تاريخ وهابيه

آغاز دعوت وهابيان در ديار نجد، به سال 1157 ق برمى‏گردد; زمانى كه محمد بن عبدالوهاب (1115 - 1206 ق) حركت تبليغى خويش را در مبارزه با آنچه آن را شرك مى‏ناميد، آغاز كرد. وى براى توسعه دعوت خود به درعيه رفت و با دادن دست اتحاد با محمد بن سعود (م 1179 ق)، حاكم اين شهر، راه را براى پيروزيهاى بعدى دعوت وهابى هموار كرد. حركت مزبور ابتدا منطقه نجد را تحت پوشش قرار داد. سپس در پى نبردها و خونريزيهاى فراوان، بر سواحل خليج فارس و تمامى منطقه
شنبه، 12 ارديبهشت 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تاريخ وهابيه
تاريخ وهابيه
تاريخ وهابيه

نويسنده: محمد حسين قريب گركانى / رسول جعفريان



آغاز دعوت وهابيان در ديار نجد، به سال 1157 ق برمى‏گردد; زمانى كه محمد بن عبدالوهاب (1115 - 1206 ق) حركت تبليغى خويش را در مبارزه با آنچه آن را شرك مى‏ناميد، آغاز كرد. وى براى توسعه دعوت خود به درعيه رفت و با دادن دست اتحاد با محمد بن سعود (م 1179 ق)، حاكم اين شهر، راه را براى پيروزيهاى بعدى دعوت وهابى هموار كرد. حركت مزبور ابتدا منطقه نجد را تحت پوشش قرار داد. سپس در پى نبردها و خونريزيهاى فراوان، بر سواحل خليج فارس و تمامى منطقه حجاز (مكه و مدينه) سلطه پيدا كرد.
دعوت وهابى دو مرحله دارد: نخست‏يك دوره 75 ساله، تا سال 1235 ق كه خاندان سعود (محمد بن سعود، عبدالعزيز بن محمد بن سعود، سعود بن محمد و عبدالله بن سعود) حكومت كردند; و با قلع و قمع دولت نجد به دست ابراهيم پاشاى عثمانى، و قتل عبدالله بن سعود در اسلامبول، خاندان ياد شده از قدرت ساقط شدند. پس از آن، براى مدتى قريب هشتاد سال، در عزلت روزگار را گذراندند.
مرحله دوم دعوت وهابيان با فعاليت عبدالعزيز بن عبدالرحمان در سال 1319 ق آغاز شد; زمانى كه وى از كويت‏به نجد آمد و پس از تسلط بر نجد و توسعه قدرت خود، كشور عربستان سعودى را ايجاد كرد و تاكنون فرزندان وى بر اين كشور حكومت مى‏كنند.
حركت عبدالعزيز در تسلط بر حجاز، بيش از بيست‏سال به درازا كشيد; تا آن كه لشكريان وى به سال 1344 ق بر مدينه مسلط شدند و به تخريب اماكن مقدس اين شهر پرداختند. زمانى كه خبر ويرانى بقيع و مشهد حمزه به مسلمانان رسيد، همه نگران شدند و دست‏به دامان دولتها شدند تا در برابر سعوديها جبهه‏گيرى كنند. با توجه به انحلال دولت عثمانى و تفرقه‏اى كه در جهان عرب بود و نيز تلاش انگليسيها و فرانسويها در تقسيم كشورهاى عربى، وهابيان توانستند سلطه خويش را بر عربستان حفظ كرده و مانع از بازگشت قدرت شرفاء شوند.
در اوايل شهريور 1304 كه خبر واقعه هولناك تسلط وهابيان بر مدينه، به ايران رسيد، علما دست‏به تشكيل مجالس مشورتى زدند و دولت نيز شانزدهم صفر را تعطيل كرد و در مجلس نيز مذاكراتى در اين باره صورت گرفت. رضاخان، كه آن زمان سردار سپه ناميده مى‏شد، اطلاعيه زير را صادر كرد:
متحد المآل، تلگرافى و فورى است.

عموم حكام ايلات و ولايات و مامورين دولتى

به موجب اخبار تلگرافى از طرف طايفه وهابيها، اسائه ادب به مدينه منوره شده ومسجد اعظم اسلامى را هدف تير توپ قرار داده‏اند. دولت از استماع اين فاجعه عظيمه، بى‏نهايت مشوش و مشغول تحقيق و تهيه اقدامات مؤثر مى‏باشد. عجالتا با توافق نظر آقايان حجج اسلام مركز، تصميم گرفته شده است كه براى ابراز احساسات و عمل به سوگوارى و تعزيه‏دارى، يك روز تمام، تمام مملكت تعطيل عمومى شود. لهذا مقرر مى‏دارم عموم حكام و مامورين دولتى در قلمرو ماموريت‏خود به اطلاع آقايان علماى اعلام هر نقطه، به تمام ادارات دولتى و عموم مردم اين تصميم را ابلاغ، و روز شنبه شانزدهم صفر را روز تعطيل و عزادارى اعلام نمايند.
رياست عاليه قوا و رئيس الوزرا - رضا
روز ياد شده تعطيل شد، و از نواحى مختلف تهران، دسته‏هاى سينه‏زنى و سوگوارى به راه افتادند و در مسجد سلطانى اجتماع كردند. عصر همان روز نيز يك اجتماع چند ده هزار نفرى در خارج از دروازه دولت تشكيل شد و سخنرانان مطالبى تند عليه اقدام وهابيها ايراد كردند. (1)
گويا براى مدتى اوضاع آرام بود; تا آن كه خبر انهدام بقاع شريفه در بقيع انتشار يافت و بار ديگر در خرداد 1305 جريان مزبور خبرساز شد. از نجف، دو تن از مراجع تقليد، سيد ابوالحسن اصفهانى و محمد حسين نائينى، تلگرافى به تهران مى‏زنند كه متن آن چنين است:
قاضى وهابى به هدم قبه و ضرايح مقدسه ائمه بقيع حكم داده; 8 شوال مشغول تخريب. معلوم‏نيست چه‏شده با حكومت مطلقه چنين زنادقه وحشى به حرمين. اگر از دولت عليه و حكومت اسلاميه علاج عاجل نشود، على الاسلام السلام.
به دنبال آن، مدرس در مجلس نطقى كرد و از شاه خواست تا عده‏اى از نمايندگان مجلس را معين كند تا كميسيونى ترتيب داده و در اين باره مشورت كنند. نتيجه كميسيون آن شد كه در اين باره تحقيق بيشترى صورت گيرد و پرونده‏هاى موجود درباره ماجراى وهابيان مطالعه شود و ضمن تلگرافى خبر اين واقعه به همه ولايات اعلام گردد. در همين جلسه بود كه مستوفى الممالك به پيشنهاد مدرس، پست نخست وزيرى را پذيرفت.
پس از آن نيز مستوفى الممالك در مقام رياست وزرايى ايران، اعلاميه مشروحى درباره اين واقعه صادر كرد، و ضمن اعلام انزجار از اين حركت وحشيانه، از قاطبه مسلمانان خواست تا: به حكم وحدت عقيده اسلامى، متفقا به وسايل ممكنه از اين عمليات تجاوزكارانه جلوگيرى به عمل آورند; و از آن جا كه حرمين شريفين حقيقتا به تمام عالم اسلام تعلق دارد، و هيچ ملت مسلمان، دون ملت ديگر، حق ندارد اين نقاط مقدسه را - كه قبله جامعه مسلمانان و مركز روحانيت اسلام است - به خود اختصاص داده، تصرفات كيف مايشاء نمايد و اصول تعاليم خود را بر عقايد ديگران تحميل كند، بنابراين، از تمام‏ملل اسلاميه تقاضا مى‏شود كه در يك مجمع عمومى ملل اسلامى مقدرات حرمين شريفين را حل و تسويه نمايند و قوانين و نظاماتى وضع گردد كه تمام مسلمانان بر طبق عقايد مختصه خود بتوانند آزادانه از بركات روحانى و فيوض آسمانى اماكن مقدسه مكه معظمه و مدينه طيبه برخوردار و متمتع شوند. (2)
البته وهابيان نيز بيكار ننشستند، و همان سال، كنفرانسى با شركت افرادى از تمام ملل اسلامى در مكه تشكيل دادند تا بتوانند فضاى تبليغى مورد نظر خود را فراهم آورند. به دنبال انحلال خلافت عثمانى، احساس نياز به يك خليفه مسلمان در سراسر جهان سنى وجود داشت، و وهابيان، بر آن بودند تا با استفاده از اين نياز، زمينه توسعه دعوت خويش را فراهم آورند. موانع عمده‏اى بر سر راه آنان بود: تعصب شديد مذهبى، برخوردهاى وحشيانه، قلع و قمع مخالفان مذهبى، تكفير ساير مسلمانان. البته آنها به مرور مى‏كوشيدند تا رفتار آرامترى داشته باشند.
پس از انحلال دولت عثمانى و استقلال كشورهاى عربى، از دولت ايران كارى ساخته نبود، و كميسيون مزبور تنها كوشيد تا دولت را به تماس با نمايندگان ساير ملل ترغيب كند. طبعا بسيارى از مسلمانان ديگر نيز با عقايد وهابيان سرسازگارى نداشتند، اما در پى‏تسلط آنها بر حرمين شريفين و عدم وجود يك نيروى نظامى مستقل، مانند دولت عثمانى، هيچ قدرتى در آن شرايط براى چاره سازى اين ماجرا وجود نداشت. كم كم حادثه به فراموشى سپرده شد و تنها خاطره آن حادثه هولناك در كتابهاى تاريخ و تقويمها باقى ماند.
اين رخدادها سبب شد كه برخى نويسندگان ايرانى، مقالات و رسالاتى درباره حركت وهابيها بنويسند. (3) يكى از آنها، رساله حاضر با عنوان تاريخ وهابيه است، كه نويسنده آن حاج ميرزا حسين‏بن على‏رضا ربانى گركانى قريب، معروف به «شمس العلماء» و «جناب‏» است. مشار در فهرست كتابهاى چاپى‏فارسى(ص‏1155) اين‏كتاب‏رامعرفى‏كرده است.
روى نسخه چاپى تاريخ آبان 1304 (كتابخانه معرفت تهران) ديده مى‏شود و چنين نوشته شده است:
كتاب تاريخ مختصرى از عقايد و اعمال طايفه وهابيه است كه جناب مستطاب آقاى شمس العلماء نگاشته‏اند; و چون از جرايد اروپا معلوم مى‏شود كه جمعى از مسلمين هند تصور كرده‏اند كه رئيس حاليه وهابى را به خلافت اختيار كنند، طبع اين رساله لازم شد; تا بدانند صاحب اين عقايد لايق اين مقام نيست.
در صفحه نخست كتاب نيز آمده است: «مجملى از عقايد طايفه وهابى و اقدامات عجيبه آنان از سنه 1216 تا چند سال بعد و اضمحلال ايشان. تاليف فقير فانى محمد حسين گركانى قريب.» تاريخ تحرير و طبع اين مجموعه «طغيان اعراب‏» است. (4) هدف وى از تاليف اين اثر، آن گونه كه در پايان رساله آورده، هشدار به دولتهاى اسلامى بوده است; تا قضيه را جدى بگيرند، و قبل از وقوع، واقعه را علاج نمايند.
درباره مؤلف، آگاهيهايى در منابع مختلف آمده است. (5) ميرزامحمد قزوينى در شرح حالى كه براى او در مجله يادگار نوشته، تاريخ تولد وى را 1262 و سال درگذشتش را 1345 ق. دانسته، و مى‏افزايد كه وى از گركان از قراى نزديك به تفرش و آشتيان و فراهان است. پدرش حاج ميرزا على از تجار معروف و ساكن قم بوده، و محمد حسين تحصيلات خست‏خود را در اين شهر گذرانده است. پس از آن سه سال به عتبات رفته و در درس ميرزا حسين بن ميرزا خليل شركت كرده، و در ادامه، نه سال در شهر بمبئى اقامت گزيده است. در سال 1232 سفرى به قفقاز و تركستان و اسلامبول داشته، و از آن جا به حج مشرف شده و بعد از آن در تهران، در برخى از مدارس علميه و دارالفنون به تدريس فقه و ادبيات عربى و فارسى اشتغال داشته است. كتاب ابداع البدايع را براى دارالفنون نوشته، كه از آثار بسيار با ارزش اوست، و در نوع خود ابتكارى است. پسرش ضياءالدين قريب، مستشار سفارت ايران در پاريس، صورت تاليفات او را براى قزوينى نگاشته، كه متاسفانه قزوينى در شرح حال وى آن صورت را نياورده است. تاريخ دقيق وفات شمس العلماء، چهارشنبه، چهاردهم شعبان 1345 / 27 بهمن 1305 است، و در مزار ابن بابويه مدفون است. (6)
نشر اين اثر، به معناى تاييد نكات تاريخى آن نيست، بلكه مقصود شناساندن يك سند از كوشش شيعيان براى روشن كردن يك فاجعه تاريخى در جهان اسلام است.

تاريخچه فرقه وهابيه و عقايد ايشان

هر چند اين ايام شهرت يافته كه رئيس اين طايفه اصفهانى بوده، لكن عرب بودن او محقق است. فقط مى‏گوييم [محمد بن] عبدالوهاب [1115 - 1206]، رئيس ايشان، كه در شهر درعيه (7) از ولايات حجاز متولد شده، پس از مقدارى علوم كه در وطن تحصيل كرده و مذهب ابوحنيفه را اختيار نمود، (8) رهسپار اصفهان شد، (9) و در اين بلد علوم متداوله اسلامى را تكميل، و در علم تفسير نيز عمرى صرف نموده، تاويل جمله‏اى از آيات را، كه از اهل‏بيت عليهم السلام روايت‏شده، انكار نمود، و خود بعضى آيات را براى خويش تفسير نمود، لذا با داشتن آن عقايد نتوانست در آن جا بماند، و در سال هزار و يكصد وهفتاد و يك (1171) عود به وطن نمود و چندى به ترويج مذهب حنفى (10) پرداخت، و ضمنا معتقدات خود را به تدريج در اذهان و قلوب مريدان جاى مى‏داد; تا مذهبى مستقل، خارج از مذاهب اربعه اهل سنت و مذهب جعفرى، اختراع نموده و شاگردان او زياد و تبعه او بسيار شدند.
در اين وقت از رياست روحانى كارش بالا گرفته، هوس رياست و ملكدارى و جهانگيرى نموده، اهل نجد عموما و احساء و قطيف و حضرموت و عمان و ديار بنى‏عتبه در بلاد يمن، تابع امر و نهى او شدند و دعوتنامه‏هايى به ممالك اطراف فرستاده، اديان و مذاهب را بدعت‏شمرد و از همه مال و رجال براى نشر مذهب خويش تقاضا نمود. (//)

[عقايد وهابيان]

يك اصل عمده از مذهب وى، الحاق شرك خفى است‏به شرك جلى. پس درخواست چيزى از غير خدا كه قدرت به انجاح آن مخصوص خدا باشد، شرك است و با عبادت جمع نشود، كه «ما كان للمشركين ان يعمروا مساجد الله شاهدين على انفسهم بالكفر» (12) و ملت‏حنيف، كه منسوب به ابراهيم است، عبادت خداى تعالى است‏به خلوص و توحيد، و دخول شرك در آن به منزله دخول حدث است در نماز، كه به كلى فاسد كننده است; و خواندن انبيا و اوليا براى دفع خطر يا نيل به مقصود و گفتن يا محمد يا على شرك است; به دليل آيه «و من اضل ممن يدعوا من دون الله من لايستجيب له الى يوم القيامة و هم عن دعائهم غافلون و اذا حشرالناس كانوا لهم اعداء و كانوا بعبادتهم كافرين.» (13) و آيه «والذين تدعون من دونه ما يملكون من قطمير ان‏تدعوهم لايسمعوا دعاءكم و لو سمعوا مااستجابوا لكم و يوم القيامة يكفرون بشرككم.» (14)
واگر عذر آوردند كه آنها معبود نيستند، بلكه باب حاجت و شفيع و وسيله‏اى به جناب الهى هستند، همين سخنان را مشركان نيز گفتند كه «مانعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى.» (15) و بنا بر همين اساس، مسلمانان را مشرك و خون و مالشان را هدر مى‏دانست.
ولى در باب توبه، گاهى راى قبول مى‏داد و گاهى قابل قبول نمى‏دانست. به دليل «ان الله لايغفر ان‏يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء.» (16) و همچنين قسم خوردن و قسم دادن به غير خدا به عقيده او شرك است و بيشتر اين مطالب را ابن تيميه [661 - 728] عالم معروف، كه تاليفات وى از پانصد مجلد متجاوز است، در ضمن كتابى كه در رد شيعه است، متعرض شده; و ابن تيميه با اين مراتب علميه از مجسمه است; چنانچه روزى بر منبر بيان كرد كه بارى تعالى از فلك هفتم به آسمان ششم آمد، و براى آن كه در اين كلام وى تاويل نكنند، خود نيز از آن پله منبر به پله ديگر آمد و گفت‏خدا اين طور به آسمان پايين‏تر آمد. (17) ابن تيميه در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم بوده. (18)
بارى اين عقايد فاسده عبدالوهاب در قلوب مريدان راسخ شد و به موجب «فاقتلوا المشركين‏» (19) در كشتن مسلمانان با وى همراه و از روى ديانت قتال و خونريز شدند.

[حمله وهابيان به كربلا در سال 1216]

تا اين جا اصول و عقايد وهابيه بوده كه تحرير يافت. اما شدت فتنه اين قوم از سنه 1216 است كه عبدالعزيز، رئيس آنها، پسر خود سعود [امارت: 1218 - 1229] را به عراق عرب فرستاد، و آن لشكر، كربلا را محاصره و تصرف نموده، ت‏ساعت‏حكم قتل عام جارى و چندين هزار مسلمان كشته شد. بيش از صد تن علما و سادات و اهل فضل و صلاح به قتل رسيدند. از جمله حاجى ملا عبدالصمد همدانى صاحب كتاب بحرالمعارف است، كه استاد و شيخ طريق حاجى ميرزا آقاسى بود. (20)
پس از اين عمل شنيع و قتل ذريع، به حرم حسينى رفته، از چوب ضريح مقدس قهوه پختند. و شنيده شد كه در يكى از موزه‏هاى اروپا لوحى از مرمر، كه سنگ مزار حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده، موجود است. شايد در همين موقع از روى قبر مطهر كنده‏اند يا سابقا در تعميرات تبديل به احسن شده واين سنگ در خزانه بوده وبه غارت رفته. و شبهه نيست كه از اين جسارت و غارت، عمده مقصود وهابى آن بوده كه لشكر او بر جرئت‏بيفزايند و گروهى عوام نيز اغوا شوند كه از روحانيت اين مشاهد، اثرى مترتب نيست و توسل به صاحبان آن لغو است; چنان كه قرامطه در خرابى مسجدالحرام و قتل حاجيان و بردن حجرالاسود همين منظورداشتند.
در تاريخ عثمانى آورده كه سلطان محمودخان ديد كه اين طايفه، بيم آن است كه باعث تفريق كلمه اسلام شوند و اروپاييان منتظر استفاده از قطع پيوند اتحاد اسلامى هستند و به واسطه اين پيشامد مى‏خواهند بلاد مسلمين را مالك شوند.

[نامه فتحعلى شاه به سليمان پاشا]

به هر حال، اين خطر براى عالم اسلام متصور بود، و از طرف پادشاه ايران، فتحعلى شاه مغفور براى مرحوم سليمان پاشا، وزير بغداد، كه على پاشا پدرش نيز به قتل رسيده بود و هنوز از اسلامبول به جهت او توقيع ايالت‏بغداد و بصره نرسيده بود، خلاع فاخره فرستاده شد و ضمنا به پاشاى مشاراليه در باب قطع ماده فساد وهابى امر و اشارتى صادر گشت. (21)

[نامه فتحعلى شاه به آقاسيدعلى مجتهد]

و به مرحوم آقا سيد على مجتهد هم نامه عربى به انشاى ميرزا عبدالوهاب معتمد الدوله [نشاط] نوشت كه چون بغداد به تهران نزديكتر از قسطنطنيه است و نبايد امور آن جا مختل بماند، تصميم كرديم كه نظم آن جا و احترام پاشا را عهده‏دار شويم ودر تيسير مرام و تدمير مخالفين اسلام فروگذار نكنيم و تا رسيدن توقيع رفيع سلطانى، دارالسلام بغداد را ثلمه راه نيابد و بر عهده آن جناب است كه در ترغيب موافقين پاشا و ترغيب مخالفين وى نهايت كوشش مرعى دارد و عموم اهالى آن ديار بدانند كه ما به حسينعلى ميرزا فرمانفرماى فارس و سواحل عمان، و به محمد على ميرزا ناظم امور خوزستان و لرستان و كرمانشاهان امر كرده‏ايم كه در حين لزوم از دفع دشمنان پاشا كه اعداى دين اسلام‏اند، مسامحه نكرده، عده و عده بفرستد; و برخى از عبارات نامه اين است:
فلايشتتوا بالهم ان بدا لهم من جانب اتباع الوهابية نهضة و ركوض، و لا يبدو فيهم وحشة و تعرض، فان المسلمين اصبحوا بعضهم اولياء بعض و لو يرضوا فى سنة الاجماع برفض فرض و السلام. (22)

[نامه فتحعلى شاه در پاسخ نامه پادشاه يمن] (23)

و همچنين در جواب پادشاه يمن، كه شرحى از تطاول سعود وهابى نوشته بود و از مسلمانان براى دفع ايشان مدد خواسته، نامه خاقان ايران به خط و انشاى معتمدالدوله (24) صادر شد، كه بعضى از عباراتش اين است:
.... و اما ما ثبت فى طى الذريعة من استيلاء الوهابية و افعالهم الشنيعة، نعم قد استولوا (25) على بلاد نجد و ما والاها ثم الحجاز و ما جاورها، فتسامح فى امرهم الولاة والاشراف و تساهل حماة الاطراف حتى انبسط الغى برا و بحرا وانتشر الشر شرقا وغربا (26) و تكثروا رجالا و مالا. هتكوا حمى الدين و سفكوا دم المسلمين. (27) الى آخر الكتاب.

[دعوت وهابيان از دولت ايران براى ترويج توحيد]

و عجب اين است كه رئيس وهابيه، قبل از ارتكاب اين شنايع، ملت و دولت ايران را به توحيد دعوت كرده و از شرك نهى و زجر نمود، و هم از اين دولت، براى نشر طريقه خود، كه ترويج توحيد و رفع شرك و بدعت است، مدد خواسته، و جواب شنيده كه اهل اين ديار همه موحد و دشمن شرك و بدعت‏اند، و آنچه از اخبار آن طرف مى‏رسد، مناقضت‏شماست‏با اسلام و اسلاميان; و اگر ترويج‏شما از اسلام مكشوف و مشهود امناى اين دولت‏شود، البته از طرف حكام‏آن حدود، يعنى‏حكومت‏خوزستان‏و لرستان‏و ايالت فارس و بنادر، امداد به‏شما مى‏رسد. (28)

[حمله وهابيان به نجف]

بالجمله سليمان پاشا والى بغداد و بصره - كه به اصطلاح آن زمان وزير بغداد مى‏گفتند وتعيين آن معمولا به امضا و رضاى دولت ايران بايستى باشد - در صدد اطفاى نايره طغيان سعود نامسعود بوده، ولى اجل مختوم مجال نداد. حكمران دارالسلام به موجب «لهم دارالسلام عند ربهم‏»، (29) به عالم باقى رحلت كرد و آتش فتنه سعود در عراق بالا گرفته و عبدالعزيز پدرش، كه عنان فرمانروايى نجد و حجاز داشت، در آن سال و چند سال بعد، حرمين شريفين را چندين كرت غارت نموده و دسته‏اى از اتباع خويش را به نهب و غارت نجف فرستاد; مال رعيت و خزانه حضرت ولايت‏به يغما رفت. و چون به كتب شريعت عداوت مخصوص داشت، هرچه به دست لشكريان آمد، به حرق و غرق دچار شد، ولى در اين وقايع، همان اتلاف نفايس بوده و مانند قضيه كربلا اهلاك نفوس نشد، مگر قدر قليلى كه به عشر عده شهداى كربلا نمى‏رسد. و به هر حال، از تمامى ارتكابات و فظايع اعمال اين قوم، روح اسلام و مسلمين در ممالك روى زمين آزرده و تمام ملل اسلامى كوفته‏خاطر شدند.
و بالاخره، بنابر آنچه‏در تاريخ‏منتظم ناصرى آمده، شخصى‏از عجم، عبدالعزيز را به‏ديار عدم فرستاده، اسم و رسم و شهر و شهرت اين فاتك دلير ايرانى هنوز معلوم نگارنده نشده است. (30)
از آثار عبدالعزيز، قلعه‏اى محكم در نزديكى درعيه به جا مانده، كه اسلحه و ذخاير وهابيه در آن جا بود و تمام نجد و حجاز و بعضى از يمن و سواحل عمان و حضرموت، چنان كه گفتيم، در تحت تصرف وى بود; و ممالك اطراف، براى نبودن استعداد ووسايل و يا براى دورى از مركز بغى و طغيان آن جماعت، فروماندند. از پاشايان بغداد و بصره نيز كارى صورت نگرفت.

[وهابيان در لارستان و بحرين]

در سنه 1223 به واسطه اختلافى كه بين خوانين لارستان شد، يكى از رؤساى آن جا متوسل به طايفه‏اى وهابى شد كه در حدود بحرين مركزيت داشتند. به اين دستاويز، دسته‏اى از اعراب به لارستان آمده، قلعه بستك و جهانگيريه را تصرف نمودند. (31) حسينعلى ميرزاى فرمانفرما، محمد صادق خان، پسر رضا قلى خان قاجار را با دسته‏اى از قشون بر سر آنها رانده، دو قلعه لارستان را تصفيه كرده و در حدود قطيف و بحرين نيز جمعى از آنها را به دارالبوار فرستادند.
در سنه 1224 قوت امر طايفه وهابى به جايى رسيد كه شام را مسخر و شهر دمشق را متصرف شد. (32) در سنه 1226 امام مسقط در مقابل اين قوم، به فروماندگى و عجز معترف شده، از حسينعلى ميرزا، فرمانفرماى فارس، استعانت نمود. محمد صادق خان قاجار، كه در سال گذشته در حدود بحرين جمعى را غريق بحر فنا كرده بود، در اين سال نيز از مسقط و مطرح به نجد رفته، گوشمالى به وهابيه داد و آن مخاذيل را از قسمت عمده‏اى از سواحل عمان براند و سيد سعيد بن سيد ثوينى را كه پدر برغش سلطان زنگبار و سيد تركى امام مسقط است، آسوده كرد. (33) بعضى گويند در آن زمان سيد ثوينى پدر سعيد در مسقط بود و مسقط و زنگبار هر دو در تصرف او بود.

[نامه عباس ميرزا به خديو مصر و اقدامات او]

در اين مدت طولانى، حاج بيت‏الله الحرام، هرچه داشتند پيش وهابى بر طبق اخلاص مى‏گذاشتند. مع‏هذا، گاهى به معرض قتل و نهب در مى‏آمدند تا نامه‏اى از مرحوم عباس ميرزاى نائب السلطنه به مرحوم خديو نامدار محمد على پاشا رسيد و تقاضاى تاديب وهابيان شده بود. (34) فرستادگان نايب السلطنه، كه حامل نامه و هدايا بودند، در مراجعت‏به ايران هم تحف و هداياى خديو و نامه وى را همراه داشتند، ولى گرفتار طايفه‏اى از اعراب شده، آنچه داشتند از كف داده، «رضيت من الغنيمة بالاياب‏» گفتند. چند نفر هم از سختى سفر، كه رئيس هيئت مبعوثان نيز از آن جمله بود، به سفر آخرت رفتند.
مجددا نايب السلطنه عباس ميرزا، به توسط حيدر على‏خان، برادر زاده حاجى محمدابراهيم خان شيرازى اعتمادالدوله صدر اعظم وزير مرحوم آقا محمدخان قاجار، كه عازم حج‏بيت الله بود، نامه‏اى به خديو نامدار مصر نوشت و اين رسالت ومراسله در وقتى بود كه محمدعلى پاشا مؤسس خانواده خديوى را سلطان محمودخان به قلع ماده وهابيان مكلف نموده و پاشا نيز حرمين‏و قدرى از نجد را مصفى‏كرده بود، و حاجيان‏كه از طريق مصر مى‏رفتند، در پناه ضمانت او و با دسته‏اى از قشون مصرى مى‏رفتند. جمله‏اى از مندرجات نامه عباس ميرزا اين است:
حتى نشر الاعلام و نصر الاسلام و سل سيف الشهامة فاصفى ارض تهامة و رفع عماد المجد و قمع طغاة نجد و آمن مسالك الحجاج و ضامن سلامة الحاج.
و ميرزا ابوالقاسم قائم مقام نيز نامه و هديه به حضور خديو فرستاد و آنچه منوى خاطر نايب‏السلطنه بود، علاوه بر مطويات نامه، بر عهده عرض شفاى حاجى‏حيدر على‏خان گذاشت.

[جنگ شش ساله خديو مصر با وهابيان]

و اجمالى از جنگ شش ساله خديو مرحوم با وهابى مخذول، اين است كه چون در سنه 1222 فرمان سلطان محمود خان، پادشاه ممالك عثمانى و غيرت اسلاميت، مهيج‏خديو به رفع غائله هائله وهابيان شد و فرستادن لشكر كافى از راههاى خشكى متعسر، بلكه متعذر بود، زيرا كه طايفه وهابى با كثرت عدت خويش قطع اتصالات راهها كرده بودند; ناچار از جميع اطراف قطر مصرى، چوبهاى كشتى‏سازى به بولاق حمل نموده، و از آن جا به سوئيس [سوئز] مى‏فرستادند و سفاين ساخته مى‏شد، و چون فرستادن قسمت عمده قشون به بر نجد و حجاز منافى مصلحت داخله مصر بود، زيرا كه قصه استبداد مماليك در قطر مصرى استعداد جنگى اين مملكت را تهديد مى‏كرد، خديو معظم در سنه 1226 محفلى ساخته، اعيان مصر و رؤساى مماليك را دعوت نموده كه رسما سردارى قشون مامور بلاد عرب را به فرزند خود توسن پاشا بدهد و شمشير مرحمتى سلطان را به وى اعطا نمايد.
در جمعه پنجم صفر، كه رؤساى مماليك با موكب خويش وارد قلعه و در كرياس داخل شدند، درهاى طرفين كرياس بسته شد و از بالاى بام و ديوار هدف گلوله شدند و تمام رؤسا به قتل رسيدند و منازل ايشان به امر پاشا غارت شد; و آنان كه از فرمان حضور تخلف كرده بودند، دستگير و مجازات شدند; و مامورين پاشا نيز در ساير بلاد مصريه هر يك از امراى مماليك را سراغ نمود اعدام كرده، سرهاى پرفتنه آنان را نزد خديو فرستاد و شر آن جماعت، كه مانع انتظام مصر و آسايش اهالى بود، به اين اقدام پاشا منقطع شد.
پس از تامين داخله، توسن پاشا را روانه بلاد عرب فرموده، در اين وقت وهابيه، مدينه منوره را با سوراخ كردن باروى آن و قهر و غلبه و كشتن مستحفظين تصرف كرده بودند.
توسن پاشا حرم نبوى را از لوث وجود آن طايفه تطهير نمود. جواهر و نفايسى كه از روضه منوره برده بودند، به استرداد عمده‏اى از آنها موفق شد. پس از آن قسمت‏بزرگى از اين قوم را در طائف محصور و مقهور نمود.
در شعبان سنه 1228 خود محمد على پاشا به مكه معظمه مشرف و شريف غالب را مغلوب و به مصر روانه ساخت و شريف يحيى را به جاى وى منصوب داشت ومواقع عمده وهابيان به تصرف قشون مصرى در آمد، و هم بر اين نسق، قواى وهابيه در انحطاط بود تا در ربيع الاخر سنه 1229 كه سعود رئيس ايشان وداع زندگانى نمود. [از اين پس فرزند عبدالله بن سعود قدرت را در نجد به دست گرفت.]در ذى حجه آن سال، كه تمام ملل اسلامى عالم انتظار امنيت را مى‏كشيدند، «هر كه جايى داشت از جا كنده شد / طالب آن دولت فرخنده شد»، با جمعيت فوق‏العاده صاحبان و قشون فاتح مصرى تداركى براى اعاشه چندين هزار نفوس ديده شده بود كه ارزاق از هر جهت فراوان بود و محمدعلى پاشا و همراهانش فريضه حج‏به جاى آوردند و به مصر معاودت نموده، در رجب سنه 1230 وارد قاهره شدند.
توسن پاشا، كه قبل از بازگشتن خديو معظم روانه شهر درعيه، شهر عمده وپايتخت وهابيه، شده بود، آن جا را محاصره و شهر و قلعه رس[را]، كه در حدود درعيه و با نهايت استحكام ساخته بودند، تصرف نمود. عبدالله بن سعود، كه جانشين پدر ورئيس آن قوم بود، عريضه فورى نزد توسن پاشا فرستاد و مستدعى ترك قتال شد وتعهد كرد كه بعدها در قبال امر خلافت، خاضع و طائع باشد. توسن پاشا قبول اين مسئول را موكول به اجازت پدر خويش نموده، بيست روزه قرار مهادنت داد. در اين وقت، مطلع شد كه خديو معظم مراجعت‏به مصر فرموده. بنابر اين، خود به امر صلح قيام نموده و از شروط مصالحه آن بود كه شهر درعيه را عبدالله، پسر سعود، به تصرف پاشا بدهد و اسلحه متحصنين را با نفايس شريفه، كه از روضه مقدسه نبويه بربوده بودند، رد نمايد; و از جمله آن جواهر كريمه، قطعه الماس موسوم به «كوكب درى‏» بود; به وزن يكصد و چهل و سه قيراط.
چون اين شروط صلح را به پدر نوشت، محمدعلى پاشا قانع نشده، در جواب توسن پاشا نوشت كه پسر سعود را بايد به مسافرت آستانه (يعنى استانبول) مكلف سازى، و اگر قبول ننمايد، جنودى نامحدود روانه سازيم كه اثرى از وى به جاى نماند. اين جواب با خبر تمرد وطغيان قشون مصرى و غارت شهر قاهره تواما به توسن پاشا رسيد تا بداند: هر كجا داننده‏اى‏است كه به هر گردنده گرداننده‏اى است. توسن پاشا با حداثت‏سن زيرك و به امور سياسى بصيرت داشت; و لله در القائل: «محتسب فتنه در اين شهر ز من مى‏داند / ليك من اين همه از چشم شما مى‏بينم.» ناچار رياست اردو را به يكى از امراى مصر تفويض نموده، خود بر جناح استمال روانه مصر شده، در ذى قعده سنه 1230 وارد قاهره گرديد، و در ظرف يك سال، به اعاده امنيت و تهيه عساكر جديدى براى بلاد عرب موفق شدند و در اين كرت، ابراهيم پاشا، پسر بزرگ حضرت خديوى، به رياست قشون مامور به ولايات عرب تعيين شد و در شوال سنه 1231 از بولاق عبور نموده، در ذى‏قعده آن سال به ينبوع رسيد و عازم زيارت مدينه منوره شده، و از ينبوع تا مدينه، و از آن طرف تا جده، مراكزى براى دستجات قشون معين نمود; تا قاطعان طريق، راههاى رسيدن مدد را قطع نكنند. پس از آن، به بر نجد تاخته، شهر رس را، كه باز به دست وهابى افتاده بود، استرداد كرد و چند شهر ديگر را، كه عنزه مهمترين آنها بود، به تصرف آمده تا در جمادى الاولى سنه 1233 در مقابل شهر درعيه، كرسى بلاد وهابيه، كه عبدالله پسر سعود و لشكريانش در آن جا بودند، فرود آمد.

[تصرف درعيه و كشته شدن عبدالله بن سعود]

وسعت اين شهر به حدى بود كه به محاصره آن، امكان نداشت كه تسليم شوند. لهذا قريه‏اى چند كه داراى حصار محكم بودند، در بند محاصره افتاده، مرتبا تسليم شدند و كار محاصره شهر به اين ترتيب و تدبير آسان گرديد. مع‏هذا، محاصره چند ماه به طول انجاميد. عاقبت رئيس وهابيه ديد كه قراى اطراف شهر درعيه در تصرف مصريان است و در شهر از تنگى ارزاق احتمال انقلاب مى‏رود، لهذا به تسليم راضى شد و در هفتم ذى‏قعده همان سال از ابراهيم پاشا، استدعاى متاركه جنگ نمود; تا در فصول مصالحه تبادل آرا شود.
عبدالله، پسر سعود، پس از متاركه جنگ به اردوى ابراهيم پاشا آمده، به لطف واحترام پذيرفته شد، و پس از مذاكراتى، جماعت وهابى تسليم، و شهر درعيه را به تصرف دادند; به شرط اين‏كه مصريان، متعرض اهالى آن نشوند. (35) و عبدالله به عنوان رغبت زيارت سلطان به اسلامبول رحلت نمود و كوكب درى و باقى جواهر عتيقه واعلاق نفيسه را، كه طايفه وهابى در سنه 1220 از مدينه برده‏اند، مسترد دارند.
عبدالله از طريق مصر عازم آستانه (استانبول) شد. در هفدهم محرم سنه 1234 وارد قاهره شد و با خديو معظم در قصر شبرا ملاقات كرد، و در نوزدهم محرم، روانه آستانه گرديد، و به محض وصول به اسلامبول، مقتول شد، (36) و در تمام بلاد حجاز ونجد امنيت‏برقرار و آنچه از يمن و شامات در تصرف وهابيه بود، به صاحبان اصلى واگذار شد وابراهيم پاشا به طرف مصر مراجعت نموده، در بيست و يكم صفر سنه 1235 وارد قاهره شد و در كمال ابهت و جلال، داخل شهر گرديد. سرود نظاميان وآواز عساكر مصرى به اين نغمه بلند بود: «نحن السيوف الباترة / نحن الاسود الكاسرة / من ارض مصر قاهرة / هيا بنا هيا بنا / السير قد اكرمنا.» ابراهيم پاشا از باب النصر وارد قلعه [شد] و شهر را هفت روز آذين بستند و جشن بزرگى‏گرفتند.

[حركت جديد وهابيان و تلگراف استمداد از دولتهاى مسلمان]

ديگر، طايفه وهابى را مجالى براى اعاده قوا و رجوع به حال قديم و عروج به اوج ترقى نبود; تا در اين چند سال كه دول عالم مشغول جنگ عمومى يا محافظت اوضاع خويش بودند، طايفه وهابى با فراغ خاطر و بدون مزاحم تهيه عده و عده تواقعى و تجاوزى نموده، احساء و قطيف را مجددا متصرف شد و قطعه عمده‏اى از نجد وحجاز را مسخر ساخت. مكه مكرمه [را]، كه هيچ مزاحمتى از اعراب يا شرفاء در مقابل نداشت، مورد حمله و تهديد نمود. متحد آلمانى به قنسولهاى تمام دول كه در جده بودند، نوشت كه مارا با تبعه دول كارى نيست، فقط بايد در خانه‏هاى خود نشسته، اسلحه با خويشتن نداشته باشند. پس به هر شكل بود مكه را متصرف شد و به‏مدينه هجوم آمده، رابطه اخبار ما از مدينه تلگراف ديگران است، بى‏سيم يا با سيم است.
گاهى خبر بمباردمان مدينه و مسجد آن جا را مى‏دهند; گاهى خرابى مسجد حمزه را نشر مى‏نمايند; گاهى حمله به مدينه را تكذيب مى‏كنند. ما همين‏قدر به دولتهاى اسلامى متوسل، و ملوك اطراف و مشايخ اعراب را ياد آور مى‏شويم كه علاج واقعه پيش از وقوع بايد كرد. و اين طايفه را كه از روى ديانت و عقايد باطله خود جان و مال ما و خزاين حرمين شريفين و ساير مشاهد مكه مكرمه را هدر مى‏دانند، بايد به دقت مراقب باشند كه هر وقت آثار تداركات قلعه‏سازى و خريدن توپ و اسلحه از آنان مشاهده كنند، يكديگر را اطلاع دهند و با توافق و معاضدت و اتحاد در صدد جلوگيرى برآيند، و الا پس از وقوع شنايع بر اظهار تنفر و ناله و افغان چه اثرى مرتب خواهد شد. البته خاطر هر مسلمانى از اين سوانح مكدر است، لكن اظهار احساسات عملى بر همه واجب و به قاعده «الاقرب فالا قرب‏» هر دولتى كه نزديكتر است و طريق حمله و دفاع بر او مسدود نيست، بايد دواى وظايف اسلامى و تكليف غيرتمندى خويش را اهم مقاصد دينى و دنيوى بشناسد.
و السلام على من اتبع الهدى و خلف الهوى
اميد كه نگارنده اين اوراق را در تحرير مطالب مذكوره، كه با نيت‏خالص از شوائب است، ثوابى باشد.
الفقير الى ربه المجيب فى شهر صفر الخير 1344
محمد حسين قريب (37)

خاتمه
فصل در اوضاع اخيره وهابيان

طايفه وهابيه پس از خذلان و مغلوبيت‏سابقه، در خيال تجديد شورش و طغيان بودند. ولى چون اين عزيمت را بروز و ظهورى نبود، كسى هم تعرض به آنان نمى‏كرد، لهذا از روى فراغت، الرياض، كه در بر عرب نقطه‏اى به آن خوش آب و علف سراغ نمى‏دهند، مطمح نظر ايشان شده، به آبادى آن و بنيان شهر، قلعه و مستحكمات پرداختند و شهرى شامل همه لوازم معيشت و داراى بيش از پنجاه هزار سكنه را مركز خود قرار دادند.
بعد از آن كه شريف حسين بن على اسما سلطان حجاز شد، وهابى كه مدتها حجاز را در تصرف داشت و فعلا هم نفوذ و استعدادى حاصل نموده، قريب دو ميليون جمعيت دارد و تمام مردان براى قتل و غارت حاضر بودند و آن را جهاد مى‏خوانند، به بهانه رفع ظلم سلطان حجاز كه حجاج هر ديار از او شكايت داشتند، به آن حدود حركت كرد.
شريف حسين هرچه از حاجيان به انواع حيل اخذ مى‏كرد، قشون خود را قسمتى كه موجب رضا باشد نمى‏داد، لهذا لشكر ناراضى از روى جديت‏برابر گلوله دشمن نمى‏رود، اما وهابى از روى عقيده جنگ مى‏كند و رئيس خود را رئيس روحانى و جسمانى مى‏داند و بهشت را - چه قاتل و غالب باشد، چه مقتول و مغلوب - حق خويش مى‏پندارد. اين بود كه سلطان حجاز مجبور به فرار شد و طايفه وهابى پس از تصرف مكه و تصفيه تمام قلعه و قريه و منزلهاى بين الحرمين، به محاصره مدينه پرداختند. آنچه آبادى در خارج مدينه بود، چون استحكامى نداشت، بدون مزاحم به حيطه تصرف ايشان آمد.
تلگراف بى سيم برلن و لندن خبر محاصره مدينه را دادند. به ضميمه اين‏كه مسجد مدينه يا مشهد حمزه، كه در دامنه كوه احد است، هدف گلوله توپ شده است. پس از چند روزى، اين خبر تكذيب شد، زيرا كه صورت سؤال و جوابى اشاعه دادند كه خديو مصر بر اين شنايع وهابيه اعتراض نموده و در جواب آن اظهار شده كه ما با اهالى، غرض و زحمتى نداريم; طرف ما حسين‏بن على است; علاوه بر آن كه خود را ذمه‏دار احترام مساجد و مشاهد مقدسه مى‏دانيم.
عجبا! حسين در جزيره قبرس است، [و] وهابى در مدينه، به بهانه جنگ با وى، قتل و غارت مى‏كند و جمعيت هم روز به روز در تزايد، زيرا كه اسم غارت مهيج است و باعث رواج دين متبدعين; تا آن كه اخيرا تلگرافى از اهل مدينه خطاب به اعلى‏حضرت شاه ايران و علماى اعلام رسيد كه ما محصور و طرف حمله و بمباردمان هستيم و آب و نان بر ما بسته شده و شنايعى كه در كربلا و مشهد مولانا ابى عبدالله عليه السلام از اين قوم سر زده، اينك در مدينه مكرمه اقدام كرده‏اند و در اسلاميت از شما استرحام مى‏كنيم.
در تمام ايران، در اثر همان خبر اول، قبل از اشاعه تكذيب، ولوله و اضطراب شد. بازارها را بستند و در جوامع و مجامع اظهار تنفر از اين حركات نمودند. البته در ساير ممالك دور و نزديك هم اظهار حيات و حسيات شده است و چنان مى‏نمايد كه دول معظمه اروپا، خاصه آنها كه در مستعمرات و متصرفات خود رعيت مسلمان دارند، براى تاليف قلوب مسلمين، عموما، و براى ترضيه خاطر رعاياى خودشان، خصوصا، در اين باب چاره‏جويى مى‏نمايند; و دولت انگلستان، كه رعيت مسلمان بيش از همه دارد، بيش از ديگران اقدام خواهد كرد. اكنون هم در صدد اصلاح بين رئيس وهابيه و شريف حسين هستند كه حدودى براى هر يك معين شده، فتنه بنشيند و نزاع از ميان برخيزد.

تنبيه

نام فرمانفرماى نجد و حجاز، كه از وهابيه قريب يكصد سال قبل آن جا را به تصرف داشت، در بعضى كتب مسعود نوشته است، و صحيح سعود است; و همچنين عبدالله پسرش در يكى از تواريخ عبدالدين نوشته شده، و اين سهو از كاتب است. (38) اما پسر مرحوم محمد على پاشا، كه رئيس قشون مصر بود و قبل از ابراهيم پاشا به جنگ وهابى رفت، معلوم نشد توسن پاشا يا طوسن پاشا بوده، و در بعضى كتب طوسون پاشا رسم نموده.

تذييل [سالشمار جنگ مصريان با وهابيان]

در ذكر بلاد و حصونى كه با قدم عساكر مصر مسخر شد، به ترتيب سال و ماه:
فتح مكه معظمه و طائف و جده به دست طوسن پاشا. سنه 1813 مسيحى. [1228 ق].
فتح قنفذه به دست پاشاى مذكور. سنه 1814 [1229]، ولى طولى نكشيد كه مجددا به تصرف وهابى آمد.
مصالحه طوسون با وهابى به شرط تخليه تمام حجاز از قشون وهابى و تخليه قصيم از مصريان و اعتراف وهابى به سلطنت‏سلطان محمود خان. سنه 1815 [1230].
امضا نكردن محمد على پاشا مصالحه را مگر به تخليه احساء و مسافرت عبدالله بن سعود به اسلامبول. سنه 1815 [1230].
رفتن ابراهيم پاشا به جنگ وهابيان. سنه 1816 [1231] و رسيدن هدايا و نامه ابن سعود در قصيم و قبول نشدن هدايا و موكول شدن جواب عريضه به وصول درعيه مركز وهابى.
رفتن پاشا از ينبع و مدينه مشرفه به حج و مراجعت‏به اردوى خود و رفتن از حناكيه به سركوب اعراب و آوردن هشتصد شتر و چهار هزار گوسفند و تسليم شدن قبايل عرب. سنه 1817 [1232].
شيوع تب و كلرا در لشكر مصر از شدت گرماى روز و سرماى شب و مدد خواستن از پدر پس از تلفات بسيار. سنه 1817 [1232].
توجه پاشا به تسخير شهر رس و مانع شدن باران شديد و مراجعت نمودن با غنايم بسيار و پس از چند ماه جنگ نمودن كه هشتصد نفر از وهابى مقتول و دو هزار شتر با مواشى بسيار از آنان گرفته شد. سنه 1818 [1233].
حركت پاشا از ماويه با چهار هزار پياده و هزار و دويست‏سواره، سواى خدم و حشم و اردو و بازار به جانب [رس] و محاصره و بمباردمان در مدت شش روز و سه حمله سخت و تلف شدن سه هزار و هشتصد تن از مصريان و يكصد و شصت نفر وهابى و ظهور ضعف در قشون مصرى و قرار ترك محاصره. سنه 1818 [1233].
محاصره خبره و تصرف و اقامت‏يازده روز كه در اين ايام آنچه براى جيره و عليق لازم بود، قيمت آن به اعراب داده مى‏شد، و به اين واسطه جلب قلوب اعراب شد، و پس از آن، قلعه عنيزه را شش روز محاصره و گلوله باران نمود، و در اين گير و دار، انبار باروت آتش گرفت و اهالى تسليم و خلع سلاح شدند. و پس از آن كه وهابيان خارج شدند، قلعه را محكم نموده به انتظار وصول لشكر و ملزومات جنگ بود. سنه 1818 [1233].
تسليم شدن بلاد قصيم و محاصره سه روزه قلعه بريدعه و تصرف آن و اقامت دو ماهه در آن جا و رسيدن ذخاير جنگى و هشتصد تن قشون مصرى. سنه 1819 [1234].
تسليم شدن قلعه مذنب و محاصره شقرا در يازده روز و گرفتن اسلحه محصورين و مرخص كردن آنها و بشارت اين فتح را به مصر فرستادن با مقدارى از گوش وهابيان. سنه 1819 [1234].
عزيمت‏شهر درعيه و ضبط قلعه خرمه، دوازده فرسخى درعيه، پس از جنگ سخت و قتل عام و غارت، كه جز زنان بر احدى ابقا نشد. سنه 1819 [1234].
رفتن پاشا به جانب شهر درعيه و تصادف با لشكر بزرگ وهابى در قرين و جنگ دو شبانه روز و فتح توپخانه مصريان و امير حارث، كه سركرده وهابى بود، در اين جنگ شجاعتى عجيب نموده كه تمام صفوف لشكر مصر را شكافته، خود [را] به پاشا رسانيد. يكى از سواران چركس به زخم نيزه او را به خاك و خون در كشيد و به هلاكت او وهابيان شكسته و منهدم شدند و در شهر درعيه تحصن اختيار كردند. مدت بيست روز محاصره بود و توپخانه در خاتمه كار، قلعه‏هاى اطراف و بروج شهر را منهدم نموده، عبدالله بن سعود و خواص او و بزرگان شهر گرفتار شدند و قبل از گرفتارى، امان خواسته بود كه به مصر رفته، از آن جا به حضور سلطان مشرف شود. پاشا نيز پس از تسخير شهر اهالى را از قتل و غارت امان داد; فقط اسلحه را گرفت و رؤساى وهابيه را، كه پانصد تن بودند، در مسجد درعيه براى مناظره با مشايخ اهل‏سنت‏حاضر نمودند و چهار روز از اين كار گذشت و آن جماعت از عقيده خود برنگشتند تا به مجازات رسيدند و پاشا دسته‏اى از لشكر آن جا گذارده، به طرف خرمه مراجعت كردند. چند نفر از غلامان او سوء قصدى كرده بودند. يك نفر رئيس آنان تيرى به سمت پاشا انداخت و آسيبى نرسيد. مرتكب و همراهانش به جزاى عمل رسيدند. سنه 1819 [1234].
پس از فتح درعيه، چون تدارك ارزاق در آن جا ممكن نبود، پاشا به باديه عرب توجه كرد. در نزديكى كوه شمر، جنگى هولناك با قبيله عنزه نموده، ايشان را متفرق ساخت. پس از آن شروع به اصلاح امور و تامين طرق تجارت نموده، قلعه‏هايى براى مستحفظان امنيت‏بنا كرد و چاهها براى زراعت احداث فرمود. شهر درعيه را از پاى ويران ساخت. ابن سعود و جمعى از رؤساى آن بلاد را به مصر فرستاد، و چنان كه گفتيم، ابن سعود را از مصر به آستانه فرستادند و در آن جا به امر سلطان مقتول شد. در سنه 1819 [1234]. و ابراهيم پاشا پس از اين اقدامات بزرگ و نظم بلاد و امن عباد به مصر مراجعت نمود.
تم الكتاب.

پی نوشتها:

1. حسين مكى، تاريخ بيست‏ساله ايران، 3/395-396.
2. همان، 4/86 - 87 ، 92 - 93.
3. يكى تاريخ وهابيه از ضياءالدين درى (بى‏تا) و ديگرى تاريخ و عقائد وهابيان از استاد على اصغر فقيهى، تهران، 1323 ش.
4. يعنى سال 1344 ق. درست‏يك سال پيش از درگذشت مؤلف.
5. فرهنگ سخنوران، ذيل ربانى گركانى.
6. مجله يادگار، سال پنجم، شماره سوم، ص 56 - 57.
7. شهر محمد بن عبدالوهاب عينيه است، كه وى از آن جا به درعيه نزد محمد بن سعود (م 1179) رفت.
8. بدون ترديد محمد بن عبدالوهاب بر مذهب حنبلى بوده است.
9. خبر آمدن وى به اصفهان در بسيارى از مآخذ ايرانى و همچنين كتاب لمع الشهاب، كه كهنترين تك‏نگارى درباره شرح حال اوست، آمده است; از جمله: ناسخ التواريخ ، 1 / 68; منتخب التواريخ، ص 562; روضة الصفاى ناصرى، 9 / 380; مآثر سلطانيه، ص 82; تحفة العالم، ذيل‏التحفة، چاپ بمبئى، ص 8 - 10. استاد مدرسى طباطبائى پس از ارجاع به اين منابع و اشاره به مقاله صادق نشات به عربى در همين موضوع (مجله العرفان، سال 57، ش‏3، ص 287 - 290) مى‏نويسد: گويا موضوع سفر شيخ به ايران قابل ترديد نيست. بنگريد: روابط ايران با حكومت مستقل نجد، ص 80 (مجله بررسيهاى تاريخى، سال 11، ش 4). گفتنى است كه اين مسئله هنوز نياز به تحقيق دارد و جاى ترديد در آن باقى است. بر اساس آنچه در لمع‏الشهاب آمده، وى در اصفهان شرح تجريد قوشجى، شرح مواقف ميرسيد شريف جرجانى و حكمة العين كاتبى را خوانده است.
10. حنبلى صحيح است.
11. ر.ك: مجله دانشكده الهيات و معارف اسلامى مشهد، ش 11، مقاله على اكبر شهابى، ص 161 - 170.
12. توبه: 17.
13. احقاف: 5 - 6.
14. فاطر: 13 - 14.
15. زمر: 3.
16. نساء: 48، 116.
17. سفرنامه ابن بطوطه، 1/95، ترجمه محمدعلى موحد. در باره اين كه ابن بطوطه توانسته باشد منبر ابن تيميه را درك كند، ترديد وجود دارد، زيرا آخرين بارى كه ابن تيميه زندانى شد (7 شعبان 726) و در همان زندان به سال 728 درگذشت، يك ماه پيش از رسيدن ابن بطوطه به دمشق بوده است. اما به هر روى، ابن بطوطه (1 / 95) تصريح دارد كه «در اين اثنا من در دمشق بودم. يك روز جمعه كه او در منبر مسجد جامع مشغول وعظ بود، آن جا رفتم. از جمله سخنانى كه مى‏گفت اين بود كه: خداوند همچنان كه من از پله اين منبر فرود مى‏آيم، به آسمان دنيا فرود مى‏آيد. اين بگفت و پله‏اى از منبر پايين آمد.»
18. گذشت كه تولد وى به سال 661 و مرگ او در سال 728 بوده است.
19. توبه: 5.
20. اعتماد السلطنه در ذيل حوادث سال 1217 - كه صحيح آن همان سال 1216 و روز غدير سال مزبور است - مى‏نويسد: هم در اين سال، عبدالعزيز نامى از مشايخ نجد، كه پيرو طريقه وهابى بود و داعى اين طايفه مى‏بود، در درعيه قلعه‏اى محكم بساخت و چند بار به حرمين شريفين - زادهما الله شرفا و تعظيما - و به نجف اشرف آمده، به غارت پرداخت. و از آن جا كه پسرش نيز در عيد غدير در آخر سال گذشته به كربلاى معلا تاخته و چندين هزار از نفوس زكيه و جمعى كثير از علما و سادات و فضلا و عرفا و محققين را در ظرف هفت‏ساعت‏شربت‏شهادت چشانيده، كه از آن جمله عارف كامل و عالم فاضل ملاعبدالصمد همدانى صاحب بحرالمعارف بود كه چهل و چهار سال در آن ارض خلد نشان مجاور و به رياضت اشتغال داشت. خلاصه بعد از سفك دماء، آن قوم شقاوت انتماء به اوطان خود بازگشتند و اين خبر مسموع ملازمان حضرت خاقان كشورستادن گرديده اسماعيل بيگ بيات را نزد سليمان پاشا، والى بغداد، فرستادند و امر فرمودند كه به طرد اين جماعت پردازد. سليمان پاشا قبول كرده، ولى چندى نگذشت كه درگذشت و اين امر بر عهده تاخير ماند، ولى شخصى از عجم، عبدالعزيز را به راه عدم روانه نمود. تاريخ منتظم ناصرى، ج 3، ص 1465 - 1466. به نوشته استاد مدرسى، كاملترين اطلاعات در باره حملات وهابيها به كربلا در كتاب الدر المكنون فى مآثر الماضية من القرون، اثر ياسين بن خيرالله خطيب عمرى، كه دو نسخه خطى آن در موزه بريتانيا (ش 312 و 313) موجود است، آمده است. به نوشته استاد مدرسى، نجديان در اين حمله - در سال 1216 - روضه مقدس حسينى را ويران ساختند و همه نفايس درون حرم و خزانه را به غارت بردند و زايران حائر شريف و اهالى كربلا را قتل عام نمودند. شمار كشتگان اين واقعه پنج هزار تن بوده است. بنگريد: روابط ايران با حكومت مستقل نجد، ص 105.
21. اشاره خواهد شد كه پس از چندى سليمان پاشا درگذشت و مسئله حمله به حكومت نجد متوقف شد. به گزارش سپهر، در سال 1217 منشورى از دربار ايران به عبدالعزيز بن سعود فرستاده شد و استرداد اموال غارت شده از روضه مقدس حسينى عليه السلام و مردم كربلا و زايران و اداى ديه كشتگان درخواست گرديد. در آن منشور تهديد شده بود كه چنانچه حكومت نجد اموال را باز نگرداند و ديه كشتگان را نپردازد، سپاه ايران خاك درعيه را بر باد خواهد داد. ناسخ التواريخ، 1 / 120 (چاپ اسلاميه); روابط ايران با...، ص 109.
22. گنجينه نشاط، نسخه 1320 مرعشى، برگ 87.
23. اين نامه مربوط به رخدادهاى سال 1228 ق است كه پس از جنگ سپاه ايران با نجديان در سال 1226 و آمدن نماينده وهابيان به دربار ايران، اندكى روابط بهتر شده بود. در اين سال، امام يمن، از حملات وهابيان به نواحى يمن، به دولت ايران شكايت كرده و درخواست كمك كرده بود. بنگريد: ناسخ التواريخ، 1 / 151 - 152 (چاپ اميركبير).
24. ميرزاعبدالوهاب منشى الممالك، معروف به نشاط، كه از وى گنجينه نشاط برجاى مانده است; از جمله، همين نامه به امام يمن به انشاى وى نوشته شده; و در آن جا درج شده است. متن نامه را استاد مدرسى در روابط ايران با...، ص 120 آورده است.
25. در گنجينه نشاط: بلى قد استووا اولا.
26. در گنجينه: فانحدروا يمينا و شمالا.
27. ادامه نامه در گنجينه نشاط چنين است: «كانهم راوا حومة الاسلام بلا حام و راع، فسرحوا فيها بلا رهب و لاارتياع، و تركوا حماة تلك الثغور كانهم سقوا كاس الحتوف و كم بلغوا بحيلتهم ما ليس يبلغ بالسيوف، و للزمان صروف نهضة و وقوف ثبت و محو تكدر و صفو; كم صلحت الامور بعد فسادها و انسدت الثغور بعد نفادها و انطفت الفتن بعد ما صلت و غيضت الدواهى بعد ما جرت. و لطال ما كانت الدعائم انثلمت و المناظم انخرمت و الامور مارت و الفتن ثارت و الرسوم تغيرت و السنن اضطربت، فصرف الله ذلك عن اوليائه ونصرهم على اعدائه. ان ذلك على الله يسير و الى الله المصير. كم من حق مال فاد اليه و كم من باطل ضال فاز اليه و ليعلموا آنائه. و السلام.» بنگريد: روابط ايران با... ، ص 120.
28. طبق اظهار استاد مدرسى، متن نامه سعود بن عبدالعزيز به فتحعلى شاه، در دست نيست، اما پاسخ فتحعلى شاه كه بخشى از آن در متن بالا نيز آمده، در گنجينه نشاط موجود است: «تبارك الذى بيده الملك و هو على كل شى‏ء قدير. و بعد: فقد اتانا منك كتاب مصدق لسانا عربيا تضوح منه عرف المعارف منتشرا و مطويا. و العجب كل العجب انك دعوتنا الى التوحيد و نفى التشريك عن الله الحميد المجيد و نحن بين يديه مفطورون عليه، نحدث به قديما و ان هذا صراطى مستقيما. نعم وجدوا اولياءنا كتابك دليلا على انك قد اخذت فى هذا الطريق سبيلا اذا لاتخذوك خليلا و لاتجد لسنتنا تحويلا، و المؤمنون بعضهم اولياء بعض، و عز من قال: و ربطنا على قلوبهم اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض. و قد ذكرتم انكم ترسلون عالما منكم الينا لنطلع عليكم و تطلعوا على ما لدينا، ليكون لكم مالنا و عليكم ما علينا، فارسلوا و عجلوا فيه فانما المعروض على حضرتنا من مذهبكم غير ما تكتبون و الناس من عندهم يقولون و يسمعون و ان يتبعون الا الظن و ان هم الا يخرصون. ثم استعجلوا حتى ينكشف من امركم الحجاب و يرفع الارتياب. و ان كان الامر كذا فهذا اتفاق المسلمين و كان حقا علينا نصر المؤمنين، نمدكم باموال و بنين، و موقعين على شبل هزبر الخلافة و من له على سواحل العمان قدرة و شرافة، حسين على ميرزا ان يعاملكم بالمودة سرا و جهرا و يمدكم بما تستمدونه برا و بحرا. فان الله سخر لنا الامصار و دبر لنا البحار. و هو الذى يسيركم فى البر و البحر انه على ما يشاء قدير. و نحمدالله على ما هدانا و نسلم على النبى البشير النذير.» بنگريد: روابط ايران با... ، ص 113 - 114.
29. انعام: 127.
30. صبرى پاشا مى‏نويسد: شخصى مورد اعتماد، كه از درعيه آمد، به سليمان پاشا گفت: يكى از اعراب باديه‏نشين همراه برادرش از مكه معظمه مراجعت مى‏كرد كه در اثناى راه، گروهى از اشقياى درعيه، از دست‏پرورده‏هاى سعود بن عبدالعزيز، به او حمله كردند و برادرش را از پاى درآوردند و همه اموالش را به غارت بردند. فرد اعرابى از مشاهده اين جنايت‏به شدت خشمگين شد و به قصد كشتن سر دسته آنان، يعنى سعود بن عبدالعزيز، رهسپار درعيه گرديد. وليكن به سعود دست نيافت و پدرش عبدالعزيز، را از دم شمشير گذرانيد و انتقام برادرش را گرفت. تاريخ وهابيان، ص 39. در برخى از منابع از شيعه بودن يا كرد بودن قاتل عبدالعزيز ياد شده است. بنگريد: روابط ايران با... ، ص 95.
31. در روضة الصفاى ناصرى (9 / 466) در ذيل حوادث سال 1224 آمده است: اعراب بستك و جهانگيريه از بلاد لارستان فارس به اعراب وهابى، كه در نجد ساكن بودند، پناه برده و متوسل شدند، و اعراب نجد به پشتيبانى آنان برخاستند. حسينعلى ميرزا، فرمانفرماى فارس، صادق خان ولد رضا قلى خان قاجار دولو را به دفع اعراب فرستاد. در برخوردى كه در حوالى قطيف و بحرين ميان صادق خان و اعراب نجد روى داد، سپاه ايران پيروز شد. نيز بنگريد: ناسخ التواريخ، 1 / 114; روابط ايران با... ، ص 102.
32. گويا هيچ زمانى شام و دمشق به دست وهابيها تصرف نشده است.
33. در روضة الصفاى ناصرى، ذيل حوادث سال 1226 آمده است: آغاز اين سال، صادق خان از جانب نواب حسينعلى ميرزا، فرمانفرماى فارس، به منازعه طايفه وهابيه مامور شد... لهذا صادق خان سردار، به مسقط رفته، از آن جا با جمعيت اعراب بر نجد تاخته، به حوالى درعيه دارالملك مشايخ وهابيه رفته، از جانب سعود، محمد بن سيف و سيف بن مالك، كه دو سردار دلير بودند، به مقابله صادق خان آمدند. رزمى گران رفت و از خون اعراب، بر نجد ساخت‏بدخشان شد و سرداران مجروح و زخمدار گرديدند و سردار قاجار نصرت يافت... و غالب اماكن و مساكن آنان سوخته و افروخته گرديد و سردار قاجار به مسقط آمده، از آن جا با تحف و هداياى امام مسقط سعيد سلطان به شيراز بازگشت. روضة الصفا، 9 / 471. مانند همين مطالب را سپهر در ناسخ التواريخ (ص 206 از چاپ اسلاميه، و ص 121 از چاپ اميركبير) آورده است.
34. اعتماد السلطنه مى‏نويسد: هم در اين سال (1236) به جهت تخطى ايلات و بدسلوكى گماشتگان دولت عثمانى با حجاج ايرانى كدورتى فيما بين دولتين ايران و عثمانى درگرفت; و چون طايفه وهابى ساكن نجد نيز بدرفتارى با حاج مى‏كردند، حاجى حيدرعلى خان، برادرزاده حاجى ابراهيم خان شيرازى، بر حسب امر اعلى با محمدعلى پاشا، والى مصر، ملاقات كرده، از سوء سلوك طايفه وهابى در نجد شرحى اظهار داشت. محمد على پاشا فرزند خود ابراهيم پاشا را به نجد فرستاد. شهر درعيه را خراب كرد و عبدالدين (نام درست‏سعود) را گرفته، روانه اسلامبول نمود، و سعود (در اصل عبدالدين مسعود) مقتول شد. تاريخ منتظم ناصرى، 3 / 1546.
35. به گزارش منابع، شهر درعيه، پس از تصرف آن به دست مصريان، با خاك يكسان شد.
36. با كشته شدن عبدالله بن سعود، حكومت 75 ساله درعيه بر بخش مهم جزيرة العرب پايان يافت. تاريخ اعدام وى در استانبول، دوم جمادى الاول 1324 بوده است. شرح فتوحات محمدعلى پاشا و فرزندانش توسن پاشا و ابراهيم پاشا را ايوب صبرى پاشا در كتاب تاريخ وهابيان (ترجمه على اكبر مهدى‏پور، تهران، مشعر، 1377) به‏تفصيل آورده است.
37. اين نام مؤلف كتاب است كه اثر خود را در سال 1344 تمام كرده است. پيداست كه پس از تاليف اصل رساله، خاتمه‏اى هم بر آن افزوده است.
38. در تاريخ منتظم ناصرى، 3 / 1543، از ابن سعود، با نام عبدالدين ياد شده است.

منبع: سایت حوزه – فصلنامه هفت آسمان




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.