اعمال حق حاكمیت ملت
نويسنده: عباسعلى عمید زنجانى
در اصل پنجاه و ششم قانون اساسى حاكمیت انسان بر سرنوشت اجتماعى خویش حقى نشات گرفته از حاكمیت مطلق خدا بر جهان و انسان معرفى شده و آثار حقوقى آن بصورت سه اصل زیر بیان شده است.
1. حاكمیت انسان حقى است الهى و از او قابل سلب نیست.این اصل داراى دو مضمون است:
نخست.اینكه كسى نمىتواند این حق الهى را از انسان به قهر و غلبه سلب كند و او را از حاكمیتبر سرنوشتخویش محروم نماید كه در واقع انجام این كار به معنى سلب آزادى و اختیار از انسان و اجبار او بر انجام عملى است كه نمىخواهد، و اسلام این شیوه را محكوم نموده است لا اكراه فى الدین قد تبین الرشد من الغى (1) .
و اصولا اعمالى كه از روى اجبار و تحمیل انجام پذیرد فاقد ارزش و اثر حقوقى است (رفع عن امتى تسعه...و ما استكرهوا علیه) .
دوم.این حق الهى (حاكمیت انسان بر سرنوشتخویش) با انتقال اختیارى هم قابل سلب نیست، به این معنى كه انسان خود نیز نمىتواند زمام اختیار و حاكمیتبر خود را به دیگرى تفویض كند و مسلوب الاختیار تابع دیگرى باشد (ام اتخذوا من دونه اولیاء فالله هو الولى) (2) .اصولا قرآن اطاعت از غیر خدا را بعنوان بندگى و سلب اختیار نامشروع از انسان، شرك مىشمارد.
قدرت اجرایى كه عینیتحاكمیت قوه مقننه نیز هستیك نوع ولایتى است كه گرچه مردم به رئیس قوه مجریه تفویض مىكنند و مجلس نیز به نخست وزیر و وزراء اعطاء مىنماید ولى تا مشروعیت الهى نداشته باشد نمىتواند بر مردم الزام آور باشد.
و ان اطعتموهم انكم لمشركون (3) و بزرگترین جرم طاغوتها و مستكبرین را در به اطاعت كشیدن مردم مىداند.
فاستخف قومه فاطاعوه (4) .
2. حق الهى حاكمیت انسان بر سرنوشتخویش را نمىتوان در خدمت منافع فرد یا گروهى خاص قرارداد.زیرا هدف از آزادى و اختیار انسان بهره گیرى او در دو بعد زندگى مشترك اجتماعى در جهت منافع اختصاصى خود یا جامعه خویش است و به استخدام كشیدن این موهبت الهى براى منافع یك فرد یا گروه خاص انحراف از سنتخلقت و تعدى از حدود الهى و تجاوز به حقوق مردم است و من یتعد حدود الله فاولئك هم الظالمون (5) .و این همان استضعافى است كه قرآن آن را محكوم مىكند (و جعل اهلها شیعا یستضعف طائفة منهم (6) .و على علیه السلام در نكوهش آن مىفرماید: (لكننى آسى ان یلى امر هذا الامه سفهائها و فجارها فیتخدوا مال الله دولا و عباده خولا) (7)
3. افراد ملت این حق الهى را مشتركا در سازماندهى كشور و ایجاد تشكیلات سیاسى بكار مىگیرند و بطور دسته جمعى این حق خدادادى را از طریق نهادهاى سیاسى و قواى حاكم اعمال مىنمایند.
از آنجا كه ملت در این سازماندهى با استفاده از دستاوردهاى حاصل شده از جریان تكامل انقلابى، از زنگارهاى استبداد و اسارتهاى طاغوتى زدوده و آزاد شده و از آمیزههاى فكرى بیگانه خود را پاك نموده و به مواضع فكرى و جهان بینىاسلامى باز گشته است، در اعمال حاكمیت قواى سه گانه مقننه، مجریه و قضائیه، نظر ولایت امر و امامت را معتبر دانسته است و صراحت اصل پنجاه و هفتم قانون اساسى در این مورد یك بار دیگر این خصیصه نظام جمهورى اسلامى را كه در آن هر دو نوع حاكمیت (ولایت فقیه و حاكمیت ملى) یكجا و هماهنگ اعمال مىگردد و نظام از دو نوع مشروعیتبرخوردار مىشود، ثابت مىكند.
در اصل 57 قانون اساسى قواى حاكم كه مظهر حاكمیت ملى محسوب مىشود، قواى مقننه، مجریه و قضائیه معرفى شده كه زیر نظر ولایت مطلقه امر و امامت امتبر طبق اصول قانون اساسى اعمال حاكمیت مىكنند و این قوا كه مستقل از یكدیگر مىباشند بقرار زیر است:
در بسیارى از موارد در دادگاهها از قاضى ماذون كه بدون داشتن مقام فقاهت تنها به دلیل اجازه از فقیه عادل بكار قضاوت مىپردازد نیز استفاده مىشود.
1. قسمتى از امور اجرائى مستقیما بر عهده رهبرى گذارده شده و این موارد در اصل یكصد و دهم آمده است.
2. تنفیذ حكم ریاست جمهورى پس از انتخاب مردم.
قدرت اجرایى كه عینیتحاكمیت قوه مقننه نیز هستیك نوع ولایتى است كه گرچه مردم به رئیس قوه مجریه تفویض مىكنند و مجلس نیز به نخست وزیر و وزراء اعطاء مىنماید ولى تا مشروعیت الهى نداشته باشد نمىتواند بر مردم الزام آور باشد.حتى اگر از باب توكیل هم باشد قابل عزل است و بیعت نیز اگر چه یك عقد الزام آور است ولى در مورد كسانى كه در مسیر حاكمیت الهى قرار مىگیرند و از مشروعیت الهى برخوردار مىشوند صادق است.
بنابر این قوه مجریه - از نظر مبانى مكتبى - تا بوسیله ولى فقیه حكمش تنفیذ و امضاء نشود از سلطه حاكمیت و قدرت اجرائى مشروع برخوردار نخواهد بود.
از نظر اسلام فقهاى عادل در اجراى امر قضاء و تشكیل دادگاه جهتحل و فصل و حفظ حقوق مردم بویژه شاكیان بر اساس موازین اسلامى استقلال دارند و لذا از این نقطه نظر برخى تصور مىكنند كه قوه قضائیه، هم از سلطه حاكمیت ملى بیرون است و هم تحت ولایت ولى فقیه نیست، ولى باید توجه داشت كه این مردمند كه با تشكیل و اعمال حاكمیت دسته جمعى دستبه ایجاد تشكیلات قضائىمىزنند و دادگاهها را بر طبق موازین اسلامى براى اجراى عدالت و اقامه حدود الهى بر پا مىدارند.ایجاد دادگسترى و الزام و التزام به احكام دادگاهها از آثار اعمال حاكمیت ملى است و از سوى دیگر گرچه دادگاهى كه توسط قضات فقیه و عادل تشكیل مىشود حكمش مشروع است ولى:
اولا: دادگسترى كه احتیاج به نظارت ولى فقیه دارد تنها متشكل از قضات نیست و كل تشكیلات آن مورد بحث است.
ثانیا: تنفیذ احكام این دادگاهها احتیاج به نوعى ولایت دارد.
ثالثا: در بسیارى از موارد در دادگاهها از قاضى ماذون كه بدون داشتن مقام فقاهت تنها به دلیل اجازه از فقیه عادل بكار قضاوت مىپردازد نیز استفاده مىشود.
رابعا: حفظ نظم و هماهنگى در جامعه ایجاب مىكند كه سیستم قضائى از یك مسیر رهبرى شود.
بدیهى است كه این رهبرى به معنى دخالت در كار قضات عادل نیستبلكه براى حفظ نظم و هماهنگى و وحدت مدیریت جامعه و پیشگیرى از انحراف و مراعات دقیق ضوابط اسلامى است و با نصب عالیترین مقام قضائى كشور از طرف رهبر و ولى فقیه (13) كه در اصل یكصد و شصت و دوم بعنوان رئیس دیوانعالى كشور و دادستان كل معرفى شدهاند نظارت مقام ولایت فقیه بر اعمال قوه قضائیه كه در اصل پنجاه و هفتم پیش بینى شده تحقق مىیابد.
/س
1. حاكمیت انسان حقى است الهى و از او قابل سلب نیست.این اصل داراى دو مضمون است:
نخست.اینكه كسى نمىتواند این حق الهى را از انسان به قهر و غلبه سلب كند و او را از حاكمیتبر سرنوشتخویش محروم نماید كه در واقع انجام این كار به معنى سلب آزادى و اختیار از انسان و اجبار او بر انجام عملى است كه نمىخواهد، و اسلام این شیوه را محكوم نموده است لا اكراه فى الدین قد تبین الرشد من الغى (1) .
و اصولا اعمالى كه از روى اجبار و تحمیل انجام پذیرد فاقد ارزش و اثر حقوقى است (رفع عن امتى تسعه...و ما استكرهوا علیه) .
دوم.این حق الهى (حاكمیت انسان بر سرنوشتخویش) با انتقال اختیارى هم قابل سلب نیست، به این معنى كه انسان خود نیز نمىتواند زمام اختیار و حاكمیتبر خود را به دیگرى تفویض كند و مسلوب الاختیار تابع دیگرى باشد (ام اتخذوا من دونه اولیاء فالله هو الولى) (2) .اصولا قرآن اطاعت از غیر خدا را بعنوان بندگى و سلب اختیار نامشروع از انسان، شرك مىشمارد.
قدرت اجرایى كه عینیتحاكمیت قوه مقننه نیز هستیك نوع ولایتى است كه گرچه مردم به رئیس قوه مجریه تفویض مىكنند و مجلس نیز به نخست وزیر و وزراء اعطاء مىنماید ولى تا مشروعیت الهى نداشته باشد نمىتواند بر مردم الزام آور باشد.
و ان اطعتموهم انكم لمشركون (3) و بزرگترین جرم طاغوتها و مستكبرین را در به اطاعت كشیدن مردم مىداند.
فاستخف قومه فاطاعوه (4) .
2. حق الهى حاكمیت انسان بر سرنوشتخویش را نمىتوان در خدمت منافع فرد یا گروهى خاص قرارداد.زیرا هدف از آزادى و اختیار انسان بهره گیرى او در دو بعد زندگى مشترك اجتماعى در جهت منافع اختصاصى خود یا جامعه خویش است و به استخدام كشیدن این موهبت الهى براى منافع یك فرد یا گروه خاص انحراف از سنتخلقت و تعدى از حدود الهى و تجاوز به حقوق مردم است و من یتعد حدود الله فاولئك هم الظالمون (5) .و این همان استضعافى است كه قرآن آن را محكوم مىكند (و جعل اهلها شیعا یستضعف طائفة منهم (6) .و على علیه السلام در نكوهش آن مىفرماید: (لكننى آسى ان یلى امر هذا الامه سفهائها و فجارها فیتخدوا مال الله دولا و عباده خولا) (7)
3. افراد ملت این حق الهى را مشتركا در سازماندهى كشور و ایجاد تشكیلات سیاسى بكار مىگیرند و بطور دسته جمعى این حق خدادادى را از طریق نهادهاى سیاسى و قواى حاكم اعمال مىنمایند.
از آنجا كه ملت در این سازماندهى با استفاده از دستاوردهاى حاصل شده از جریان تكامل انقلابى، از زنگارهاى استبداد و اسارتهاى طاغوتى زدوده و آزاد شده و از آمیزههاى فكرى بیگانه خود را پاك نموده و به مواضع فكرى و جهان بینىاسلامى باز گشته است، در اعمال حاكمیت قواى سه گانه مقننه، مجریه و قضائیه، نظر ولایت امر و امامت را معتبر دانسته است و صراحت اصل پنجاه و هفتم قانون اساسى در این مورد یك بار دیگر این خصیصه نظام جمهورى اسلامى را كه در آن هر دو نوع حاكمیت (ولایت فقیه و حاكمیت ملى) یكجا و هماهنگ اعمال مىگردد و نظام از دو نوع مشروعیتبرخوردار مىشود، ثابت مىكند.
در اصل 57 قانون اساسى قواى حاكم كه مظهر حاكمیت ملى محسوب مىشود، قواى مقننه، مجریه و قضائیه معرفى شده كه زیر نظر ولایت مطلقه امر و امامت امتبر طبق اصول قانون اساسى اعمال حاكمیت مىكنند و این قوا كه مستقل از یكدیگر مىباشند بقرار زیر است:
الف. قوه مقننه:
در بسیارى از موارد در دادگاهها از قاضى ماذون كه بدون داشتن مقام فقاهت تنها به دلیل اجازه از فقیه عادل بكار قضاوت مىپردازد نیز استفاده مىشود.
ب. قوه مجریه:
1. قسمتى از امور اجرائى مستقیما بر عهده رهبرى گذارده شده و این موارد در اصل یكصد و دهم آمده است.
2. تنفیذ حكم ریاست جمهورى پس از انتخاب مردم.
قدرت اجرایى كه عینیتحاكمیت قوه مقننه نیز هستیك نوع ولایتى است كه گرچه مردم به رئیس قوه مجریه تفویض مىكنند و مجلس نیز به نخست وزیر و وزراء اعطاء مىنماید ولى تا مشروعیت الهى نداشته باشد نمىتواند بر مردم الزام آور باشد.حتى اگر از باب توكیل هم باشد قابل عزل است و بیعت نیز اگر چه یك عقد الزام آور است ولى در مورد كسانى كه در مسیر حاكمیت الهى قرار مىگیرند و از مشروعیت الهى برخوردار مىشوند صادق است.
بنابر این قوه مجریه - از نظر مبانى مكتبى - تا بوسیله ولى فقیه حكمش تنفیذ و امضاء نشود از سلطه حاكمیت و قدرت اجرائى مشروع برخوردار نخواهد بود.
ج. قوه قضائیه:
از نظر اسلام فقهاى عادل در اجراى امر قضاء و تشكیل دادگاه جهتحل و فصل و حفظ حقوق مردم بویژه شاكیان بر اساس موازین اسلامى استقلال دارند و لذا از این نقطه نظر برخى تصور مىكنند كه قوه قضائیه، هم از سلطه حاكمیت ملى بیرون است و هم تحت ولایت ولى فقیه نیست، ولى باید توجه داشت كه این مردمند كه با تشكیل و اعمال حاكمیت دسته جمعى دستبه ایجاد تشكیلات قضائىمىزنند و دادگاهها را بر طبق موازین اسلامى براى اجراى عدالت و اقامه حدود الهى بر پا مىدارند.ایجاد دادگسترى و الزام و التزام به احكام دادگاهها از آثار اعمال حاكمیت ملى است و از سوى دیگر گرچه دادگاهى كه توسط قضات فقیه و عادل تشكیل مىشود حكمش مشروع است ولى:
اولا: دادگسترى كه احتیاج به نظارت ولى فقیه دارد تنها متشكل از قضات نیست و كل تشكیلات آن مورد بحث است.
ثانیا: تنفیذ احكام این دادگاهها احتیاج به نوعى ولایت دارد.
ثالثا: در بسیارى از موارد در دادگاهها از قاضى ماذون كه بدون داشتن مقام فقاهت تنها به دلیل اجازه از فقیه عادل بكار قضاوت مىپردازد نیز استفاده مىشود.
رابعا: حفظ نظم و هماهنگى در جامعه ایجاب مىكند كه سیستم قضائى از یك مسیر رهبرى شود.
بدیهى است كه این رهبرى به معنى دخالت در كار قضات عادل نیستبلكه براى حفظ نظم و هماهنگى و وحدت مدیریت جامعه و پیشگیرى از انحراف و مراعات دقیق ضوابط اسلامى است و با نصب عالیترین مقام قضائى كشور از طرف رهبر و ولى فقیه (13) كه در اصل یكصد و شصت و دوم بعنوان رئیس دیوانعالى كشور و دادستان كل معرفى شدهاند نظارت مقام ولایت فقیه بر اعمال قوه قضائیه كه در اصل پنجاه و هفتم پیش بینى شده تحقق مىیابد.
پي نوشت :
1. بقره، آیه 256.
2. شورى، آیه 9، و مثل الذین اتخذوا من دون الله اولیاء كمثل العنكبوت اتخذت بیتا و ان اوهن البیوت لبیت العنكبوت: عنكبوت، آیه 41.
3. انعام، آیه 121.
4. زخرف، آیه 54.
5. بقره، آیه 229.
6. قصص، آیه 4.
7. نهج البلاغه، نامه 62.
8. قانون اساسى، اصل 59.
9. قانون اساسى، اصل 71.
10. قانون اساسى، اصل 72.
11. قانون اساسى، اصل 60.
12. قانون اساسى، اصل 61.
13. قانون اساسى، اصل 110، بند 2.
/س