نويسنده: سيما داد
نظريهاي است در زيباشناسي و نقد ادبي بنا به اين نظريه، درون حسّي تجربهاي عاطفي است که به موجب آن انسان خود را با آنچه مشاهده ميکند، يکي ميداند و گوئي در حواسّ فيزيکي موضوع مورد مشاهده، مخصوصاً در حواسّ مربوط به حرکات و حالات آن مشارکت مييابد. به عبارت بهتر، انسان در تجربهي درون حسّي از يک شيء بي جان يا موجود ديگر، خود را با آن يکي ميداند. در اين خصوص هربرت ريد منتقد معاصر مينويسد: «براي مثال هنگام نگاه کردن به تابلوئي که قايقي را اسير موج عظيمي نشان ميدهد، ممکن است نظر ما به مرداني که در قايق هستند متوجه شود و در آن صورت به مناسبت خطري که آنها را تهديد ميکند نسبت به آنان همحسّي و همدردي پيدا کنيم. اما وقتي اين تابلو را به عنوان يک اثر هنري تماشا ميکنيم، حرکت موج عظيمي که در آن ديده ميشود، احساسات ما را به اندازهاي جذب ميکند که گوئي خود وارد حرکت بالاروندهي آن ميشويم؛ کشش و کوشش ميان موج و نيروي جاذبه را احساس ميکنيم و همين که قلّه ميشکند و کف ميکند، احساس ميکنيم که گوئي خود ما چنگال خشم آلود خود را به طرف موجودات بيگانهاي که در زير پايمان قرار دارند، دراز کرده ايم.»
معني هنر
جان کيتز، شاعر رمانتيک انگليسي ميگويد: «(شاعر) جزئي است از هر آنچه ميبيند» و «اگر گنجشکي جلوي پنجره ام بنشيند من در هستي او مشارکت مييابم و دانه برمي چينم.» نيما يوشيج نيز در توصيف عملکرد ذهن شاعر نظر به همين معنا دارد وقتي که ميگويد: «دانستن سنگي يک سنگ کافي نيست، مثل دانستن معني يک شعر است. گاه بايد در خود آن قرار گرفت و با چشم درون آن به بيرون نگاه کرد و با آنچه در بيرون ديده شده است به آن نظر انداخت» و نيز: «شاعر بايد بتواند خودش و همه کس باشد. موقتاً بتواند از خود جدا شود.»
حرفهاي همسايه
همچنين به حالتي از مشارکت فيزيکي اطلاق ميشود که خواننده با خواندن قطعهاي توصيفي پيدا ميکند. براي نمونه، در نمايشنامهي ونوس و آدونيس/ شکسپير:
The snail, whose tender horns being hit,
Shrinks backward in his shelly cave with pain.
(حلزوني که شاخکهاي لطيفش به جائي خورده، با درد به خود ميپيچد و در لاک صدفي خود جمع ميشود.)
جان کيتز نيز در توصيف موج چنين ميسرايد:
When heav’d a new
Old ocean rolls a lengthen’d wave to the shore,
Down whose green back the short-liv’d foam, all
Hoar,
Bursts gradual, with away ward indolence,
(Endymion)
(هنگامي که بار ديگر بالا ميآيد.
اقيانوس پير، موج بلندي به ساحل ميغلتاند
موجي که بر پشت زبرجدينش، کف ناپايدار، سراپا سپيد، آهسته، با بي قيدي گستاخانهاي ميترکد.)
در اين اشعار شاعر حالات فيزيکي را طوري توصيف ميکند که خواننده بي اختيار آن حالات را تکرار و تجربه ميکند درست مثل حالي که شخص هنگام ديدن دست بريده يا فرو رفتن چاقوئي در بدن مضروب پيدا ميکند.
تفاوت درون حسّي يا هم ذات پنداري با همحسّي در آن است که در تجربهي درون حسّي، انسان تجربه کننده ديگر خودش نيست، اما در تجربه هم حسّي انسان با يک شيء يا با انسان ديگر از حيث عاطفي همراه ميشود؛ او خودش را به جاي ديگري نميگذارد، فقط در کنار ديگري است.
منبع مقاله :
داد، سيما (1378)، فرهنگ اصطلاحات ادبي، تهران: مرواريد، چاپ چهارم.