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند:((ملعون است ,
مـلـعـون است , كسى كه نماز مغرب را تا وقتى كه ستاره در آسمان زيادشود, تاخير اندازد. ملعون است , ملعون است , كسى كه نماز صبح را تا وقتى كه ستاره ها غايب شوند, تاخير اندازد))

تشرف سيد امير اسحاق استرآبادي در راه مكه

سيد فاضل , امير اسحاق استرآبادى به پدر علامه مجلسى (ره ) فرمود: يك سال با جمعى از حجاج با قصد تشرف به بيت اللّه الحرام به طرف مكه مى رفتيم . در راه به جايى رسـيـديـم كـه از آن جا تا مكه هفت منزل مسافت مى باشد. اتفاقا من بنا به دلايلى از حجاج عقب افتادم و قافله از نظرم ناپديد شد و تنها ماندم و راه را گم كردم . حيران و سرگردان و هراسان در بـيـابان ماندم و چون براى پيدا كردن راه به اطراف بيابان زياد دويدم , تشنگى بر من غلبه كرد. در ايـن جا دل به مردن دادم و اززندگى مايوس شدم . ناگزير و از روى بيچارگى آواز استغاثه به يا ابـاصـالـح رحـمـك اللّه ادركـنى و اغثنى (اى اباصالح خدا تو را رحمت كند, مرا درياب و راه را به من نشان بده ) بلند كردم .
نـاگـاه از دامن بيابان سوارى ظاهر شد و بعد از مقدارى نزد من آمد. ديدم جوانى است خوشرو و گندمگون و خوش لباس كه به هيئت بزرگان لباس پوشيده و بر شترى سوار است و ظرف آبى دردست دارد. وقتى او را ديدم , سلام كردم و جواب شنيدم . فرمود: تشنه هستى ؟ گفتم : آرى . ظرف آب را به دستم داد. به مقدار نياز آشاميدم . بعد از آن فرمود: مى خواهى به قافله برسى ؟عرض كردم : آرى . مرا پشت سر خود سوار كرد و به سمت مكه متوجه گرديد. عادت من آن بود كه هرروز حرز يمانى را مـى خـوانـدم . در ايـن جـا وقـتى در خود احساس راحتى نمودم و به خلاصى خود از آن مهلكه امـيـدوار شـدم , شـروع بـه خـوانـدن كردم . آن جوان در بعضى از قسمتهاى حرز غلطهايى از منمى گرفت و مى فرمود: اين طور كه مى خوانى نيست , بلكه فلان طور بخوان . مـدت كـمـى كـه گذشت به من نگاهى انداخت و فرمود: نظر كن ببين كجا هستى ؟ آيااين جا را مى شناسى ؟ وقتى خوب تامل كردم , خود را در ابطح (خارج مكه ) ديدم . فرمود: پياده شو. هـمـين كه پياده شدم , برگشتم , ولى ايشان از نظرم غايب شد. فهميدم كه او مولاى من حضرت صـاحـب الزمان (ع ) بود. از جدايى او پشيمان شدم و از اين كه حضرت رانشناخته ام , متاسف شدم . بـعد از هفت روز اهل قافله رسيدند و مرا در مكه ديدند, درحالى كه از حياتم مايوس و نااميد شده بودند, لذا اين مطلب را مدركى قرار دادند و به طى الارض مشهور شدم . علامه مجلسى (ره ) مى فرمايد: پدرم فرمود: من حرز يمانى را نزد او خواندم وتصحيح نمودم و درخصوص آن حرز به من اجازه داد

شرف سيد باقر اصفهاني در مسجد سهله

روزى در نجف اشرف در مجلسى از حالات امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف و اشخاصى كه بـه حضور ايشان مشرف شده اند, صحبت شد.
در اثناء كلام عالم جليل آقا سيد باقراصفهانى , كه از شاگردان فاضل شيخ انصارى است , فرمود: شب چهارشنبه اى , چنانكه معمول مجاورين نجف است , به مسجدسهله رفته وبيتوته كردم . روز را هم در مسجد ماندم با قصد كه عصر به مسجد كوفه بروم و شب پنج شنبه را در آن جا بيتوته كنم و روز بعد به نجف اشرف برگردم . اتـفـاقـا ذخيره اى كه برداشته بودم , در آن جا تمام شد و بسيار گرسنه شدم . در آن زمانهامسجد سـهـلـه مـخروبه بود و در اطراف , ساختمان و اهالى نداشت و چون مردم بدون ذخيره به مسجد نـمـى رفـتـنـد و يـا مـثـلا چند روز نمى ماندند, نان فروش هم به آن جانمى آمد. خلاصه با وجود گـرسـنگى توقف كردم و در وسط مسجد مشغول نماز شدم . در اثناى نماز, مردى را ديدم كه درلباس اهل سياحت بود و به آن صفه آمد و نزديك من نشست و سفره نانى كه در دست داشت , پهن كرد. وقتى چشمم به نانها افتاد, باخود گفتم اى كاش اين مرد پولى قبول مى كرد و مرا هم بر اين سـفـره دعوت مى نمود. ناگاه ديدم به طرف من نگاهى كرد و مرا به خوردن دعوت كرد. من حياكـردم ونـپـذيرفتم , اما پس از اصرار او و انكار من , تقاضايش را قبول كردم به نزد او رفتم و به قدر اشتهايم خوردم .
بعد از صرف غذا, سفره را برداشت و به سوى حجره اى از حجرات مسجد كه درمقابل چشمم بود, رفـت و داخـل حـجره شد. من پشت سر او چشم دوختم و آن حجره را از نظر نينداختم , تا اين كه مدتى گذشت , ولى بيرون نيامد. از مشاهده اين جريان درفكر بودم كه آيا اين جريان اتفاقى بوده ياآن كه اين مرد به خاطر اطلاع از ضمير من ,مرا به خوردن دعوت نمود. بالاخره با خود گفتم مى روم و از حال او تحقيق مى نمايم . برخاستم و داخل آن حجره شدم , ولى باكـمـال تـعـجب اثرى از آن مرد نديدم و او را پيدا نكردم ! با آن كه آن اتاق بيشتر از يك در نداشت .
مـتـوجـه شدم كه آن شخص بر ضمير من مطلع بود كه مرا بااصرار به خوردن دعوت نمود و فكرمى كنم آن بزرگوار كسى غير از حضرت بقية اللّه ارواحنافداه نبوده است

اباصالح! بيا درمانده ام من

علامه مجلسي (ع) مي فرمايد: مرد شريف و صالحي را مي شناسم به نام امير اسحاق استرآبادي او چهل بار با پاي پياده به حجّ مشرف شده است، و در ميان مردم مشهور است كه طي الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم. او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكه به راه افتادم. حدود هفت يا نه منزل بيش تر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلل كرده ، از قافله عقب افتادم. وقتي به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي شد، راه را گم كردم، حيران و سرگردان وامانده بودم، از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده آماده مرگ بودم. [ ناگهان به ياد منجي
بشريت امام زمان (ع) افتادم و] فرياد زدم: يا ابا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت كند!
درهمين حال، از دور شبحي به نظرم رسيد، به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن پيمود و در كنارم ايستاد، جواني بود گندم گون و زيبا با لباسي پاكيزه بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت. سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود. فرمود: تشنه اي؟ گفتم: آري. اگر امكان دارد، كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد! او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم. آنگاه فرمود: مي خواهي به قافله برسي؟ گفتم: آري. او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز
دعاي" حرز يماني" را قرائت كنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حين دعا گاهي به طرف من بر مي گشت و مي فرمود: اين طور بخوان! چيزي نگذشت كه به من فرمود: اين جا را مي شناسي؟ نگاه كردم، ديدم در حومه شهر مكه هستم، گفتم: آري مي شناسم. فرمود : پس پياده شو! من پياده شدم برگشتم او را ببينم ناگاه از نظرم ناپديد شد، متوجه شدم كه او قائم آل محمد(ص) است. از گذشته خود پشيمان شدم، و از اينكه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار متاسف و ناراحت بودم. پس از هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجب نمودند. زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طي
الارض دارم.
ماخذ:
بحار الانوار، ج 52، صص 175 و 176

تشرف سيد بحرالعلوم (ره)

سيد بحرالعلوم (ره) به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بين راه راجع به اين مساله، كه گريه بـر امـام حسين عليه السلام گناهان را مى آمرزد، فكر مى كرد. همان وقت متوجه شد كه شخص عربى كه سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـيد و سلام كرد. بعد پرسيد: جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرو رفتهاى؟ و در چه انديشهاى؟ اگر
مساله علمى است بفرماييد شايد من هم اهل باشم؟ سـيـد بـحرالعلوم فرمود: در اين باره فكر مىكنم كه چطور مى شود خداى تعالى اين همه ثواب به زائريـن و گريه كنندگان بر حضرت سيدالشهداء عليه السلام مىدهد، مثلا در هر قدمى كه در راه زيارت بـرمـى دارد، ثواب يك حج و يك عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى يك قطره اشك تمام گناهان صغيره و كبيرهاش آمرزيده مى شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن! من براى شما مثالى مى آورم تا مشكل حل شود. سـلـطـانـى بـه همراه درباريان خود به شكار مى رفت. در شكارگاه از همراهيانش دور افتاد و به سـخـتى فوق العادهاى افتاد و بسيار گرسنه شد. خيمهاى را ديد و وارد آن خيمه شد. در آن سياه چـادر، پيرزنى را با پسرش ديد. آنان در گوشه خيمه عنيزهاى داشتند (بز شيرده) و از راه مصرف شير اين بز، زندگى خود را مىگرداندند. وقـتى سلطان وارد شد، او را نشناختند، ولى به خاطر پذيرايى از مهمان، آن بز را سر بريده و كباب كردند، زيرا چيز ديگرى براى پذيرايى نداشتند. سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد، از ايشان جدا شد و به هر طورى كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را براى اطرافيان نقل كرد. در نـهـايت از ايشان سؤال كرد: اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازى پيرزن و فرزندش را داده باشم، چه عملى بايد انجام بدهم؟ يكى از حضار گفت: به او صد گوسفند بدهيد. ديگرى كه از وزراء بود، گفت: صد گوسفند و صد اشرفى بدهيد. يكى ديگر گفت: فلان مزرعه را به ايشان بدهيد. سـلطان گفت: هر چه بدهم كم است، زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل كرده ام. چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند. من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود. بعد سوار عرب به سيد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم، حضرت سيدالشهداء عليه السلام هر چه از مال و منال و اهـل و عـيـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرين و گريه كنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد، نبايد تعجب نمود، چون خدا كه خـدائيش را نمى تواند به سيدالشهداء عليه السلام بدهد، پس هر كارى كه مى تواند، انجام مى دهد، يعنى با صـرف نظر از مقامات عالى خودش، به زوار و گريه كنندگان آن حضرت، درجاتى عنايت مى كند. در عين حال اينها را جزاى كامل براى فداكارى آن حضرت نمى داند. چون شخص عرب اين مطالب را فرمود، از نظر سيد بحرالعلوم غايب شد .
منبع:
كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) مى باشد.

تشرف سيد بحرالعلوم در مسجد سهله

عالم جليل آخوند ملازين العابدين سلماسى (ره) فرمود: روزى در مـجلس درس فخر الشيعه، آية اللّه علامه بحر العلوم (ره) در نجف اشرف نشسته بوديم، كه عالم محقق جناب ميرزا ابوالقاسم قمى صاحب كتاب قوانين براى زيارت علامه وارد شدند. آن سـال، سـالى بود كه ميرزا از ايران براى زيارت ائمه عراق و حج بيت اللّه الحرام آمده بودند.كسانى كه در مجلس درس حضور داشتند كه بيشتر از صد نفر بودند متفرق شدند فقط من با سه نفر از خواص اصحاب علامه، كه در درجات عالى صلاح و ورع و اجتهاد بودند، مانديم. محقق قمى رو به سيد كرد و گفت: شما به مقامات جسمانى(به خاطر سيادت) و روحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر اميرالمؤمنين عليه السلام) و باطنى رسيد هايد. پس از آن نعمتهاى نامتناهى، چيزى به ما تصدق فرماييد سـيد بدون تامل فرمود: شب گذشته يا دو شب قبل [ترديد از ناقل قضيه است] براى خواندن نماز شـب بـه مسجد كوفه رفته بودم.
با اين قصد، كه صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم، تا درسها تعطيل نشود. (سالهاى زيادى عادت علامه همين
بود.) وقـتـى از مـسـجـد بـيرون آمدم، در دلم براى رفتن به مسجد سهله شوقى افتاد، اما خود را از آن مـنـصـرف كردم، از ترس اين كه به نجف اشرف نرسم، ولى لحظه به لحظه شوقم زيادتر مى شد و قلبم به آن جا تمايل پيدا مى كرد. در هـمـان حـالـت ترديد بودم كه ناگاه بادى وزيد و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حركت داد
خيلى نگذشت كه خود را كنار در مسجد سهله ديدم.
داخل مسجد شدم، ديدم خالى از زوار و مترددين است جز آن كه شخصى جليل القدر مشغول مناجات با خداى قاضى الحاجات است آن هـم با جملاتى كه قلب را منقلب و چشم را گريان مى كرد.
حالم دگرگون و دلم از جا كنده شد و زانوهايم مرتعش و اشكم از شنيدن آن جملات جارى شد. جملاتى بود، كه هرگز به گوشم نـخـورده و چشمم نديده بود، لذا فهميدم كه مناجات كننده، آن كلمات را نه آن كه از محفوظات
خود بخواند، بلكه آنها را انشاء مى كند. در مـكان خود ايستادم و گوش مى دادم و از آنها لذت مىبردم، تا از مناجات فارغ شد. آنگاه رو به من كرد و به زبان فارسى فرمود: مهدى بيا. پيش رفتم و ايستادم. دوباره فرمود كه پيش روم. باز اندكى رفتم و توقف نمودم. براى بار سوم دستور به جلو رفتن داد و فرمود: ادب در امتثال(فرمانبرداري) است. يعنى تا هر جا كه گفتم بيا نه آن كه به خاطر رعايت ادب توقف كنى. من هم پيش رفتم تا جايى رسيدم كه دست ايشان به من و دست من به آن جناب مى رسيد. در اين حال ايشان مطلبى را فرمود. آخـوند ملازين العابدين سلماسى مى گويد: وقتى صحبت علامه (ره) به اين جا رسيد، يك باره از سخن گفتن دست كشيد و ادامه نداد و شروع به جواب دادن محقق قمى راجع به سؤالى كه قبلا ايشان پرسيده بود كرد. آن سؤال اين بود، كه چرا علامه با آن همه علم و استعداد زيادى كه دارند، تـالـيفاتشان كم است ايشان هم براى اين مساله دلايلى را بيان كردند، اما ميرزاى قمى دوباره آن صحبت حضرت با علامه را سؤال نمود. "سيد بحرالعلوم (ره) با دست خود اشاره كرد كه از اسرار
مكتومه است."
منبع:
كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) مى باشد.

تشرف سيد بحرالعلوم و ارزش گريه بر امام حسين (ع )

سيد بحرالعلوم (ره ) به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد. در بين راه راجع به اين مساله , كه گريه بـر امـام حسين (ع ) گناهان را مى آمرزد, فكر مى كرد. همان وقت متوجه شد كه شخص عربى كه سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـيد و سلام كرد. بعدپرسيد: جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرو رفته اى ؟ و در چه انديشه اى ؟ اگر مساله علمى است بفرماييد شايد من هم اهل باشم ؟ سـيـد بـحرالعلوم فرمود: در اين باره فكر مى كنم كه چطور مى شود خداى تعالى اين همه ثواب به زائريـن و گريه كنندگان بر حضرت سيدالشهداء (ع ) مى دهد, مثلا در هرقدمى كه در راه زيارت بـرمـى دارد, ثواب يك حج و يك عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى يك قطره اشك تمام
گناهان صغيره و كبيره اش آمرزيده مى شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن ! من براى شما مثالى مى آورم تا مشكل حل شود. سـلـطـانـى بـه همراه درباريان خود به شكار مى رفت . در شكارگاه از همراهيانش دور افتاد و به
سـخـتى فوق العاده اى افتاد و بسيار گرسنه شد. خيمه اى را ديد و وارد آن خيمه شد. در آن سياه چـادر, پيرزنى را با پسرش ديد. آنان در گوشه خيمه عنيزه اى داشتند (بز شيرده ) و از راه مصرف شير اين بز, زندگى خود را مى گرداندند. وقـتى سلطان وارد شد, او را نشناختند, ولى به خاطر پذيرايى از مهمان , آن بز را سربريده و كباب
كردند, زيرا چيز ديگرى براى پذيرايى نداشتند. سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد, از ايشان جدا شد و به هر طورى كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را براى اطرافيان نقل كرد. در نـهـايت از ايشان سؤال كرد: اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازى پيرزن و فرزندش راداده باشم , چه عملى بايد انجام بدهم ؟يكى از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهيد. ديگرى كه از وزراء بود, گفت : صد گوسفند و صد اشرفى بدهيد. يكى ديگر گفت : فلان مزرعه را به ايشان بدهيد. سـلطان گفت : هر چه بدهم كم است , زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل كرده ام . چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند. من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود. بعد سوار عرب به سيد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم , حضرت سيدالشهداء (ع ) هرچه از مال و منال و اهـل و عـيـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد پس اگرخـداونـد بـه زائرين و گريه كنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد, نبايد تعجب نمود, چون خدا كه خـدائيش را نمى تواند به سيدالشهداء (ع )بدهد, پس هر كارى كه مى تواند, انجام مى دهد, يعنى با صـرف نظر از مقامات عالى خودش , به زوار و گريه كنندگان آن حضرت , درجاتى عنايت مى كند. در عين حال اينها را جزاى كامل براى فداكارى آن حضرت نمى داند. چون شخص عرب اين مطالب را فرمود, از نظر سيد بحرالعلوم غايب شد

تشرف سيد جعفر قزويني با پدر بزرگوار خود

سيد جليل , آقا سيد جعفر قزوينى مى گويد: بـا پدرم - مرحوم آقاى سيد باقر قزوينى - به مسجدسهله مى رفتيم .
وقتى نزديك مسجد رسيديم , به او گفتم : اين حرفهايى كه از مردم مى شنوم , يعنى هر كس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بيايد حضرت مهدى (ع ) را مى بيند, پايه و اساسى ندارد. پدرم غضبناك متوجه من شد و گفت : چرا اساسى نداشته باشد؟ فقط به خاطر آن كه تو نديده اى ؟ آيـا هـر چيزى كه تو نديده اى اصل ندارد؟ و خيلى مرا سرزنش كرد, به طورى كه از گفته خويش پشيمان شدم . داخل مسجد شديم . هيچ كس در آن جا نبود.
وقتى پدرم در وسط مسجد, براى خواندن دو ركعت نـمـاز اسـتـجاره ايستاد, شخصى از طرف مقام حضرت حجت (ع )متوجه او شد و از كنارش عبور نـمـود. بـه او سلام كرد و با ايشان مصافحه نمود. دراين جا پدرم به من توجه كرد و پرسيد: اين آقا كيست ؟ گفتم : آيا او حضرت مهدى (ع ) است ؟ فرمود: پس كيست ؟ من به دنبال آن حضرت دويدم , ولى احدى را نه در مسجد و نه در خارج آن نديدم

تشرف اسماعيل هرقلى

در حلّه، شخصى به نام اسماعيلبن حسن هرقلى بود (هرقل نام روستايى است) . پسر او شمس الدين فرمود: پدرم نقل كرد: در زمـان جوانى در ران چپم دملى كه آن را توثه مى گويند، به اندازه دست يك انسان ظاهر شد.
در هـر فـصـل بـهـار مى تركيد و از آن خون و چرك خارج مى شد. اين ناراحتى مرا از هر كارى باز مى داشت.
به حله آمدم و به خدمت رضى الدين على، سيدبن طاووس رسيده و از اين ناراحتى شكايت نمودم .
سـيـد جـراحـان حـله را حاضر نمود. ايشان مرا معاينه كردند و همگى گفتند: اين دمل روى رگ حـساسى است و علاج آن جز بريدن نيست . اگر اين را ببريم شايد رگ بريده شود و در اين صورت اسماعيل زنده نخواهد ماند، لذا به جهت وجود اين خطر عظيم دست به چنين كارى نمى زنيم . سـيـدبـن طـاووس فرمود: من به بغداد مىروم، در حله باش تا تو را همراه خود ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشان دهم، شايد ايشان علاجى بنمايند.
بـا هـم بـه بغداد رفتيم . سيد اطباء را خواست و آنها همان تشخيص را دادند و از معالجه من نااميد شدند.
آنـگـاه سـيـدبـن طـاووس به من فرمود: در شريعت اسلام، امثال تو مىتوانند با اين لباسها نماز بخوانند، ولى سعى كن خودت را از خون پاك كنى . بعد از آن عرض كردم: حال كه تا بغداد آمدهام، بهتر است به زيارت عسكريين عليهماالسلام در سامرا مشرف شوم و از آن جا به حله برگردم . وقـتـى سيدبن طاووس اين سخن را شنيد، پسنديد. من هم لباسها و پولى كه همراه داشتم، به او سپردم و روانه شدم. چون به سامرا رسيدم، داخل حرم عسكريين عليهماالسلام شده، زيارت كردم و بعد به سرداب مقدس مشرف گـرديـدم. به خداوند عالم استغاثه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالىفرجه الشريف را شفيع خود قرار دادم. مقدارى از شب را در آن جا به سر بردم و تا روز پنج شنبه در سامرا ماندم . آن روز به دجله رفته، غسل كردم و لباس پاكيزهاى براى زيارت پوشيدم و آفتابهاى كه همراهم بود، پر از آب كرده برگشتم، تا به در حصار شهر سامرا رسيدم . نـاگـاه، چـهـار نفر سواره مشاهده كردم كه از حصار بيرون آمدند. گمان من آن بود كه ايشان از شرفاء و بزرگان اعرابند كه صاحبان گوسفند هستند و گله ايشان در آن حوالى مى باشد. وقـتـى بـه نـزديك آنها رسيدم، ديدم دو نفر از ايشان جوان و يكى پيرمرد است كه نقاب انداخته و ديگرى بسيار با هيبت و فرجيه به تن داشت (لباس مخصوصى است كه در آن زمانها روى لباسها
مى پوشيدند) و در آن شمشيرى حمايل كرده بود. آن سوارها نيز شمشير به همراه داشتند.
پيرمرد نقاب دار، نيزهاى در دست داشت و در سمت راست راه ايستاده بود و آن دو جوان در سمت چپ ايستاده
بودند. صاحب فرجيه، وسط راه ايستاد. سوارها سلام كردند و من جواب سلام ايشان را دادم . آنگاه صاحب فرجيه به من فرمود: فردا به نزد اهل و عيال خود خواهى رفت؟ عرض كردم: بلى. فرمود: پيش بيا تا آن چيزى كه تو را به درد و الم وا مى دارد، ببينم .
من از اين كه به بدنم دست بزند كراهت داشتم، زيرا تازه از آب بيرون آمده بودم و پيراهنم هنوز تر بود.
با اين احوال اطاعت كرده، نزد او رفتم. چـون بـه نزد او رسيدم، آن سوار (صاحب فرجيه) خم شد و دوش
مرا گرفت و دست خود را روى زخم گذاشت و فشار داد، به طورى كه به درد آمد و بعد روى اسب نشست .
آن پيرمرد گفت: رستگار شدى اى اسماعيل. گفتم: ما و شما ان شاءاللّه همه رستگاريم. و از اين كه پيرمرد اسم مرا مى داند تعجب كردم! بعد از آن پيرمرد گفت: اين بزرگوار امام عصر تو است . مـن پـيـش او رفـتـم و پـاهاى مباركش را بوسيدم. حضرت اسب خود را راند و من نيز در ركابش مى رفتم. فرمود: برگرد. عرض كردم : هرگز از حضورتان جدا نمى شوم. فرمود: مصلحت در آن است كه برگردى .
باز عرض كردم : از شما جدا نمىشوم . در اين جا آن پيرمرد گفت: اى اسماعيل آيا شرم ندارى كه امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمان او را مخالفت مىكنى؟ پـس از ايـن سخن ايستادم و آن حضرت چند گامى دور شدند و به من التفاتى كردند و فرمودند: زمانى كه به بغداد رسيدى، ابوجعفر خليفه، كه اسم او مستنصر است، تو را مىطلبد. وقتى كه نزد او حـاضر شدى و به تو چيزى داد، قبول نكن و به پسر ما كه علىبن طاووس است، بگو نامهاى در خصوص تو به على بن عوض بنويسد. من هم به او مىسپارم كه هر چه مىخواهى به تو بدهد.
بـعد هم با اصحاب خود تشريف بردند تا از نظرم غايب شدند.
من در آن حال از جدايى ايشان تاسف خوردم و ساعتى متحير ماندم و بر زمين نشستم . بعد از آن به حرم عسكريين عليهماالسلام مراجعت نمودم. خدام، اطراف من جمع شدند و مرا دگرگون ديدند.
گفتند: چه اتفاقى افتاده است؟ آيا كسى با تو جنگ و نزاعى كرده است؟ گفتم: نه، آيا آن سوارهايى كه بر حصار بودند شناختيد؟ گفتند: آنها شرفاء و صاحبان گوسفندانند.
گفتم: نه، بلكه يكى از آنها امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود. گفتند: آن پيرمرد يا كسى كه فرجيه به تن داشت امام عصر (عج) بود؟ گفتم: آن كه فرجيه به تن داشت . گفتند: جراحت خود را به او نشان دادهاى؟ گـفـتـم: آن بزرگوار به دست مباركش آن را گرفت و فشار داد، به طورى كه به درد آمد و پاى خـود را بـيـرون آوردم كـه آن محل را به ايشان نشان دهم، ديدم از دمل و جراحت اثرى نيست . از كثرت تعجب و حيرت، شك كردم كه دمل در كدام پاى من بود. پاى ديگرم را نيز بيرون آوردم، باز هم اثرى نبود. چـون مـردم ايـن مـطلب را مشاهده كردند، به من هجوم آوردند و لباسم را قطعه قطعه كردند و جـهـت تبرك بردند و به طورى ازدحام كردند كه نزديك بود پايمال شوم . در آن حال خدام مرا به خزانه بردند. نـاظـر حـرم مـطهر عسكريين عليهماالسلام داخل خزانه شد و
مرا ديد. سؤال كرد: چند وقت است از بغداد خارج شدهاى؟ گفتم: يك هفته . او رفت و من آن شب را در سامرا به سر بردم. بعد از اداى نماز صبح وداع نموده و بيرون آمدم و اهل آن جا مرا مشايعت كردند. بـه راه افـتـادم و شـب را بـيـن راه در منزلى خوابيدم. صبح عازم بغداد شدم، وقتى كه به پل قديم رسيدم، ديدم مردم جمع شده و هر كه مى گذرد، از نام و نسب او سؤال مى نمايند. وقتى رسيدم از مـن نـيـز سؤال كردند. تا نام و نسب خود را گفتم، ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهاى مرا پاره پاره نمودند و خيلى خسته ام كردند.
پاسبان محل در اين باره نامهاى به بغداد نوشت مـرا از آن جا حركت داده به بغداد بردند. مردم آن جا نيز به سرم هجوم آورده، لباسهاى مرا بردند و نزديك بود كه از كثرت ازدحام هلاك شوم . وزير خليفه كه اهل قم و از شيعيان بود، سيدبن طاووس را طلبيد تا اين حكايت را از او بپرسد.
وقـتى ابن طاووس در بين راه مرا ديد، همراهيان او مردم را از اطراف من متفرق كردند. ايشان به من فرمود: آيا اين حكايت مربوط به تو است؟ گفتم: آرى از مركبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثرى از آن جراحت نديد و در اين هنگام از حال رفت و بيهوش شد. وقـتـى بـهـوش آمـد، دسـت مـرا گـرفت و گريه كنان نزد وزير برد و گفت: اين شخص برادر و عزيزترين مردم نزد من است.
وزيـر از قـصـهام پرسيد. من هم حكايت را نقل كردم . سپس او اطبايى كه جراحت مرا ديده بودند، احضار نمود و
گفت: جراحت اين مرد را معالجه و مداوا نماييد. گفتند: جز بريدن معالجه ديگرى ندارد و اگر بريده شود
مى ميرد. وزير گفت: اگر بريده شود و نميرد، چه مدت لازم است كه گوشت در جايش برويد؟ گفتند: دو ماه طول خواهد كشيد، اما جاى بريدگى گود مىماند و مو نمى رويد.
وزير گفت: جراحت او را كى ديدهايد؟ گفتند: ده روز قبل. وزير پاى مرا به اطباء نشان داد. آنها ديدند كه مانند پاى ديگرم، صحيح و سالم است و هيچ اثرى از جراحت در آن نيست . يكى از آنها فرياد زد: اين كار، كار عيسى بن مريم (ع) است. وزير گفت: وقتى كه كار شما نباشد، ما خود مىدانيم كار كيست . بعد از آن، وزير مرا به نزد خليفه، كه مستنصر بود، برد. خليفه كيفيت را پرسيد. مـن هـم قـضـيـه را نقل كردم . بعد دستور داد تا هزار دينار براى من بياورند و گفت: اين مبلغ را هزينه سفر خويش قرار ده . گفتم: جرات ندارم كه ذرهاى از آن را بردارم.
گفت: از كه مىترسى؟ گـفـتـم: از كسى كه اين معامله را با من نمود و مرا شفا داد، زيرا به من فرمود: از ابوجعفر چيزى قبول نكن . خليفه از اين گفتهام، گريست و ناراحت شد و من هم از او چيزى قبول نكرده، خارج شدم .
نظير قضيه اسماعيل هرقلى، توسلى است كه به حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام شده است، لذا ما اين توسل را هم ذكر مى كنيم .
آقا ميرزا احمد على هندى فرمود: مـدتـى بـالاى زانوى من دملى ايجاد شده بود كه مرا بسيار اذيت مىكرد. هر چه به اطباء مراجعه نمودم فايدهاى نداشت . بالاخره آنها اقرار كردند كه آن دمل علاج ناپذير است .
پـدرم بـا آن كه از اطباء هند فهميدهتر بود، جمعى از آنان را از اطراف و اكناف هند احضار كرد.
هر كدام از آنها كه دمل را ديد، به عجز از درمان آن اعتراف نمود، تا آن كه طبيبى فرنگى آورد. او دمل را ديد و
ميلهاى در آن فرو برد و بيرون آورد و گفت: اين دمل را غير از عيسى بن مريم (ع) كسى نـمـىتواند علاج كند و زخم آن به فلان پرده سرايت مىكند، وقتى كه به آن جا رسيد، تو را هلاك خواهد كرد و امروز يا فردا است كه به آن پرده برسد.
چون اين مطلب را از طبيب شنيدم، بسيار مضطرب شدم و تا شب به اين حال بودم . شـب كـه خـوابـيـدم، در عالم رؤيا ديدم، حضرت علىبن موسى الرضا عليه السلام از روبروى من تشريف مـى آورنـد، در حـالـى كـه نور از صورت مباركشان به آسمان بالا مى رود.
حضرت مرا صدا زدند و فرمودند: اى احمد على به طرف من بيا. عرض كردم: مولاى من مىدانيد كه مريضم و قادر بر آمدن نيستم . آن بزرگوار اعتنايى به من ننمودند و دوباره فرمودند: به سوى من بيا. من امتثال امر آن حضرت را نموده و خود را به حضور مباركش رساندم . آن بزرگوار دست مباركشان را به زانوى من كه دمل داشت، ماليدند. عرضه داشتم: مولاى من، بسيار مشتاق زيارت قبر شما مى باشم حضرت فرمودند: ان شاءاللّه . از خـواب بـيـدار شـدم، چـون بـه زانوى خود نگاه كردم، اثرى از آن زخم و دمل نديدم . جرات هم نـداشـتـم كـه ايـن جريان را براى افرادى كه حال مرا مى دانستند اظهار نمايم، زيرا كه آنها قبول نمى كردند. تا آن كه قضيه شفا يافتن من، منتشر شد و به سلطان هند رسيد. سلطان مرا احضار نموده و بعد از مطلع شدن از كيفيت خواب، مرا اكرام و احترام نمود و يك مقررى برايم تعيين كرد كه هر ساله به من مى رسيد. ناقل قضيه مى گويد: آن مقررى در زمان مجاورتش در كربلاى معلى هم به او مى رسيد.

ماخذ:

كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) مى باشد.

منبع:shamim.valiasr-aj.net




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط