حسينيه دل

عاشورا، سقّاي تشنه‏كامان عزّت بود، با مشكي پُراز اشك، بر دوش آزادگي!...و... كربلا، «تكيه»گاه سينه‏زنان حق و «حسينيّة» ذاكران عدل بود. روز عاشورا، امام حسين (علیه السّلام) پشت خيمه‏هاي شهادت، خندقي كند تا امويان نتوانند به حريم امامت نزديك شوند. آن روز، تيري كه از كمان «حرمله» رها شد، نازكترين حنجرة «اصغر» تاريخ را دريد و تيغي كه از پشت ديوار كمين فرود آمد، عَلَمِ دستهاي عباس را قلم كرد و اشكِ
دوشنبه، 14 ارديبهشت 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حسينيه دل
حسينيه دل
حسينيه دل

نویسنده : جواد محدثي

عاشورا، سقّاي تشنه‏كامان عزّت بود، با مشكي پُراز اشك، بر دوش آزادگي!...و... كربلا، «تكيه»گاه سينه‏زنان حق و «حسينيّة» ذاكران عدل بود.
روز عاشورا، امام حسين (علیه السّلام) پشت خيمه‏هاي شهادت، خندقي كند تا امويان نتوانند به حريم امامت نزديك شوند.
آن روز، تيري كه از كمان «حرمله» رها شد، نازكترين حنجرة «اصغر» تاريخ را دريد و تيغي كه از پشت ديوار كمين فرود آمد، عَلَمِ دستهاي عباس را قلم كرد و اشكِ مشك راجاري ساخت.
آن روز، «حبيب»، محبوب دلها شد، زهير، چون زهره‏اي درخشيد، و جانِ «جون»، فداي امام گشت.
سهمي از شهد شهادت، قسمت «قاسم» شد و كام تشنه «شبه پيغمبر» از دست جدّش سيراب گشت.
در كوفة بي‏وفايي، كمي آن سوتر از «فرات بيداري» نان حسين (علیه السّلام) خوردن و «زاد يزيد» بردن، سبب شد كه كساني نمك‌گير آل‏ اميّه شدند و بر صاحبان اصلي «ولايت»، تهمت «خروج» زدند و صاحبخانه را «خارجي» گفتند و خون جاري در رگهاي دين را «هدر» دانستند، و «شريح»ها به مباح بودن خون حسين فتوا دادند و كنار خوان خائنانة يزيد، «هل من مزيد» گويان، نعش حريت را زير سم اسبهاي قدرت و رياست لگدكوب كردند.
ولي ما...
از روزي كه در نهر جانمان فرات سوز و علقمة عطش جاري شد، از شبي كه در پيالة دلمان شربت گواراي ولايت ريختند، ازوقتي كه حسين بن علي، در «دستة» دينداران، «شور» انداخت و شريعت را با «شريعه» جاري ساخت، آري.... از آن روز، دلمان يك حسينيّة پرشور است و خانه‏هايمان «تلّ زينبيه»، و در هر چشمي يك‌ «فرات ماتم» و «دجلة درد» جاري است.
در حسينيه دلمان، مرغهاي محبت سينه مي‏زنند و اشكهاي يتيم در خرابة چشم، بيقراري مي‏كنند.
سينة ما تكيه‏اي قديمي است، سياهپوش با كتيبه‏هاي درد و داغ درب آن با كليد «يا حسين» بازمي‏شود و زمين آن با اشك و مژگان، آب و جارو مي‏شود.
ما دلهاي شكستة خود را وقف اباعبدالله كرده‏ايم و اشك خود را نذر كربلا، و اين «وقفنامه» به امضاي حسين رسيده است.
اين است كه زيارت، ترجيع‌بند ايام سال ماست و ذوالجناح سوگواري، «الظليمة الظليمه» گويان، فاصلة «قتلگاه» تا «خيمه‏گاه» رادر موج اشك شنا مي‏كند.
زمان، درياي خون است، و.... زمين، زبان حال و آينده را به «گريه» ترجمه مي‏كند.
صبحها وقتي سفرة دعا و عزا گشوده مي‏شود، دل روحمان گرسنة عاطفه و تشنة عشق مي‏شود.
ابتدا چند مشت «آب بيداري» به صورت جان مي‏زنيم، تا «خواب غفلت» رابشكنيم.
زيارتنامه را كه مي‏بينيم، چشممان آب مي‏افتد و ... «السلام عليك» را كه مي‏شنويم، بوي خوش كربلا به مشاممان مي‏رسد. توده‏هاي بغض، در گلويمان متراكم مي‏گردد و هواي دلمان ابري مي‏شود و آسمان ديدگانمان باراني!
سر سفرة ذكر مصيبت، قندان‏ دهانمان را پر از حبّه قند «يا حسين» مي‏كنيم و نمكدان چشممان دانه دانه اشك بر صورتمان مي‏پاشد. به دهان كه مي‏رسد، قند و نمك در كاممان مي‏آميزد و اين محلول شور و شيرين، درمان عشق ماست و نمك‏گير سفرة حسين مي‏شويم. اين است كه تا آخر عمر، دست و دل از حسين بر نمي‏داريم.
آنگاه جرعه‏جرعه زيارت عاشورا مي‏نوشيم و سر سفرة توسّل، «ولايت» را لقمه‏لقمه در دهان كودكانمان مي‏گذاريم.
غذاي ما از عطاي حسين است. الحمدلله... در اين خشكسالي دل و قحطي عشق، نم‏نم باران اشك، غنيمتي است كه رواق آينه‏كاري شدة چشمان ما را شستشو مي‏دهد.
خدايا! ما را به چشمة كربلا و نهر علقمه تشنه‏تر كن و معمار اشك را براي آبادي دلهايمان بفرست.
امروز بر سر دلهاي ما پرچمي نصب شده كه بر آن نوشته است:
«السلام عليك يا ابا عبدالله الحسين »

روح تشنگي

خسرو احتشامي:
ای بسته بر زیارت قدّ تو، قامت آب
شرمندة مروّت تو تا قیامت، آب
در ظهر عشق، عکس تو لغزید در فرات
شد چشمة حماسه ز جوش شهامت، آب
دستت به موج، داغ حباب طلب گذاشت
اوج گذشت دید و کمال کرامت، آب
بر دفتر زلالی شط، خطّ لا كشيد
لعلی که خورده بود ز جام امامت، آب
ترجیع درد را ـ ز گریزی که از تو داشت
سرمی‏زند هنوز به سنگ ندامت، آب
سوگ ‌تو را ز صخره چکد، قطره قطره رود
ین بیشتر سزاست به اشک غرامت، آب
از ساغر سقایت فضلت، قلم چشید
گسترد تا حریم تغزّل، زعامت آب
زینب، حسین را به گل سرخ خون شناخت
بر تربت تو بود نشان و علامت، آب
از جوهر شفاعت تيغت، بعید نیست
گر بگذرد ز آتش دوزخ، سلامت آب!
آمد به آستان تو، گریان و عذرخواه
با عزم پای‏بوسی و قصد اقامت آب
مي‏خوانمت به نام ابوالفضل و شوق را
در ديدگان منتظم بسته قامت آب!

فرشته وحي

مرتضي اميري اسفندقه:
چشمه چشمه می جوشد خون اطهرت اینجا
کور می کند شب را زخم خنجرت اینجا
چشمه چشمه می جوشد از دل زمین هر شب
خون اصغرت آن جا، خون اکبرت اینجا
می‏رسد به گوشم گرم بانگ خطبه‏ای پرشور
خطبه‏‏ای که بعد از تو خوانده خواهرت اینجا
از فرات می‏جوشد موج و می‏زند بوسه
بر کرانة خشکِ حلق و حنجرت اینجا
کربلا چه پیوندی با فدک مگر دارد؟
غصب می‏شود از تو سهم مادرت اینجا
یک نهال بارآور غَرس می‏شود در خاک
قطع می‏شود دستی از برادرت اینجا
این فرشتة وحی است وحی تازه آیا چیست؟
روی نیزه می‏خواند آیه‏ای سرت اینجا
این ضریح شش گوشه، حج پاکبازان است
آب می‏شوم از شرم در برابرت اینجا

ني‏ نامه

قيصر امين‏پور
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندنخ
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمۀ فریاد کردن
خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی‏نامه‏ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی، نوای بی‏نوایی است
هوای ناله‏هایش، نینوایی است
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ
قلم، تصویر جانکاهی است از ني
عَلَم، تمثیل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خطّ نی رقم زد
دل نی، ناله‏ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پُرسوز
چه رفت آن روز در اندیشۀ نی
که اینسان شد پریشان بیشۀ نی؟
سری سرمست شور و بی‏قراری
چو مجنون در هوای نی‏سواری
پر از عشق نیستان سینۀ او
غم غربت، غم دیرینۀ او
غم نی، بندبند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشنایی است
به‏هم اعضای او وصل از جدايی است
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید ، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه‏ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گِل بردارد اُشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران‏باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شِکّرفشانی
اگر نی پرده‏ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می‏کشاند
سزد گر چشم‏ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی‏سر و سامانی عشق
به روی نیزه سرگردانی عشق
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه‏ها زیر سر اوست

پيكر خورشيد

سعيد بيابانكي
دشت می‏بلعید کم‏کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می‏دیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان‏تر خورشید را
چشمهای خفته در خون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می‏برد نیم دیگر خورشید را!
كاروان بود و گلوي زخمي زنگوله‏ها
ساربان دزديده بود انگشتر خورشيد را
آه اشترها چه غمگین و پریشان می‏روند
بر فراز نیزه می‏بینم سر خورشید را

تنها زنِ مردِ تاريخ

شيما تقيانپور
بر دوش من مي‏نشيند، يك كهكشان عشق بي‏سر
زخمي‏ترين شانه هستم در روز ميلاد خنجر
حتي براي تهاجم، اين سنگ‏ها جان گرفتند
رحمي ندارد زمينت، وقتي نداري برادر
رفتند با بال آتش، پروانه‏هاي تبسم
من مانده‏ام با غريبي، با اين‏همه ياس پرپر
بر روي دست تو مولا! قنداقه در خون شناور
بر روي دستان تنها، طرح پرِ يك كبوتر
وقتي كه دستان عبّاس، در علقمه سبز روييد
هرشاخه از اين درختان، بر شانه‏ام گشت خنجر
اينك منم اي حسين اين، تنها زنِ مردِ تاريخ
تنها كسي كه به دوشش، نعش غريبي‏ست بي سر

بغض بي‏تمام تو

فريبا جاودان
سنگین سنگین
به بغض
نشسته‏ای
و دلتنگی‏هایت را
بی‏هیچ شکوه
به تحمل
درد ریشه‏دارتر از آن
که در حضور پنجره‏ها
ببارد
صبر بر شانه‏های ستبرت سر گذاشت
و تو
او را
به گستره ابدیت
در خویش فشردی
و تو
بی‏هیچ پروا
چون کوه استوار
در خود نشسته‏ای
پلک بر هم گذار!
و باز كن
زمین
در بغض ناتمام تو ....
غرق
خواهد شد

شب عاشورا

حبيب‏الله چايچيان «حسان»
امشب شهادت‏نامة عشاق امضا مي‏شود
فردا ز خون عاشقان، اين دشت، دريا مي‏شود
امشب کنار يکدگر، بنشسته آل‏مصطفي
فردا پريشان جمعشان، چون قلب زهرا مي‏شود
امشب صداي خواندن قرآن به گوش آيد ولي
فردا صداي الامان، زين دشت برپا مي‏شود
امشب کنار مادرش، لب‏تشنه اصغر خفته است
فردا خدايا بسترش، آغوش صحرا مي‏شود
امشب که جمع کودکان، در خواب ناز آسوده‏اند
فردا به زير خارها، گم‏گشته پيدا مي‏شود
امشب رقيه حلقة زرّين اگر دارد به گوش
فردا دريغ اين گوشوار، از گوش او وا مي‏شود
امشب به خيل تشنگان، عباس باشد پاسبان
فردا کنار علقمه، بي‏دست، سقّا مي‏شود
امشب بُوَد جاي علي، آغوش گرم مادرش
فردا چو گلها پيکرش، پامال اعدا مي‏شود
امشب گرفته در ميان، اصحاب، ثارالله را
فردا عزيز فاطمه، بي‏يار و تنها مي‏شود
امشب به دست شاه دين، باشد سليماني نگين
فردا به دست ساربان، اين حلقه، يغما مي‏شود
امشب سَر سِرّ خدا، بر دامن زينب بُوَد
فردا انيس خولي و دِير نصاري مي‏شود
ترسم زمين و آسمان، زير و زبر گردد «حسان»
فردا اسارت‏نامة زينب چو اجرا مي‏شود

خونخواهي آب

ابوالقاسم حسينجاني
جاده و اسب، مهیاست، بیا تا برویم
کربلا، منتظر ماست، بیا تا برویم
ایستاده ا‏ست، به تفسیر قیامت، زینب
آن سوی واقعه، پیداست، بیا تا برویم
خاک ـ در خون خدا ـ می‏شکفد، می بالد
آسمان، غرق تماشاست، بیا تا برویم
تیغ ـ در معرکه ـ می‏افتد و بر می‏خیزد
رقص شمشیر، چه زیباست، بیا تا برویم
از سراشیبی تردید، بیا برگردیم
عرش زیر قدم ماست، بیا تا برویم
دست عباس، به خونخواهی آب آمده است
آتش معرکه، برپاست، بیا تا برویم
زره از موج بپوشیم و ردا از طوفان
راه ما از دل دریاست، بیا تا برویم
کاش، ای کاش! که دنیای عطش می‏فهمید
آب مهریة زهراست، بیا تا برویم
چیزی از راه نماندست، چرا برگردیم؟!
آخر راه همین‏جاست، بیا تا برویم
فرصتی باشد اگر ـ باز درین آمد و رفت ـ
تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم

اندوه شيرين

سيد مهدي حسيني
كه بود اين موج؟ اين دريا؟ كه خواب از چشم دريا برد
َ شب را از سراشيب سكون تا اوج فردا، برد
كدامين آفتاب از كهكشان خود، فرود آمد؟
كه اين‏گونه زمين را تا عميق آسمانها برد؟
صداي پاي رودي بود و در قعر زمان پيچيد
و بُهت تشنگي را از عطشناك دل ما برد
كسي آمد، كسي آنسان كه ديروز توهّم را
به سمت مشرق آبي‏ترين فرداي فردا برد
كسي كه در نگاهش شعلة آيينه مي‏روييد
و تا آنسوي حيرت، تا خدا، تا عشق ما را برد
به خاك افكند ذلّت را، شرف را از زمين برداشت
و او را تا بلنداي شكوه نيزه بالا برد
دوباره شادي‏ام آشفت، با اندوه شيرينش
مرا تا بيكران آرزو، تا مرز رويا برد
بگو با من، بگو اي عشق، گرچه خوب مي‏دانم
كه بود اين موج، اين طوفان كه خواب از چشم دريا برد؟

پير ميدان

حسين دارند
یک عَلَم بی‏صاحب افتاده‏ست، چشمش اما رو به صحراهاست
گفت : اینک می‏رسد مردی، کاین عَلَم بر دوش او زیباست
شانه‏های حیرتش لرزید، اشکِ خود را در عَلَم پیچید
گفت با خود: کیست او کاینجا، نیست اما مثل ما با ماست
آسمان، دستی تکان می‏داد، ماه، چیزی را نشان می‏داد
ناگهان فریاد زد ای عشق! گَرد مردی از کران پیداست
گفت: می‏آید ولی بی‏سر، برنشسته آهنین پیکر
گفت: آری، کار عشق است این، او سرش از پیش‏تر اینجاست
گفت: در چشمم نه یک مرد است، آسمان انگار گل کرده‏ست
کهکشان در کهکشان موج است، مثل خورشید آسمان‏پیماست
وقتی آمد، عطر گندم داشت، کوفه کوفه زخم مردم داشت
عشق، زیر لب به سرخی گفت: آری، آری! او «حبیب» ماست
شیهة اسبی ترنّم شد، در غباری ناگهان گم شد
یک صدا از پشت سر می‏گفت: «گَرد او آیینه فرداست»

در تن‏پوشي از شمشير

كريم رجب‏زاده
به میدان می‏برم از شوقِ سربازی سر خود را
تو هم آماده کن ـ ای عشق! ـ کم‏کم خنجر خود را
مرا گر آرزویی هست باور کن به جز این نیست
که در تن‏پوشی از شمشیر بینم پیکر خود را
هوای پر زدن از عالم خاکی به سر دارم
خوشا روزی که بینم بی‏قفس بال و پر خود را
ز دل تاريكي باد خزان تا پرده بردارم
به روي دست مي‏گيرم گل نيلوفر خود را
من ازايمان خود يك ذرّه حتي برنمي‏گردم
تلاوت مي‏كنم در گوشِ ني هم باور خود را

در معبد آزادگي

جعفر رسول‏زاده (آشفته)
قد بر افرازید! یک عالم شقاوت پیش روست
پرده بردارید! صد آیینه حیرت پیش روست
ای حسیني مشربان! در معبد آزادگی
تا نماز آرید، محراب عبادت پیش روست
عشق مي‏نالد: حريفان، تيغ در خون شسته‏اند
عشق می‏غرد:نظرگاه شهادت پیش روست
عقل می‏گوید که: بال خسته را پرواز نیست
عشق می‏بالد که: اوجی بی‏نهایت پیش روست
دوستي را پاس مي‏دارم كه در هُرم عطش
سايه‏ساري در گذرگاه محبّت پيش روست
سبز مي‏مانم كه در حال و هواي رُستنم
تشنه مي‏رويم، كه باران طراوت پيش روست
اي تمام مهرباني در نگاهت ياحسين!
با تو بايد آشنا بودن كه غربت پيش روست

ماه بني‏هاشم

اسماعيل سكاك
وقتي صداي شوم دشمن را در لحظه‏‏هاي جنگ حس مي‏كرد
سنگيني بغض نرفتن را بر سينه‏اش چون سنگ حس مي‏كرد
با آنكه مشتاق شهادت بود ـ در آن زمين پرخطر ـ اما
يك گام دوري از برادر را انگار صد فرسنگ حس مي‏كرد
يك دشت سرشار از شجاعت بود اما خجالت مي‏كشيد از خود
وقتي غريبي برادر را در آن زمان تنگ حس مي‏كرد
اهل حرم وقتي كه سقا را، ماه بني‏هاشم صدا كردند
خورشيد در چشمان او خود را كوچكتر و بي‏رنگ حس مي‏كرد
در اوج جانبازي دلش مي‏خواست صد جان ديگر هم فدا مي‏كرد
يك جان به راه دوست دادن را در جان‏نثاري ننگ حس مي‏كرد
دور از حسين تشنه‏لب هرچند در خاك و خون افتاده بود اما
آواز هل من ناصرش را با غمگين‏ترين آهنگ حس مي‏كرد

آشوب لحظه‏ها

حشمت سيد موسوي
می‏آید از نهایت تنهایی، یال بلند اسبِ رها در باد
این سرخ، یالِ اسبِ پریشان است، یا لحظه‏های خون و خدا در باد؟
می‏آید و هراس من از این است، کاین قامت‏بلند چه خواهد شد
آن صبر باشکوه خدا، زینب، آیا هنوز مانده به جا در باد؟
این چشم‏های ابری پا در زاي، طوفان عنقريبِ شگفتي را
در ‍ژرفناي پستي قومي تلخ، خواهد نمود سخت به پا در باد
آشوب لحظه‏هاست که می‏بارد، از خطبه‏های شعله‏ور سركش
اینک که مانده است‏به جا آری، تنها صدا، صداست صدا در باد
می‏آید و اگرچه نمی‏دانم سنگینی غرامت این غم را
می‏آید و درست نمی‏دانم درد از کجاست تا به کجا در باد...

ذبح عظيم

محمدحسين شهريار
شیعیان! دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
از حریم کعبة جدش به اشکی شست چشم
مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین
می‏برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
پیش از اینها، حرمت کوی منا دارد حسین....
بس‏که محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی‏داند عروسی یا عزا دارد حسین!
رخت دیباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جايی که کفن از بوریا دارد حسن
بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب
ورنه این بی‏حرمتیها کی روا دارد حسین؟
سروران، پروانگان شمع رخسارش، ولی
چون سحر، روشن، که سر از تن جدا دارد حسین
سر به قاچ زین نهاده راه‏پیمای عراق
می‏نماید خود، که عهدی با خدا دارد حسین
او، وفای عهد را با سر کند سودا، ولی
خون به دل از کوفیان بی‏وفا دارد حسین
دشمنانش بی‏امان و دوستانش بی‏وفا
با کدامین سرکند؟ مشکل دوتا دارد حسین
سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت‏نما دارد حسین
آب خود با دشمنان تشنه قسمت می‏کند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین
دشمنش هم آب می‏بندد به روی اهل‏بیت
داوری بین با چه قومی بی‏حیا دارد حسین
ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان، زخمه‌ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین
دست آخر کز همه بیگانه شد، دیدم هنوز
با دم خنجر، نگاهی آشنا دارد حسین
شمر گوید: گوش کردم تا چه خواهد از خداي
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین
اشک خونین گو بیا بنشین به چشم «شهریار»
کاندر این گوشه، عزايی بی‏ریا دارد حسین

چشمه فرياد

قادر طهماسبي (فريد)
سر نی در نینوا می‏ماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می‏ماند اگر زینب نبود
چهرة سرخ حقیقت بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابری از ریا می‏ماند اگر زینب نبود
چشمة فریاد مظلومیّت لب‏تشنگان
در کویر تفته جا می‏ماند اگر زینب نبود
زخمة زخمی‏ترین فریاد، در چنگ سکوت
از طراز نغمه وامی‏ماند اگر زینب نبود
ذوالجناح دادخواهی، بی‏سوار و بی‏لگام
در بیابان‏ها رها می‏ماند اگر زینب نبود
در عبور از بستر تاریخ، سیل انقلاب
پشت کوه فتنه‏ها می‏ماند اگر زینب نبود

اگر بگذارند

محمدجواد غفورزاده
عشق، سر در قدم ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
ما و اين کشتي طوفان‏زدة موج بلا
ساحل ما دل درياست اگر بگذارند
دشت از هُرم عطش سوخته و ساية غم
سايبان گل زهراست اگر بگذارند
آب بر آتش لبهاي عطشناک زدن
آرزوي من و سقاست اگر بگذارند
دوش در گلشن ما بلبل شيدا مي‏گفت
باغ گل، وقف تماشاست اگر بگذارند
هرچه گل بود، ز تاراج خزان پرپر شد
وقت دلجويي گلهاست اگر بگذارند
طفل شش ماهة من زينت آغوش من است
جاي اين غنچه همين‏جاست اگر بگذارند
اين به خون خفته که عالم ز غمش مجنون است
تشنة بوسة ليلاست اگر بگذارند
چهره‏اش آينة حُسن رسول‏الله است
آري اين آينه زيباست اگر بگذارند
اين گل سرخ كه از گلبُن توحيدشكفت
آبروي چمن ماست اگر بگذارند
در عقيق لب من موج زند دريايي
كه شفابخش مسيحاست اگر بگذارند
يوسف مصر وجودم من و اين پيراهن
جامة روز مباداست اگر بگذارند
ريشه در خون و شرف نهضت ما دارد و بس
سند روشن فرداست اگر بگذارند

آنك پايان من

عليرضا قزوه
شور به پا می‏کند خون تو در هر مقام
می‌شکنم بی‌صدا در خود هر صبح و شام
باده به دست تو کیست؟ طفل جوان جنون
پیرغلام تو کیست ؟ عشق علیه السلام
در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می‌شکند تیغ را خندة خون در نیام
ساقی بی‏دست شد خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت سوخت می و سوخت جام
بر سر نی می‏برند ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام
از خود بیرون زدم، در طلب خون تو
بندة حرّ توام، اذن بده یا امام
عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من در غزلی ناتمام

اسبي كه تنهاي تنهاست

محمدعلي مجاهدي (پروانه)
می‏آید از سمتِ مغرب، اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته‏ست، در چشمهایش هویداست
يالش که همزاد موج است، دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه، اما فرودی كه زیباست
در عمق یادش نهفته‏ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او، گلهای آتش شکوفاست
در جان او ریشه کرده‏ست، عشقی که زخمی‏ترین است
زخمی که از جنس گودال، اما به ژرفای دریاست
داغی که از جنس لاله‏ست در چشم اشکش شکفته‏ست
با سرکشی‏های آتش، در آب و آیینه پیداست
هم زین او واژگون‏ست، هم یال او غرق خونست
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست!
دارد زبان نگاهش، با خود سلام وپیامی
گویی سلامش كه زینب اما پیامش به دنیاست
از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردی بتازد
در صحنه‏هایی که امروز، درعرصه‏هایی که فرداست
اين اسب بي‏صاحب انگار، در انتظار سواري‏ست
تاكاروان را براند در امتدادي كه پيداست

شمشير شهادت

محمدرضا محمدي نيكو
اى كه پيچيد شبى‌ در دل اين كوچه صدايت!
يك جهان پنجره بيدار شد از بانگ رهايت
تا قيامت همه جا محشر كبراي تو برپاست
اي شب تار عدم، شام غريبان عزايت!
عطش و آتش و تنهايى و شمشير و شهادت
خبري مختصر از خاطرة كرب و بلايت
همرهانت صفى از آينه بودند و خوش آن روز
كه درخشيد خدا در همة ‌آينه‏هايت
كاش بوديم و سر و ديده و دستى چو ابالفضل
مى‏فشانديم سبك‏تر ز كفى ‌آب به پايت
از فراسوى ازل تا ابد ـ اى ‌حلق بريده!
مي‏رود دايره در دايره پژواك صدايت

سرباز كوچك

رضا معتمد
پوشید سرباز کوچک، قنداقه، یعنی کفن را
پیمود یاس سپیدی راه شقایق شدن را
نالید یعنی مرا هم در کاروانت نصیبی است
یعنی که در پیشگاهت آورده‏ام جان و تن را
بگذار تا روی دستت، قدری عطش را بگریم
بگذار تا خون ببارد بر پیکرم پیرهن را
دری بنوشان مرا از اشک غریبانۀ خویش
تا حس کنم در نگاهت، لب‏تشنه پرپر زدن را
تا چند اینجا بمانم، وقتی در این ظهر غربت
می‏بینی افتاده بر خاک، یاران شمشیرزن را
یک سینه داری پر از داغ، دست تو بگذارد ای کاش
بر شانۀ کوچک من این داغ قامت‏شکن را
ناگاه در دست مولا یک چشمه جوشید از خون
بوسید تیری گلویِ آن شاخۀ نسترن را
گهواره خالی خدایا! تنها دلی ماند و داغی
داغی که از من گرفته است پروای دل سوختن را

دور عاشقان آمد

يوسفعلي ميرشكاك
خیز و جامه نیلی کن! روزگار ماتم شد
دور عاشقان آمد نوبت محرم شد
نبض جاده بیدار از بوی خون خورشید است
کوفه رفتن مُسلم، گوئیا مسلّم شد
ماه خون گواه آمد، جوش اشک و آه آمد
رایت سپاه آمد، کربلا مجسّم شد
پای خون دل واکن، دست موج پیدا کن
رو به سوی دریا کن، ساحلی فراهم شد
گریه کن گلاب افشان! گل به خاک می‏افتد
باد مهرگان آمد، قامت علی خم شد
قاسم و تپيدن‏ها، لاله و دميدن‏ها
مجتبي و چيدن‏ها، گُل دوباره خرّم شد!
تشنه، اضطراب آورد، آب می‏شود عباس
گو فرات، خیبر شو! مرتضی مصمّم شد
خادم برادر بود از ره پرستاري
در قدم مؤخّر بود، از وفا مقدّم شد
نوبت حسین آمد، کآورد به میدان رو
ُه فلک به جوش آمد، منقلب دو عالم شد
چرخ در خروش آمد، خاك، شعله‏پوش آمد
آسمان به جوش آمد، كشته اسم اعظم شد
بر سر از غم زهرا خاک می‏کند مریم
با مصیبت خاتم، تازه داغ عالم شد
گرچه عقدة دل بود، آبروي بيدل بود
كز هجوم فرصت‏ها اين فغان فراهم شد
منبع: همشهری




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.