غزوه خندق (2)

متجاوز از بيست تن از دانشمندان و مورخين و مفسرين اهل سنت (1) از رسول خدا (ص) با اختلاف اندكى نقل كرده‏اند كه پيغمبر خدا درباره آن ضربتى كه على (ع) در آن روز به عمرو زد و او را كشت فرمود: «ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين.» [ضربت على در روز خندق از عبادت جن و انس برتر است‏].
شنبه، 29 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
غزوه خندق (2)
غزوه خندق (2)
غزوه خندق (2)

نويسنده: سيد هاشم رسولى محلاتى



ضربتى كه از عبادت جن و انس برتر بود

متجاوز از بيست تن از دانشمندان و مورخين و مفسرين اهل سنت (1) از رسول خدا (ص) با اختلاف اندكى نقل كرده‏اند كه پيغمبر خدا درباره آن ضربتى كه على (ع) در آن روز به عمرو زد و او را كشت فرمود:
«ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين.»
[ضربت على در روز خندق از عبادت جن و انس برتر است‏].
و در نقل ديگرى است كه فرمود:
«ضربة على يوم الخندق أفضل من أعمال امتى الى يوم القيامة» .
و در مجمع البيان طبرسى (ره) از حذيفه نقل شده كه رسول خدا (ص) به على فرمود:
اى على مژده باد تو را كه اگر عمل تو را بتنهايى در اين روز با عمل تمامى امت محمد بسنجند عمل تو بر آنها مى‏چربد، زيرا خانه‏اى از خانه‏هاى مشركان نيست مگر آنكه با كشته شدن عمرو خوارى و زبونى در آن وارد شد، و خانه‏اى از مسلمانان نيست جز آنكه با قتل او عزت و شوكتى در آن داخل گرديد.و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (2) درباره شجاعت آن حضرت در آن روز و قتل عمرو بن عبدود گويد: اهميت آن خيلى مهمتر از آن است كه كسى بگويد: مهم بود، و بزرگتر از آن است كه بگويد: بزرگ بود (3) و بهتر آن است كه آنچه را استاد ابو الهذيل در اين باره گفته است بگوييم، وى در پاسخ مردى كه از او پرسيد: آيا منزلت و مقام على در پيشگاه خدا بيشتر است يا منزلت ابو بكر؟ وى در پاسخش گفت: اى برادر زاده به خدا سوگند مبارزه على در جنگ خندق با عمرو به اعمال همه مهاجر و انصار و طاعات و عبادات آنها همگى مى‏چربد تا چه رسد به ابى بكر تنها!
و شارح مذكور دنبال گفتار بالا را ادامه داده مى‏گويد: و مناسب با اين سخن بلكه بالاتر از آن روايتى است كه از حذيفة بن يمان روايت شده، و اصل آن روايت را ربيعة بن مالك نقل كرده گويد: به نزد حذيفه رفتم و بدو گفتم: اى ابا عبد الله مردم درباره على بن ابيطالب و فضايل و منقبتهاى او حديثهايى مى‏گويند كه اهل بصيرت بدانها خرده گرفته مى‏گويند: شما درباره اين مرد افراط مى‏كنيد! اكنون تو براى من حديثى بگو تا آن را براى مردم بگويم؟
حذيفه گفت: اى ربيعه از من درباره على چه مى‏پرسى؟ و من براى تو چه بگويم؟
سوگند بدانكه جان حذيفه به دست اوست اگر همه اعمال امت محمد را از روزى كه خداى تعالى آن حضرات را به رسالت مبعوث فرمود تا به امروز همه را در يك كفه بگذارند و يك عمل تنها از اعمال على را در كفه ديگر بگذارند آن يك عمل بر همه اعمال امت مى‏چربد!
ربيعه كه اين سخن را شنيد گفت: اين سخنى است كه قابل تحمل نيست و من پندارم كه اين سخن گزافه و تندروى باشد!
حذيفه گفت: اى احمق چگونه قابل تحمل و قبول نيست؟ و كجا بودند مسلمانان در جنگ خندق آن گاه كه عمرو و همراهانش از خندق عبور كرده و مبارز طلبيدند و جزع و وحشت همه را گرفت تا آن گاه كه على (ع) به جنگ او رفت و او را به قتل‏رسانيد.سوگند بدانكه جان حذيفه به دست اوست عمل على در آن روز برتر و بزرگتر از اعمال امت محمد است تا به امروز و تا روزى كه قيامت بر پا شود!
نگارنده گويد: از آنچه نقل شد علت و سبب اين فضيلت و برترى عمل نيز معلوم مى‏شود زيرا ارزش عمل روى ارزش و مقدار تأثيرى است كه در پيشبرد هدف گذارده، و چنانكه از روايات گذشته معلوم شد با كشته شدن عمرو بن عبدود صولت شرك و بت پرستى در جزيرة العرب و سراسر جهان آن روز شكسته شد، و مشركان و دشمنان اسلام از آن پس ديگر نتوانستند اظهار وجودى در برابر اسلام و مسلمين بنمايند و قد علم كنند.
چنانكه همين ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (4) روايت كرده كه چون عمرو بن عبدود كشته شد رسول خدا (ص) فرمود:
«ذهب ريحهم و لا يغزوننا بعد اليوم و نحن نغزوهم انشاء الله» .
[از امروز به بعد ديگر شوكت و عظمت اينان از ميان رفت و از اين پس ديگر به جنگ ما نخواهند آمد و ماييم كه در آينده ـ اگر خدا بخواهد ـ به جنگ آنان خواهيم رفت‏].
و چنان شد كه رسول خدا (ص) فرموده بود چنانكه در فصول آينده خواهيم خواند.و از اين روست كه خود دانشمندان و نويسندگان اهل سنت جواب دشمنان على (ع) و اهل بيت را در اينجا به عهده گرفته و به ياوه سراييهاشان پاسخ داده‏اند، چنانكه مؤلف كتاب سيره حلبيه در پاسخ ابن تيميه كه گفته است:
چگونه ممكن است كشتن كافر فضيلتش از عبادت جن و انس بيشتر باشد...؟
گفته است:
براى آنكه با اين كشتن دين يارى شد و كفر مخذول و نابود گشت! (5)
شيخ مفيد (ره) از ابى بكر بن ابى عياش نقل كرده كه گفته است:
«لقد ضرب على ضربة ما كان اعز منها ـ يعنى ضربة عمرو بن عبدود ـ و لقد ضرب‏ضربة ما ضرب فى الاسلام أشأم منها ـ يعنى ضربة ابن ملجم لعنه الله ـ »
[على (ع) ضربتى زد كه در اسلام ضربتى پر شوكت‏تر و پيروزمندانه‏تر از آن نبود و آن ضربتى بود كه به عمرو بن عبدود زد، و ضربتى هم خورد كه ميشومتر از آن ضربتى در اسلام نبود و آن ضربتى بود كه ابن ملجم لعنه الله ـ بر آن حضرت زد].
و جلال الدين سيوطى و ديگر از مفسران اهل سنت از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساكر از عبد الله بن مسعود روايت كرده، و از مفسرين شيعه نيز مرحوم طبرسى از عبد الله بن مسعود روايت كرده‏اند كه اين آيه را كه در سوره احزاب است و خداى تعالى فرمود:
«و كفى الله المؤمنين القتال»
[جنگ را از مؤمنان كفايت كرد].
اين گونه قرائت كرده است:
«و كفى الله المؤمنين القتال بعلى بن ابيطالب»
[به وسيله على ابن ابيطالب (و شمشير او) خدا جنگ را از مؤمنان كفايت كرد].
نگارنده گويد:
با توجه به اشعار و مرثيه‏هايى نيز كه در مرگ عمرو بن عبدود به وسيله نزديكان او و يا شاعران آن زمان سروده شده بخوبى مى‏توان پى به عظمت عمل على (ع) برد و شاهد خوبى براى سخنان گذشته بالاست.
از آن جمله سخنان و اشعارى است كه از خواهر عمرو كه نامش عمره بوده نقل كنند كه چون بالاى كشته عمرو آمد و زره قيمتى او را بر تنش ديد پرسيد: قاتل او كيست؟ گفتند: على بن ابيطالب.عمره گفت: «ما قتله الا كفو كريم» او را هماوردى بزرگوار به قتل رسانده سپس اشعار زير را گفت:
لو كان قاتل عمرو غير قاتله‏
لكنت ابكى عليه آخر الأبد
لكن قاتله من لا يعاب به‏
من كان يدعى ابوه بيضة البلد
[اگر قاتل عمرو كسى جز على بود من براى هميشه بر او مى‏گريستم.ولى قاتلش كسى است كه از قتل او عيبى بر عمرو نيست، كسى كه پدرش يگانه شخصيت شهر (مكه) بود]. و سپس اشعار زير را سرود:
اسدان فى ضيق المكر تصاولا
و كلاهما كفو كريم باسل (6)
فتخالسا مهج النفوس كلاهما
وسط المدار مخاتل و مقاتل (7)
و كلاهما حضر القراع حفيظة
لم يثنه عن ذاك شغل شاغل (8)
فاذهب على فما ظفرت بمثله‏
قول سديد ليس فيه تحامل (9)
و الثار عندى يا على فليتنى‏
ادركته و العقل منى كامل (10)
ذلت قريش بعد مقتل فارس‏
فالذل مهلكها و خزى شامل (11)
و اشعار ديگرى كه هبيرة بن ابى وهب و مسافع بن عبد مناف و حسان بن ثابت و ديگران گفته‏اند و ذكر آنها موجب تطويل كلام و ملال خاطر خوانندگان ارجمند پارسى زبان مى‏شود.

پس از كشته شدن عمرو

همراهان عمرو بن عبدود كه هيچ باور نمى‏كردند پهلوان نامى و سالخورده عرب به اين سرعت به دست پوردلاور ابو طالب و سرباز فداكار اسلام از پاى در آيد، با اينكه هر كدام خود از جنگجويان و شجاعان محسوب مى‏شدند از ترس آنكه همگى به سرنوشت عمرو دچار گردند درنگ را جايز ندانسته و رو به فرار نهادند و برخى چون عكرمة بن ابى جهل و هبيرة بن ابى وهب براى آنكه بهتر بتوانند از آن معركه مرگبار بگريزند نيزه‏هاى خود را به زمين افكنده و گريختند و به هر زحمتى بود توانستند خودرا به آن سوى خندق و لشكر مشركين برسانند، تنها نوفل بن عبد الله بود كه هنگام پريدن از روى خندق پاى اسبش لغزيد و او را به درون خندق انداخت، مسلمانان كه چنان ديدند نزديك آمده و از هر سو به او سنگ مى‏زدند، نوفل كه چنان ديد فرياد زد: خوب است شرافتمندانه‏تر از اين مرا بكشيد و يكى از شما به درون خندق آيد تا من با او جنگ كنم.
باز هم على (ع) پا به درون خندق گذارد و او را به قتل رسانيد، و در نقل ديگرى است كه زبير اين كار را كرد و داخل خندق شده او را كشت.
و چون عمرو به قتل رسيد مشركين كسى را فرستادند تا جسد او را از پيغمبر به ده هزار درهم خريدارى كند، ولى رسول خدا (ص) پول آنها را قبول نكرد و جسد عمرو را به آنها داده فرمود :
«لا نأكل ثمن الموتى» .
[ما پول مردگان را نمى‏خوريم!]

داستان ديگرى كه ضميمه شد و احزاب را به فرار مصمم ساخت

كشته شدن عمرو بن عبدود و به دنبال آن نوفل بن عبد الله رعبى سخت در دل مشركين انداخت و فكر بازگشت و فرار به مكه را در مغز آنها پرورانيد و در اين خلال كه كار بر مسلمانان نيز سخت شده بود اتفاق ديگرى افتاد كه براى مسلمانان بسيار سودمند واقع شد و يكسره جنگ را به سود مسلمانان پايان داد و احزاب را فرارى داد، و آن اسلام يكى از سرشناسان قبيله غطفان ـ يعنى نعيم بن مسعود ـ بود.
هنگام شام بود و رسول خدا (ص) نماز خفتن را خوانده و در فكر تنظيم سپاه و گماردن پاسداران آن شب براى نگهبانى بود كه ديد شخصى به جايگاه او نزديك گرديد و چون جلو آمد خود را معرفى كرده حضرت ديد نعيم بن مسعود است.
نعيم آهسته به رسول خدا (ص) عرض كرد: من مسلمان شده‏ام ولى هنوز كسى از نزديكان و قوم و قبيله‏ام از اسلام من مطلع نشده اينك آمده‏ام تا اگر دستورى فرمايى و كارى از من ساخته باشد انجام دهم!
پيغمبر بدو فرمود: تو يك نفر بيش نيستى، اما اگر بتوانى به وسيله‏اى ميان لشكر دشمن اختلاف بينداز، زيرا نيرنگ در جنگها به كار رود!

مأموريت نعيم بن مسعود

نعيم كه گويا براى چنين كارى ساخته شده بود فكرى كرد و از جا برخاسته به دنبال اين مأموريت تاريخى رفت، و آن را بخوبى انجام داد، بى آنكه كسى از اسلام و يا نقشه ماهرانه او با خبر شود.
نعيم با يهود بنى قريظه سابقه دوستى و رفاقت داشت و آنها وى را از دوستان خود مى‏دانستند، از اين رو بى‏درنگ خود را به يهود مزبور رسانده گفت: شما بخوبى مرا شناخته‏ايد و سابقه دلسوزى و خيرخواهى مرا نسبت به خود دانسته‏ايد، و مى‏دانيد كه اگر سخنى خصوصى به شما بگويم فقط روى خيرخواهى و علاقه‏اى است كه نسبت به شما دارم!
گفتند: آرى وفادارى و خيرخواهى تو نسبت به ما مسلم و معلوم است و هيچ گونه سوء ظنى در اين باره به تو نمى‏رود، اكنون چه مى‏خواهى بگويى؟
گفت: آمده‏ام تا به شما بگويم: شما با قبايل قريش و غطفان فرق داريد، زيرا اينجا سرزمين شما و شهر و ديار شماست، زن و بچه و خانه و زندگى‏تان همه در اين سرزمين است و نمى‏توانيد از اينجا صرفنظر كرده چشم بپوشيد، اما قريش و غطفان تنها به منظور جنگ با محمد به اين سرزمين آمده‏اند و گر نه خانه و زندگى و زن و فرزندشان در جاى ديگرى است، و از اين رو آنها تا وقتى كه بتوانند در اين سرزمين مى‏مانند و در برابر محمد مقاومت مى‏كنند تا شايد دستبردى زده و غنيمتى به دست آورند و احيانا محمد و يارانش را سركوب كنند، ولى اگر نتوانستند و اوضاع را دگرگون ديدند بدون آنكه فكر آينده شما را بكنند و حتى بى آنكه با شما مشورتى بكنند، به شهر و ديار خود باز مى‏گردند و شما را در برابر اين مرد تنها مى‏گذارند و آن وقت است كه شما بتنهايى نيروى مقاومت با او را نداريد و معلوم نيست به چه سرنوشتى دچار خواهيد شد، و از اين رو من صلاح شما را در اين مى‏بينم كه تا چند تن از بزرگان قريش و غطفان را به گروگان نگيريد و نزد خود نگاه نداريد اقدام به جنگ با محمد نكنيد، تا قبايل مزبور به خاطر بزرگان خود تا آخرين رمقى كه دارند پايدارى كرده و شما را رهانكنند و بروند!
بنى قريظه فكرى كرده گفتند: راست مى‏گويى مصلحت در همين است كه تو مى‏گويى و بايد همين كار را كرد، و مقدارى هم از نعيم تشكر كردند كه اين راه را جلوى پاى آنها گذارد.
از آن سو به نزد ابو سفيان و سران قريش آمده و همان گونه كه به بنى قريظه گفته بوده شمه‏اى از علاقه و دلسوزى خود نسبت به قرشيان سخن گفت و آنها نيز سخنانش را تصديق كردند، آن گاه با قيافه‏اى دلسوزانه گفت: مطلبى شنيده‏ام كه چون به شما علاقه داشتم وظيفه خود دانستم كه هر چه زودتر آن را به اطلاع شما برسانم اما به شرط آنكه اين خبر پيش خودتان مكتوم و پوشيده بماند!
بزرگان قريش گفتند: مطمئن باش كه هر چه بگويى به كسى نخواهيم گفت.
نعيم لب گشوده گفت: شنيده‏ام كه يهوديان بنى قريظه از نقض عهدى كه با محمد كرده و پيمانى كه شكسته‏اند سخت پشيمان شده و براى اينكه محمد را از خود راضى سازند و اين عمل خود را جبران كنند براى او پيغام داده‏اند كه ما به هر ترتيبى شده نقشه‏اى مى‏كشيم و چند تن از بزرگان قريش و غطفان را به گروگان مى‏گيريم و تسليم تو مى‏نماييم تا آنها را گردن بزنى و سپس به يارى تو آمده و به جنگ بقيه آنها مى‏رويم و تارومارشان مى‏كنيم؟ و محمد با اين شرط حاضر شده كه از خيانت آنها صرفنظر كند و پيمان شكنى آنها را ناديده بگيرد، اكنون آمده‏ام به شما بگويم: اگر بنى قريظه كسى را فرستادند تا از شما افرادى را گروگان بگيرند مبادا قبول كنيد و كسى را به دست آنها بدهيد كه دانسته او را به كشتن داده‏ايد !
از آن سو به نزد بزرگان قبيله خود ـ يعنى غطفان ـ نيز رفت و عين همين سخنان را به آنها گفت و از آنها خواست تا مطلب را مكتوم و پنهان دارند، و آنها نيز پذيرفته و خود به انتظار نتيجه كارى كه انجام داده بود به خيمه رفت.

تفرقه در ميان دشمن

از آنجا كه خدا مى‏خواست تدبير نعيم بن مسعود در تفرقه دشمن بى‏اندازه مؤثر واقع شد، و به دنبال آن ابو سفيان عكرمة بن أبى جهل را با چند تن از سران قريش وغطفان به نزد يهود بنى قريظه فرستاد و براى آنها پيغام داد كه ما نمى‏توانيم در اين شهر زياد بمانيم و اسبان و شترانمان دارند هلاك مى‏شوند و بيش از اين توقف در بيرون شهر براى ما مقدور نيست و بدين جهت آماده باشيد تا فردا حمله را شروع كنيم و كار را يكسره كنيم!
از قضا هنگامى كه عكرمه و همراهانش براى رساندن اين پيغام به نزد بنى قريظه آمدند مصادف با شب شنبه بود و يهود مزبور در جواب آنها گفتند: فردا كه شنبه است و ما در آن روز به هيچ كارى دست نمى‏زنيم، و گذشته از آن تا شما چند تن از بزرگان و سران خود را به عنوان گروگان به ما نسپاريد ما اقدام به جنگ نمى‏كنيم، زيرا ممكن است جنگ طولانى شود و شما از ادامه جنگ خسته شويد و به شهر خود بازگرديد و ما را در برابر محمد تنها بگذاريد، و در چنين وضعى ديگر ما قادر به ادامه جنگ با او نخواهيم بود.
فرستادگان قريش به نزد ابو سفيان بازگشتند و آنچه را يهوديان گفته بودند به وى بازگفتند، و همگى اظهار داشتند: به خدا نعيم بن مسعود راست گفت و چه خوب شد كه ما را از نيرنگ اينان با خبر كرد و به همين جهت براى بنى قريظه پيغام فرستادند كه ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد و كسى را به عنوان گروگان به شما نخواهيم سپرد، و شما خود دانيد مى‏خواهيد جنگ كنيد و مى‏خواهيد نكنيد.
يهود نيز وقتى اين پيغام را دريافت كردند با هم گفتند: به خدا نعيم بن مسعود راست گفت، و چه خوب شد كه ما را با خبر كرد، قرشيان مى‏خواهند جنگ را شروع كنند تا اگر توانستند دستبردى بزنند و گرنه ما را تنها گذارده و به شهر و ديار خود فرار كنند، و به همين جهت براى قريش و غطفان پيغام دادند: ما نيز تا افرادى را به عنوان گروگان به ما ندهيد شروع به جنگ نخواهيم كرد.

سختى كار

در اين خلال كه اين پيغامها رد و بدل مى‏شد مسلمانان نيز در وضع سختى به سر مى‏بردند، زيرا نزديك به يك ماه بود كه شهر مدينه محاصره بود و رفت و آمد به‏خارج شهر با سختى و بندرت صورت مى‏گرفت، و اساسا مسلمانان فرصت اينكه آذوقه‏اى از خارج و يا از داخل شهر براى خود و زن و بچه‏شان تهيه كنند نداشتند و گاهى دو سه روز به گرسنگى مى‏گذرانيدند و شب و روز در فكر محافظت شهر از دشمنان خارج خندق و يهود بنى قريظه كه در كنار خانه‏شان ساكن بودند به سر مى‏بردند، و بيشتر شبها از ترس و وحشت خواب به چشم ساكنان مدينه نمى‏رفت، برودت و سرماى هوا نيز به اين سختى و فشار كمك مى‏كرد و همان طور كه پيش از اين اشاره شد كارد را به استخوان و نفسها را به گلوگاه رسانده بود، تا جايى كه بسيارى از مسلمانان دچار تزلزل در عقيده و لغزش درونى و سستى ايمان گشتند و در دل فكرها كردند.
و تا آنجا كه از ابو سعيد خدرى روايت شده كه گويد ما به نزد رسول خدا (ص) رفتيم و عرض كرديم: اى رسول خدا (ص) آيا دعايى به ما تعليم نمى‏كنى كه آن را بخوانيم؟ زيرا دلها به گلوگاه (و جانها به لب) رسيد؟ فرمود: بگوييد:
«اللهم استر عورتنا و آمن روعاتنا» . (12)
[خدايا از اين بى‏حفاظى ما را حفاظت كن و به اين ناآرامى ما را آرامش بخش‏].
و در روايت ديگرى است كه وقتى رسول خدا (ص) آن وضع سخت مسلمانان و وحشت و اضطرابشان را مشاهده كرد خود براى دعا بر بالاى تپه‏اى كه در آنجا بود و اكنون مسجد فتح روى آن بنا شده رفت و دست به درگاه خدا بلند كرد و اين چنين گفت:
«يا صريخ المكروبين و يا مجيب المضطرين و يا كاشف الكرب العظيم انت مولاى و وليى و ولى آبائى الاولين، اكشف عنا غمنا و همنا و كربنا، اكشف عنا كرب هؤلاء القوم بقوتك و حولك و قدرتك» .
[اى فرياد رس غم زدگان، و اى پاسخ ده درماندگان، و اى برطرف كننده اندوه بزرگ، تويى مولى و ياور من و ياور پدران گذشته‏ام، اين غم و اندوه و گرفتارى را از ما دور كن، و گرفتارى اين قوم را به نيرو و قدرت خودت از ما بگردان‏]. به دنبال اين دعا بود كه جبرئيل نازل شد و استجابت دعاى آن حضرت را به اطلاع وى رسانيد، و معروض داشت خداى تعالى باد را مأمور كرد تا آنها را فرارى دهد.
و در تفسير مجمع البيان از عبد الله بن أبى اوفى نقل شده كه حضرت اين دعا را خواند:
«اللهم منزل الكتاب، سريع الحساب، اهزم الاحزاب، اللهم اهزمهم و زلزلهم»
و از ابى هريرة نقل كرده كه دعاى زير را خواند:
«لا اله الا الله وحده وحده، اعز جنده و نصر عبده، و غلب الاحزاب وحده، فلا شى‏ء بعده» .
نگارنده گويد: در رواياتى نيز آمده كه اين دعا را رسول خدا (ص) در فتح مكه خواند و شايد آن نقل صحيحتر باشد، چنانكه ان شاء الله در جاى خود مذكور خواهد شد.

مأموريت حذيفه در آن شب سهمگين

مقدمات فرار و شكست احزاب فراهم شده بود، زيرا با كشته شدن عمرو بن عبدود و نوفل، و تعلل يهود براى حمله به شهر مدينه و اختلافى كه ميان آنها و احزاب افتاد و طولانى شدن مدت محاصره بدون آنكه نتيجه‏اى عايد احزاب شود تدريجا فكر بازگشت را در آنها تقويت كرده بود، و گويا ابو سفيان و سران ديگر احزاب به دنبال بهانه‏اى مى‏گشتند تا اين فكر را عملى سازند، در اين ميان استغاثه و دعاى رسول خدا (ص) نيز كار خود را كرد و خداى تعالى بادى سهمگين را در آن سرماى شديد مأمور كرد تا يكسره آنها را فرارى داده و مسلمانان را از آن تنگنا نجات بخشد.
حذيفه گويد: در آن شبى كه احزاب رفتند به قدرى سرما شديد بود كه من خود را در گليمى كه از زنم گرفته و همراه خود برده بودم پيچيده و از شدت سرما روى زمين خوابيده بودم و رسول خدا (ص) مشغول نماز بود، در اين وقت بادى سهمگين نيزبرخاست كه سرما را دو چندان كرد.
پيغمبر مقدارى نماز خواند آن گاه صدا زد:
«الا رجل يأتينى بخبر القوم يجعله الله رفيقى فى الجنة»
[مردى نيست كه برود و خبرى از دشمن براى من بياورد و من دعا مى‏كنم تا خدا به پاداش اين كار او را رفيق من در بهشت قرار دهد؟]
حذيفه گويد: به خدا سوگند ترس و گرسنگى و سرما به قدرى شديد بود كه كسى پاسخ آن حضرت را نداد براى بار دوم و سوم صدا زد باز هم كسى پاسخ نداد تا در مرتبه چهارم مرا صدا زد و من ناچار شدم جواب دهم، فرمود: مگر اين سه بار صداى مرا نشنيدى؟ گفتم: چرا! فرمود : پس چرا جواب ندادى؟ گفتم: اى رسول خدا ترس و گرسنگى و سرما مانع شد كه پاسخ تو را بدهم، فرمود: اكنون برخيز و به ميان اينان برو و ببين چه مى‏كنند و خبر آن را براى من بياور ! و مواظب باش كار ديگرى انجام ندهى تا به نزد من بيايى! (13)
حذيفه گويد: من برخاستم و رسول خدا درباره من دعايى كرد كه در اثر دعاى آن حضرت ديگر سرما و ترس از من دور شد، من پيش رفته و از خندق عبور كردم و خود را به ميان لشكر دشمن رساندم، ديدم آن باد سهمگين هنگامه‏اى بر پا كرده، ديگى و آتشى به جاى نگذارده، و خيمه و چادرى سرپا نمانده، در اين ميان ابو سفيان را ديدم كه به پا خاست و پيش از آنكه شروع به سخن كند گفت: هر يك از شما نگران باشد كه پهلوى او بيگانه و جاسوسى نباشد!
حذيفه گويد: من براى آنكه شناخته نشوم پيشدستى كرده و دست مردى را كه پهلويم نشسته بود گرفته پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: معاويه، آن گاه دست آن ديگرى را كه آن طرف نشسته بود گرفتم و پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: عمرو بن عاص.
و بدين ترتيب شناخته نشدم، پس ابو سفيان به سخن آمده گفت:
اى گروه قريش به خدا اين سرزمين ديگر جاى ماندن نيست و اسب و شترى براى ما باقى نگذارده و همگى هلاك شدند، يهود بنى قريظه نيز با ما به مخالفت برخاسته و به ما خيانت كردند، باد و طوفان را هم كه مى‏بينيد چه مى‏كند! نه ديگى بر سر بار گذارده و نه آتشى به جاى نهاده و نه خيمه و چادرى سرپا مانده، اينك آماده حركت به سوى مكه شويد كه من به راه افتادم!
اين را گفت و بر شتر خويش سوار شد و از عجله‏اى كه داشت هنوز زانوى شتر را باز نكرده تازيانه بر او زد و او را از زمين بلند كرد و شتر سه بار به زمين خورد تا اينكه ابو سفيان همان طور كه سوار بود خم شد و زانوى شتر را باز كرد.
حذيفه گويد: در آن وقت من به آسانى مى‏توانستم ابو سفيان را با تير بزنم و او را از پاى در آورم اما چون رسول خدا (ص) سفارش كرده بود كار ديگرى انجام نده از اين كار صرفنظر كرده و بسرعت خود را به سوى رسول خدا رساندم و آنچه را ديده بودم به اطلاع آن حضرت رساندم .
با رفتن ابو سفيان سران ديگر قبايل نيز هر كدام سوار شده و به افراد خود دستور حركت دادند و هنوز هوا كاملا روشن نشده بود كه دشمن با به جا گذاردن بسيارى از چادرها و اثاث و زندگى، شتاب زده سرزمين مدينه را به سوى مكه ترك كرده بود.

شهداى جنگ خندق

جنگ خندق با تمام مشكلاتى كه براى مسلمانان ايجاد كرده بود و فشار و دشوارى كه براى آنها داشت با نصرت الهى به سود مسلمانان پايان يافت و احزاب‏بسرعت به سوى مكه كوچ كردند، و از آن پس نيز ـ چنانكه رسول خدا (ص) خبر داده بود ـ ديگر مشركان نتوانستند لشكرى فراهم كرده به جنگ پيغمبر اسلام و پيروان او بيايند.
و در اين جنگ ـ همان طور كه پيش از اين اشاره شد ـ به خاطر حفر خندق و وجود آن حايل بزرگ، حمله‏اى كه به صورت عمومى باشد از طرف مشركين صورت نگرفت، جز آنكه چند بار حمله‏هاى پراكنده از جانب گروههايى كه توانسته بودند خود را به اين طرف خندق برسانند صورت گرفت كه آنها نيز به وسيله مسلمانان دفع مى‏شد.البته گاهى همين حمله‏ها روى نقشه قبلى و تاكتيكهاى جنگى صورت مى‏گرفت و به دنبال آن تيراندازان دشمن نيز به صورت دسته جمعى شروع به تيراندازى مى‏كردند كه در اين گونه حمله‏ها كار بر مسلمانان سخت مى‏شد تا آنجا كه مورخين نوشته‏اند در پاره‏اى از روزها مسلمانان حتى فرصت نماز خواندن پيدا نمى‏كردند و نمازشان قضا مى‏شد و تمام ساعات روز و شب را به دفاع از آنها سرگرم بودند.
در همين حمله و تيراندازيها جمعا شش تن از مسلمانان شهيد شدند كه همگى از انصار مدينه و از بزرگان و سرشناسان تيره‏هاى مختلف اوس و خزرج به شمار مى‏رفتند.
ابن هشام نام آنها را اين گونه ثبت كرده: انس بن اوس و عبد الله بن سهل از تيره بنى عبد الاشهل، طفيل بن نعمان و ثعلبة بن غنمه از بنى جشم، كعب بن زيد از بنى النجار و سعد بن معاذ ـ رئيس قبيله اوس ـ كه به وسيله مردى از قريش به نام حبان بن قيس به عرقة بسختى تير خورد و تير به رگ اكحل او اصابت كرده، خون بشدت فوران نمود.
سعد كه چنان ديد دست خود را روى آن زخم گذارده آن گاه سر را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: بار خدايا اگر هنوز جنگ با قريش پايان نيافته و باز هم قرار است مسلمانان به جنگ قريش بروند مرا زنده بدار تا در آن جنگها نيز شركت جويم، زيرا هيچ عملى نزد من محبوبتر از جنگ با آنها نيست، آنها كه پيغمبر تو را تكذيب و آزار كرده و از شهر و ديارش بيرون كردند، و اگر جنگ با قريش پايان يافته اين زخم را وسيله شهادت من قرار بده، ولى مرا زنده بدار تا سرنوشت يهود بنى قريظه و سزاى‏خيانت بزرگى را كه به مسلمانان كردند در آنها ببينم و ديدگانم از اين بابت روشن شود، آن گاه جانم را بگير.
دعاى سعد به اجابت رسيد و خون ايستاد و تا روزى كه بنى قريظه از بين رفتند و به حكم همين سعد بن معاذ مردانشان مقتول و زنان و كودكانشان اسير گشتند زنده ماند و به دستور رسول خدا (ص) خيمه‏اى براى او در مسجد زده بودند و در آن خيمه از او پرستارى مى‏كردند و پس از پايان يافتن كار بنى قريظه، جاى همان تير باز شد و خون جارى شد و سبب شهادت او گرديد، بشرحى كه ان شاء الله در بخشهاى آينده خواهيد خواند.

پى‏نوشتها:

1.به كتاب احقاق الحق، ج 6، صص 8 ـ 4 مراجعه شود.
2.همان، ج 4، ص .462
3.متن گفتارش اين است كه گويد: فاما الخرجة التى خرجها يوم الخندق الى عمرو بن عبدود فانها اجل من أن يقال جليلة، و اعظم من أن يقال عظيمة...»
4.همان، ص .463
5.سيره حلبيه، ج 2، ص .341
6.دو شير دلاور بودند كه در تنگناى معركه جنگ به يكديگر حمله ور شدند، و هر دو همتايى بزرگوار و دلير بودند.
7.هر دوى آنها در ميدان نبرد با نيرنگ و پيكار دل جانها را ربودند.
8.هر دو براى زدن و جنگيدن آماده شدند و هيچ سرگرم كننده‏اى نتوانست آن دو را باز گرداند .
9.اى على برو كه تاكنون به كسى مانند او دست نيافته‏اى و اين گفتارى پابرجاست كه مى‏گويم و حرف زور و نابجايى نيست.
10.و انتقام خون او با من است و اى كاش انتقام آن را تا وقتى كه خرد من كامل است مى‏گرفتم .
11.قريش پس از كشته شدن چنين سوارى خوار شد و اين خوارى قريش را نابود خواهد كرد.
12.در روايت راوندى در خرائج اين گونه است كه گفت: «اللهم ان تهلك هذه العصابة لم تعبد بعدها فى الارض» [خدايا اگر اين گروه نابود شوند ديگر كسى تو را در زمين پرستش نخواهد كرد].
13.ابن هشام نقل مى‏كند كه: روزى مردى از اهل كوفه به حذيفه گفت: راستى شما رسول خدا را ديده و با او مصاحبت داشته‏ايد؟ حذيفه گفت: آرى.
مرد كوفى پرسيد: رفتار شما با آن حضرت چگونه بود؟ پاسخ داد: تا جايى كه مقدور بود از او فرمانبردارى و اطاعت مى‏كرديم.
مرد كوفى گفت: به خدا اگر ما آن حضرت را ديده بوديم او را بر دوش خود سوار مى‏كرديم و نمى‏گذارديم روى زمين راه برود.
حذيفه گفت: اى مرد به خدا ما در جنگ خندق نزد آن حضرت بوديم و چون شب شد آن حضرت مقدارى نماز خواند آن گاه متوجه ما شده گفت: كيست كه برود و ببيند اينان چه مى‏كنند و برگردد؟ و هر كس اين كار را انجام دهد من از خدا مى‏خواهم تا او را در بهشت رفيق من گرداند.
ـ و از اينكه فرمود: برگردد! معلوم بود كه بر مى‏گردد ـ .
اما سرما و گرسنگى و ترس به حدى شديد و زياد بود كه حتى يك نفر هم جواب نداد.رسول خدا كه چنان ديد مرا به نام صدا زد، و من چاره‏اى نداشتم جز آنكه پاسخ او را بدهم...و سپس دنباله داستان را نقل كرد.
منبع:راهنمای پایگاه پیامبر(ص)





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط