قصه سخای ابراهیم علیه السلام

به دنبال آن، پنهانی به سوی خانواده خود رفت، وگوساله فربه ای را آورد. {فَرَاغَ إِلَی أَهْلِهِ فَجَاء بِعِجْلٍ سَمِینٍ}[الذاریات:۲۶]؛ به دنبال آن، پنهانی به سوی خانواده خود رفت، وگوساله فربه ای را آورد . ابراهیم علیه السلام پس از مدتی ماندگاری در مصر وراهنمایی مردم آن سر زمین به یکتا پرستی، مجدداً به فلسطین باز گشت ودر سرزمینی خالی از سکنه وتا حدودی
دوشنبه، 21 ارديبهشت 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قصه سخای ابراهیم علیه السلام
قصه سخای ابراهیم علیه السلام
قصه سخای ابراهیم علیه السلام


 

نويسنده:محمد سعید مجیدی



 
به دنبال آن، پنهانی به سوی خانواده خود رفت، وگوساله فربه ای را آورد.
{فَرَاغَ إِلَی أَهْلِهِ فَجَاء بِعِجْلٍ سَمِینٍ}[الذاریات:۲۶]؛ به دنبال آن، پنهانی به سوی خانواده خود رفت، وگوساله فربه ای را آورد .
ابراهیم علیه السلام پس از مدتی ماندگاری در مصر وراهنمایی مردم آن سر زمین به یکتا پرستی، مجدداً به فلسطین باز گشت ودر سرزمینی خالی از سکنه وتا حدودی خشک وبی آب سکنی گزید گله ها یش را در آن محل به چوپان سپرد وخود فوری به کندن چاه آبی مشغول شد، وچاه خیلی زود رسید به آب وآب چاه بحدی وافر وزیاد بود، نه تنها برای ابراهیم وگله اش، بلکه اگر استفاده کنندگان سه چهار برابر هم می شدند، آب برای همه کافی بود.
روزی ذخیره شان تمام شد وسارا خاتون باوگفت: سری به اطراف بزند ومقداری گندم یا آرد تهیه کند. خضرت خلیل الله جوالی را برداشت واز تپه ای که بالارفت خسته شد وبه خواب رفت وقتی که بیدار شد، دید شب فرا رسیده است ودستش بجایی نمی رسد. ناچار برگشت. ودر نزدیکی چادر خود مقداری شن وماسه را در جوال ریخت. تا سارا خاتون ایراد وارد نکند که دست تهی برگشته است واز پیش خود فکر کرده بود که اکنون شب است و او به پختن نان دست نمی زند. صبح زود دنبال تهیه آرد خواهد رفت. به خانه که رسید جوال را در بین چادرها بزمین کوبید وبرای راز ونیاز با خدای خود به چادر خود رفت. ساراخاتون به هاجر گفت: سری به این جوال بزن. اگر چیزی درآن است بخوریم. هاجر رفت وجوال را باز کرد وگفت: بلی. آرد است ولی با گندم آمیخته است. اول باید آن را بیخت و جدا کرد. ابراز بیختن آن زمان چه بود آوردند وآرد را ازگندم جدا کردند وخمیر را تهیه ونان را فوری پختند. ابراهیم در حال شگفتی ناظر اعمال زن وکنیزاست ومرتب خداوند بزرگ را شکر نعمت می کند.
ابراهیم علیه السلام گندمی که ازآن آرد «نعمت وهدیه الهی»جدا کرده بودند، در زمین پاشید وبعد از یکی دو سال ابراهیم علیه السلام خرمن های چند صد خرواری را برداشت می کرد. وفور نعمت وثروت او، وآب چاه سبب شد که مردمان اطراف، در دورش جمع گردند. او درسال چندین مهمانی چند صد نفر را تدارک می دید. سر سفره ابراهیم همیشه بر ازگدا وگرسنه بود.
خداوند به فرشتگان مقرب درگاه خود،«جبریل میکایل واسرافیل» فرمان داد که به زمین فرود آیند اول نزد ابراهیم روند ومژده تولد پسری را به زن او( سارای ۹۰ ساله) دهند. سپس سر زمین مؤتفکات« قوم لوط، برادر، یا برادر زاده» ابراهیم علیه را ویران ونابود کنند.سه فرشته مقرب در شکل سه انسان نوجوان خوش قیافه وشکیل ونیک سیرت وزیبا روی وبزرگ منش، به زمین فرود آمدند ومهمان ابراهیم خلیل شدند. ابراهیم به سارا خاتون دستور داد چون این مهمانان ناشناخته ومعلوم است که از راه دور آمده اند، گوساله ای چاق وچله که داریم، بگو سر ببرند وبرای آنان کباب کن. گوساله را پخته و آماده کردند ودر جلو مهمانان گذاشتند. سارا خاتون از روزنه چادر، یا اتاق مهمانخانه نگریست ومتوجه شد، که مهمانها غذا نمی خورند.
پرسید چرا غذا را نمی خورید. گفتند تا بهای غذا معلوم نشود ما آن را نمی خوریم. گفت: قیمت آن دو کلمه است. در وقت شروع بسم الله ودر پایان غذا، الحمد لله، آنان گفتند: الحق تو خلیل الله هستی. وما اهل غذا نیستیم ابراهیم آنان را دوباره نگریست از ابهت آنان رنگش پرید وچهره اش زرد شد حضرت سارا شگفت زده شد وگفت: ابراهیم سابقه نداشته است از چیزی یاکسی بترسد، چه بود که این چنین خود را باخت شاید رمزی است که من نمی دانم. مهمانان خود را شناساندند.
{اذْقَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِینَ}[البقرة : ۱۳۱]؛ به او ( ابراهیم) گفت: پروردگارش، تسلیم شدم به پروردگار عالمیان.
از طرف خداوند بزرگ فرمان آمده که ای ابراهیم. کسی ما را بخواهد، باید خود را بطور تمام وکمال به ما تسلیم نماید. تا ذره ای از هوسهای بشری ومعارضات نفسانی در تو مانده باشد، ازرنج کوشش به آسایش کشش نمی رسی.«ما را خواهی مراد ما باید خواست» حضرت ابراهیم علیه گفت: خداوندا. ابراهیم نه تدبیرش مانده است. نه اختیار. اینک آمدم با قدم نیاز، به حال شکسته. هرچه فرمان دهی تسلیمم. خود را افکندم وکار خود را به تو سپردم وبه تمام وجودم به تو باز گشتم.
فرمان آمد ای ابراهیم. ادعایی خیلی شگفت آور است. هر ادعایی باید معنایی وهر حقی باید حقیقتی داشته باشد. هم اکنون خودت را برای امتحان آماده کن. او را به سه چیز امتحان کردند: به غیر خودش. وبه جزء خودش وبه کل خودش.( در اینجا مورد نظر ما غیر خودش است).

امتحان به غیر او:
 

امتحان او به به مال وثروتش بود. ابرهیم مردی گله دار ودارای هفتصد گله هزار رأسی بود.باو دستور داده شد، که از همه آنها دل بر کند ودر راه خدا هزینه نماید. حضرت خلیل نا فرمانی نکرد ودر کمال اشتیاق، آن چه که داشت به مردم بخشید وبرای خود هیچ چیزی باقی نگذاشت. ودو باره از صفر شروع کرد.
در روایت آمده است: که فرشتگان مقرب درگاه حق گفتند بار خدایا. وقتی که تو در عالم ملکوت ندا در داده ای:{وَاتَّخَذَ اللّهُ إِبْرَاهِیمَ خَلِیلاً} [النساء: ۱۲۵]؛ خداوند ابراهیم را بعنوان دوست انتخاب نمود. از این تخصیص، جان ما غرق وزهره ما آب گردید. ابراهیم چگونه واز کجا، مستحق وسزاوار این کرامت گردید.
ندا آمد ای جبرئیل از سدره پرواز کن وبرو در پشت آن قله کوه، که ابراهیم بر بالای آن ایستاده وگله هایش را نظاره می کند، فرود آی واو را آزمایش کن. جبرئیل علیه السلام بر صورت انسان، به فرمان خداوند بزرگ فرود آمد ودر پشت قله ای که ابراهیم بالای آن ایستاده بود وگله ها را می نگریست، ایستاد وبا آن صدای خوش جبرئیلانه اش، گفت: ( یا قدوس)، خلیل علیه السلام از لذت سماع آن کلمه، بی هوش شد وبر زمین افتاد. به حال خود که بازگشت، گفت: ای بنده خدا یکبار دیگر این کلمه را بر زبان بیاور. جبرئیل گفت: در قبال گفتن آن چه می دهی؟. گفت یک گله را با تمام تشکیلاتش به تو می دهم، یک بار دیگر بگو. جبرئیل یک بار دیگر باآن صدای لذت بخشش گفت:( یا قدوس) خلیل الرحمان در خاک افتاد. مانند مرغ بسمل می غلطید وبا صدایی بی رمق می گفت:یک بار دیگر بازگویی ویک گله دیگر را ببر. همچنان می خواست: بار دیگر بگوید ویک گله دیگر را ببرد، تا گله ها را تمام یکی بعد از دیگری در قبال گفتن ویکبار« قدوس» به آن مرد داد. وقتی که گله ها را همگی باخت وبه عالم فقر رسید، این بار فقر وعشق به هم پیوستند.
چیزی نداشت بدهد ویک بار دیکر آن گلمه را، که او را از دنیای تنگ ظاهر، بطور کلی به دنیای باز عشق ومعرفت برده بود، بشنود. گفت: ای بنده خدا. یکبار دیگر بگوی، جانم را می دهم، جانم ببر« مال وزر وچیز را، یگان باید باخت. چون کار به جان رسید جان باید باخت».
جبرئیل خیلی خوشوقت شد وگفت: براستی خداوند بحق ترا بعنوان دوست، انتخاب کرده است. اگر قصوری هست، از دید ماست. عشق تو در حال کمال است.
جبرئیل پرهای طاووسی خود را گشود وبحال طبیعی خود بر گشت وخود را به او نشان داد وشناساند وگفت:ای خلیل. این گوسفندان مرا چکار. آنها مال خودت وبه خودت بر می گردانم. خلیل گفت: اگر ترا بکار نیاید پس گرفتن آنها شرط سخاوت وجوانمردی نمی باشد. من هم آنها را که بخشیده ام دیگر نمی خواهم. جبرئیل گفت: پس آن بهتر که آنها را در بیابان رها کنیم تا آزاد گردند ودو باره به صورت وحشی در آیند ومردم تا قیامت از نسل آنها شکار کنند وبخورند ومهمان خلیل الله باشند وروزی خوار خوان نعمت ملک جلیل.
منبع: توشه راه نجات( الاستعداد لیوم المعاد)



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط