به طور کلي در تعريف سبک شناسي آن را علم مطالعه و بررسي شيوههاي بيان هنري و ادبي ناميدهاند که از بسياري جهات شکل توسعه يافته بلاغت در سنت کلاسيک است.
اما به لحاظ سابقهي علمي، سبک شناسي علمي نسبتاً جديد است که ابتدا در حوزهي نقد ادبي بود و بعداً با ظهور و توسعهي زبانشناسي براي مطالعهي سبک متون ادبي و غير ادبي رايج گرديد، سبک شناسي به حوزهاي مستقل و در عين حال مرتبط با هر دو رشتهي نقد ادبي و زبانشناسي بدل گرديد. در موقعيت جديد هدف سبک شناسي آن بوده است که ميان مباني زبانشناسي و بررسي متون ادبي و غير ادبي از نقطه نظر شيوه بکارگيري زبان رابطهاي قانونمند و معني دار کشف نمايد. توجه به اين ويژگي در غرب از سال 1909 با اثري از بالي که از شاگردان فردينان دو سوسور بود درباره سبک شناسي فرانسوي برانگيخته شد و رفته رفته مورد توجه ساير زبانشناسان اروپائي قرار گرفت. از دههي 1960 و در پي گسترش زبانشناسي توصيفي و شناسائي نارسائيهاي نقد ادبي سنتي، سبک شناسي به مفهوم جديد به دانشگاهها و مراکز علمي بريتانيا و امريکا راه پيدا کرد. با اين رويکرد جديد در بررسي سبک متون، «زبانشناسي بيشتر به دنبال کد يا سيستم زباني است که سبک در آن مستتر است. زبانشناس فقط با توجه به زبان ميخواهد سبک را تعيين کند، به محتوي توجه ندارد و همه چيز را در فرم يعني زبان ميجويد. [از اينرو] بين ادبا و زبانشناسان اختلاف نظر وجود دارد.» (کش صص 15- 14) چرا که ادبا عموماً عقيده دارند «لفظ و معني دو روي يک سکهاند چنانکه صائب گويد:
لفظ و معني را به تيغ از يکديگر نتوان بريد *** کيست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا»
(ص 16- همان)
در بررسي عوامل مختلفي که سبک متون را پديد ميآورند، سه عامل نگرش مؤلف، گزينش زبان، و عدول از هنجار يا انحراف از نرم را دخيل دانستهاند. بنابراين رويکرد، نگرش مؤلف و «نهفتههاي ذهني» او بطور ناخواسته در خط مشي او نسبت به گزينش زبان و عدول از هنجارهاي بياني انعکاس مييابد چنانکه مولانا ميفرمايد:
هر عبارت خود نشان حالتي است *** حال چون دست و عبارت آلتي است.
در سبک شناسي نوين، لثواسپيزر (1960- 1887) معتقد است که بين زمينهي روانشناسيک مؤلف و مختصات متکرر سبکي او رابطهاي وجود دارد که با کشف او ميتوان به روح و روان شاعر يا نويسنده راه پيدا کرد. ملک الشعراي بهار نيز شايد با عنايت به چنين عقيدهاي است که ميگويد:
شعر شاعر نغمهي آزاد روح شاعرست *** کي توان اين نغمه را بنهفت با افسونگري
في المثل گر شاعري مهتر نباشد در منش *** هرگز از اشعار او نايد نشان مهتري
ور نباشد شاعري اندرمنش والا گهر *** نشنوي از شعرهايش بوي و الا گوهري
هر کلامي باز گويد فطرت گوينده را *** شعر زاهد زهد گويد، شعر کافر کافري
اين شاخهي سبک شناسي را در اصطلاح سبک شناسي ناقدانه (critical stylistics) مينامند. دربارهي عامل دوم يعني گزينش زبان گفته شده که گويندگان مختلف براي بيان معني واحد، تعابير و بيانهاي متفاوتي دارند که متناسب با شأنِ آن معني در نزد گوينده و در بافت کلام ميباشد. چنانچه بسامد تعابير خاصي براي معني واحد بالا باشد، آن تعابير جنبهي سبک شناسيک پيدا ميکند. براي نمونه ميتوان به تعابيري اشاره کرد که فردوسي در شاهنامه براي ناميدن رستم و اسفنديار و براي اشاره به اسب اين و شخصيت به کار ميبرد: رستم را خداوند و اسب او را باره، و اسفنديار را که مقامي پائين تر از رستم دارد سوار، و اسب او را بر همين منوال، با کلمهي اسب ميخواند:
ببينيم تا اسب اسفنديار *** سوي آخُر آيد همي بي سوار
وگر بارهي رستم جنگجوي *** به ايران نهد بي خداوند روي
در تراژديهاملت، وقتي شاهزاده دانمارکي با مادرش از پدر و عمو سخن ميگويد، در مقام مقايسه، پدرش را با تعابيري آسماني و شکوهمند توصيف ميکند حال آنکه در توصيف عمو او را با القابي زميني چون شوهر، آفت زا و خفيف مينامد. به عقيده سبک شناسان چنانچه اين گزينش ناخودآگاه (expressive) باشد جنبههاي رواني و اجتماعي را منعکس ميکند و اگر اين گزينش ارادي و خودآگاه (impressive) باشد، جنبهاي انفعالي و تأثري دارد که بازگو کننده خاصيت تعليمي و بلاغي آنهاست.
«نزد مسلمانان علم معاني و بيان نوعي سبک شناسي است که مسلمانان براي تبيين جنبههاي هنري قرآن کريم با توجه به کتاب خطابهي ارسطو تأسيس کردند»... و بعدها «علم بيان محدود به توضيح وجوه هنري شعر شد.»
(کليات سبک شناسي صص 54- 53)
عامل سوم يعني عدول از هنجار يا انحراف از نرم نيز چنانچه بسامد بالائي داشته باشد، پديد آورنده سبک است. دربارهي انحراف از نرم بحثهاي فراواني وجود دارد. موضوع اصلي اين بحثها آن است که اولاً نُرم و هنجار چيست؟ ثانياً چه چيز انحراف تلقي ميشود؟ چنانچه اين عقيدهي عام را بپذيريم که هنجار قوانين حاکم بر زبان رايج هر دوران است، پس هرگونه خروج از اين قوانين را ميتوان انحراف از نرم ناميد. در نتيجه آنچه در دورهاي جزء ويژگيهاي معمول زبان بوده است، در زبان دورهاي ديگر که تحت قوانين متفاوتي اداره ميشود، ميتواند هنجارگريزي محسوب شود و چنانچه در آثار شاعر يا نويسندهاي بخصوص بسامد بالائي داشته باشد، همين هنجارگريزي عاملي سبک شناسيک قلمداد ميگردد. براي نمونه، احياي واژگان و روابط نحوي فارسي دري در شعر اخوان ثالث به دليل تکرار و بسامد بالا و ناهمخواني با زبان رايج فارسي امروز، يک ويژگي سبک شناسيک در شعر وي به شمار ميآيد. در شعر اميلي ديکنسون، شاعر امريکائي، وجود متکرّر خط تيره در بين کلمات، يا بزرگ نويسي کلمات عادي ميانهي سطور، و ناتمام گذاردن پايان شعر با عباراتي نظير and then… جنبهي سبک شناسيک دارد.
در سخن از مفاهيم سبک نيز سه نوع سبک شناسي وجود دارد: سبک شناسي دوران، سبک شناسي شخصي، سبک شناسي ادبي. اهداف سبک شناسي در هر يک از اين سه نوع با انواع ديگر متفاوت است: تشخيص سبک دورهها به تاريخ ادبيات مربوط ميشود؛ تشخيص و تعيين سبک فردي از مراحل عالي سبک شناسي است؛ و تعيين سبک ادبي مربوط به نقد ادبي و نظريه ادبي ميشود.
سبک شناسي در جريان رشد و تکوين خود به شاخههاي مختلفي گرايش پيدا کرد که موجب پيدايش مکاتب مختلفي در اين حوزه گرديد. بطور کلي در سبک شناسي جديد دو جريان قابل اهميت را نام بردهاند: مکتب فرانسوي که دنباله رو آراء شارل بالي است و به زبانشناسي گرايش دارد؛ و مکتب آلماني که از آراء زيبائي شناسي بندتوکروچه الهام ميگيرد و کارل فوسلر ولئو اسپتيزر از چهرههاي شاخص آن هستند. اينان شعر و زبان را يکي ميدانند و در بررسيهاي خود تمام عناصر هنري را مطمح نظر قرار ميدهند. (کسش صص 117- 116).
از ديگر مکاتب مهم سبک شناسي که گاه از تلفيق دو جريان اصلي مذکور پديد آمدهاند و گاه به فروع يکي از اين دو جريان تکيه ميکنند ميتوان به مکاتب زير اشاره کرد:
سبک شناسي عام (general stylistics)
براي تمامي مطالعات زبانشناسي بر متون غير ادبي به کار ميرود. تأکيد عمده سبک شناسي عام توضيح انتخابهايي است که افراد و گروههاي اجتماعي در استفاده از زبان ميکنند. شيوهاي که به واسطه آن متن با مخاطب ارتباط برقرار ميکند بستگي به متغيرهاي متعددي دارد از قبيل بافت (موقعيت پس زمينه)، هدف (ارتباط بين شرکت کنندگان)، زمينه گفتمان (field of discourse) (موضوع)، حال و هواي گفتمان (mode of discourse) (گفتمان يا نوشتاري)، و کانال ارتباطي (channel) (تلفن، نامه، رودررو، والخ). در بررسي هر يک از اين متغيرها، به متغيرهاي ديگري برمي خوريم مثلاً بافت خود به زير مجموعههاي ديگري چون بافت فرهنگي، بافت اجتماعي، و بافت زباني تقسيم ميشوند. مشکل زبانشناسان استقرار چهارچوبي اصولي است که بتواند تقريباً با رفتارهاي نامحدود ارتباطي که بين افراد يا گروهها رخ ميدهد سازگار باشد. يکي از تأثيرگذارترين نمونهها از آن رومن ياکوبسن، زبانشناس سوئدي است که در سال 1958 در مقالهاي به دانشگاه اينديانا ارائه شد. اين مقاله انگيزهاي شد که بعدها عوامل تأثيرگذار با توجه به سازگاري ميان نقشهاي ششگانه زبان با وضعيتهاي مقابل آنها مورد توجه واقع گرديد. انديشه زيربنايي اين رويکرد آنست که کل زبان به نحوي به جانب يک يا چند مشخصه وضعيت ارتباطي گرايش دارد. براي نمونه زباني که گرايش به بافت وضعي دارد احتمالاً ارجاعي است در حالي که زباني که گرايش خطايي دارد يا تشويقي است يا سؤالي است يا راهنمايي کننده. ديگر نقشهاي زبان عبارتند از:سلام و عليک (phatic): زبان سلام و احوالپرسي. خداحافظي، و الخ... که گرايش به تماس يا کانال ارتباطي دارد.
عاطفي (emotive):
زبان بيان عواطف و ديدگاههاست که مخاطب دارد.فرازباني (metalingual):
زبان راجع به زبان است مثل درخواست براي روشن شدن يک عبارت، جمله، يا موضوع. اين زبان متوجه رمز است.شاعرانه (poetic):
بازي لفظي مثل صناعات مجازي، بذله، والخ. که متوجه ارسال پيام است.الگوي ياکوبسن به دليل انتزاعي بودن بيشتر براي شروع طبقه بندي سبکها مفيد است. اما امروزه بيشتر سبک شناسان از الگوي نقشي مبتني بر دستور زبان مايکلهاليدي استفاده ميکنند. دستور زبانهاليدي چهارچوب مفيدي را براي بررسي سطح گفتمان متون گفتاري و نوشتاري فراهم ميکند زيرا اين الگو در پي ربط دادن ساختار به تأثيرات کارکردي يا معنا شناسيک متون است. اين رويکرد تا وقتي روش توصيفي مورد نظر است کفايت ميکند اما وقتي از توصيف به ارزشيابي ميرسيم مشکلات آشکار ميشوند. اين مسألهي خاص در سبک شناسي ادبي که تأکيد بر ارائه يک توجيه بيطرفانه از ارزش ادبي متن است رخ مينمايد. در سبک شناسي ادبي اين ادعا وجود داشت که ويژگيهاي سبک شناسيک متن ارزش ملاک ارزش ادبي متن است. اين رويکرد در دهه 1980 توسط استانلي فيش اينگونه مورد ترديد قرار گرفت که در حاليکه ممکن است يک نفر صناعات دستوري خاصي را به تأثيرات ادبي معيني مرتبط کند، امکان ندارد بگوييم اين صناعات موجب خلق آن تأثيرات ميشود.
تأثير نظريه Reader- Response آن بوده است که داوريهاي مربوط به ارزش ادبي متن با شيوههاي توافقي در خواندن و تعبير متون تعيين ميشود.
از ديگر شاخههاي فرعي سبک شناسي، زبانشناسي ناقدانه (critical linguistics) است که مشخصههاي سبکي نويسنده را حامل نظام فکري او ميداند، و سبک شناسي تلقيني (affective stylistics) که با فرايندهاي ذهن در حين خواندن متن سرو کار دارد و در زبانشناسي بيش ريشه دارد.
سبک شناسي آماري (stylometry/stylostatistics)
شاخه ديگري از سبک شناسي است که از کامپيوتر براي تعيين کيفيت الگوهاي سبکي مورد استفاده نويسندگان استفاده ميکند. يکي از موارد استفاده از اين شيوه تعيين مؤلف اثر در مواردي است که مؤلف اثر مورد ترديد است. (به Finch صص 193- 189 رک)در تقسيم بندي ديگري که دکتر سيروس شميسا در کليات سبک شناسي نام ميبرد مکاتب مهم سبک شناسي عبارتند از:
سبک شناسي توصيفي (descriptive stylistics):
واضع آن شارل بالي سويسي است که شاگرد فردينان دو سوسور بوده است. «روش کار او اين است که عبارات و جملات و کلمات متحدالمضمون را با هم ميسنجد و نتيجه ميگيرد که اين عبارات و جملاتي که داراي محتواي يکسان هستند از نظر عواطف و احساسات با يکديگر فرق دارند. اين عواطف و احساسات محتواي سبک شناختي هستند که به محتواي زبانشناختي افزوده شدهاند. بدين ترتيب روش او نزديک به روش علم بيان است.» (ص 119).سبک شناسي توصيفي را به دليل آن که عواطف و احساسات گوينده در انتخاب نحوهي بيان او مدّنظر قرار ميگيرد، سبک شناسي بياني (expressive stylistics) نيز مينامند.
سبک شناسي تکويني (genetic stylistics):
در اين مکتب توجه اصلي به تکوين اثر ادبي از ديدگاه سبک شناسي است. در اين ديدگاه توجه اصلي به علل ايجاد سبک است که در روان گوينده جاي دارد. واضع سبک شناسي تکويني به آن سبک شناسي فردي individual stylistics نيز ميگويند (زيرا «داعيهي تعيين سبک شخصي را دارد.» (ص120).لئواسپيتزر است. روش کار اسپيتزر آن است که ابتدا مختصات سطحي از درون متن به بيرون باز ميگرديم تا براي اثبات مدّعاي خود آن مختصات را بار ديگر بررسي نمائيم.
سبک شناسي نقش گرا (functional stylistics):
متأثر از زبانشناسي نقش گرا است. زبانشناسي نقش گرا براي زبان سه نقش توصيفي، بيانگرانه، و اجتماعي قائل است. از اين رو در سبک سبک شناسي نقش گرا، نقشهاي زبان متن مورد بررسي قرار ميگيرد. براي مثال نقش تصوير در اشعار نوکلاسيک ادبيات انگليسي تزئيني است اما در اشعار مکتب ايماژيسم محوري و بنيادين است.سبک شناسي ساختگرا (structural stylistcs):
در اين شيوه، اجزا متن در ارتباط با يکديگر و با کل اثر بررسي ميشود زيرا هيچ جزئي به تنهائي اهميت مستقل ندارد. براي مثال تشخيص استعاره و بررسي آن در شعر به تنهائي اهميتي ندارد بلکه بايد اهميت آن را در ارتباط با تصويرگري شاعرانه و با مضمون شعر در نظر گرفت. مشهورترين نمونه کار سبک شناسي ساختگرا تحليلي است که رومان ياکوبسن و لوي اشتراس به اتفاق در شعر «گربهها»ي بودلر انجام دادهاند. «سبک شناسي ساختگرا در حقيقت شکل کامل تر سبک شناسي نقش گرا است که بر نقش زبان (مثلاً صنايع بديعي و صور خيال) تکيه دارد.» (کسش، ص 131)دورهي فترت:
دورهي بين انقراض صفويه تا آغاز سلطنت فتحعليشاه (1212) را که دورهي فقر شعر فارسي است، دورهي فترت مينامند. از شاعران اين دورههاتف اصفهاني و پسرش سحاب اصفهاني هستند. در اين دوره، نطفهي دورهي بازگشت خلق ميشود.- دورهي بازگشت در نيمه دوم قرن دوازدهم يعني اواخر دورهي افشاريه پديدار شد و عهد کريم خان و فتحعليشاه قاجار به بعد را دربر ميگيرد. دو شاخه اصلي در شعر اين دوره وجود دارد: يک شاخه قصيده سرايي به سبک شاعران کهن خراساني و سلجوقي است. شعراي اين شاخه صبا، قاآني، سروش و شيباني هستند. شاخهي دوم دنباله روي از غزل سرايي به شيوه سعدي و حافظ است که در اشعار مجمر اصفهاني، فروغي بسطامي، و نشاط اصفهاني تجلّي مييابد. بسياري از اشعار اين دوره به اقتضاي اشعار قدما سروده شده است. نمونه:
آمد برم به زلف بياراسته جبين *** حور حرير سينه و سرو سمن سرين
هست اين قصيده بر نمط لامعي که گفت: *** «چون بر فلک گرفت هزيمت سياه چين»
سروش اصفهاني
زبان شعر در دوره بازگشت خام و ابتدايي است و سهل انگاري غير قابل قبولي در آن وجود دارد، شعرا در استفاده از پارهاي مختصات زباني سبک خراساني دچار اشتباه ميشوند. از نظر فکري همان انديشههاي عصر غزنوي و سلجوقي را تکرار ميکنند و از مسائل روز دور هستند، قالبهاي مرسوم قصيده و غزل است، قصيدهها از دو نوع ساده و پرصنعت ميباشند. غزل بيشتر سعدي وارست و صناعات آن معتدل.
(سبکشناسي شعر)
داد، سيما (1378)، فرهنگ اصطلاحات ادبي، تهران: مرواريد، چاپ چهارم.