منبع: راسخون
مقدمه
قدرت، مفهومی بسیار وسیع دارد که تقریبا می توان گفت در همه یا اکثر علوم تخصصی اعمّ از علوم فیزیکی و انسانی یا فردی و اجتماعی، کاربردی گسترده دارد، ولی جایگاه قدرت در علوم اجتماعی و به ویژه در علوم سیاسی، قابل ملاحظه است؛ به گونه ای که بسیاری از اندیشمندان سیاسی به اهمیت آن پی برده و حتی، بعضی از آنها کتاب مستقلی درباره آن نوشته اند. امّا از آنجا که این مفهوم گسترده و پیچیده است، بررسی آن نیازمند دقت فراوان است تا اصطلاحات گوناگون در هم نیامیزد. گستردگی و پیچیدگی قدرت سبب شده که هر کس از یک زاویه خاصّ و یا با توجه به یک اثر خاص به آن بپردازد و یا یک نوع قدرت خاصی را مدّ نظر قرار دهد و یا به تعریفی بسیار کلی و مبهم قناعت کند.مفهوم قدرت، نه تنها در علوم فیزیکی، انسانی و اجتماعی، بلکه در فلسفه و کلام و علوم الهی نیز کاربرد و اهمیت خاص خود را دارد.
بنابراین، توضیح چنین مفهومی، با چنین کاربردی وسیع و به ویژه با نقشی که در فلسفه و کلام و علوم انسانی اجتماعی دارد و از همه مهمتر با جایگاه بلندی که در علوم سیاسی و کاربرد وسیعی که در جامعه دارد، دارای اهمیت فوق العاده و نیازمند تفصیل و توضیح بیشتر است.
قدرت در اصطلاح علوم اجتماعی به معنی توانایی افراد یا گروهها برای دستیابی به هدفها و یا پیشبرد منافع خود از راه واداشتن دیگر افراد جامعه به انجامدادن کاری خلاف خواسته آن افراد است. قدرت یک مزیت اجتماعی است که در قشربندی مورد توجه قرار میگیرد. بسیاری از ستیزهها در جامعه، مبارزه برای قدرت است؛ زیرا میزان توانایی یک فرد در دستیابی به قدرت بر این امر که تا چه اندازه میتوانند خواستهای خود را به زیان خواستهای دیگران به مرحله اجرا درآورند، تأثیر میگذارد. قدرت میتواند از طریق عضویت در یک طبقه اجتماعی یا پذیرفتن یک نقش سیاسی به دست آید. فعالیتها و ویژگیهای فرد، ثروت فرد و عامل زور نیز میتواند در افزایش قدرت نقش داشته باشد. از دیگر عوامل تأثیرگذار بر میزان قدرت افراد، کاریزما است.
سیر تاریخی مفهوم قدرت
در حالی که سقراط بنیاد نظریههای اخلاقی و سیاسی سدۀ چهارم پیش از میلاد را گذاشت، افلاطون نخستین نظام بزرگ اندیشۀ سیاسی را به وجود آورد. او کوشید اساسی فرا طبیعی ایجاد کند و چند سطح متفاوت تحلیل سیاسی را پیش نهاد. در مورد نگاه او به قدرت، اولین مسالهیی که به ذهن انسان خطور میکند این است که افلاطون قدرت را ضروری و مطلوب میداند یا خیر. در این مورد، افلاطون معتقد است که بهخاطر اصل نیازهای متقابل انسانی و امنیت، قدرت باید وجود داشته باشد. افلاطون با طرح پرسش از سرشت شهر از مجرای بحث فلسفی که موضوع آن طبیعت و نظام حاکم بر عالم است و مدینه جزوِ بسیار مهم آن است، مدینه و شهر را به علت تامین نیازهای متقابل انسانی در آن میستود و شهر یونانی برخلاف جامعه به معنای جدید آن، حوزۀ مصالح عمومی بود.به عقیدۀ افلاطون دولت در وهلۀ نخست برای تامین نیازهای متقابل پدیدار میشود و یک سازمان اجتماعی است که با انجام آن، هدف به بهترین حالت آشکارا مناسب است. در مورد غایات و اهداف قدرت، افلاطون هدف قدرت را، ایجاد بیشترین سعادت و بیشترین دوستی متقابل ممکن بین شهروندان می دانست. او معتقد بود که هدف قدرت باید تامین مصلحت عمومی باشد. مصلحت عمومی مفهوم بنیادین فلسفۀ سیاسی است که به معنای خیر در مناسبات شهروندانه است و عدالت مطلق در نظام سیاسی با تکیه بر این مفهوم اجرا میشود. افلاطون مشروعیت و حقانیت قدرت را در این میداند که دولت تا چه اندازه در تامین مصلحت عمومی تلاش میکند. او ضابطۀ عمدۀ تمیز شیوههای فرمانروایی را، تامین مصلحت عمومی برای نیل به سعادت میداند. او معتقد است که مصلحت عمومی جز از مجرای عمل به فضیلت، امکان پذیر نیست. او فضیلت را دانش معرفی میکند و از آنجایی که فضیلتمندان باید حکم برانند، بنابراین کافی بود که دانشپذیرترین افراد را بازیافت و آموزش داد تا نظام درست فرمانروایی برقرار شود. او همچنین پس از معرفی جامعۀ کمال مطلوب خود یا یوتوپیا، هر جامعهیی که به این مدینۀ فاضله نزدیکتر باشد را دارای حقانیت بیشتر میداند. توصیف افلاطون از این حکومت، با شرح منشای جامعۀ سیاسی یعنی چهگونهگی گردهم آمدن مردمان برای برپا کردن کشور آغاز میشود و عنوان میکند که آن فضیلتی که ضامن پایداری جامعه میشود، عدل است و عدل در فرجام کاوش افلاطون، همان دلبستهگی هر فرد به وظیفۀ خویشتن است. افلاطون در کتاب قوانین با اینکه اعتقاد دارد که فرمانروایی خردمندان و فرزانهگان ترجیح دارد و دولت آرمانی بهترین دولت است، البته در صورتی که قابل عمل باشد، اما نیست. بنابراین چون دومین بهترین دولت قابلیت عمل دارد، باید تا آنجا که ممکن است به اصول مسلم دولت آرمانی نزدیکتر شود. در دولت آرمانی عقل حکم میراند و در بهترین دولت قابل عمل، قانون حکم میراند. بیشترین بحث افلاطون در حوزۀ معیار شایستهگی تصاحب قدرت یا همان بحث فیلسوف شاه است. افلاطون معتقد است که برای حکمرانی، آنهایی باید حکم برانند که میدانند چهگونه حکم برانند. او همچنین در کتاب مرد سیاسی، بهطور مفصل به توصیف فیلسوف شاه خود میپردازد. . او مینویسد:” سیاست، هنر و فن و تکنیک است و مرد سیاسی کسی است که به این فن مسلط باشد.” اوفن سیاست را به هنر بافندهگی تشبیه میکند که همانطور که در فن بافندهگی نخهای سفت و شُل را بههم پیوند میزنیم، و از این پیوند پارچه درست میکنیم، در سیاست هم باید بین بخشهای منعطف و غیرمنعطف، تناسب و هماهنگی برقرار کنیم. او معتقد است که افرادی وجود دارند که شجاعت بیشتری دارند و در مقابل، افرادی خویشتندار اند و ملایمت بیشتری دارند. او معتقد است: یگانه وظیفۀ هنر، بافندگی شاهانۀ همین است که نگذارد ارواح پرشور و دلاور از ارواح ملایم و خویشتندار جدا گردند، بلکه آن دو را به وسیلۀ اعتقاد مشترک و افتخار و ننگ و گروگانهایی که به یکدیگر میدهند، بههم جوش دهند و از راه تلفیق و پیوند آنها، بافتۀ صاف و ظریفی به وجود آورد و آنگاه تمام قدرت و اختیار دولت را به دست آن بسپارد.
او معتقد است که حکمرانی که قدرت را در جامعه تصاحب میکند، باید تناسبی بین خصلتهای خوب و بد را داشته باشد؛ زیرا اگر شجاعت از نسلی به نسل دیگر منتقل شود، در پایان کار به بیباکی و دیوانهگی میانجامد و اگر روح ملایم و آرام نیز با شهامت و دلاوری نیامیزد، به سستی میگراید و سرانجام پژمرده و افسرده میشود. افلاطون همچنین بهترین خصلت حکمران را فلسفه میداند و معتقد است کسی که در راس قدرت قرار میگیرد، باید فیلسوف باشد.از افلاطون در عصر باستان تا نیمهء قرن 19 و اکنون در مباحث پست مدرنیسم،«قدرت»همیشه در کانون توجه اندیشهء سیاسی بوده است.جدال افلاطون با اصلِ«قدرت،حق است»،سرآغاز شکلگیری«فلسفهء حق»بوده است.امّا اکنون،پس از گذشت قرون متمادی،اندیشمندان پست مدرن تأکید بسیار بر این نکته دارند که«فلسفهء حق»توجیهگر قدرتهای حاکم شده است. معمولا چنین تصور می شود که موضوع محوری (جمهوری) افلاطون عدالت است؛ اما شاید بتوان عدالت را پاسخی به پرسش قدرت در جامعه دانست. در قاموس فلسفی افلاطون می توان عدالت یا دادگری را معادل اصول و معتقدات و اخلاق ترجمه کرد. افلاطون عدالت را نوعی استعداد و تمایل درونی در انسان می داند که از بروز احساسات و انگیزه های شدیدی که طالب منافع خصوصی هستند، جلوگیری می کند و انسان را از انجام اموری که ظاهراً به نفع اش تمام می شود، ولی وجدانش آنها را نهی می کند، باز می دارد. افلاطون، عدالت، خرد، شجاعت و رعایت اعتدال را در زمره فضایل انسانی می داند و بر آن است که عدالت هم باعث کمال انسان می شود و هم او را اجتماعی بارمی آورد. عدالت برای نیل به این امر یعنی رهنمون کردن بشر به سوی کمال و فضیلت، نیازمند یک حاکم سیاسی عادل است، تا عدل را در جامعه اعمال کند.
قدرت دولت به اطاعت اتباع از اوامر آن متکی است و عدالت دولت نیز در حفظ این قدرت است، لذا افلاطون قدرت و عدالت دولت را یکسان قلمداد می کند که با نیل به یکی از آن دیگری نیز بدست می آید. در واقع در اندیشه افلاطون، قدرت، ابزاری است در دستان حاکم سیاسی برای استقرار عدالت و از این حیث می توان قدرت را مطلوب دانست، اما در غیر اینصورت قدرت نمی تواند وسیله استقرار عدالت درجامعه باشد. بنابراین افلاطون قدرت را فی النفسه مطلوب یا غیر مطلوب تلقی نمی کند. افلاطون در گفتمان جورجیا، به بحث درباره قدرت می پردازد و بین هدف قدرت و میل قدرت تمایز قایل می شود.
اساساً در آثار ارسطو آن چیزی که به چشم می خورد اینست که؛ به وجود آمدن دولت امری طبیعی است چرا که هر دولتی عبارت از نوعی جامعه است و هر جامعه ای به این منظور که سودی به اعضای خود برساند، تأسیس شده است؛ زیرا که فعالیت افراد بشر همواره به این قصد صورت می گیرد که آنچه را متضمن خیر و صلاح آن ها است، به دست آورد. اما اگر غرض نهایی جامعه ها، تحصیل خیر و صلاح باشد، غرض دولت یا جامعۀ سیاسی عبارت است از تحصیل بزرگ ترین خیرها در عالی ترین صور آن ها برای اعضای جامعۀ سیاسی.
بنابراین می توان اذعان کرد که قدرت در قالب تشکیلات دولتی که ارسطو در رساله سیاست مفصلاً شرح وظایف و ماهیت اش را بدست می دهد امری مطلوب و پسندیده است. برای شناخت ماهیت طبیعی دولت، ارسطو از نهاد خانواده آغاز می کند و طبیعی بودن شکل گیری آن را امری بدیهی می داند. از آنجا که انسان به تنهایی قادر به برآوردن نیازهای اساسی خود نیست، دست به تشکیل خانواده می زند. اما از آنجا که این نهاد نیز قادر به برآورده کردن تمامی نیازهای اساسی بشر نیست، تشکیلات بزرگتری به نام “دهکده” شکل می گیرد و نهایتاً اجتماع بزرگتری به نام دولت و در مقیاس کوچکتر شکل می گیرد. بنابراین دولت حلقه نهایی زنجیره ای است که از خانواده شروع می شود. از آنجا که مهمترین وظیفه یک دولت حقیقی، ایجاد فضیلت در شهروندان است، لذا اطاعت از چنین دولتی وظیفه شهروندان است. البته چنانکه که ارسطو بیان می کند، لازم است جامعه شهروندان همگی مثل هم به نوبت فرمانروائی و فرمانبرداری کنند. مساوات چیزی نیست جز رفتاری همانند درباره اشخاصی همانند و هر حکومتی که بر پایه عدل بنا نشده باشد پایدار نخواهد ماند. البته این مساوات فقط (جامعه شهروندان) را شامل می شود. دولت ها به عنوان دارندگان قدرت برتر حق سوء استفاده از قانون را ندارند، چرا که در این صورت نمی توان به چنین نهادی نام دولت داد.
درواقع، ارسطو مفروضات تجربی را جایگزین مفروضات هنجاری افلاطون می کند و نهایتاً با شیوه ای تلفیقی از هنجاری و ابزاری، قدرت را برترین فضیلت می داند. ارسطو با طرح قدرت به عنوان برترین فضیلت، برتری دولت بر افراد را تایید می کند و همچون افلاطون ایجاد فضیلت و کمال در جامعه را منوط به وجود یک دولت مطلوب و قدرتمند می داند. لذا افلاطون و ارسطو به عنوان دو متفکر برجسته عصر کلاسیک بر ضرورت وجود یک دولت قوی تآکید کرده و به نوعی توجیه گر قدرت سیاسی هستند.در اندیشهء مدرن،قدرت سیاسی ضرورتی پنداشته شده است که تأمینکنندهء بقا،کمال و سعادت عمومی افراد است.لویاتان هابز ضامن بقای افراد،دولت مطلق هگلی نمایندهء روح کمالیافته،و دولت پرولتاریا حامل رسالت نجات بشر محسوب میشود. بدین سان،اندیشهء مدرن با نگرشی که در نهایت توجیهگر قدرت سیاسی است به مقولهء قدرت میپردازد.امّا دیدگاه پست مدرنیست در برابر چنین نگرشی دست به تقبیح قدرت میزند.نیچه،هایدگر، فوکو و لیوتار به گونهای به پرسش قدرت میپردازند که بیانگر نقدی بنیادین از وجوه مختلف قدرت در دنیای مدرن است .
قدرت در عصر مدرن ( تعریف ، نظریه )
تعریف قدرت
کارل پوپر می گوید که ما نمی توانیم تعریفی ماهیت شناسانه(تعریف بر اساس چیستی اشیا) از پدیده های اجتماعی داشته باشیم چون بر سر ماهیتها امکان تفاهم نیست و این روش تاکنون نتیجه ای در بر نداشته است و بحثهای انجام شده به تعاریف مسلم و واضحی از مثلا قدرت، دموکراسی و... نیانجامیده است. او اعتقاد دارد که ما باید به جای پرسش درباره چیستی اشیا و مقولات، موضعِ رفتار و شرایط اشیا و مقولات را بررسی کنیم و آنها را صرفا با نمادها و برچسبهای اختصاری معرفی کنیم تاراه پیشرفت علمی هموار شود(نوعی اصالت تسمیه گرایانه ). انتقادات زیادی به این برداشت پوپر شده از جمله اینکه او ماهیت شناسی را با ذات شناسی اشتباه گرفته و اصلا بدون ماهیت شناسی علم پیشرفت نمی کند که در علم هم چیستی ها و هم چگونگی ها مهم هستند. و اغلب نظریه نظریه پردازان علم سیاست(همانگونه که خواهیم دید) هرکدام سعی کرده اند تعریفی ماهوی از قدرت ارائه کنند که ما در این مقال به بررسی موجز چند نمونه از این نظریات در دو دوره مختلف تاریخ اندیشه سیاسی غرب یعنی " مدرن و پسا مدرن" پرداخته و بعضی از آنان را به صورت تطبیقی برجسته می کنیم.مورگانتا در تعریف قدرت از رابطه روانی بین واحدهایی که قدرت را اعمال میکنند و واحدهایی که قدرت بر آنها اعمال میشود یاد میکنند. این رابطه دارای سه منشأ سود، هراس از زیان و احساس تعلق است که از طریق تهدید، جاذبه یا کاریزما اعمال میگردند. مورگانتا به وضوح قدرت را رابطه روانی میداند که در آن افراد کنترل خود را بر ذهن وعمل دیگران بر قرار می کنند.پس قدرت سیاسی یک رابطه روانی است بین کسانی که آن را اعمال می کنند و کسانی که بر آنها قدرت اعمال می شود. می بینیم گروهی بر ابزار ولوازم مورد استفاده در رابطه قدرت تاکید دارند ،اما عده ای دیگر بر نفس رابطه.چه بسا افرادی که ابزار مادی قدرت رادر اختیار دارند ولی توانائی تاثیر گذاری بر دیگران را ندارند..یاعکس مسئاله هم صادق است.
ریمون آرون در تعریف قدرت توانمندی برای اقدام یا نابودی را ملاک قرار داده است. وقتی افراد قدرت خود را در رابطه با دیگران اعمال میکنند مفهوم واقعی سیاست شکل میگیرد.
راسل قدرت را نوعی توانمندی تعریف میکند که توانایی ایجاد تأثیرات مورد نظر را داشته باشد و بدین ترتیب قدرت مفهوم کمی پیدا میکند. .برترانت راسل معتقد است : قدرت را می توان به معنی پدید آوردن آثار مطلوب تعریف کرد.پس قدرت مفهومی است کمی.راسل مقوله قدرت را در علوم اجتماعی مانند انرژی در فزیک می داند.از نظر او فهم درست علوم اجتماعی در گرو تبیین وفهم صحیح قدرت است.«قوانین علم حرکات جامعه قوانینی هستند که فقط بر حسب قدرت قابل تبیین اند،نه بر حسب این یا آن شکل از قدرت.قدرت مانند انرژی باید مدام در حال تبدیل از یک صورت به صورت دیگر در نظر گرفته شودووظیفه علوم اجتماعی این است که قوانین این تبدلات را جستجو نماید.
در تعریف هالستی قدرت نیازمند اقدام است؛ اقدامی که بازیگر الف نسبت به بازیگر ب دنبال میکند تا بازیگر ب روش خاصی که در تطابق با آرزوهای بازیگر الف است را در پیش بگیرد.
ارگانسکی قدرت را در دو قالب مثبت و منفی تعریف میکند؛ قدرت مثبت توانایی وادار کردن به اقدام خاصی است و قدرت منفی توانایی بازداشتن از اقدام نامطلوب.
از نظر کارل دویچ قدرت توانایی برتری یافتن در تعارضات و غلبه بر موانع است. وی سیاست را مشکل از کنترل رفتار بشری از طریق عادات و به شکل داوطلبانه یا از طریق تهدید به مجازات میداند. از نظر وی سیاست دربرگیرنده دو عنصر عادت و تهدید است.
دیوید سینگر نیز قدرت را مستلزم نفوذ میداند. از نظر او دو تکنیک تهدید به مجازات و وعده و وعید از جمله مهمترین تکنیکهایی قدرت محسوب میشوند.
آر.جی تونی جامعه شناس امریکائی قدرت را به نوعی ظرفیت یک فرد یا گروهی از افراد در جهت تعدیل رفتار دیگر افراد یا گروه ها در جهت هدفی می داند.
قدرت در دیدگاه صاحبنظران
قدرت نرم از دیدگاه کارل مارکس
«كارل ماركس» قدرت را از ديدگاه طبقاتي چنين تعريف مي كند: «اعمال قهر متشكل يك طبقه براي سركوب طبقه ديگر». از نظر ماركس قدرت به سه ويژگي شناخته مي شود:نخست اينكه قدرت خصيصه طبقاتي دارد و پيوسته، در روابط ميان يك طبقه با طبقه ديگر تحقق پذير خواهد بود. دوم اينكه قدرت هيچ گاه نمي تواند سالم و مشروع باشد، زيرا ظهور و تجلي قدرت در يك جامعه، از عوارض ناسالم بودن آن جامعه است و ريشه در طبقاتي بودن جامعه دارد. اگر جامعه سالم و بي طبقه باشد، پديده اي به نام قدرت در آن ظاهر نمي شود. از ديد او،قدرت تنها منشا ظلم و ستم و سركوب طبقه اي توسط طبقه ديگر است. سوم اينكه، قدرت بيانگر رابطه طبقه حاكم و محكوم است. هر چند بعضي از طرفداران ماركس قدرت اجتماعي را گسترده تر از قدرت طبقاتي مي دانند، اما آنها نيز قدرت سياسي را قدرت طبقاتي و تحميل اراده يك طبقه بر طبقه ديگر معرفي مي كنند.
با تبار شناسی این مفهوم در آثار مارکس می توان با کمی تسامح گفت که ایدئولوژی مارکس نوعی قدرت نرمی است که ما بررسی می کنیم در آنجا نیز نوعی شبه واقعیت یا آگاهی دروغین به طبقات پایین از طریق طبقات بالاداده می شد. این باعث عدم انقلاب کارگران می شد و مارکس می گوید با آگاهی راستین کارگران انقلاب خواهند کرد. اگر مردم کشور ما یا هر کشور با آگاهی راستین از فرهنگ و اندیشه خویش داشته باشند می توانند دربرابر هر ناتوی فرهنگی جنگ نرم یا قدرت نرم توان مقابله داشته باشند.
قدرت از دیدگاه برتراندراسل
برتراند راسل مي گويد: قدرت را مي توان به معناي پديد آورنده آثار مطلوب تعريف كرد. وي از اين تعريف نتيجه مي گيرد كه قدرت يك مفهوم كلي و قابل اندازه گيري است. و مي توان به آساني در مورد اندازه قدرت افراد و مقايسه كمي آنها نظر داد. اين در صورتي است كه افراد به آثار مشترك و مطلوبي كه از جهت مقدار متفاوت باشد، دست يابند.قدرت از دیدگاه تالکوت پارسونز
«تالكوت پارسونز» مي گويد: قدرت، قابليت تعميم يافته براي تضمين اجراي تعهدات الزام آور واحدهايي در نظام سازمان جمعي است. وي در توضيح به دو عامل مهم اشاره مي كند: نخست مشروعيت تعهدات مذكور است، از جهت تأثير مثبتي كه در تأمين اهداف اجتماعي هماهنگ با باورها و اعتقادات مردم دارد كه اين خود، تا حد وسيعي، منشأ پذيرش آنها از سوي مردم خواهد بود و اين مصداق روشني است براي «قابليت اجراي تعهد» كه در تعريف آمده است. دوم، عامل وجود ضمانت اجرايي دولتي است كه در قالب پاداش و كيفر و به طور كلي احكام جزايي و در موارد تمرد و عصيان تجلي پيدا مي كند. عامل نخست به تنهايي تأثيري در اطاعت افراد ندارد، اين عامل پشتوانه اجراي تعهدات و پذيرش قهري آن از سوي مردم خواهد بود.قدرت از دیدگاه میشل فوکو
فوکو قدرت را از دیدگاه خرد و نزدیک به دیدگاه پسا مدرنیستی می بیند او قدرت را در سطح حکومت و دولت نمی بیند بلکه آن را در سطح تکنولوژی بدنی و سیاست های بدنی و جامعه انضباطی می بیند و او رابطه بین دانش و قدرت را بررسی می کند و حرف از زوال انسان در نوع قدرت مشرف بر حیات می زند و می گوید انسان در عصر مدرنیته موضوع بحث علوم شد و در عصر پسا مدرنیستی با تکوین نوع قدرت مشرف به حیات این انسان زوال خواهد یافت. او می گوید دانش در اختیار قدرت است و قدرت تکوین کننده این دانش می باشد و رابط بین این دو سخن می باشد . گفتمان قدرت در افکار فوکو جایگاهی خاصی داشت.این انديشمند فرانسوي معتقد است در قدرت نرم نوعي اجبار (به طور غيرمستقيم) از نوع قدرت سخت پديدار مي شود و كاركردي دارد كه در بسياري از موارد، قدرت سخت از انجامش عاجز مي ماند. قدرت نرم «نه زور است و نه پول». در قدرت نرم، روي ذهنيت ها سرمايه گذاري مي شود. در اين نوع قدرت، از جذابيت براي ايجاد اشتراك بين ارزش ها و از الزام به همكاري در راستاي رسيدن به همه خواست ها بهره برده مي شود.
قدرت از دیدگاه بوردیو
بوردیو در بحث از قدرت از مفاهیمی همچون میدانِ قدرت ( با میدان سیاسی اشتباه گرفته نشود) میدانی مانند سایر میدانها نیست: این یا فضای مناسبات قدرت میان انواع مختلف سرمایه است یا، بهعبارت دقیقتر، میان فعالانی است که به اندازه کافی به یکی از انواع متفاوت سرمایه مجهزاند، تا احیاناً بتوانند بر میدان مقتصی فرمانروایی کنند؛ و همیشه هنگامی بر شدت مبارزات شان افزوده میشود که ارزش نسبی انواع مختلف سرمایه (برای نمونه «نرخ برابری» میان سرمایه فرهنگی و اقتصادی) دستخوش نوسان است. بنابراین، در وهلۀ اول، زمانی که توازن قوای موجود در میدان میان همان نهادهایی به خطر افتاده است که وظیفه شاخص شان بازتولید میدان قدرت است (در مورد فرانسه میدان تحصیلات عالی).یکی از موضوعات پیکارهایی که کلیۀ کنشگران یا نهادهایی درگیر آن هستند که از سرمایه کافی مختص به خود (در درجۀ اول سرمایه اقتصادی یا فرهنگی) برخوردارند تا در هر کدام از میدانهای خود بتوانند مواضع مسلط را تصرف کنند، حفظ یا تغییر «نرخ برابری» میان انواع مختلف سرمایه، و بدین وسیله، درعین حال نیز، قدرت بر مراجع دیوانسالاری است که قادراند این «نرخ برابری» را از طریق اقدامات اداری تغییر دهند – اقداماتی نظیر تاثیر بر روی کمیابی عناوین تحصیلی، که راه را برای دسترسی به مقامهای کلیدی باز میکنند، و بدین وسیله تاثیر بر روی ارزش نسبی این عناوین و بر روی مقامهای متناسب با آنان. نیروهایی که ممکن است در این مبارزات پرتاب شوند، و سمتگیری شان – محافظه کارانه یا تحولطلبانه- بستگی به «نرخ برابری» میان انواع سرمایه دارد، یعنی بهطور دقیق به آن چه لازم است از طریق این مبارزات حفظ یا تغییر داده شود.
سلطه تاثیر مستقیم و سادۀ کنش گروهی از کنشگران برخوردار از قوه جبر ( «طبقه حاکم») نیست، بلکه تاثیر غیرمستقیم دسته پیچیدهای از عملکردها است که در شبکه اجبارهای متقاطع روی میدهد؛ اجبارهایی که هر یک از حاکمان که این چنین بهوسیلۀ ساختار میدان که به واسطه آن سلطه اعمال میشود، تحت تسلط قرار گرفته، از هر جهت مطیع آن است.
مفهوم قدرت از دیدگاه جوزف نای
«جوزف ناي» در سال 1990 ميلادي در مجله سياست خارجي (شماره 80) آمريكا مقاله اي را در مورد قدرت نرم منتشر مي نمايد كه برگرفته از كتاب اطلاعات و ارتباطات جهاني پروفسور مولانا است، ولي ناي اشاره اي به منابع مورد استفاده خود نمي نمايد. هرچند در كتابي كه چند سال بعد در مورد قدرت جديد آمريكا منتشر مي كند، به اين منبع يعني كتاب پروفسور مولانا اشاره مي نمايد. ناي در مورد قدرت نرم مي نويسد:قدرت نرم توجه ويژه به اشتغال ذهني جوامع ديگر از طريق ايجاد جاذبه است و زماني يك كشور يا يك جامعه به قدرت نرم دست مي يابد كه بتواند اطلاعات و دانايي را به منظور پايان بخشيدن به موضوعات مورد اختلاف به كار بندد و از اختلافات به گونه اي بهره برداري نمايد كه حاصل آن گرفتن امتياز باشد. يكي از نمونه هاي قدرت نرم مي تواند كاربرد رسانه هاي جمعي در مناقشات باشد، رسانه مي تواند جايگزين فشار نظامي گردد. در اينجا ما ديگر شاهد اعمال زور و اجبار نيستيم، بلكه اقناع افكار عمومي از طريق جنگ رسانه اي صورت مي گيرد.
اثرات قدرت نرم مي تواند طولاني مدت باقي بماند و حتي ماندگار باشد. در قدرت نرم با ابزاري همچون رسانه ها مي توان همان كاري را انجام داد، كه قبلا به وسيله قدرت سخت انجام مي گرفت، در عين حال كه اثرات منفي آن را ندارد و تاثيرگذاري به مراتب عميق تري به جا مي گذارد.
همان طور كه ذكر شده است، تعاريف متعددي از قدرت بر حسب ديدگاه ها وجود دارد. با وجود اين تعاريف گوناگون، قدرت از نظر ساختاري به دو بخش سخت و نرم تقسيم مي گردد.
قدرت سخت، قدرت آشكار و ملموسي است كه منابع آن اقتصاد، تكنولوژي، سياست، محصولات فرهنگي و آموزشي و نيروي نظامي است و داشتن آنها، موجب تغيير در موقعيت كشور يا افراد مي شود.
قدرت نرم، توانايي شكل دهي به ترجيحات ديگران است. به عبارت ديگر، جنس قدرت نرم از نوع اقناع و قدرت سخت از مقوله اجبار است.
در قدرت نرم، رهبري كردن به صدور فرامين خلاصه نمي شود، بلكه انجام آنچه ديگران مي خواهند را نيز شامل مي شود. اگر بتوان ديگران را به آنچه كه مي خواهند سوق داد، ديگر نيازي به استفاده از هويج و چماق براي مجبور كردن نيست.
قدرت نرم، به آن دسته از قابليت ها و توانايي ها اطلاق مي شود كه از طريق به كارگيري آنها، به صورت غيرمستقيم بر رفتار ديگران اثر گذاشته مي شود.
قدرت نرم، تبليغات سياسي نيست، بلكه مباحث عقلاني و ارزش هاي عموم را شامل مي شود و هدف اوليه قدرت نرم، تاثيرگذاري بر افكار عمومي در خارج و داخل كشورها است.
مفهوم قدرت در دید پولانزاس
"توانایی یک طبقه اجتماعی برای تحقق منافع خاص عینی خود " تعریف پولانزاس از قدرت است. او به پیروی از مارکس ، همه تحلیلهای قدرت را که برآمده و بر آیند تصمیم جمعی است رد می کند که به نظر او چنین تحلیلهایی مراکز موثر در تصمیم گیری را به وضوح نادیده می گیرند. از نظر او مفهوم قدرت به آن نوع دقیقی ازروابط اجتماعی مربوط می شود که ویژگی آنها تعارض و مبارزه طبقاتی است. قدرت در یک مبارزه طبقاتی دامنه دار و وسیع صورت می گیرد که میزان و محدوده عینی آن مشخص است. آیا جوامع همه طبقاتی اند و در توانایی طبقاتی چه جنبه هایی از توانایی مد نظر است؟ اینها انتقاداتی هستند که به کار پولانزاس وارد شده اند .استیون لوکس(نگرشی بنیادین)
استیون لوکس به عنوان یکی از تحلیلگران سیاسی، در کتاب "قدرت نگرشی رادیکال " در صدد برآمد به جمع بندی نظریه های قدرت ارائه شده تا سالهای اواخر دهه هفتاد بپردازد. لوکس قدرت را اساسا مجادله بر انگیز می داند واز ماهیت ارزشی آن دفاع می کند ،چرا که به نظر او ، قدرت جزو آن دسته از مفاهیمی است که به طور ریشه ای به ارزشها وابسته است و باید هر یک از دیدگاههای ارائه شده درباره قدرت را در یک چشم انداز خاص قرار داد. او می خواهد به این سوالات پاسخ دهد که چگونه می توان قدرت را مورد مطالعه قرار داد؟ چه کسانی قدرت را در دست دارند و نحوه توزیع آن در جامعه چگونه است؟در این راستا او سه نگرش کلی به قدرت سیاسی را در چهارچوب "کثرت گرایی"(دیدگاه تک بعدی)، "اصلاح طلبانه"(دیدگاه دو بعدی) و آنچه که وی آن را نگرش رادیکال (بنیادین) یا دیدگاه سه بعدی از قدرت می خواند ، مورد بررسی قرار می دهد. او در این کتاب ادعا می کند که در روند تکاملی هر یک از دیدگاهها نسبت به دیدگاه پیشین جامع تر است.
جامعه شناسی سیاسی ماکس وبر و انواع اقتدار مشروع (اتوریته)
ماکس وبر :قدرت امکان تحمیل اراده خود بر رفتار دیگران است.او مقوله قدرت را از نظرجامعه شناسی مورد بررسی قرار داده است.لذا قدرت درعرصه رفتار اجتماعی انسان ها مورد نظر است یعنی قدرت سیاسی.پس از نظر وبر قدرت مجال یک فرد یا افراد برای اعمال اراده خود حتی در برابر مقاومت عناصر دیگر که در صحنه عمل شرکت دارند است.پس قدرت بر دو رکن عمده :1- تحمیل اراده.2- مقاومت شخص دیگر استوار است. وبر قدرت را معادل سلطه می داندورابطه بین قدرت مند وقدرت پذیر را مثل رابطه فرمانبر وفرمانروا یا اطاعت وفرمان می بیند.پس از نظر وبر هر کس که در جامعه قوه واستعداد اعمال اراده خود را بر دیگران داشته باشد ،واجد قدرت است. اقتدار مشروع پیشوائی ”فرهمند“ (کاریزما - Charismatic Authority)
اقتدار مشروع سنتی یا سلطه مشروع سنتی (فرهیخته - Traditional Authority)
اقتدار مشروع عقلی و قانونی (بوروکراتیک - Bureaucratic Authority)
ماکسوبر در جامعهشناسى سياسى به سلطه مشروع يا حکومت مىپردازد و به روابط قدرت و قدرتطلبى در روابط اجتماعي، توجه خاصى دارد. بهنظر وى قدرت طلبي، همراه با آرمانها، ارزشها و منافع مادي، عوامل اساسى اعمال انسانى را در شبکه روابط اجتماعى تشکيل مىدهند.
او در جامعهشناسى سياسى خود ابتدا مفاهيم سياست، قدرت و اتوريته (Authority)، يا سلطه مشروع را به روشنى تعريف مىکند، سپس ميان اعمال سياسى و اعمال اقتصادى تمايز قائل مىشود و سرانجام به ساختن تيپهاى ايدهآل (Ideal Type)، يا نمونههاى متعالي (اعلي) از اتوريته يا سلطه مشروع يا اقتدار مشروع مىپردازد و مشخصات هر يک از اين 'تيپهاى ايدهآل' يا 'نمونههاى متعالي' را برمىشمرد.
بهنظر وى مفهوم سياست بىاندازه وسيع و شامل هر نوع رهبرى مستقل در عمل است.
مثلاً مردم از سياستهاى مختلفى چون: سياست پولى بانک، سياست اعتصاب اتحاديههاى کارگري، از سياست شهرسازى شهردارى و حتى از سياست زنى که درصدد راهنمائى شوهر خويش و... سخن مىگويد. ليکن مقصود 'وبر' از سياست، مفاهيم رهبري، مديريت، حزب سياسى و دولت است.
به زعم 'وبر' در صورتى مىتوان گفت کسى داراى 'قدرت' است که در محدوده روابط اجتماعى خود، نظر خود را علىرغم مقاومت ديگران و بدون توجه به خواست آنان بر آنها تحميل کند. اما 'وبر' نقطهنظر خود را اينگونه تفسير نمود که يک چنين مفهوم وسيعى از نظر جامعهشناسى کامل و بىعيب نيست و مىتوان گفت که افراد دارى انواع مختلف قدرت هستند و آنچه در گروههاى انسانى اهميت دارد، همانا 'نمونه ويژهاى از قدرت' يعنى 'اتوريته' يا قدرت مشروع يا سلطه مشروع است.
'اقتدار مشروع يا سلطه مشروع آن است که گروه معينى از مردم از فرمان معينى که شخص يا اشخاص معينى مىدهند، به رضا و رغبت اطاعت کنند' و براى آنکه سلطه (اقتدار) مشروع پديد آيد بايد اين ويژگىها جمع باشند:
- بايد يک فرمانروا (حکمروا) يا گروهى فرمانروا (حکمروايان) وجود داشته باشند.
- فرمانبردار يا گروهى از فرمانبرداران وجود داشته باشد.
- فرمانروا بايد داراى ارادهاى باشد که بر اعمال فرمانبرداران مؤثر باشد و اين اراده بهصورت فرمان، پديدار شود.
- فرمانبرداران در عمل، فرمان را گردن نهند.
- فرمانبرداران بهطور ذهنى نيز فرمان را پذيرفته و از آنها اطاعت کنند.
از اينرو سلطه مشروع رابطه متقابلى است ميان حکمروا و تابع. بهنظر او شالوده تمامى 'اقتدار مشروع' و در نتيجه شالوده تمامى اجراء دستورات، اعتقاد به حيثيتى است که براى حاکم يا حکمرانان وجود دارد.
'وبر' اعتقادات مختلفى را که درباره 'اقتدار مشروع' و ترکيبهاى متفاوتى که به آنها وابسته است در سه دسته: سنتي، پيشوائى و عقلى و قانونى مشخص کرده است.
بهنظر او سلطه مشروع سياسي، محدودتر از سلطه مشروع بهمعناى کلى آن است. زيرا اقتدار مشروع سياسى تنها در يک اجتماع سياسى پديد مىآيد که در تاريخ جوامع بشرى انواع گوناگونى از آن ديده مىشود. حال مسئله اساسى براى 'ماکس وبر' آن است که ويژگى اين اجتماعات سياسى را مشخص نمايد. بدينمنظور به ساخت 'تيپهاى ايدهآل' يا 'نمونههاى متعالي' (اعلي) مىپردازد. يعنى خصايص نمونهها يا 'تيپهاى متعالي' را معين کند تا وسيلهاى براى درک و فهم واقعيتهاى تاريخى بهدست دهد.
بهنظر او اگر ويژگىهاى 'تيپهاى ايدهآل' يا 'نمونههاى متعالي' اجتماعات سياسى مشخص شود مىتوان از روى آن، نظامهاى سياسى را معين نمود که به عقيده او 'اتوريته' يا سلطه مشروع سياسى بهصورت سهگانهٔ سنتي، پيشوائى يا فرّهمند (کاريزها) و سرانجام 'عقلى و قانوني' قابل تشخيص است.
اقتدار مشروع سنتى يا سلطه مشروع سنتى (فرهيخته - Traditional Authority)
در نمونه متعالى (عالي) نظام سياسى سنتي، فرمانبردارى بهخاطر تصور مشروعيت نظامى است که از روزگار کهن پابرجا بوده است.- اقتدار در اين نظام بدان سبب مشروع دانسته مىشود و فرمان مىبرند که اين نظام در ذهن فرمانبرداران، سنت پايدارى بهکار مىرود.
- قواعد اعمال قدرت در اين نظام شخصي، خصوصى و مربوط به موارد معين است.
- در اين نظام، ميان قلمرو امور خصوصى و عمومى تمايزى وجود ندارد و منزلت و اعتبار افراد به مقامى که در نظام سنتى دارند، بستگى کامل دارد.
- فرمانبرداران همواره از اقتدار شخصي، فردي، فرمان مىبرند که داراى منزلت سنتى است.
... در اين نظام، افراد صاحب اقتدار، از يک سو بر طبق سنتهاى کهن رفتار مىکنند و از سوى ديگر بر طبق همين سنتها، اقتدار يا 'اختيار' وسيعى براى تحميل خواستههاى شخصى خويش دارد.
اقتدار مشروع پيشوائى 'فرهمند' (کاريزما - Charismatic Authority)
در نمونه متعالى اقتدار پيشوائى يا نظام سياسى پيشوائي، اعتقاد بر اين است که بهخاطر مقدس بودن شخص دستوردهنده و يا بهخاطر اينکه در مجموع، داراى صفات برجستهاى است، اطاعت از دستورش مورد پذيرش واقع مىشود. نفوذ و اعتبار آنان نه متکى بر سنتهاى کهن و ريشهدار است و نه ناشى از امتيازات سازمانى است. بلکه اين رهبران از نوعى قدرت و امتيازات خارقالعاده (فرّه) برخوردار هستند و با توجه به اين برترى فوقالعاده و شخصي، قادر هستند که برروى مردم تأثير بگذارند.لازمه پيشوائى اين نوع اقتدار، ظهور افراد خاصى است که گاهگاه در تاريخ اقوام و ملتها بهصورت رهبران خارقالعاده سياسى پديدار مىشوند و بهصورت ضعيفتر و نمونههاى کوچکتر نيز همواره چنين افرادى در جامعههاى بشرى يافت مىشود.
اقتدار مشروع عقلى و قانونى (بوروکراتيک - Bureaucratic Authority)
در اقتدار مشروع عقلائى يا بوروکراتيک (ديوان سالاري)، اطاعت از يک فرد يا حتى از گروهى نيست بلکه اطاعت از قانون و مقررات است. وضع قواعد و آئيننامهها، قانونى دارد که همواره از شيوه منطقى پيروى مىکند. مثلاً قانون در صورتىکه توسط نمايندگان واقعى مردم و در شرايطى کاملاً مناسب وضع شده باشد، جنبه قانونى پيدا مىکند و معتبر است، لذا اجراء آن براى همگان اجبارى است. بنابراين اگر کسى بدون داشتن صلاحيت قانونى دستورى صادر کند، هيچکس مجبور به اطاعت از او نيست. در اين جامعه، قدرت مشروع بر عقل و قانون مبتنى است و قانون و منطق است که در انجام کليه امور اجتماعى دخالت دارند و بر آنها حاکم است.منابع :
فروند، ژولین، جامعه شناسی ماکس وبر، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران: نیکان، 1362.
کارل مارکس و فریدریش انگلس، مانیفست حزب کمونیست، ترجمه محمد پورهرمزان، انتشارات حزب توده ایران، 1359.
لوکس، استیون، قدرت فرّ انسانی یا شرّ شیطانی، مترجم فرهنگ رجایی، تهران: مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1370.
ماکس وبر، مفاهیم اساسی جامعه شناسی، ترجمه احمد صدارتی، نشر مرکز، چاپ اول، 1367.
معین، محمد، فرهنگ فارسی، ج2، تهران: انتشارات امیرکبیر، 1371.
مک آیور، جامعه و حکومت، ترجمه ابراهیم علی کنی، چاپ سوم، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1354.
موریس دو ورژه، اصول علم سیاست، ترجمه ابوالفضل قاضی، کتاب های جیبی، تهران: چاپ پنجم، شرکت سهامی، 1358.