عملیات خیبر به روایت سعید مهتدی
عمده نيرو هاي رزمنده لشكر 27 محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلّم) ) طي عمليات خيبر، در محور " طلائيه " مستقر شده بودند. از رده هاي بالا ، دستور دادند يكي دو گردان لشكر 27 را به جزيره جنوبي مجنون بفرستيم. چند روز بعد از اينكه گردان هاي " مالك اشتر " و " حبيب بن مظاهر " به جزيره جنوبي اعزام شدند، قرار شد براي بررسي موقعيت نيروها، در معيت " حاج همت "، فرمانده لشكر 27، برويم آنجا. با رسيدن به جزيره جنوبي، ابتدا رفتيم پيش بچه هاي دو گردان مالك و حبيب.
بچه بسيجي ها به محض مشاهده حاجي، از خوشحالي كم مانده بود بال در آورند. فوج فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورتش را ميبوسيدند. با هزار مكافات توانستيم آنها را كمي آرام كنيم تا حاجي بتواند برايشان صحبت كند. حاج همت مثل هميشه با آن شور و دلربايي اش قدري براي بسيجي ها حرف زد، از دستاورد هاي عمليات گفت و اينكه چرا بايستي بچه ها سختي ها را تحمل كنند. خيلي مختصر و مفيد آنها را توجيه كرد. با كلماتي كه فقط مختص خودش بود و خوب ميدانست چطور و در كدام لحظه ميتواند با گفتن شان، حساس ترين تار شعور و عواطف رزمنده ها را مرتعش كند و آن ها را به هيجان بياورد.
با يك لحن محكم و پر صلابت گفت:
" برادران رزمنده، بسيجيان با ايمان! درود به اين چهره هاي غبار گرفتهتان، درود به اراده و شرف شما دريادلان، جنگ سخت است، سختي دارد، شهادت دارد، زخمي شدن و قطعي دست و پا دارد، اسير شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد، اينها را همه ما ميدانيم. اما اي عزيزان؛ ما نبايد گول ظاهر اين چيز ها را بخوريم، نبايستي فراموش كنيم با چه هدفي توي اين راه قدم گذاشه ايم. ما براي جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام مان به جبهه آمديم. تا وقتي نيتمان خالص باشد، هر قدمي كه در اين راه برداريم، اجر اين قدم در پيش خدا محفوظ ميماند. امام عزيزمان دستور داده اند جزاير را بايستي حفظ كنيم. ما ديگر چاره اي نداريم، مگر اينكه به يكي از اين دو شق تن بدهيم ؛ يا اينكه از خودمان ضعف نشان بدهيم، پرچم سفيد ذلت و تسليم به دست بگيريم و كاري كنيم كه حرف اماممان بر زمين بماند، و يا اينكه تا آخرين نفس، مردانه بمانيم و بجنگيم و شهيد بشويم و با عزت از اين امتحان سخت بيرون بياييم. حالا، بسيجي ها! شما به من بگوييد، چه كنيم؟ تسليم شويم يا تا آخرين نفس بجنگيم؟!"
خدا گواه است تا حرف همت به اينجا رسيد، بسيجي ها شيون كنان فرياد زدند : " ميجنگيم، ميميريم، سازش نميپذيريم "!
بعد هم دسته جمعي هجوم بردند به سمت حاجي و شروع كردند با چشم هايي گريان، بوسيدن سر و صورت همت. با چه مصيبتي توانستيم حاجي را از آنجا خارج كنيم، بماند. بعد با هم راهي شديم تا برويم به قرارگاه موقت عملياتي؛ جايي كه محل تجمع فرماندهان لشكر هاي عمل كننده سپاه در جزيره بود. محل اين قرارگاه، شبيه به آلونك هايي بود كه در باغ ها ميسازند. اتاقك هايي خشت و گلي و كوچك، كه هيچ استحكامي نداشتند و بچه های سپاه، از سر ناچاري آنجا را بعنوان قرارگاه موقت عملياتي انتخاب كرده بودند. چون تازه وارد جزاير مجنون شده بوديم، هنوز از دل مرداب ها، جاده تداركاتي احداث نشده بود تا بشود ماشين آلات سنگين مهندسي رزمي را به اين دست آب بياوريم و يك قرارگاه مستحكم ومناسب براي استقرار فرماندهان در آنجا بسازيم.
اين آلونك هاي خشت و گلي هم از قبل در آنجا قرار داشت. نيرو هاي دشمن كه حتي خوابش را هم نمي ديدند كه ما يك روز به عمق جزاير مجنون دسترسي پيدا كنيم، آنها را ساخته بودند و حالا، بچه هاي ما داشتند از سر اجبار، از اين آلونك ها به عنوان سنگر فرماندهي خط مقدم استفاده ميكردند.
موقعي كه با " همت " به قرارگاه موصوف رسيديم، فرماندهان بقيه لشكر ها هم در آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجي خيلي گرم و خودماني با همه حضار سلام و عليك و ديده بوسي كرد و بعد رفت پيش برادرمان " احمد كاظمي "؛ فرمانده لشكر 8 نجف، كنار يكي از آلونك ها نشست و با همان لحن شيرين خودش گفت : " خب احمد، نظرت چيه؟ اينجا چي كم داريم؟ فكر ميكني اگه بخواهيم اين بعثي هاي شاخ شكستهرو از باقي مونده جزيره جنوبي بيندازيم بيرون، چقدر نيرو لازم داريم ؟! "
حاجي همينطور پر انرژي و خندان، مشغول صحبت با احمد كاظمي بود و حضار؛ ناباور و متحير، به او خيره شده بودند. چنان با روحيه بالايي داشت با كاظمي صحبت ميكرد كه هركس از حال و روز ما خبر نداشت، خيال ميكرد "حاج همت" هيچي نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق براي ادامه عمليات در اختيار دارد.
اين در حالي بود كه من خوب ميدانستم عمده نيروهاي رزمنده لشكر 27 در منطقه طلائيه به شدت با دشمن درگير بودند و در آن موقعيت وخيم، حاجي بجز همان دوگرداني كه چند روز قبل به جزيره جنوبي فرستاده بود، حتي يك نيروي قادر به رزم در اختيار نداشت. تازه، گردان هايي را هم كه در طلائيه به كار گرفته بوديم، همگي ضربه خورده بودند و براي بازسازي اين گردان ها و رساندنشان به سطح استاندارد رزمي سابق و انتقالشان به جزيره براي ادامه عمليات، به زمان زيادي نياز داشتيم. در حالي كه ميدانستيم از بابت وقت، به سختي در تنگنا قرارداريم. با اين همه، حاج همت خيلي قرص و قوي داشت با كاظمي حرف ميزد. يادش بخير، شهيد عزيزمان " مهدي زين الدين " فرمانده لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) كه كنار من نشسته بود، با يك لبخند قشنگي داشت به حاج همت نگاه ميكرد.وقتي زير گوشي، قضيه نداشتن نيروي خودمان را به او گفتم، با تبسم به بنده گفت : " خدا به همت خير بده، با وجود اينكه عمده نيروهاش تو طلائيه درگيرند و دستش خاليه، ولي باز هم به فكر ماست و اومده ببينه به چه طريقي ميتونه دشمن رو از اين منطقه بيرون كنه! ".
در همين موقع بيسيم زدند - از رده هاي بالا – احمد كاظمي گوشي را برداشت. ميخواستند بدانند وضعيت از چه قرار است. كاظمي، همان طور كه گوشي بيسيم دستش بود، و يك نگاه اميدواري به حاج همت داشت، در جواب با لبخند گفت : " وضعيت ما خوبه، همين كه همت با ماست، مشكلي نداريم! ".
... در هنگامه اي كه رزمنده هاي لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در بخش مركزي جزيره جنوبي مجنون موضع گرفته بودند، دشمن با تمام توان توپخانه سنگين و كاتيوشا و خمپاره اش، اين جزيره را يكپارچه و بي وقفه ميكوبيد. طبق برآوردي كه رده هاي بالا انجام داده بودند، فقط ظرف سه شبانه روز، دشمن بيشتر از يك ميليون و سيصد و پنجاه هزار گلوله توپ و خمپاره و كاتيوشا روي سر نيرو هاي ايراني ريخته بود. حتي يك لحظه نبود كه جزيره آرام باشد. تكه به تكه خاك جزيره از زمين و آسمان كوبيده ميشد و بچه رزمنده ها، شديد ترين فشار ها را آنجا تحمل ميكردند. در گيرو دار بيرون زدن دشمن از جزيره و تلاش براي حفظ آن بوديم كه گلوله اي كنارم منفجر شد و از ناحيه جلو و عقب سر، تركش خوردم. طوري كه مجبور شدم سرم را باندپيچي كنم.
با اينكه اثر زخم و خون در بالاي پيشانيام مشخص بود، ولي خوشبختانه وضعيت جسميام به شكلي بود كه سر پا بودم و ميتوانستم به كارم ادامه بدهم. بچه ها توي خط مستقر بودند. لازم بود براي ارائه گزارش آخرين وضعيت نيرو ها بروم پيش حاج همت، تا با او در باره روال كار آينده خط پدافندي خودمان مشورت كنم و بدانم قرار است مراحل بعدي عمليات را از كجا ادامه بدهيم.
فراموش نميكنم، به محض اينكه حاج همت مرا ديد، مجال صحبت به من نداد و با اشاره به باندپيچي سرم، خيلي نگران پرسيد : " سرت چي شده سعيد ؟! "
گفتم : " چيزي نشده حاجي، فقط يه خراش كوچيك برداشته، واسه اين اونو با باند بستم تا روش خاك نشينه و چرك نكنه، چيز مهمي نيست ". خيلي ناراحت شد و گفت : " نگو چيزي نيست! ... مواظب خودت باش تا آسيبي بهت نرسه ".
گفتم : " اين چه حرفيه حاجي ؟ خودت بارها گفتي ما اصلمان بر شهادته ". با اخم گفت : " حالا حرف خودم رو بهم ميگي؟!... بله، اصل بر شهادته، اما تا لحظه شهادت، مكلفايم حفظ جان خودمون رو جدي بگيريم! ".
من كه انتظار شنيدن چنين صحبتي را از او نداشتم، ديگر چيزي نگفتم. خيلي فشرده گزارشام را دادم، با هم مشورت كرديم و دوباره روانه خط شدم.توي راه تمام فكر و ذكرم معطوف به حرف هاي حاج همت بود.با خودم ميگفتم، حرف هاي حاجي بي حكمت نيست، درست است كه از زمين و هوا دشمن دارد جزيره را ميكوبد و در هر گوشه جزيره شهيدي به خاك افتاده و تعداد بچه هاي مجروح ما هم كم نيست، ولي در اين وضعيت دشوار جنگ، كه امكان جايگزيني حتي يك كادر عملياتي وجود ندارد، آن قدر بحث ضرورت " حفظ جان تا لحظه شهادت " براي همت جدي شده كه با وجود سر نترسي كه دارد و خودش مدام زير آتش شديد دشمن رفت و آمد ميكند، به من گوشزد ميكند مواظب خودم باشم، تا آسيبي نبينم و بتوانم در ميدان جهاد سر پا باشم، تا بهتر با دشمن مقابله كنم.
... روز هفدهم اسفند، در اوج درگيري ما با دشمن در جزيره مجنون، حوالي بعد از ظهر بود كه ديدم ميگويند بي سيم تو را ميخواهد. گوشي را كه به دستم گرفتم، صداي حاج همت را شنيدم كه گفت : " سعيد، در قسمت شرقي جزيره جنوبي، از طرف اين شاخ شكسته ها، دارند بچه هاي ما را اذيت ميكنند... من به عقب ميرم تا براي كمك به اين بچه ها، از بقيه لشكر ها قدري نيرو جور كنم و بيارم جلو ".
گفتم : " مفهوم شد حاجي، اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ ".
گفت : " نه عزيزم، شما چون نسبت به موقعيت منطقه توجيه هستي، همين جا باش تا خط رو تحويل بچه هاي لشكر امام حسين(ع) بدي و كمكشان كني. هر وقت كارت تموم شد، بيا به همون سنگر... – منظور حاجي از اصطلاح "همون سنگر"، قرارگاه تاكتيكي حاج قاسم سليماني بود- ... بعد بيا اونجا؛ من هم غروب ميام همون جا، تا با هم صحبت كنيم ".
گفتم : " باشه مفهوم شد، تمام ".
برگشتم پيش بچه هايمان در خط و كنارشان ماندم. دشمن كه وحشت از دست دادن جزاير خواب از چشم هايش ربوده بود، حتي براي يك لحظه، دست از گلوله باران جزاير بر نميداشت. ما هم در داخل سنگر ها و كانال هاي نفررويي كه به تازگي حفر شده بود، پناه گرفته بوديم و از خطمان دفاع ميكرديم. چند ساعتي گذشت. از طريق بي سيم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسيدم : حاجي آمده يا نه ؟!
گفتند : " نه، هنوز برنگشته! ".
مدتي بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم. جواب دادند : " نه خبري نيست! " ديگر دلشوره رهايم نكرد. طاقت نياوردم. خط را سپردم دست تعدادي از بچه ها، آمدم كمي عقبتر و با يك جيپ 106 كه عازم عقب بود، راهي شدم به سمت سنگري كه محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر كه شدم، ديدم حاجي نيست. از برادرمان حاج "قاسم سليماني"؛ فرمانده لشكر 41 ثارالله پرسيدم حاج همت كجاست؟
ايشان گفت : " رفته قرارگاه لشكر 27 و هنوز برنگشته ".
قرارگاه تاكتيكي ما در ضلع شرقي جزيره بود. گفتم : " ولي حاجي به من گفته بود برميگرده اينجا، چون با من كار داره ".
حاج قاسم گفت : " هنوز كه نيومده، ولي مرا هم نگران كردي، الان يه وسيله به شما ميدم، برو به قرارگاه تاكتيكي لشكرتون، احتمال داره اينجا نياد ".
با يكي از پيك هاي فرمانده لشكر ثارالله، سوار بر يك موتور تريل، رفتم سمت قرارگاه تاكتيكي لشكر 27 در ضلع شرقي جزيره. آنجا كه رسيديم، ]شهيد[ حاج عباس كريمي را ديدم.
به او گفتم : " عباس، حاج همت اينجا بوده انگار، ولي اصلا برنگشته پيش حاج قاسم ".
عباس با تعجب گفت : " معلومه چي ميگي؟! حاجي اصلا اينجا نيومده برادر من! " اين را كه گفت، دفعتا سراپاي بدنم به لرزه افتاد و بي اختيار سست شدم. فهميدم قطعا بايستي بين راه براي همت اتفاقي افتاده باشد.
عباس ادامه داد : " ... حاجي اينجا نيومده، ولي با قرارگاه مركزي كه تماس گرفتم، گفتند حاجي اونجا نيست و شما هم ديگه در بخش مركزي جزيره مسئوليتي نداريد، گفتند گردان لشكرتان همونجا باشه، ما خودمون لشكر امام حسين(ع) رو ميفرستيم بياد اونجا و خط رو از گردان شما تحويل بگيره ".
عباس كه حرفش تمام شد، خودم گوشي بي سيم را برداشتم، با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم : " پس لا اقل بگذاريد ما بريم گردان رو عوض كنيم و برگرديم به اينجا ".
از آن سر خط جواب دادند : " نه، شما از اين طرف نريد. شما از منطقه شرقي جزيره تكان نخوريد و به آن طرف نريد ".
يك حس باطني به من ميگفت حتما خبري شده و مركز نميخواهد كه ما بفهميم. روي پيشاني ام عرق سردي نشسته بود. همين طور كه گوشي بي سيم توي دستم بود، نشستم زمين و گفتم : " بسيار خوب، حالا حاج همت كجاست؟ ".
جواب آمد : " فرماندهي جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب ".
رو كردم به شهيد كريمي و گفتم : " عباس، بهت گفته باشم؛ يا حاجي شهيد شده، يا به احتمال خيلي ضعيف، زخمي شده ".
او گفت : " روي چه حسابي اين حرف رو ميزني تو؟! " گفتم : "اگه حاجي ميخواست بره اون دست آب، لشكر رو كه همين جوري بدون مسئوليت رها نميكرد، حتما يا با تو در اينجا، يا با من در خط تماس ميگرفت و سر بسته خبر ميداد كه ميخواد به اون طرف آب بره ".
عباس هم نگران بود. منتها چون بي سيم چي ها كنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بيشتر از اين درباره دل نگرانيمان جلوي آنها صحبت كنيم.آخر اگر اين خبر شايع ميشد كه حاجي شهيد شده، بر روحيه بچه هاي لشكر تاثير منفي و ناگواري به جا ميگذاشت.چون او به شدت مورد علاقه بسيجي ها بود و براي آنها، باور كردن نبودن همت خيلي، خيلي دشوار به نظر ميرسيد.
چشم كه بر هم زديم، غروب شد و دقايقي بعد، روز كوتاه زمستاني هفدهم اسفند، جاياش را با شبي به سياهي دوزخ عوض كرد. آن شب، حتي يك لحظه هم از ياد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعي ميشد. خصوصا آن لحظه اي كه از طلائيه به جزيره جنوبي آمديم، آن سخنراني زيبا و بي تكلف حاجي براي بچه هاي بسيجي لشكر، بيرون كشيدن او از چنگ بسيجي ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشكر هاي سپاه و شلوغ بازي هاي رايج حاجي، رجزخواني هاي روح بخش او، بگو بخندش با احمد كاظمي لبخند هاي زين الدين در واكنش به شيرين زباني هاي حاجي و بعد، آن پاسخ سرشار از روحيه احمد كاظمي به رده هاي بالا، پاي بي سيم و در حالي كه نيم نگاهي به حاجي داشت و گفته بود : " همين كه همت با ماست، مشكلي نداريم! ".
شب وحشتناكي بر من گذشت. به هر مشقتي كه بود، صبر كرديم تا صبح. ديگر برايمان يقين حاصل شد كه حتما براي او اتفاقي افتاده. بعد از نماز صبح عباس كريمي گفت : " سعيد، تو همين جا بمون، من ميرم يه سر قرارگاه نجف، ببينم موضوع از چه قراره! ".
رفت و اصلا نفهميدم چقدر گذشت، كه برگشت؛ با چشم هايي مثل دو كاسه خون، خيس از اشك. عباس، عباس هميشگي نبود. به زحمت لب بازكرد و گفت : " همت و يك نفر ديگر، سوار بر موتور، سمت "پد" ميرفتند كه تانك بعثي آن ها را هدف تير مستقيم قرار داد و شهيد شدند ".
در حالي كه كنار آمدن با اين باور كه ديگر او را نميبينم، برايم محال به نظر ميرسد، كم كم دستخوش دلهره ديگري شدم؛ اين واقعه را چطور ميبايست براي بچه رزمنده هاي لشكر مطرح ميكردم؟! طوري كه خبرش، روحيه لطيف آنها را تضعيف نكند.
... هنوز هم باور نبودن همت برايم سخت است، بدجوري ما را چشم براه خودش گذاشت، ... و رفت.
توضیحات :
عباس کریمی قهرودی بعد از شهادت حاج همت به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله انتخاب و در ۲۳ اسفند ۶۳ در همان منطقه در عملیات بدر به شهادت رسید.
مهدی زین الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) در آبان ماه ۶۳ در درگیری با ضد انقلاب در منطقه سردشت به فیض شهادت نایل آمد.
سعید مهتدی بعد ها به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب و در ۱۹ دی ماه ۸۴ در حادثه سقوط هواپیمای فالکون به همت و کریمی پیوست.
سردار احمد کاظمی بعد ها به سمت فرمانده نیروی هوایی سپاه و در این اواخر به فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب و تا زمان شهادت یعنی ۱۹ دی ۸۴ در این سمت باقی ماند. کاظمی در حالی به همرزمانش پیوست که در وصیت نامه اش از خدا خواسته بود زمانی شهادت را قسمت او کند که از همه چیز خبری هست جز شهادت.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد. ان شاءا...
منبع:نشریه یاد ماندگار شماره ششم
/س
بچه بسيجي ها به محض مشاهده حاجي، از خوشحالي كم مانده بود بال در آورند. فوج فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورتش را ميبوسيدند. با هزار مكافات توانستيم آنها را كمي آرام كنيم تا حاجي بتواند برايشان صحبت كند. حاج همت مثل هميشه با آن شور و دلربايي اش قدري براي بسيجي ها حرف زد، از دستاورد هاي عمليات گفت و اينكه چرا بايستي بچه ها سختي ها را تحمل كنند. خيلي مختصر و مفيد آنها را توجيه كرد. با كلماتي كه فقط مختص خودش بود و خوب ميدانست چطور و در كدام لحظه ميتواند با گفتن شان، حساس ترين تار شعور و عواطف رزمنده ها را مرتعش كند و آن ها را به هيجان بياورد.
با يك لحن محكم و پر صلابت گفت:
" برادران رزمنده، بسيجيان با ايمان! درود به اين چهره هاي غبار گرفتهتان، درود به اراده و شرف شما دريادلان، جنگ سخت است، سختي دارد، شهادت دارد، زخمي شدن و قطعي دست و پا دارد، اسير شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد، اينها را همه ما ميدانيم. اما اي عزيزان؛ ما نبايد گول ظاهر اين چيز ها را بخوريم، نبايستي فراموش كنيم با چه هدفي توي اين راه قدم گذاشه ايم. ما براي جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام مان به جبهه آمديم. تا وقتي نيتمان خالص باشد، هر قدمي كه در اين راه برداريم، اجر اين قدم در پيش خدا محفوظ ميماند. امام عزيزمان دستور داده اند جزاير را بايستي حفظ كنيم. ما ديگر چاره اي نداريم، مگر اينكه به يكي از اين دو شق تن بدهيم ؛ يا اينكه از خودمان ضعف نشان بدهيم، پرچم سفيد ذلت و تسليم به دست بگيريم و كاري كنيم كه حرف اماممان بر زمين بماند، و يا اينكه تا آخرين نفس، مردانه بمانيم و بجنگيم و شهيد بشويم و با عزت از اين امتحان سخت بيرون بياييم. حالا، بسيجي ها! شما به من بگوييد، چه كنيم؟ تسليم شويم يا تا آخرين نفس بجنگيم؟!"
خدا گواه است تا حرف همت به اينجا رسيد، بسيجي ها شيون كنان فرياد زدند : " ميجنگيم، ميميريم، سازش نميپذيريم "!
بعد هم دسته جمعي هجوم بردند به سمت حاجي و شروع كردند با چشم هايي گريان، بوسيدن سر و صورت همت. با چه مصيبتي توانستيم حاجي را از آنجا خارج كنيم، بماند. بعد با هم راهي شديم تا برويم به قرارگاه موقت عملياتي؛ جايي كه محل تجمع فرماندهان لشكر هاي عمل كننده سپاه در جزيره بود. محل اين قرارگاه، شبيه به آلونك هايي بود كه در باغ ها ميسازند. اتاقك هايي خشت و گلي و كوچك، كه هيچ استحكامي نداشتند و بچه های سپاه، از سر ناچاري آنجا را بعنوان قرارگاه موقت عملياتي انتخاب كرده بودند. چون تازه وارد جزاير مجنون شده بوديم، هنوز از دل مرداب ها، جاده تداركاتي احداث نشده بود تا بشود ماشين آلات سنگين مهندسي رزمي را به اين دست آب بياوريم و يك قرارگاه مستحكم ومناسب براي استقرار فرماندهان در آنجا بسازيم.
اين آلونك هاي خشت و گلي هم از قبل در آنجا قرار داشت. نيرو هاي دشمن كه حتي خوابش را هم نمي ديدند كه ما يك روز به عمق جزاير مجنون دسترسي پيدا كنيم، آنها را ساخته بودند و حالا، بچه هاي ما داشتند از سر اجبار، از اين آلونك ها به عنوان سنگر فرماندهي خط مقدم استفاده ميكردند.
موقعي كه با " همت " به قرارگاه موصوف رسيديم، فرماندهان بقيه لشكر ها هم در آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجي خيلي گرم و خودماني با همه حضار سلام و عليك و ديده بوسي كرد و بعد رفت پيش برادرمان " احمد كاظمي "؛ فرمانده لشكر 8 نجف، كنار يكي از آلونك ها نشست و با همان لحن شيرين خودش گفت : " خب احمد، نظرت چيه؟ اينجا چي كم داريم؟ فكر ميكني اگه بخواهيم اين بعثي هاي شاخ شكستهرو از باقي مونده جزيره جنوبي بيندازيم بيرون، چقدر نيرو لازم داريم ؟! "
حاجي همينطور پر انرژي و خندان، مشغول صحبت با احمد كاظمي بود و حضار؛ ناباور و متحير، به او خيره شده بودند. چنان با روحيه بالايي داشت با كاظمي صحبت ميكرد كه هركس از حال و روز ما خبر نداشت، خيال ميكرد "حاج همت" هيچي نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق براي ادامه عمليات در اختيار دارد.
اين در حالي بود كه من خوب ميدانستم عمده نيروهاي رزمنده لشكر 27 در منطقه طلائيه به شدت با دشمن درگير بودند و در آن موقعيت وخيم، حاجي بجز همان دوگرداني كه چند روز قبل به جزيره جنوبي فرستاده بود، حتي يك نيروي قادر به رزم در اختيار نداشت. تازه، گردان هايي را هم كه در طلائيه به كار گرفته بوديم، همگي ضربه خورده بودند و براي بازسازي اين گردان ها و رساندنشان به سطح استاندارد رزمي سابق و انتقالشان به جزيره براي ادامه عمليات، به زمان زيادي نياز داشتيم. در حالي كه ميدانستيم از بابت وقت، به سختي در تنگنا قرارداريم. با اين همه، حاج همت خيلي قرص و قوي داشت با كاظمي حرف ميزد. يادش بخير، شهيد عزيزمان " مهدي زين الدين " فرمانده لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) كه كنار من نشسته بود، با يك لبخند قشنگي داشت به حاج همت نگاه ميكرد.وقتي زير گوشي، قضيه نداشتن نيروي خودمان را به او گفتم، با تبسم به بنده گفت : " خدا به همت خير بده، با وجود اينكه عمده نيروهاش تو طلائيه درگيرند و دستش خاليه، ولي باز هم به فكر ماست و اومده ببينه به چه طريقي ميتونه دشمن رو از اين منطقه بيرون كنه! ".
در همين موقع بيسيم زدند - از رده هاي بالا – احمد كاظمي گوشي را برداشت. ميخواستند بدانند وضعيت از چه قرار است. كاظمي، همان طور كه گوشي بيسيم دستش بود، و يك نگاه اميدواري به حاج همت داشت، در جواب با لبخند گفت : " وضعيت ما خوبه، همين كه همت با ماست، مشكلي نداريم! ".
... در هنگامه اي كه رزمنده هاي لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در بخش مركزي جزيره جنوبي مجنون موضع گرفته بودند، دشمن با تمام توان توپخانه سنگين و كاتيوشا و خمپاره اش، اين جزيره را يكپارچه و بي وقفه ميكوبيد. طبق برآوردي كه رده هاي بالا انجام داده بودند، فقط ظرف سه شبانه روز، دشمن بيشتر از يك ميليون و سيصد و پنجاه هزار گلوله توپ و خمپاره و كاتيوشا روي سر نيرو هاي ايراني ريخته بود. حتي يك لحظه نبود كه جزيره آرام باشد. تكه به تكه خاك جزيره از زمين و آسمان كوبيده ميشد و بچه رزمنده ها، شديد ترين فشار ها را آنجا تحمل ميكردند. در گيرو دار بيرون زدن دشمن از جزيره و تلاش براي حفظ آن بوديم كه گلوله اي كنارم منفجر شد و از ناحيه جلو و عقب سر، تركش خوردم. طوري كه مجبور شدم سرم را باندپيچي كنم.
با اينكه اثر زخم و خون در بالاي پيشانيام مشخص بود، ولي خوشبختانه وضعيت جسميام به شكلي بود كه سر پا بودم و ميتوانستم به كارم ادامه بدهم. بچه ها توي خط مستقر بودند. لازم بود براي ارائه گزارش آخرين وضعيت نيرو ها بروم پيش حاج همت، تا با او در باره روال كار آينده خط پدافندي خودمان مشورت كنم و بدانم قرار است مراحل بعدي عمليات را از كجا ادامه بدهيم.
فراموش نميكنم، به محض اينكه حاج همت مرا ديد، مجال صحبت به من نداد و با اشاره به باندپيچي سرم، خيلي نگران پرسيد : " سرت چي شده سعيد ؟! "
گفتم : " چيزي نشده حاجي، فقط يه خراش كوچيك برداشته، واسه اين اونو با باند بستم تا روش خاك نشينه و چرك نكنه، چيز مهمي نيست ". خيلي ناراحت شد و گفت : " نگو چيزي نيست! ... مواظب خودت باش تا آسيبي بهت نرسه ".
گفتم : " اين چه حرفيه حاجي ؟ خودت بارها گفتي ما اصلمان بر شهادته ". با اخم گفت : " حالا حرف خودم رو بهم ميگي؟!... بله، اصل بر شهادته، اما تا لحظه شهادت، مكلفايم حفظ جان خودمون رو جدي بگيريم! ".
من كه انتظار شنيدن چنين صحبتي را از او نداشتم، ديگر چيزي نگفتم. خيلي فشرده گزارشام را دادم، با هم مشورت كرديم و دوباره روانه خط شدم.توي راه تمام فكر و ذكرم معطوف به حرف هاي حاج همت بود.با خودم ميگفتم، حرف هاي حاجي بي حكمت نيست، درست است كه از زمين و هوا دشمن دارد جزيره را ميكوبد و در هر گوشه جزيره شهيدي به خاك افتاده و تعداد بچه هاي مجروح ما هم كم نيست، ولي در اين وضعيت دشوار جنگ، كه امكان جايگزيني حتي يك كادر عملياتي وجود ندارد، آن قدر بحث ضرورت " حفظ جان تا لحظه شهادت " براي همت جدي شده كه با وجود سر نترسي كه دارد و خودش مدام زير آتش شديد دشمن رفت و آمد ميكند، به من گوشزد ميكند مواظب خودم باشم، تا آسيبي نبينم و بتوانم در ميدان جهاد سر پا باشم، تا بهتر با دشمن مقابله كنم.
... روز هفدهم اسفند، در اوج درگيري ما با دشمن در جزيره مجنون، حوالي بعد از ظهر بود كه ديدم ميگويند بي سيم تو را ميخواهد. گوشي را كه به دستم گرفتم، صداي حاج همت را شنيدم كه گفت : " سعيد، در قسمت شرقي جزيره جنوبي، از طرف اين شاخ شكسته ها، دارند بچه هاي ما را اذيت ميكنند... من به عقب ميرم تا براي كمك به اين بچه ها، از بقيه لشكر ها قدري نيرو جور كنم و بيارم جلو ".
گفتم : " مفهوم شد حاجي، اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ ".
گفت : " نه عزيزم، شما چون نسبت به موقعيت منطقه توجيه هستي، همين جا باش تا خط رو تحويل بچه هاي لشكر امام حسين(ع) بدي و كمكشان كني. هر وقت كارت تموم شد، بيا به همون سنگر... – منظور حاجي از اصطلاح "همون سنگر"، قرارگاه تاكتيكي حاج قاسم سليماني بود- ... بعد بيا اونجا؛ من هم غروب ميام همون جا، تا با هم صحبت كنيم ".
گفتم : " باشه مفهوم شد، تمام ".
برگشتم پيش بچه هايمان در خط و كنارشان ماندم. دشمن كه وحشت از دست دادن جزاير خواب از چشم هايش ربوده بود، حتي براي يك لحظه، دست از گلوله باران جزاير بر نميداشت. ما هم در داخل سنگر ها و كانال هاي نفررويي كه به تازگي حفر شده بود، پناه گرفته بوديم و از خطمان دفاع ميكرديم. چند ساعتي گذشت. از طريق بي سيم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسيدم : حاجي آمده يا نه ؟!
گفتند : " نه، هنوز برنگشته! ".
مدتي بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم. جواب دادند : " نه خبري نيست! " ديگر دلشوره رهايم نكرد. طاقت نياوردم. خط را سپردم دست تعدادي از بچه ها، آمدم كمي عقبتر و با يك جيپ 106 كه عازم عقب بود، راهي شدم به سمت سنگري كه محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر كه شدم، ديدم حاجي نيست. از برادرمان حاج "قاسم سليماني"؛ فرمانده لشكر 41 ثارالله پرسيدم حاج همت كجاست؟
ايشان گفت : " رفته قرارگاه لشكر 27 و هنوز برنگشته ".
قرارگاه تاكتيكي ما در ضلع شرقي جزيره بود. گفتم : " ولي حاجي به من گفته بود برميگرده اينجا، چون با من كار داره ".
حاج قاسم گفت : " هنوز كه نيومده، ولي مرا هم نگران كردي، الان يه وسيله به شما ميدم، برو به قرارگاه تاكتيكي لشكرتون، احتمال داره اينجا نياد ".
با يكي از پيك هاي فرمانده لشكر ثارالله، سوار بر يك موتور تريل، رفتم سمت قرارگاه تاكتيكي لشكر 27 در ضلع شرقي جزيره. آنجا كه رسيديم، ]شهيد[ حاج عباس كريمي را ديدم.
به او گفتم : " عباس، حاج همت اينجا بوده انگار، ولي اصلا برنگشته پيش حاج قاسم ".
عباس با تعجب گفت : " معلومه چي ميگي؟! حاجي اصلا اينجا نيومده برادر من! " اين را كه گفت، دفعتا سراپاي بدنم به لرزه افتاد و بي اختيار سست شدم. فهميدم قطعا بايستي بين راه براي همت اتفاقي افتاده باشد.
عباس ادامه داد : " ... حاجي اينجا نيومده، ولي با قرارگاه مركزي كه تماس گرفتم، گفتند حاجي اونجا نيست و شما هم ديگه در بخش مركزي جزيره مسئوليتي نداريد، گفتند گردان لشكرتان همونجا باشه، ما خودمون لشكر امام حسين(ع) رو ميفرستيم بياد اونجا و خط رو از گردان شما تحويل بگيره ".
عباس كه حرفش تمام شد، خودم گوشي بي سيم را برداشتم، با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم : " پس لا اقل بگذاريد ما بريم گردان رو عوض كنيم و برگرديم به اينجا ".
از آن سر خط جواب دادند : " نه، شما از اين طرف نريد. شما از منطقه شرقي جزيره تكان نخوريد و به آن طرف نريد ".
يك حس باطني به من ميگفت حتما خبري شده و مركز نميخواهد كه ما بفهميم. روي پيشاني ام عرق سردي نشسته بود. همين طور كه گوشي بي سيم توي دستم بود، نشستم زمين و گفتم : " بسيار خوب، حالا حاج همت كجاست؟ ".
جواب آمد : " فرماندهي جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب ".
رو كردم به شهيد كريمي و گفتم : " عباس، بهت گفته باشم؛ يا حاجي شهيد شده، يا به احتمال خيلي ضعيف، زخمي شده ".
او گفت : " روي چه حسابي اين حرف رو ميزني تو؟! " گفتم : "اگه حاجي ميخواست بره اون دست آب، لشكر رو كه همين جوري بدون مسئوليت رها نميكرد، حتما يا با تو در اينجا، يا با من در خط تماس ميگرفت و سر بسته خبر ميداد كه ميخواد به اون طرف آب بره ".
عباس هم نگران بود. منتها چون بي سيم چي ها كنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بيشتر از اين درباره دل نگرانيمان جلوي آنها صحبت كنيم.آخر اگر اين خبر شايع ميشد كه حاجي شهيد شده، بر روحيه بچه هاي لشكر تاثير منفي و ناگواري به جا ميگذاشت.چون او به شدت مورد علاقه بسيجي ها بود و براي آنها، باور كردن نبودن همت خيلي، خيلي دشوار به نظر ميرسيد.
چشم كه بر هم زديم، غروب شد و دقايقي بعد، روز كوتاه زمستاني هفدهم اسفند، جاياش را با شبي به سياهي دوزخ عوض كرد. آن شب، حتي يك لحظه هم از ياد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعي ميشد. خصوصا آن لحظه اي كه از طلائيه به جزيره جنوبي آمديم، آن سخنراني زيبا و بي تكلف حاجي براي بچه هاي بسيجي لشكر، بيرون كشيدن او از چنگ بسيجي ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشكر هاي سپاه و شلوغ بازي هاي رايج حاجي، رجزخواني هاي روح بخش او، بگو بخندش با احمد كاظمي لبخند هاي زين الدين در واكنش به شيرين زباني هاي حاجي و بعد، آن پاسخ سرشار از روحيه احمد كاظمي به رده هاي بالا، پاي بي سيم و در حالي كه نيم نگاهي به حاجي داشت و گفته بود : " همين كه همت با ماست، مشكلي نداريم! ".
شب وحشتناكي بر من گذشت. به هر مشقتي كه بود، صبر كرديم تا صبح. ديگر برايمان يقين حاصل شد كه حتما براي او اتفاقي افتاده. بعد از نماز صبح عباس كريمي گفت : " سعيد، تو همين جا بمون، من ميرم يه سر قرارگاه نجف، ببينم موضوع از چه قراره! ".
رفت و اصلا نفهميدم چقدر گذشت، كه برگشت؛ با چشم هايي مثل دو كاسه خون، خيس از اشك. عباس، عباس هميشگي نبود. به زحمت لب بازكرد و گفت : " همت و يك نفر ديگر، سوار بر موتور، سمت "پد" ميرفتند كه تانك بعثي آن ها را هدف تير مستقيم قرار داد و شهيد شدند ".
در حالي كه كنار آمدن با اين باور كه ديگر او را نميبينم، برايم محال به نظر ميرسد، كم كم دستخوش دلهره ديگري شدم؛ اين واقعه را چطور ميبايست براي بچه رزمنده هاي لشكر مطرح ميكردم؟! طوري كه خبرش، روحيه لطيف آنها را تضعيف نكند.
... هنوز هم باور نبودن همت برايم سخت است، بدجوري ما را چشم براه خودش گذاشت، ... و رفت.
توضیحات :
عباس کریمی قهرودی بعد از شهادت حاج همت به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله انتخاب و در ۲۳ اسفند ۶۳ در همان منطقه در عملیات بدر به شهادت رسید.
مهدی زین الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) در آبان ماه ۶۳ در درگیری با ضد انقلاب در منطقه سردشت به فیض شهادت نایل آمد.
سعید مهتدی بعد ها به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب و در ۱۹ دی ماه ۸۴ در حادثه سقوط هواپیمای فالکون به همت و کریمی پیوست.
سردار احمد کاظمی بعد ها به سمت فرمانده نیروی هوایی سپاه و در این اواخر به فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب و تا زمان شهادت یعنی ۱۹ دی ۸۴ در این سمت باقی ماند. کاظمی در حالی به همرزمانش پیوست که در وصیت نامه اش از خدا خواسته بود زمانی شهادت را قسمت او کند که از همه چیز خبری هست جز شهادت.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد. ان شاءا...
منبع:نشریه یاد ماندگار شماره ششم
/س