نویسنده: علی رواقی (1)
گویش یغنابی ظاهراً تنها گویش بازمانده از زبان سغدی است، سغدی یکی از مهمترین زبانهای ایرانی میانهی شرقی است که در سدههای نخستین شکلگیری زبان فارسی، زبان گفتاری و نوشتاری مردم سرزمین سغد بود.
زبان سغدی پس از آمدن اعراب و اسلام به ایران یکی از اثرگذارترین زبانهای ایرانی میانهی شرقی، در زبان فارسی نو یا جدید، به ویژه گونهی فارسی فرارودی، شد. اما تا آنجا که میدانیم در روزگاران بعد تنها بازماندهی زبان سغدی گویش یغنابی است که در درّهی بدخشان ماندگار گردید و هنوز هم پس از افزون بر هزار سال شمار در خور توجهی از واژگان سغدی در گویش یغنابی و گونهی گفتاری و نوشتاری فارسی فراروی کاربرد دارد.
با اینکه از روزگار خاموشی زبان سغدی نزدیک به هزار سال میگذرد، هنوز تنها گویش شناخته و برجای مانده از این زبان توانسته است شماری از ویژگیهای زبان سغدی را در خود نگاه دارد، گویش یغنابی از زبانها و گونهها و گویشهای دیگری که در همسایگی او بودهاند فراوان متأثّر شده است. در این یادداشت برآنیم تا از این اثرپذیریهای واژگانی گویش یغنابی از نوشتههای فرارودی (تاجیکی) و ازبکی سخن بگوییم و کوشیدهایم تا این واژهها را با آوردن نمونههایی از متنهای افغانستان و یا متون کهن فارسی آراسته و همراه کنیم.
آپچه کاری
آپچهکاری: [âp-cha-kâri]
زمین زراعتی. (فرهنگ یغنابی (1)/1)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
آبچهکار: [âbčakâr]
کسی که کشت و کار صیفی انجام میدهد، صیفیکار.وقتی که من در مضافات س. زندگانی میکردم، زود - زود به پالیزهای قشلاق دُباوسکی به نزد آبچهکار سوَّهستُکچ یا اگر عادی کرده گوئیم، سَوکه، میرفتم. (منتخبات چخوف، ج 169/1)
آبچهکاری: [âbčakâri]
کشت و کار سبزی و صیفیجاتآبچهکاریِ آنها خربزه و تربُز و سبزی و شلغم و کدو بوه است. (روزنامهی سفر اسکندرکول/103)
شاخ درختان... وزن آورده شکستند، غَرَمهای علف و سبزهوات و آبچهکاری تگِ برف و ماشینها در راه ماندند. (هم کوه بلند/63)
وی از تگِ هر دروازهای گذرد، به مشامش بوی تماکو میرسید و خود به خود حیران میماند، چرا جای همه زراعت و آبچهکاری را تماکو گرفته است؟ (هم کوه بلند/ 170)
در این منظرهی خیالِ نظر باغهای آباد بود... نهرهای پر آب و زمینهای آبچهکاری و سبزهواتی بود، که وسعت نگاه فرا گرفته نمیتوانست. (هم کوه بلند/ 235)
مردم هم لَلمی کاری داشتند هم آبچهکاری و باغ و بوستان را مالک بودند. (دختر آتش/ 44)
آچه
آچه: [âcha]
مادر. (فرهنگ یغنابی (1) / 1)نمونههایی از نوشتههای فراروی (ماوراءالنهری):
آچه: [âča]
مادر، این واژه در بعضی از حوزههای ماوراءالنهر به معنی مادربزرگ نیز آمده است.-آچه، اَتَم را دوست میداری؟ سویم تیغ کشید به جای جواب. (مرد تنها /13)
ز پرِ تیر که الماس پر عالم سپر است
چه کند آچهی بیچاره که خود مشتِ پر است
(برگزیدهی اشعار مؤمن قناعت/ 375)
عصبش ویران باشد هم، امشب رامیز چنان خواب رفت، که در شکم آچَش باشد.
(اکتیار/ 288)
از کجا مییابید این خیل گپها را، به زبان آچهاَتان گپ زدن گیرید - دِیه. (اکتیار)/ 271)
«آچهجان، کو نان حق چاشتگاهانی من؟»
لیکن از مادر گرفتم من جواب بیسخن
(پیمان/ 76)
- هر کار کنید، اختیارتان، آچه جان! اما من... آخر، غیر از شما هیچکس ندارم. (حکایه ها (1)/ 218)
آچهآی: [âčaây]
مادر مهربان.در همین وقت... – نبیرهی دختری صفربای – آچهآی از رخنهی دیوار گذشته به پیش گلرو آمد.
(آدمان جاوید، ج 1/101)
گلرو به طرف در کوچه رفته آچهآی را پیشواز گرفت.
(آدمان جاوید، ج 1/ 110)
- هیچجانی، - جواب داد آچهآی و بازگشته به درون حولی رستم عمک درآمد.
(آدمان جاوید، ج 1/133)
خیالش به پولاد، دو چشمش به طرف در، انتظار آمدن آچهآی بود.
(آدمان جاوید، ج 1/ 108)
آچهبچه: [âča-bača]
مادر فرزند، گوسفند و بره.ما هر کدام برادران از پول کدو برای خودهامان یکدانهگی کرتهلازمی کردیم و ... از بقیه پول در بهار یک گوسفند آچه – بچه برای پروا کردن خریدم. (مختصر ترجمهی حال خودم/ 50)
چون بهاران سر شد، آن موشان بچه آورده به گروه کلانی رسیدند و بر روی خانه آچه – بچه، گروه گروه دویده گشته همه جا را بوی گیراندند و خانه را از قابلیتِ استقامتش برآوردند.
(یادداشتها/ 758)
آچهددا: [âča-dadâ]
مادر، پدر.- پسرکم، آچه- ددا داری؟ - پرسید کمپیر. – یک آچه دارم. (وفا/ 297)
آچه یک: [âčayak]
مادرم، مادر عزیزم.«آچه جان، آچه یَکم! – میگفت وی به خیالش تکرارکنان، من چه کار کنم؟ علاج چیست،
آچهجان؟» (من گنهکارم/ 112)
آلش/ آلیش
آلیشی کرک: [âliš-I kar-ak]
عوض کردن. (فرهنگ یغمایی (1)/3)آلیشی وییک: [âliš-I vi-yak]
عوض شدن. (فرهنگ یغمایی (1) /3)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
الش کردن: [aleš kardan]
عوض کردن.تو، کَلِ ناموسَکی اگر از بردن و اَلش کردن شرم داری، من میبرم. (حکایهها، رحیم جلیل/190)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
آلش شدن: [âleš šodan]
عوض شدن.سمت حرکت باد آلش شده بود. (داستانهای معاصر آلمانی/ 87)
کلاهپوست موی رفتهی نصواری رنگی به سر داشت و بالای کلوشهایش یکیک دانه تکمه دوخته بود که آلش نشود. (سپید اندام/ 65)
آلش کردن:[âleš kardan]
عوض کردن، بدل کردن.پیزار زری و خوشنمای خود را به بوت سادهی بیوضع آلش کنید. (نخستین داستانهای معاصر دری/ 107)
مه گنجشک خوده به هیچ چیز آلش نمیکنم. (هلال عید از پس پنجره/ 79)
آلش گشتن: [âleš gaštan]
عوض شدن، بدل شدن.گاو سرگز در مدت خرمنکوبی چندین بار تبدیل و به اصطلاح محلی آلش میگردد تا از هستی به کلی ساقط نگردد. (مناسبات /64)
آلیش شدن: [âliš šodan]
جابهجا شدن، عوض شدن.شکلک لنگیاش به تیغی میماند که در فرقش فرو رفته و دستهاش لیخت مانده باشد و با آلیش شدن قدمهایش کمی تکان می خورد. (سنگ و سیب/ 63)
آلیش کردن: [âliš kardan]
← آلش کردن.باید کالایم را آلیش کنم، اگر نی آبرویم پیش قدیر میرود. (جای خالی گلدان/ 57)
مرجان، کالایم را میآوردی آلیش میکردم. (جای خالی گلدان/ 44)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
آلش: [âleš]
عوض کردن، مبادله.صدجان بدل به یک نگه گرم میکنم
گر چشم نیم مست تو راضی به آلشست
(کلّیّات اشعار طالب آملی/ 306)
ارغشت
ارغُشت: [arqošt]
رقص. (فرهنگ یغنابی (1)/4)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
ارغشت: (arϒešt]
- در وقتش اَرغِشت را یاد میدادی.- در وقتش کَی نزدِ من بودی که ارغشت را یاد دهم؟ دایم دُمِ آتَت را میگرفتی. (از برفریزی تا برفخیزی/ 151)
ارغشت رفتن: [arqošt raftan]
نوعی رقص که رقاص دور خود میچرخید.در بحر منور زمین ارغشت به زانو
رفته به در قصر سحرگاه نشنید
(هیکلی از لعل/ 156)
برگهای درخت کف کوبن
شیرماهی رود بران ارغشت
(چشم ستاره/ 44)
گفتم که تن اَرغُشت رو، به صَوتِ سه تار می گود که نمیدانی غمِ دنیا ره (رباعی خلقی تاجیکی / 208)
ارغشتروان: [arqoštravân]
رقصان، رقص کنان.-سعید تو را بیند، پیش – پیشَت اَرغُشت رَوان تا سبزبهار میدود. اَسپ و اَرابهی مرا گیر، دخترم.
(زنان سبزبهار/223)
ارغشتک روان: [arqoštakravân]
← ارغشتروان.بود در آن بزمگاه آفتاب و اختران
ماه تاجیکی به ناز و عشوه ارغشتکروان
(هیکلی از لعل/107)
لَن پِرات زمزمهکنان و ارغَشتکروان از میان ازدحامی که به دو جدا شده، به وی راه داد، گذشته، در نزد میزِ مرافعه باز اِستاد.
(سربازان چوبین او/200)
نمونهای از نوشتههای افغانستان:
ارغشتک: [arϒeštak]
ارغشتک: خیزک و جستکزدن اطفال.(لغات عامیانهی فارسی افغانستان/12)
اشوله
اشولّه: [ašulla]
شعر، بیت، سرود. (فرهنگ یغنابی (1)/ 5)اشولَّهییژایَک: [ašulla-I žây-ak]
شعرخواندن، سرود خواندن.(فرهنگ یغنابی (1) / 5)
نمونههای از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
اشوله: [ašula]
شریف بای از خیالهای شیرین خودش کیف کرده زیر لب، اشولهای را زمزمه میکرد.(نه ستارهها میریزند/ 364)
ترانهی سنگِ سپر،... سرود چوپانی و اشولهی هیزمکش کوهستانی – هم معنی بر این صدا داده بودند. (زنگ اوّل/ 146)
در فرآورد یکّهخوانی یک چند نفر همآواز شده، رباعیها، چاربیتها و اشولهها خواندند.
(جلّادان بخارا/ 88)
اشوله خواندن: [ašula xândan]
سرود خواندن، آواز خواندن.-میگوید که بچهها میچینند، من باشم در بالای سرآنها پرواز کرده اشوله میخوانم.
(من گنهکارم/11)
دختر و پسر دیگر را نیز دعوت کردند... نوشیدند، خوردند، اشولهها خواندند، حتّی رقصیدند.
(زاغهای بدمور/ 60)
اشولهچی: [ašulači]
آوازهخوان، خواننده.طوی سر شد، کَرنَیچی کَرنَی میکشید،... اشولهچی اشوله میخواند، بقّال بقّالی می کرد، خودِ بازار قیامت بود. (فولکور زرافشان/ 216)
اشوله گفتن: [ašula goftan]
آواز خواندن:
-بااین خیل آواز بلند اشوله گفتن چه لازم؟ تمام محله میشنود.(صبح جوانی ما/ 21)
اکا
اَکا: [akâ]
برادر بزرگ. (فرهنگ یغنابی (1) / 6)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
اکا:[akâ]
برادر بزرگ.نه از این پس اکا گویم
نه با حرمت شما گویم (مناس/ 41)
- اکام در خانهاند؟ - از صاحبهی خانه پرسید
زنک (اکتیار/ 359)
زمین سخت و آسمان بلند. نمیکَفَد که درایی و نمیکَشَد که بَرایی. ناچار خر را اَکای و بز را تغای میگویی. (حکایهها، رحیم جلیل / 358)
عسکرگیری شدف اکای ما عسکر شد
تگبندِ میان به گردن دلبر شد (زنگ اوّل/ 41)
-اکای مکسیم، - گفت صَفایُف، - پُلیمیاته ساز ماندی که ساز پرّانَد؟
(هر بیشه گمان مبر که خالیست/18)
- هَه، بارکالله! – تصدیق نمود عظیم با قناعتمندی. – عیناً فکر مرا گفتی، میرزاجان، او به رستم چشم دوخت. – همه آباد را شاد، اَکا. (حکایهها، رحیم جلیل / 45)
اکه: [aka]
← اکا.وای بر من. اکهام از همین قدر راه پیاده آمد، من سیاهپیچه یک پیاله چای علفینش هم ندادم! (واسع/ 33)
او به دلش گذراند، که «کهام عقلش را خورده است».
(واسع/ 40)
«اکههایت هنر تو را دیده قائل میشوند».
(یادداشتها/ 14)
- اکهی رئیس، تا وقتی تو، ناس در دهان گپ میزنی و گپت را کسی نمیفهمد، من دیپُتت نی. (زنان سبزبهار/ 25)
- ای خویش و تبار، ای اکهی نماینده، آ یکبار دلِ مرا هم پرسید. (زنان سبزبهار/ 44)
او به اکهاش بیشتر جفس شد.
(چشمه، شمارهی 3، 14/1989)
آلاو
آلاو: [âlâv]
اَلو، آتش. (فرهنگ یغنابی (1)/ 2)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
الاو: [alâv]
گمان کردم که اینجا آتش نوروز میسوزدالاو خاطره، یا آتش پیروز میسوزد
(برگزیدهی اشعار مؤمن قناعت/ 370)
صد برگ بودم که هر پگاه میشکفتم
مانند عقیق در الاو افتادم
(رباعیهای خلقی تاجیکی/ 127)
و در سویی
الاو سرخ میلیسید تگ دیگ سیاهی راه
(پیمان/212)
من آن حورَم که چون دیو سیاهی چادر انداز
به قصدش از اَلاوِ جانِ خود گلخن بیفروزم
(سپر/ 30)
چرا چند روز بار اَلاوِ جنگ در خانهی آنها خاموشی نی، با هم گپ نمیزنند، گویا از زبان ماندهاند. (درآرزوی پدر/ 7)
در عین زمان جویَکها خِشاوه شده، آب میخوردند، هیزم شکسته، به پیچکهها اَلاو مانده میشد. (افسانههای خلق روس/ 48)
الاو سر دادن: [alâv sar dâdan]
آتش زدن.باسمهچیها پدرم و خواهرم را دستگیر کردند، به خانهی ما الاو سر دادند. (کلتکداران سرخ/ 29)
الده
الده: [alda]
فریب، نیرنگ. (فرهنگ یغنابی (1)/ 6)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
الده: [alda]
فریب.
با تور خوجَه رَبا الده برد نصراللهبا میهمانی گفته کُشتَی او را
(فولکور تاجیک/ 101)
الده کردن: [alda kardan]
فریب دادن.اَلدهم کردن زَنای اندر سایی
رومالِ فرنگ دارند، کُرتَه شایی
(فولکور زرافشان/ 358)
یک روز عوض باز گفت که: - من بچه نیستم که تو مرا الده کنی گپِ من یک.
(فولکور زرافشان/ 313)
اگر من این را یک الده کرده، نکُشَم، آخِر مرا این میکُشد.
(فولکور زرافشان/ 333)
همین بچه را جدا نغز دید و هر چند خفیه خفیه بچه را والده میکند، به راهش درآورده نمیتواند.
(فولکور زرافشان/ 366)
وی مرا از راه برآورد و الده کرد که به قشلاقمان گرفته برم. (شوراب/ 248)
اماچ
اُماچ:[omâch]
آشی است که با تپه و سیاه علف و اگرا و دیگر سبزیها درست میکنند. (فرهنگ یغنابی (1)/ 6)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
اماج: [omâj]
قمری تبسم کرد و خیسته از سطیل باز یک کاسه آش سیاه عَلَف گرفت که مادر ای دفعه به اُماج و نخود پخته آورده بود.(از برفریزی تا برفخیزی/ 63)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
اماج/ اماچ: [omâj/ omâč]
نوعی آش است که از گلولههای کوچک خمیر همراه با روغن و شوید درست میکنند.طرفهای چاشت تنها مینشست و کمی اماج میخورد. (تصورات شبهای بلند/ 148)
اوّل آش یا اماچ بدون روغن را آماده کرده و در اخیرِ جوشِ آن، دوغ یا ماست انداخته صرف میدارند. (غذاهای محلی افغانستان/ 72)
اوماچ: [umâč]
← اماج/ اماچ.اوماچ گندنه مثل اوماچ گل چهارمغز آماده گردیده. (غذاهای محلی افغانستان/ 117)
اوماچک و اوماچ چندین نوع طبح میگردد.
(غذاهای محلی افغانستان/ 116)
اوماچک: [umâčak]
اماج ← اماچ.این دو نوع غذا نیز تفاوت لفظی داشته در بعضی ولایات اوماج میگویند و در بعضی جاها اوماچک مینامند.
(غذاهای محلی افغانستان/ 116)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
اماج [omâj]
گاه در کاچی شدم، گه در اماجساعتی در کاک، روزی در کماج
(کلّیّات بسحق اطعمه/ 67)
اوماج: [umâj]
مطبخ بیبرگ مرا در سفرنیست به حق نمک اوماج خشک
(دیوان کمال خجندی/ 1034)
مشتبهند فرنی و شکل اوماج، در نظر
لقمه، نکو نگاه کن، تا نروی، ره غلط
(کلیّات بسحق اطعمه/ 160)
اوبده
اوبَدَه:[ubada]
دریده، پاره پاره. (فرهنگ یغنایی (1)/ 6)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
اوبده:[ubada]
آنها... لباسهایشان گوناگون، کهنه و رنگپریده و حتّی در تنِ بعضیها دریده و اوبَدَه بود.(ستارهای در تیرهشب/ 331)
ظاهر... دید که شامحمد سرش را به کورپهی اوبدهی چغبُت پیچانده به خواب سخت رفته است. (پرواز شاهین/ 94)
صبا... به روی کورپهی اوبدهی زنک که برای صبا گسترده بود نشست. (اکتیار/ 370)
مردک، ... مژگان و ابرو و تارهای موی از زیر سلّهی اوبدهی برآمدهاش از گرد و چنگِ آرد نمینمایند. (اکتیار/ 375)
برداشتی کرک
برداشتی کَرَک: [bardâšti-kar-ak]
تحمل کردن، طاقت کردن.(فرهنگ یغنابی (1)/ 12)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
برداشت کردن: [bardâšt kardan]
صبر کردن، تحمل کردن.لیکن معنی تسلیم و رضای من آن نیست که من حالا حاضر به هرگونه حرکتهای گستاخانهی شما برداشت کنم. (یادداشتها/ 3069
اولهای نکاح اینگونه واقعهها روی داده است.
آنها برداشت کرده جنجال را برطرف کردهاند.
(قمر/ 65)
قمر زیاده ازین برداشت کرده نتوانست.
(قمر/ 93)
علیالخصوص شما که صابر نام دارید، باید به دشواری ایام روزه، صبر و برداشت کنید.
(پیامهای دوستی/ 183)
- تنها تو بودی که به دلخوشی تو، من به هر عذاب و عقوبت، برداشت میکردم.
(داخونده/ 93)
پولاد و گلرو هر کدام در جایهای موافق شینگ گرفته تا نزدیک آمدنِ باسمهچیان برداشت کردند. (آدمان جاوید، ج 406/1)
- من به شما باز یک ماهه فائضش را ضم کرده میدهم، برداشت کنید. (جنایت و جزا/10)
- این میگذرد، عمّه جان: برداشت کنید،
- کیمیگذشته باشد؟ ای خدای کریم کارساز!
(اثرهای منتخب تورگینف، ج 2/280)
برمه
برمه:[borma]
چین و چروک. (فرهنگ یغنابی (1) /12)برمهیی وییک: [borma-I vi-yak]
چین و چروک خوردن.
(فرهنگ یغنابی (1)/12)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
برمه:[borma]
کمپیر کهنهی من به مَحسیِ آفتاب قاق شدهی برمه و غنچه مانند شده مانده است.(حکایهها، رحیم جلیل/ 360)
برمه کردن لب: [borma kardan-e lab]
جمع کردن لب.سیرگی لبش را برمه کرده، دستانش را به دو طرف یازاند. (صندوق پولاد/ 364)
-هه- یَه! – گفت کریمهبانو، لبش را برمه کرده و با انگشتش پاککنان، پیشتر به یاد و خیالِ کس نمیرسید که چارمغز هم مربّا میشود!
(رمان شادی/ 329)
بکاره
بِکارَه: [bekâra]
غیرضروری، بیهوده، نالازم.(فرهنگ یغنایی (1) /13)
واژهی بکاره در گویش یغنابی کاربردیست از بیکار/ بیکاره در فارسی فرارودی و افغانستان.
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
بیکار/ بیکاره: [bikâr/bikâra]
خودتان را بیکار عذاب میدهید.(آدمان جاوید، ج 1/ 170)
- چی کار میکنید؟ بیکار آواره میشوید.
- نی، میرویم. (آدمان جاوید، ج 1/ 242)
چندین بار بیکاره و بیمورد از در کوچه تا در خانه دویده رفته آمد. (آدمان جاوید، ج 1/20)
دل او و پای او نمیکشید که به اداره دریکتار درآید: باز، یگان گپِ بیکاره و باز خفهگی و باز فِش فِش و مِش مِش. (اکتیار/ 258)
بیکار رفتن:[bikâr raftan]
بیهوده و بیفایده شدن.این بود که پنجمین حملهی امروزهی هیتلرچیان هم برار نگرفته، بیکار رفت. (وفا/ 370)
بیکار کردن: [bikâr kardan]
باطل کردن، لغو کردن.نصر. ما آن شرط را بیکار میکنیم.
(قسمت شاعر/ 60)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
بیکاره:[bikâra]
گیاههای بیکاره را بزنید و گلهای وحشی را از بیخ بزنید و بعد زمین را بکاوید.(سنگساران گنهکار/ 2)
- این کاغذ چی است؟ هراسیدم و گفتم:...
-کاغذ بیکاره است. (مصیب کلنگان/ 109)
معلوم بود که مادرم آنها را، آن تق و پقهای بیکاره را بیشتر از هرچیز دوست داشت.
(رفتهها بر نمیگردند/ 38)
اگر بخت با او یاری میکرد، روز دو یا سه بوتل را میافت و دیگر هر چه بود، کاغذ و پلاستیک بیکاره بود و بس. (گندمهای سرخ/ 62)
پراغه
پَراغَه:[parâqa]
ریزههای چوب و تخته، تراشهی چوب.(فرهنگ یغنابی (1)/ 15)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
ظاهراً واژهی پرخه [parxa] در فارسی ماوراءالنهر کاربرد دیگری از همین واژهی پراغه است:بغلش را از پرخه پُر کرد. (زنان سبزبهار/ 247)
نورالدّین به سعیدقُل و گوهر فرمود که پَرَخَهها را چیده بیخ کُنده دولانه ریزند. (سنگ سپر/ 278)
دخترها گاه و بیگاه تبر گرفته از این لب و آن لبش یک دو چرخه میپرانند. (هم کوه بلند/ 102)
ینگهام در ایام بچگی باری در وقت تراشه کفاندنش پرخه به چشم او زده است و خال از اثر زخم همان پرخه بوده است.
(صبح جوانی ما/ 204)
بیگاهی دعاخوانِ خم شکل آمد. از پرخههای چوبِ ارچه گُلخَن در گرفته، حولی را روشن میکرد. (حکایهها، رحیمجلیل/ 40)
پرچ
پرچ:[parch]
ندایی که کشاورز هنگام شخم زدن گاوهای ورزا سر میدهد تا آنها برگردند و جای دیگر را شدگار کنند. (فرهنگ یغنابی (1)/ 15)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
پرچ:[parč]
جفتگران آماجها را به سر سینه تیر کرده به زمین فرو میدادند. نداهای «چو! با – آ پرچ!» پی هم بالا میشدند. (سنگ سپر/ 19)حکیم با یک آواز سالارانه و مَرغولهدار « با – آ – آ – پرچ، با- آ – اَ – پرچ!» میگفت و گوش میانداخت که پسرش چی میگوید.
(زنگ اوّل/ 176)
پرو
پَرّو: [parru]
دمرو، چَپّه. (فرهنگ یغنابی (1)/ 16)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
پرو [paru]
زنک که حالا عزمش گرم بود، سَطیلِ در کنجِ ایوان پرو گذاشته را گرفته از دروازه بیرون برآمد. (زنگ اوّل/ 307)پرو افتادن: [paru aftâdan]
دمرو افتادن.زیکه به زمین پَرو افتاد. (زنان سبزبهار/ 170)
این را گفت و به بالای دیوَن پَروافتاد.
(اثرهای منتخب تورگینف، ج 2/ 455)
گاهی او بیاختیار سوی بام که چندی پیش بچّهها از بیم خاصیت پرو افتاده میخوابیدند، نگریسته خود به خود تَبسم کرد. (زنان سبزبهار/ 76)
پرو افتیدن: [paru aftidan]
← پرو افتادن.وی دو دسته چشمانش را پوشیده، «اَ – اَ» گویان به روی زمین پَرو افتید. (پزمانی / 197)
پرو خوابیدن: [paru xâbidan]
دمرو خوابیدن.مردک، ... پای راستش را اندکی پیش کشیده، کودکانه پرو میخوابید. (کبوتر سفید/ 61)
سنگ و کلوخ به سرشان باریده مجبورشان کرده همگی روی بام پَرو بخوابند. (زنان سبزبهار/ 74)
وی سینهاش را دو دسته داشته پَرو میخوابید.
(حکایه ها (1)/ 180)
گُریزه به روی سنگها پرو خوابیده، نالان به زبان آمد: - بس کُن، کارم را کردی؟
(سبزه دمیدن گیرد/ 13)
پوچک
پوچک:[pϋch-ak]
نیشگون گرفتن، پچیدن. (در تاجیکی)(فرهنگ یغنابی (1) / 17)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
در نوشتههای فرارودی مصدر پچیدن/ پوچیدن در معنی نیشگون گرفتن یا مالیدن و فشار دادن به کار میرود:پوچیدن: [pučidan]
پدرش زیر لب تبسم کرده، بینی نقره را یک پوچید و آهسته بیرون برآمد. (حکایهها (1)/ 207)کیوانی دست خود را به زیر دامان گلنار درآورده بدنش را محکم تافته- پوچیده: - وکیل کردم گوی! (داخونده / 122)
پیچیدن: [počidan]
با جای نرم سرانگشتهای خود، از دو طرف دهان بچه ملائمانه پچیده، خندهی او را باز هم شیرینتر و باز هم نمکینتر میکنانید (یتیم/ 15)باری دختر را در حلقهی بچهها یافته هنگام از پهلویش گذشتن، نامعلوم او را پچید.
(زنان سبزبهار/ 242)
این را میگفت و البته سخت میپُچید، یا که یک شَترانی زده میرفت. (دختر آتش/ 366)
وی مَنَهَاش را نمیسایید بلکه میپُچیّد، میفشرد. (اکتیار/ 29)
انه آن پیکری که اژدها پیچیده جسمش را چهسان گویم به تو من کارزارش را، طلسمش را
(برگزیدهی اشعار مؤمن قناعت/ 364)
پیخ
پیخ: [piix]
خارهی رستنی خاردار. (فرهنگ یغنابی (1)/ 19)واژهی پیخ در فارسی فرارودی و افغانستان در معنی خارگونهای که بیشتر در پنجهی پرندگان میروید، کاربرد دارد.
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
پیخدار:[pixdâr]
دارای پیخ ← پیخ.از بین این قَدَر کبکهای زیادی که رام و پروا کرده است، کبکِ پیخدار به او خیلیپسند آمد.
(کبوتر سفید/82)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
پیخ:[payx]
چون قمه به پا دو پیخ دارهنولی چو درفش و سیخ داره
(گلبرگها/ 196)
وزیران و وکیلان بین تالار
زنند با یکدیگر با پیخ و منقار
(زنبیل غم، شمارهی 9، قوس 1382/ 23)
پیخ در پیخ: [payx dar payx]
در هم رفتن خار پاهای پرندگان هنگام جنگ، کنایه از درگیر شدن و به جان هم افتادن.آخر این قچهای جنگی شاخ به شاخ خواهد شدند
یا چو مرغان پیخ در پیخ در میان پارلمان
(زنبیل غم، شمارهی 2، سرطان 1384/9)
ترق
ترق:[taraq]
ترک، اشکاف، سوراخ. (فرهنگ یغنایی (1) / 21)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
ترق:[tarq]
در آن صندوق ماندش مادر زارترقها را به موم آلود بسیار
(معدن الحال/ 142)
به حرمت ماند اندر ترق دیوار
خوش آمد فعل او با ذات جبّار
(معدنالحال/ 170)
تودهای مانند انگلهای ترقی کردهاند
در ترقهای کف دستان دهقانان
(برگزیدهی اشعار بازارصابر/ 261)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
ترق:[tarq]
باور نداری برو از ترق دروازه به چشم خود ببی. (او پدرم نیست/ 49)هوای ملایمی که در ترق دیوار موج میزند، چند مگس کرخت و بیحال را زنده میسازد. (سیماها و آواها/ 766)
واژهی ترق از مصدر ترقیدن/ طرقیدن (= ترکیدن) است که در نوشتههای افغانستان و متون قدیم فارسی در صورتهای لازم و متعددی کاربرد دارد.
ترقیدن: [tarqidan]
ترکیدن.یک وقت متوجه میشه که در یک بیابان بیآب و علف اس. هم طور تشنه میکشه لبهایش از تشنگی میترقه (افسانههای دری/ 57)
اگه آشتی نکنی دلم میترقد. (او پدرم نیست/ 48)
ترقیده:[tarqida]
ترک برداشته.دست و پاهایش از خاطر قُلبه و آبیاری این زمین ترقیده است. (در امتداد خسوف/ 46)
نادیده را خدا روز ندهد، پای ترقیده را موزه.
(ضربالامثال و کنایات/ 268)
ترقاندن:[tarqândan]
ترکاندن.گلاب... فقط فکر گنجشک بود: پگاه او ره میگیرم و میرم کوچه و بری بچهها نشانش میتم و فریده هم نشانش میتم. به شیرزوی بچهی رئیس هم نشانش میتم. دلشانه میترقانم. (هلال عید از پس پنجره/ 78)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
ترقیدن:[taraqidan]
میی گر به بحر آوری قطرهاشچو طوفانیان بترقید زهرهاش
(تذکرهی میخانه/ 729)
مردمان از بیم و نهیب او زحمت کردند و بر یکدیگر افتادند... بیست و پنج هزار کس را از بیم، دل بترقید و همه بمردند. (تفسیر قرآن مجید (کمبریج)، ج 1/ 67)
گاه میگفت ترقو ترقو یعنی بترک بترک و گاه میگفت ترقیدم ترقیدم ، یعنی ترکیدم ترکیدم.
(جغرافیای نیم روز/ 52)
طرقیدن:[taraqidan]
اگر شهوت ندهند فرو مردهی و اگر زیاده از طاقت تودهند چون شیشه از آن باد بطرقی.(معارف بهاء ولد، ج 304/1)
گرز بر سر بهرام زد که از هر موی بهرام قطرهی آب چکید و پشت اسب بطرقید.
(حمزهنامه/ 130)
ترقانیدن:[taraqânidan]
شکستن و ترکاندن.به مجرد آنکه دست و پای بهرام گشاده شد بدوید، پای یکی بگرفت و بر زمین زد، ترقانید و با تیغ و سپر بر گستهم حمله آورد.
(حمزهنامه/ 128)
توربه
توربه: [turba]
توبر، جوال، کاهدان، یِمخلته.(فرهنگ یغنابی (1)/ 23).
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
توربه صورت دگرگونیافتهی توبره است. اگرچه در فرهنگهای فارسی «توربه» ضبط نشده است، امّا در گویش ماوراءالنهر هنوز متداول است:توربه:[turba]
خر چی داند خوردن قند و نباتتوربهی که باشد و کنجِ رَباط
(در آرزوی پدر/ 78)
سر قوتِ خودها را به توربه انداخته برای خوجهئینهاشان ذخیره کرده مانده بودهاند.
(یادداشتها/ 130)
ظاهر – غلام میهمانان را روی صفهچهی ناهموار پیش خانهاش از بالای توربههای کهنهی به هم دوخته شده شناسند. (ستارهای در تیرهشب/ 50)
مردم اوّل گمان کردند، که گدایی باشد، اما گدایان عادتاً به توربه و عصا میگردند، این مرد باشد نه توربه دارد و نه عصا. (واسع/ 126)
توربه کهنه: [turbakohna]
موی سفید در پیش گلخن شال و توربه کهنهها را پرتافت برای ناشتا دسترخوان انداخت.(نه ستارهها میریزند/22)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
توربه: [turba]
لایق خر توربه بخر. (ضربالامثال و کنایات/ 241)نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
واژهی توربه در نوشتههای قدیم فارسی به صورت توبره به کار رفته است:توبره: [tubre]
مر پرویز را پنجاه هزار اسب بود و استر که توبره بر سر ایشان آویختندی.(تاریخنامهی طبری، ج 2/ 807)
گفت: «آن توبره بیاور.» بیاوردم و زاد و جامه هر چه هر دو داشتیم در آنجا نهاد.
(کیمیای سعادت، ج 1/ 408)
رفیقی از آنِ ما توبرهای می بفروخت.
(کیمیای سعادت، ج 2/ 470)
تیت
تیتی کَرَک: [tit-i kar-ak]
پراکنده و پخش و پلا کردن.(فرهنگ یغنابی (1)/ 24)
تیتی وییَک: [tit-i vi-yak]
پخش و پلا و پراکنده شدن.(فرهنگ یغنابی (1)/ 24)
واژهی تیت با همکردهای گوناگون در نوشتههای فرارودی و افغانستان فراوان به کار میرود:
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
تیت: [tit]
پراکنده و پریشان.توده و تیت بر مثال مال سرهوی است جود برگ گندم میچرد از پشتههای دوردست
(برگزیدهی اشعار بازارصابر/ 91)
تیت شدن: [tit šodan]
زیرورو شدن، به اطراف پاشیده شدن.دوگور، خاکشان تیت شده، به سوی همدیگر آمدهاند.
(زرافشان/ 174)
تیت کردن: [tit kardan]
1- پریشان کردن.وی به جای خود نشسته؛ با انگشتانش مویش را تیت میکند.
(من گنهکارم/ 134)
2- پاشیدن و پخش و پراکنده کردن.
رقمهای نوشتهاش را در روشنیِ چراغچهی دستی نغزکک هِجّه کرده، کاغذ را سوزاند و خاکستر آن را تیت کرده پرتافت. (حکایهها؛ محمدی اُف، ج1/33)3- زیرو رو کردن، به هم زدن.
تواراگ ترش را با قاشق چه تیت کرده، با دلِ ناخواهم، کمی خورد و دیگر به چیزی دست نرسانیده. (پلتهی کنجکی/ 232)تیت و پاش دادن: [tit-o-pâš dâdan]
به اطراف پاشیدن.
برابر دروازه را کشادن، سگ برف را تیت و پاش داده جانب او دوید. (مرد تنها/ 124)تیت و پریشان: [tit-o-parišân]
به هم ریخته.به نظرش چنین نمود که درزههای پخال کیمچی خیل تیت و پریشان، غیر مقرّری خوابدهاند. (جیک و گیک/ 21)
تیت و پیت کردن: [tit-o-pit kardan]
1- آشفته و پریشان کردن.
مکسیم... موی سر او را با دستانِ کف پهنِ شخشولش شوخیآمیز تیت و پیت میکرد.(هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 73)
2- به هم ریختن.
درآمدند، همه را تیت و پیت کردند، غیر از کتاب و دفترهای درسی اَوگُستینه دیگر چیزی پیدا نکردند. (هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 222)نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
تیت:[tit]
پخش و پلا، آشفته و پراکنده.
در چارکنج این جهان، آوارهگردی میکنمتیت است آب و دانهام، یا عاشقان یا عارفان
(کلّیّات صوفی عشقری/ 222)
تیت پرک/ تیت پرگ: [titparak/titparag]
پخش و پلا، آشفته و پریشان.
یخنش چاک بود همچو مجانین تا...کاکلش جر شده و تیت پرک میبینم
(تبسم/ 32)
کمرِ باریکگه ما بلیخور
مویای تیت پرگه ما بلیخور
(دوربیتیهای عامیانهی هزارگی/ 99)
تیت پرگ شدن:[titparage šodan]
پخش و پلا شدن، پراکنده شدن.به مثل پرِ کوُکُ تیت پرگ شد
به هر جایی که افتد کَد گزاره
(هزارهها / 162)
تیت تیت شدن: [tittit šodan]
خرد شدن، از هم پاشیده شدن.تیرها به اطرافش خورد و به مغزش خورد و مغزش تیت تیت شد.
(میراث شهرزاد در افغانستان/ 574)
تیت تیت کردن: [tittit kardn]
ریختن و پاشیدن.
ازینجه برادر، این خینازه میزند، د روی دیوال،تیت تیت موکونه. (افسانههای دری/ 548)
تیت شدن: [tit šodan]
پراکنده شدن، پخش و پلا شدن.کلنگیهایتان نام خدا جوره نداره. فقط احتیاط کنین که جنسش تیت نشه. (اشک گلثوم/ 14)
تیت کردن: [tit kardan]
پخش و پلا کردن، پراکندن.باد، خاک کوچه را تیت میکند.
(سنگ ملامت/ 37)
عسکرهایت را چهارطرف قطار تیت کن و امنیت بگیر.
(شوکران در ساتگین سرخ/ 231)
تیت گشتن: [tit gaštan]
پخش شدن و پیچیدن.
پس از شب بیخواب گورنر جنرال احساس لرزش خفیقی مینمود. در سمله کوچک آوازهی به سرعت برق تیت میگردید.(انتقام جویان جگدلک/ 100)
تیت نمودن: [tit namudan]
پراکنده و پاشیده نمودن، پخش و پلا کردن.
کثافاتتان را در یکجا نه بلکه در سراسر کوچهتان هموار و تیت نمایید.(زنبیل غم، شمارهی 5، جوزای 1382/ 29)
تیت و پاشان: [tit-o-pâšân]
پراکنده و پاشیده، پخش و پلا.
جوالهای تیت و پاشان است و بوی غلهی سوخته همهجا پیچیده است.(در انتظار ابابیل/ 127)
در میدان کانکریتی و مقابله موها، بقایای لباس و شکستگی چوبها و غیره نیت و پاشان بود.
(اشک گلثوم/ 116)
تیت و پاشان ساختن: [tit-o-pâšân šodan]
آشفته و پریشان کردن.دویدم، باز هم دویدم، موهایم را باد میزد و پریشان این سو و آن سو تیت و پاشان میساخت.
(خانهی دلگیر/ 121)
تیت و پاشان شدن: [tit-o-pâšân šodan]
پراکنده شدن، پخش و پلا شدن.مسجد افتتاح نشد همه به طرف تیت و پاشان شدند. (شکنجهگاه کابل/ 109)
تیت و پاشان کردن: [tit-o-pâšân kardan]
1- پراکنده و پاشیدن.
باد و طوفانی که میغرید، دانههای انبوه و بزرگ برف را بالا و پایین میبرد، تیت و پاشان میکرد. (گرگها و دهکده/ 55)2- پخش و پلا کردن.
لحاف و دوشک را هر طرف تیت و پاشان کرد.(تلاش/ 78)
تیت و پاشان گردیدن: [tit-o-pâšân gardidan]
←تیت و پاشان شدن.در نتیجهی کینه و خصومت و تهدید و تطمیع، تیت و پاشان و مضمحل گردیده، جایگاه خویش را از دست دادهایم.
(حدیث فطرت فرهنگ و فترت فرهنگ/ 9)
تیت و پاشان نمودن: [tit-o-pâšân namudan]
1- پراکنده و از هم پاشیدن.
یک تعداد پشتونها که از طرف لودیها برایشان زمین توزیع گردیده بود زندهگی داشتند، ولی بایزید پنج ساله بود که بابر به جلندر یورش برد و این قوم را تیت و پاشان نمود.(عرفان، شمارهی دهم، سال 64/ 25)
2- ← تیت و پاشان ساختن.
او باز به روی تخته سنگ دراز کشید و تارهای زلفانش را بیشتر به هر سو تیت و پاشان نمود.(افسانههای خیال/ 144)
جلّاب
زن جلّاب [zan – jallâb]
که زن بسیار میگیرد و طلاق میدهد.(فرهنگ یغنابی (1)/ 49)
زن جلّاب [zanjallâb]
کسی که زن بسیار میگیرد و طلاق میدهد.(فرهنگ یغنابی (2)/ 80)
واژهی جلّاب در نوشتههای فرارودی و افغانستان و متون قدیم فارسی به معنی خریدار و فروشنده و گاه دلال در ترکیبهای اسمی گوناگون دیده میشود:
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
اسپجلّاب: (aspjallâb]
پدرم به این شرط راضی شده، یک درجه قِماربازی را ترک میکند، به بازار اسپ رفته اسپجَلّاب میشود و آهسته آهسته به اسپ جلابی نام میبرآرد. (دختر آتش/ 275)پخته جلّاب: [paxtajallâb]
به این صورت فایدهی پخته جلّابان و زادوجیان یکی بر سه میافزود. هر قدر که فائده زیاد میشد، اشتهای پختهچیان گرسنه هم همانقدر زیاد میگردید. (آدینه/ 53)پوست جلّاب: [pustjallâb]
اکنون به وی نه اینکه بایهای پوست جَلّاب بخارا، بلکه بایهای ماری و حتّی بایهای قزلاورده، اُرُنبُرگ و مسکو هم همدستی و اطاعت میکنند. (دختر آتش/ 375)چغبت جلّابی: [čaϒbotjallâbi]
-مگر کسب عیب است؟ - گفت بای قدری شوریده و علاوه کرد: - یک آدم دیهقانی میکند، دیگری چغُبتجلّابی میکند و سیّومی برنجفروشی میکند. (غلامان/ 436)زن جلّابی: [zanjallâbi]
آدمکشی را دید، زنجلابی را دید، بچه فروشی و ایمانفروشی را دید، ولی از این وَجهیگان گمانی در دل نداشت. (هم کوه بلند/ 231)ریسمان جلّاب: [rismânjallâb]
زن که از خریدار بیرونه امید خود را کنده بود، درگشتِ بازار، ناچار به بازار ریسمان آمده مال خود را به یکی از وافروشانِ ریسمان جلّاب تکلیف کرد. (غلامان/ 279)طاقیه جلّاب: [tâqeyajallâb]
حالا در پیش من طاقیهدوز یا اینکه طاقیهجلاب شده برآمده بود. (مرگ سودخور/ 17)غلام جلّاب:[ɣolâmjallâb]
خود ترکان هم در جنگ و جدالهای قبیلهویِ خود اسیران از قبیلهی مغلوب شده به دست آوردهاَشان را به غلامدار و غلامجلّابان میفروختند. (پیرحکیمان مشرق زمین/ 24)غلام جلّابی: [ɣolâmjallâbi]
باوجود اینکه کسب ما غلام جلّابی است، ما از خریدن اینها دست کشیدیم. (غلامان/ 80)غلّه جلّاب: [ɣallajallâb]
سوداگرها، غلّهجلّابها مثل وبا پیش – پیش اجل دویده میگشتند. (دختر آتش/ 68)غوزه جلّاب: [ɣuzajallâb]
دهقان شمارهای را که غوزه جلّاب میگفت، قبول نمیکرد و جلّاب باشد، به گپِ خود سخت میایستاد. (یادداشت ها/ 242)کاه جلّابی: [kâhjallâbi]
او کاه و بیدههای خودش را جاگایی به بازار غِجدُوان برده فروخت، دیگران را هم به فروختن کاه و بیدههاشان دلالت کرد و کاهِ کسانی را که برای کاهکشانی سواری و برای کِرا پول نداشتند، به حساّبِ هیچ خریده، کاهجَلّابی هم کرد. (غلامان/ 510)کتاب جّلابی: [ketâbjallâbi]
در آن مدرسه ملا عبدالحکیم نام کولابی بود که در روزهای تعطیل به بازار کتاب رفته کتاب جلّابی میکرد. (مختصر ترجمهی حال خودم/ 59)کرباس جلّاب: [karbâsjallâb]
دلبر کرباس جلّابم به هر کس میتندچون نمایم خویش را از دور گزگز میکند
(سیّدای نسفی/ 457)
گاو جلّاب [gâvjallâb]
سردار بریگده و اکثرِ اعضایانِ او هر کدام یک کسب داشتهاند. دلال، گاوجلّاب و قصاب.(سرود محبّت/ 108)
گوسفند جلّاب [gusfandjallâb]
-یک تعامل دیگر- خوجهیین میگوید – در میانهی گوسفند جلّابان و چوپانان هست که وی را هم به تو شنوانیده مانم. (داخونده/ 72)موزه جلّابی: [muzajallâbi]
بای قدری شوریده و علاوه کرد: - یک آدم دیهقانی میکند، دیگری چغبُت جَلّابی میکند و سیومی برنجفروشی میکند من باشم، موزه جلّابی کردهام. (غلامان، 436)یراق جلّابی: [yarâqjallâbi]
- من فکر میکنم که یراق جلّابی در این مُلک کار فایدهناکِ خوشدرآمد باشد. (یتیم/ 49)نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
جلّاب: [jallâb]
یک نیم ملیون...، زبان نخنیکی جلابان و قاچاقبران در کتابچهی حساب پسانداز! بدون کاستی! (قانون جاویدانهگی/ 90)گاو و گوسفندی که چاق باشند، قصابها و جلابها به نیمبیع میخرند.
(از شکار لحظهها تا روایت قلم/ 105)
به آن عده اشخاصی که محصولات زراعتی خود را به دولت میفروشند... به مقایسه با اشخاص که محصولات خود را به بازار یا جلّابان میفروشند، امتیازات لازم مدنظر گرفته شود. (مناسبات / رضی/ 163)
جلّابی: [jallâbi]
منطقهی چپل و آبخورک یکی از سردترین منطقهی ولایت سمنگان است. ییلاقنشینهای فراوان دارد و مردمش بیشتر به زراعتکاری، مالداری و نیز جلّابی اشتغال دارند.(سالهای جهاد در افغانستان، ج1/ 121)
دعوا جلّاب: [da’vâjallâb]
راجع به شخصیت دارائی و کاربرد هر یک از ولسوالها، حاکمها، رئیسها و قضات و ملکها، واسطه و دعواجلّابها و هر یک مأمورین بزرگ کوچک، هر شب مخفیانه تحقیق از راه مخصوص، کارآگاهها را در خانهاش پذیرفته. (دختری در دواخانه/ 89)مهمات جلّابی: [mohemmâtjallâbi]
پیش از انقلاب فقط کاری کشاوری میکردم و زمین، بیشتر سالها محصول خوب نمیداد ولی فعلاً علاوه بر کار کشاورزی، کرایهکشی، مهمات جلّابی و ... هم دارم.(سالهای جهاد در افغانستان، ج 1/ 129)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
جلّاب: [jallâb]
ملکت چو چراگاه و رعیّت رمه باشدجلّاب بود خسرو و دستور شبانست
(دیوان منوچهری/ 10)
اندر جلّاب هیچ خبری نیست مگر که بیند که گوسفند آورد یا چهارپای دیگر یا پرستار.
(خوابگزاری/ 260)
جلّابی: [jallâbi]
ور به مشرق روی به سیّاحیور به مغرب رسی به جلّابی
(کلّیّات سعدی/ 749)
جنگلک
جِنگِلَک:[jengelak]
جنگلهموی. (فرهنگ یغنابی (2)/ 233)جینگیلک: [jingilak]
مجعدموی، جینگیله موی. (در تاجیکی)(فرهنگ یغنابی (1)/ 27)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
جنگله: [jengela]
حلقهحلقه، پرپیچ و تاب، زنگوله زنگوله، مجعد و فرفری.باد مَهین صبح بهار، مویهای جنگلهی او را میرقصاند. (آقشده/ 61)
از پشت عمارت سفید، یک آدم موی سرش جنگلهی پریشان نمودار شد. (صبح جوانی ما/ 85)
جنگله ریش: [jengelariš]
آنکه ریش پرپیچ و تاب و مجعد دارد.نفران این گروه... جنگلهریش و لاغر بدن بوده، جامههاشان از درازی زمین را میروفت.
(داخونده/ 195)
جنگلهمو(ی): [jengelamu(y)]
آنکه موی پرپیچ و تاب و مجعد دارد.تودهی ابرو روان جِنگِلهمو
تودهی بچه و دختر میشد
(برگزیدهی اشعار بازار صابر/ 110)
ای دخترک سفید جِنگِلهمو
هَیدَمَه بُتی، پدر تُرَه دادَی به شُو
(رباعیهای خلقی تاجیکی/ 103)
صنوبر خوشقد و قامت سرخینهرو و جنگلهمو دسترخوان کشاده، انواع شیرینی، در یک کاسه جرغات... آوده گذاشت. (مزار شاعر/ 42)
در حال در پیش نظرم ستارهی گرم این دخترک نیم برهنه و جنگلهموی جلوهگر میگردید. (حکایهها، حکیم کریم/ 56)
به رفیقانم با ممنونیت، سرگذشت این جنگلهموی را یک به یک نقل مینمودم.
(آفشده/ 100)
جنگلهموی مانند: [jengelamuymânand]
مانند موی مجعد و پرپیچ و تاب.
بدنش مانند بدن حیوانات با پشم جنگلهموی مانند پوشیده بود. (یادداشت/ 274)جینگله: [jingela]
← جنگله.رنگ رویش سرخ و سفید، موی جینگلهاش به پیشانیش فرآمده. (آدمان جاوید، ج 1/ 205)
مویهای جینگلهاش به پدر و چشمهای انگورِتَگابی برین سیاهش به گلروجان مانند – گفت جوان شهلاچشم. (آدمان جاوید. ج2/ 301)
جینگیله: [jingila]
← جنگله.جانشین کمندیر باتالیوان... موی سرِ زیچ ماش و برنجیِ جینگیله داشت. (وفا/ 395)
وی را برای موی جینگیله و پوست سبزینهاش چنین میگفتند. (دود حسرت/ 142)
این خیل موی جینگیله را هیچکس ندارد. (سنگ سپر/ 295)
در چنین موردها، موی سر جینگیله همیشه خندهآور و احمقانه مینماید. (جنایت و جزا/ 174) کاکُلچههای جینگیلهی او را شمال خنک برفآمیز که روزهای روز میبارید، بازی میداشت.
(زنگ اوّل/ 330)
جینگیلک: [jingilak)
فرفری.
- خیر، چی؟، زود به وی جواب گرداند کارگر جوانی که در سر عجب موهای جینگیلک داشت. (نارک/ 362)جینگیله کردن: [jingila kardan]
پیچ و تاب دادن، حلقه حلقه کردن.حتّی موی سر سَهل سفید فُرآمدهاش که در سرتراشخانه شانه و جینگیله کرده بودند، به همین مناسبت به نظر مطلقاً خندهآور و احمقانه نمینمود. (جنایت و جزا/ 174)
جینگلهمو(ی): [kingelamu(y)]
← جنگلهمو(ی)دردت زندم، سفیدک جینگلهمو
قَندایِ مَنه خوردی، جواب مَنه گو!
(بیتهای خلقی تاجیک/ 81)
برای مشورت تربیهی کودک، تربیهی این جینگله موی و دوسترو میروم. (شوراب/ 320)
گپ زد، زیمار جینگلهموئی که تا حالا چشمان کبود خود را از کتاب نکنده، خاموش مینشست. (وفا/ 268)
از نزد تِریزهی بالا مرد ریش و مویلب تراشیدهی جینگلهموئی مینشست. (تار عنکبوت/ 6)
یک جوانمرد جینگله موی که گیمناسترکهی سبزگون در بدن داشت، سخن میکرد.
(آدمان جاوید، ج 2/ 84)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
جنگلک موی: [jangalakmuy]
موی مجعد و تابدار.جنگلک موی داری
نازنین روی داری
(گلبرگها/ 136)
جینجله موی:[jinjalamuy]
مجعدموی، موی پیچیده و تابدار و فرفری.از طالبان ویسکیباز ریش کل نکتاییپوش و امارتپرستان جینجله موی مینی ژوبپوش، می ترسم. (درد دل قلم/ 85)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
جنگله: [jangale]
الجَعد؛ جنگله. (الحصیفةالعذراء/ 57 الف)نمونههای زیر نیز کاربردهای دیگری از این واژه را در نوشتههای قدیم فارسی نشان میدهند:
زنگ موی: [zangmuy]
موی پیچیده و تابدار.موی سرش باریک بود از قبل تنگی مسام و به رنگ، به هر رنگی بود ولکن جعد نبود چی زنگموی بود. (هدایةالمتعلّمین/ 122)
زنگن: [zangan]
پُرچین و شکن و پیچیده و مجعد.الجعَد؛ موی زنگن. (مهذّبالاسماء/ 69)
شَعر رجل و رِجلٌ، موی نه زنگن [م. رنگن] و نه شیو، میان این و آن. (مهذّبالاسماء/ 134)
زنگن زنگن: [zanganzangan]
← زنگن.شعر قطُّ و قططةٌ، موی زنگنزنگن. (مهذّبالاسماء/ 265)
ژنکله موی/ ژنگله موی: [žankalemuy/ žangalemuy]
← زنگ موی.جامهدار نوعروسان باغ پوستینهای برهی کبود ژنکلهموی را گشاد، باد و هوا میداد.
(بدایعالوقایع، ج 1/ 299)
خیلخیل بنفشه بر لب جوی
رمهی برهای است ژنگلهموی
(بدایعالوقایع، ج 1/ 305)
کارد یک آویزی به ده تنگه و طاقیهی برهی سیاه ژنگلهموی به بیست تنگه میگیرید.
(بدایعالوقایع، ج 1/ 415)
شنگ موی: [šangmuy]
دارای موی پرچین و شکن.مردی باشد کوتاهبالا، دمیمالوجه، ازرق چشم. صرخ موی، شنگموی. (تفسیر ابوالفتوح رازی، ج 2/ 27).
چاشک
چاشَک: [châš-ak]
ریختن: (فرهنگ یغنایی (1) / 27)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
چاشیدن: [čâšidan]
ریختن و پاشیدن.چو از خاکستر بادام قاغانی کمی چاشید
همانا سوختههای پخته هم بالای آن پاشید
(هیکلی از لعل/ 180)
از سوختنمه هر روز میرم لب آب
یار جگر سوختم بچاشید نمکاب
(بیتهای خلقی تاجیک/ 35)
خَطُش که بیایه، گل بچاشُم به رَهُش
خودش که بیایه، جون به قربان سرش
(رباعیهای خلقی تاجیکی/ 170)
بهرام... نیشخوردهای تگِ آخُر را روفته میگیرد، گردهای خشکش را زیرپای گوسفندها میچاشد. (هم کوه بلند/ 183)
یک کمپیرزنک دویده، به خانهاش درآمده، در پیالهاش آرد گرفته، برآمده، به کتف عَوَض خان کم- کمچاشیده. (فولکور زرافشان/ 305)
چپان
چپان: [chapân]
قبای پنبهای، جامهی بلند.(فرهنگ یغنابی (1)/ 28)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
چپان: [čapân]
دمی که آفتاب از تپّهها سه نیزه بالا شدچپان کار عصمت در وجودش نورپالا شد
(برگزیدهی اشعار مؤمن قناعت/ 336)
لباسهای سربازی، چپان و یک تکهای دیهقانی و هنرمندی،... کلّهپوشهای رنگارنگ، بیترتیبی و هرجو مرجِ این ازدحام را باز هم بیشتر و روشنتر به نظر جلوه میداد.
(ستارهای در تیرهشب/ 157)
کریم از میانِ یگیت غلاف را کشاده گرفته کارد را به غلاف انداخت و چپانش را کشید.
(ستارهای در تیرهشب/ 164)
واژهی چپان در نوشتههای فرارودی و افغانستان با اندک تفاوت آوایی به صورت چپن هم به کار میرود.
چپن: [čapon]
چپنِ به مصلحت نه دراز میشد نه کلته.(فولکور زرافشان/ 197)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
چپن: [čapan]
چپنش را با دستهای لاغر و پشمآلود از میخ دیوار برداشته به شانههایش انداخت.(زنجیر گناه/ 114)
بعد از صرف غذای شب لباسهای محلی و چپنهای کهنه و مندرس را پوشیدند.
(عبور از مرز/ 47)
پیرمردی که چپنش را به فرقش کشیده بود از طرف مقابل تند آمد. (خانهدلگیر/ 77)
چپنپوش: [čapanpuš]
کسی که چپن به شانه انداخته است.یک پیرمرد چپنپوش گوشی تلفن را گرفته و صحبت میکند. (درّ دری، شمارهی 3 و 4/ 11)
تعداد زیادی از این ایشانهای چپنپوش و کمربسته و دستار به سر، با ریشهای انبوه به دو طرف راهروی و در هر کنج و زاویهای سر راه زائرین نشسته بودند.
(افغانستان در هجوم تبهکاران/ 210)
چپک
چَپَک: [čapak]
قرسک زدن، کفکوبی کردن.(فرهنگ یغنابی (2)/ 215)
چَپَّکی دِهَک: [chappak-i deh-ak]
دست زدن، کف زدن. (فرهگ یغنابی (1) / 28)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
چپک زدن: [čapak zadan]
کفزدن، تشویق کردن.خودش رقص میکرد و جورههایش چپک میزدند. (تار عنکبوت/ 111)
دیگران چپکزده «ئویت، ئویت» گویان او را مسخره میداشتند. (یادداشتها/ 567)
او کفهایش را کشاده داشته، دستهایش را بالا میبرداشت، چنان که چپک میزده باشد، پنجههای دستش را روبروی هم آورده برابر آهنگ هجاها به حرکت میآورد. (یتیم/ 17)
کارگران همه به خروش آمده، چپک میزنند.
(نارک/ 91)
- نی، نی! چپک زده، با شوق گفت سویتلَنَه.
(نارک/ 226)
پس تریزهی خولّدخانه ناظمی چرخ زده است، رقص کرده است، چپک زده است، از خود بیخبر، دیوانهبرین! (درآرزوی پدر/ 74)
چپکزنی: [čapakzani]
←چپک زدن.وکیل مختار سخن خود را به پایان رسانده در زیر چپکزنیهای بسیار از منبر فرامده پس از وی باز یک چند نفر بخاری پیدرهم به منبر برآمده نزدیک به مضمون نطق وکیل مختار گپ زدند. (داخونده/ 246)
با چپکزنیهای پرجوش و خروش کنسرت [کانسیرت] به پایان رسید. (داخونده/ 373)
اِرنِه. (چپکزنی کرده) بلی، آفرین! تکرار شود!
(منتخبات چخوف، ج 4/ 330)
چپک زنیها بلند شدند. لیکن پولاد سخن خود را انجام نداده بود. (آدمان جاوید، ج 2/275)
چپکزنی کردن: [čapakzani kardan]
کف زدن و تشویق کردن.لیکن سخنش به مردم معقول افتاد مگر، که در آخر خیلی چپکزنی کردند. (حکایهها؛ محمدیاُف، ج 1/ 134)
همه به هیجان آمده، از شادی چپکزنی میکردند. (نارک/ 262)
چکه
چَکّه: [chakka]
1- پیشانی، جبین. 2- چکه، ماست چکیده.(فرهنگ یغنابی (1)/ 28)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
چکّه: [čakka]1- گیجگاه، شقیقه، پیشانی.
مادرم حیران و دستش در چکّهی راستم باز ماند، که چرا چنین میکنم. (مرد تنها/ 28)فرشته به ناگاه احساس کرد که خونش جوشید و قَد – قَد رگها، آتشوار به چکهها و تارِ سرش دوید. (پزمانی/ 43)
فریدون به چکّه و دستِ از سنگها خراش خوردهی جوانمرد نگریسته، یکباره حس همی کرد، که در حالتِ ناباب میماند.
(از خاکدان تا کیهان/ 17)
ریزهی آهن این دفعه به چکّهی سرش خورد.
(عمر غنیمت/ 35)
از غایت عصبیت چَکّههای سرش به درد میآمدند. (رازهای شهنان/ 35)
به چکّهی دخترک سر مانده گوشش را داشته کشید. (اکتیار/ 369)
2- ماست چکیده.
یک ماه نگذشته چهار جُوال آلا که در لب مرزه هَجّه (پایه) کوفته، آویخته بودند، از جُرغات پرشده و آبش دویده، چکّه گشت.
(سنگ سپر/64)
خِرامان انگشت به چَکّه رسانیده، آن را دور زنانید، که یعنی از عقل بیگانه شده است.
(پلتهی کنجکی/ 315)
فرمود که از عطاری چند مثقال گل محضر و از بقالی یک کاسه جغرات یا چکه بیارد.
(یادداشتها/ 731)
دو رفیق مصلحت کرده رفیق سیُمشان را (سوم) برای نان و چکه به بازار فرستادند.
(فولکور بخارا/ 207)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
چکه: [čaka]
ماست چکیده و آب گرفته.زن مهربانی بود و با خود آلوبخارا و بادام و چکه و مسکه آورده بود. (ملاقات در چاه آهو/1)
کلهاش مانند خریطهی چکه آویزان شده بود.
(سپیداندام/ 29)
حال در خانهها نه چکه پیدا میشود، نه ماست.
(حدیث فطرت فرهنگ و فترت فرهنگ/ 134)
گاوهای هزارهگی به شیردهی زیاد معروفند؛ دوغ، چکه (قروت) مسکه و روغن زرد هزارهجات در تمام افغانستان شهرست دارد.
(تاریخ ملّی هزاره/ 81)
شیر، چکه، ماست، قروت، پنیر، دوغ شامل این گروپ میگردند.
(زنبیل غم، شمارهی 5، جوزای 1382/ 24)
چلپک
چلپک: [chalpak]
نان تنکی است که در دیگ با روغن میپزند.(فرهنگ یغنابی (1)/ 28)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
چلپک:[čalpak]
اکنون وی را به چلپکِ سیرروغن پیچانده، به پیش سگ پرتایی، بو نمیکند. (حکایهها، رحیم جلیل، 24)دو چلپک را به چهار تقسیم نموده پس هم به دهان حواله کرد.
(مزار شاعر/ 97)
گفت باز موسفید، - مگر مامایت نگفته بود که چلپک را که خوردی، بر سرت کلتک میبارد.
(حکایهها (1)/ 86)
در ماتم و تعزِیه، در بالای قبر و مزارها دو سه آیت یا سوره را دانم – ندانم خوانده، از مردم نان و چَلپَک، پول و تَنگه ستانده زندهگی میکنند. (ستارهای در تیرهشب/ 37)
از موریهای خانه بوی چلپک و سُمَلَک به دِماغ میرسید.
(وادی قسمت/ 257)
چلپکپز: [čalpakpaz]
کسی که چلپک را میپزد.گفتمش یا ماه چلپکپز ز غم لب میگزم
گفت بنشین بهر روح پیر چلپک می پزم
(سیّدای نسفی/ 453)
چلپکخور: [čalpakxor]
کسی که نام چلپک میخورد، کنایه از فقیر و نادار.در صحنِ مدرسه – سه چهار نفر طُفَیلیانِ درویشنمای شیخ – چَلپک خورانِ سر مزار خوجه بَلجوان که به حجره درآ برآ میکردند و مصاحبهی واسع را با شیخ شنیده بودند، او را میانگیر کرده همهاَشان یکباره زبان به طعنه و سرزنش او کشادند. (واسع/ 79)
چلپکفروش: [čalpakforuš]
شخصی که شغلش فروختن چلپک است.دلبر چلپکفروش از عاشقان در رهن شد
خانهی من آمد و مانند چلپک پهن شد
(سیّدای نسفی/ 466)
چلپککردن: [čalpak kardan]
درست کردن چلپک، آماده کردن چلپک.رسمِ آن مردم اینکه بیگاهی عیدِ رمضان و عیدِ قربان بوی برآورده، چَلپَک میکردهاند.
(روزنامهی سفر اسکندرکول/ 110)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
چلپک: [čalpak]
در یک اتاق، پیرامون تنورچهی زمینی که نان جو و جواری، گردآوه، چلپک و کچری در آن پخته شده... به سر میبردم.(و گلولهها گپ میزدند/ 26)
هر روز عید نیست که چلپک بخوری.
(ضربالامثال و کنایات/ 287)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
چلبک/ چلپک: [čalbak/ čalpak]
نسیم چلبک و حلوا به مردگان چو رسدبه بوی هر دو برآرند، دست و سر ز قبور
(کلیّات بسحق اطعمه/ 41)
صفت چلپک: بیارند آرد میده و دنبه خمیر کنند و چرب کنند و مقابل تخممرغ بکنند و در روی تختهی چرب کرده پهن کنند و در روغن داغ هر دو روی او برشته کنند و برون آرند.
(آشپزی دورهی صفوی، 184)
چلپک خور: [čalbakxor]
به بالینم آیند یخنیدرانبه گردم نشینند چلپک خوران
(کلیّات بسحق اطعمه/ 84)
چلک
چَلک: [chalak]
1- دولک (مقابل الک) چلّیک (در تاجیکی).2- دوک، چرخ نخریسی.
(فرهنگ یغنابی (1)/ 29)
واژهی چلک با اندک تفاوت آوایی در نوشتههای فرارودی و افغانستان و متون قدیم فارسی دیده میشود:
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
در نوشتههای فرارودی واژهی چلیک در هر دو معنی کاربرد دارد:چلیک: [čalik]
چوب کوتاهی که در بازی الک و دولک از آن استفاده میشود.وی کارکرده ایستاده، به ما حکایههای غلطی میگفت و از چوب آدمچه و اسپ و شتر و چلیکها ساخته میداد. (صبح جوانی ما/ 9)
وی به من: کارد دار که شدم، «به تو هر وقتی که خواهی از چوب هشتک چلیک، از قمیش نیساخته میدهم» گفته وعده داده بود.
(صبح جوانی ما/ 43)
وی چلیک را از چقورک به بالا هوا داده زدنی شده ایستاده بود. (صبح جوانی ما/ 46)
چلیکبازی: [čelikbâzi]
نوعی بازی که با دو چوب کوتاه و بلند صورت میگیرد، الک دولک.من در کوچهی دیهه به پسر کینجهی عمهام واخوردم که با یک توده بچگان مشغول چلیکبازی بود. (صبح جوانی ما/ 290)
چلیکبازی کردن: [čelikbâzi kardan]
الک دولک بازی کردن.در کوچهی پرچنگ و غبار آن دیهه بچگان چلپکبازی میکردند. (صبح جوانی ما/ 46)
چلیک زنی: [čelikzani]
بازی الکدولک: ← چلیکبازی.برادرم مرا دیده از چلیکزنی باز ایستاد.
(صبح جوانی ما/ 47)
چلّیک: [čellik]
دوک مانندی که در نخریسی و رشتن نخ با دست کاربرد دارد.رشتههای چلّپککمپیرِ زیره که خانهاش نزدیک واته بود و شوهرش نگهبان بیدَه، خود از خود تاب خورده، کلابه میشدند. (دود حسرت/ 11)
در رباطِ قلیچ، خلیفه غیر از حرکت دستِ زنان قالینباف و گردش چلّیکِ بچگان ریسمانتاب دیگر جنبشی دیده نمیشد.
(غلامان/ 15)
آن پشم را به چلّیک رشته، چند روز دیگر کار کرده، از آن ریسمانها ارغمچین تافته و اَییل بافته به بازار آوردم. (غلامان/ 280)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
چلک و دنده: [čelak-o-danda]
نوعی بازی که با یک توپ (چلک) و یک راکد (دنده) انجام میشود که دو گروه با هم بازی میکنند، گروه اوّل با چوب به توپ میکوبد و گروه دوم توپ را جمع میکند.به حیث نمونه میتوانیم از دو بازی عامیانه «توپ و دنده» و «چلک و دنده» یاد کنیم.
(فرهنگ مردم، شمارهی 6، سال دوم/ 37)
بعضی از بازیهای خوب و سالم عامیانه از گونهی توپ و دنده، چلک و دنده، الهداد، دره و پوستین، شیطان شیطان و چندتای دیگر قبلاً... گزارش یافته است.
(فرهنگ مردم، شمارهی 6، سال دوم/ 39)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
در فرهنگنامههای فارسی واژهی چالیک را گونهای از بازی دانستهاند که با دو چوب کوتاه و بلند انجام میشود، در برخی از شهرهای ایران به آن الک و دولک میگویند، برای شرح تفصیلی این بازی بنگرید به کتاب: بازیهای محلی از استاد پروین گنابادی (ص 49 تا ص 55).چالیک: [čâlik]
همچنین لعب کعب و چالیک به واسطهی مزه، خوش میآمد چون مزه را از آن برگرفتند، زشتی و بیحاصلی آن رو نمود.(ربابنامه/ 110) عقل ایشان چالیک عقل توست.(مکتوبات مولانا/ 93)
مولانا واژهی چالیکی را در معنی کودکی که چالیکباز است به کار گرفته است:
چالیکی: [čâliki]
که تاج سلطانان شوم که مگر شیطانان شومگه عقل چالاکی شوم که طفل چالیکی شوم
(کلیّات شمس، ج 3/ 176)
طفلی است سخن گفتن مردیست خمش کردن
تو رستم چالاکی نی کودک چالیکی
(کلیّات شمس، ج 5/ 275)
چنگ
چنک: [chank]
گردو خاک، غبار، چنگ. (در تاجیکی)(فرهنگ یغنابی (1)/ 29)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
چنگ: [čang]
در بلندی نی نواختم خرمن گل در گرفتحیف روی بیغبارم چنگ و خاکستر گرفت
(ترانههای مردم تاجیک/ 176)
باغ گلافشان تو را
چنگ خزان بیگانه است
(گلچینی از اشعار گلرخسار صفیاوا/ 17)
ماتاسکل در چنگ، چرخهایش ناپدید گشت.
(کبوتر سفید/ 141)
- تو مرا مسخره میکنی؟ - ناگهان آتشین شد زلفیه. – و حال آنکه من آیندهی تو را فکر کرده شبها خوابم نمیبرد! تو، آخر، تا کی در اینجا به چنگ و خاک آلوده شده میگردی؟
(نارک/ 339)
چنگ و غبار رویم را با دستم پاک کردم.
(یادداشتها/ 478)
دولت روی خون و چنگ و دودآلود نَتَلیه را با آستینِ شنیلَش پاک کرد و بعد با دستش موی و پیشانی و چشمانِ او را نوازشکارانه مالیده، زیر لب گفت: - عزیزم.
(هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 402)
پرچنگ و خاک: [porčang-o-xâk]
پرگردو غبار.تا ارابه از شهر بیرون شده به راهِ پرچنگ و خاک، بلند و پست دیهه درآمد که تاریک شد.
(سرود محبّت/ 19)
اکنون راه پرچنگ و خاک و بلند و پست پیش آمده بود.
(سرود محبّت/ 186)
پرچنگ و غبار: [porčang-o-ɣobâr]
پرگردو خاک.در نظر او بنای خردکک و صحن پرچنگ و غبار آن جلوهگر میشد. (سرود محبّت/ 117)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
چنگ: [čang]
به روی آسمان چنگ و غبار استبه کار عاشقی مردی به کار است
(یک دسته گل/ 86)
کوه در چنگ غلیظ، رنگ نقرهای به خود گرفته بود.
(جای خالی گلدان/ 56)
چنگ باد: [čangbâd]
باد همراه با گردو خاک.پیش از پاده چنگباد. (ضربالامثال و کنایات/ 78)
چی حلاجی گودرانگ
چی حَلّاجی گودِرانَک:
[chi hallâji guder- ânak](از حلاجی گذرانیدن): زیر اَخیه کشیدن، استنطاق کردن.
(فرهنگ یغنابی (1)/ 30)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
این کاربرد با اندک تفاوت معنایی به صورت از حلاجی گذراندن در معنی زیر فشار قرار دادن، در تنگنا گذاشتن، بررسی و کندوکار کردن به کار رفته است:از حلاجی گذراندن: [az hallâji gozarândan]
پریستوسل طبیعت دل تنگ او را زور زده از حلاجی میگذراند و در پیش نظر همه آب و ادا میکرد. (شوراب/ 255)این راهزنیها را به اُپرولینیه برده، باز درستتر از حلّاجی گذراندن لازم.
(هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 472)
چینگ
چینگ: [čing]
چینَکِ حجم برای چین کردن شیر.(فرهنگ یغنابی (2)/ 216)
واژهی چینگ در نوشتههای فرارودی و افغانستان به صورت چین/ چینک به کار رفته است.
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
چین: [čin]
اندازه.این زمره کجا یک قدم اوّل بنهند
پا را که به چینِ قدم شل بنهند
(برگزیدهی اشعار عسکر حکیم/ 238)
- من فقط از شما نی، از همه میگریزم.
- برای چی؟
- برای آنکه هر کس به من نیکی کند، چینِ مادراندرم میکند. (اکتیار/ 358)
چینک: [činak]
معیار و اندازه.چینک ناموس من در زندگی
قلهای از کوه روح ملت است
(گلچینی از اشعار گلرخسار صفی اوا / 164)
- دلت سفید که به همه بها میدهی؟ باز فقط از روی چینکهای خودت بها میدهی! به وجبت راست آید – خوب، نه آید – نه.
(هم کوه بلند/ 95)
استا نادر از زیبایی نقش و نگار احمد و خصوصاً از چینک و اندازههای پاکیزهکارانهی او در حیرت ماند. (ستارهای در تیرهشب/ 29)
چین کردن: [čin kardan]
اندازه کردن.- من، عزیزم، گپ حق را گفتم که هر چیز را از روی اندازهی عادتی و مقرری چین کردن نمیشود. (آدمان کهنه/ 33)
بیگاهی روزی، هنوز هوا تاریک نشده، آنجا را با قدم چین کرده بودم. (حکایهها (2)/ 78)
- از کجا میدانی؟
- خیر، باور نکنید، زمین را چین کنید.
(فولکور بخارا/ 264)
چشمان این جنگاور پرتجربه در یک آن مسافه را چین کردند. (حکایهها، حکیم کریم/ 43)
داور هر صبحدم به جوانان و دخترانِ بریگده زمین چین کرده میداد.
(اگر وی مرد میبود/ 149)
جودار و جوِ صحرایی را با پیمانه چین نکرده بلکه با جُوال میفروختهاند.
(اثرهای منتخب تورگینف، ج 2/ 179)
کنی، ملازم، گز چوبه گیرید، مالی اینه چین کنید.
(فولکلور تاجیک/ 242)
نمونهای از نوشتههای افغانستان:
چین: [čin]
چِین: (با یای مجهول) مقدار و اندازه.مثال» چِین مگس هم نیست.
(لغات عامیانهی فارسی افغانستان/ 200)
خفهبند
خفهبند: [xafa-band]
گلوبند، توگردنی (زینت زنانه).(فرهنگ یغنابی (1)/ 34)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
خفهبند: [xafaband]
در هر انگشتش یک یا دو انگشتری گذرانده بود، طوق گردن و خفهبند هم داشت.(زنگ اوّل/ 305)
در آن وقت داماد در بغلش مثل خفهبند و دستوانه و گوشواره میبرده است.
(روزنامهی سفر اسکندرکول/ 95)
آنها کرتههای نیمداشت و آب شستهی چَکَن به بَر، رویمالهای زرگَرانی را به سر کردند: تنگه و مرجان، خفهبند، زیره و برگکها را به گردن، گوشوارههایِ قَفَسیِ نقرهگین را به گوش آویختند.
(بعد از سر پدر/111)
کرتهاش نیز سفیدِ تازه و پَرپَر گریبان بود و خفهبندِ نقرهگینِ آویزههایش از تنگهی نکالهای در قطارِ بخیهی سیاهرشتهی گریبان، او را شاهزن نشان میدادند، به وی فقط تاج نمیرسید.
(از برفریزی تا برفخیزی/ 14)
پیشِ خلعت – کرته از زِهِ گردن همچون خفهبند دوخته میشود. (روزگارداری/ 363)
خیلیته
خیلیتَّه: [xilitta]
خلته، کیسه، انبان. (فرهنگ یغنابی (1)/ 37)خیلیتَّکی سَرپِنَک: [xilittak – i sar pên-ak]
(سر کیسه گشادن): شروع به سخن گفتن کردن.(فرهنگ یغنابی (1)/ 37)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
خلته: [xalta]
احتمالِ زور هست که آن گاوِ ماده نباشد، زیرا شاخش چندان بزرگ نبوده، بین پاهای قفایش چیزی دارد که در عین زمان خلتهی چکّه و پستان را به خاطر میرساند.(حکایهها؛ محمدیاُف، ج1/ 313)
در یک روز تیرماه پدرش نقره را از پیشانیش بوسید و جامهاش را به کتف پرتافته و در خلتهای توشهی راه گرفته، همراه عادل ساغوتراش، شوهر همین حلیمه کدبانو، به در رفت.
(حکایهها (1)/ 207)
بارخلته: [bârxalta]
کیسه یا زنبیل حمل بار.در کتفِ بچهها یکتایی کورپه و پلاس کلوله پیچانده شده، در کتف مَکسیم مَکَراویچ بارخلتهای سفری پُر از خوراک و نوشاکی، در دستِ آکسَنَه اَلیکسی ایونَه کارزِنکهی پُر از ظرفهای درکاری بود.
(هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 55)
وی در صفهچهی زمین کن که بریزینت گسترده شده بود و در بالاتر، در نزد دیوار بارخلتهی عسکری میاستاد، پاهایش را به زمین آویزان کرده، عقبناکی دراز کشید و سرش را به بارخلته مانده، گردنش را درون کشیده به خواب رفت. (هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 150)
- به من چی، تو عذاب میکشی... من، بارخلتهی عسکری را به کتفم گرفتم رفتن میگیرم.
(هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 157)
همشیره بارخلته و حجّتهای سعید را به زنش داد.
(زنان سبزبهار/ 272)
ددَاجان بارخلتهاش را از یک کتف به کتف دیگرش گذاشته بیرون، به کوچه، به طرف پشت واکزل – به طرف شهر برآمد.
(زاغهای بدمور/ 47)
بالخلته: [bâlxalta]
←بارخلته.دریاگرد چَرلِ بالخلتهاش را به ترتیب میآورد، اسباب و انجام، میخ، کلابههای ریسمان را به کیسههای آن میانداخت. (سربازان چوبین او/ 127)
خلته کیسه: [xaltakisa]
کیسه.نیاز نیز به مادرش فرمود که به او نیز چنین خلته کیسه سازد. (زرافشان/ 73)
ثانی خودشان یارِ بازی شدند؛ در خلته کیسههای برِ راستِ کلتهاشان چارمغز و سقّا جمع کرده، از سحر تا چشمشان دیدن بازی میکردند. (زرافشان/ 73)
سفرخلته: [safarxalta]
کیف یا ساک سفری.مرد ناشناس میانبند خود را به روی سبزه پهن کرده، به روی آن از سفرخلتهاش کُلچههای روغنی، قاق و تخم گرفته میریخت.
(حکایهها؛ محمدیاُف، ج 1/ 172)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
خلطه: [xalta]
باد سرد و عریان صبح زمستان، خلتهی خالی سرخ نان را از این گوشه به آن گوشه پرت میکرد.(سنگسران گنهکار/ 29)
آن خلطه (خریطه) که سرنگون بود پر نشود.
(ضربالامثال و کنایات/ 10)
سروکلهی این ماما زودتر سبز میکرد و با خلطهی بودنه به احوالپرسی میرسید و بودنهای هم در دست خود میداشت. (آزردگی معاف/ 58)
ورق جریمه را دوباره در جیبش انداخت، خلطه ره گرفت و از ما دور شد.
(اگر ندیدی باور مکن/ 52)
خلیطه: [xalita]
یک خلیطهی خورد و یک پوری کاغذ به من داد، گفت: این خلیطه را برای حاکم صاحب برسان و این پوری تعلق به خودت دارد.(خاطرات و تاریخ/ 34)
دوغ را در خریطه یا خلیطههای پاک و صفا انداخته آنرا در یک جای که دور از گرد و خاک باشد آویزان میکنند.
(فرهنگ مردم، شمارهی 6، سال هفتم/ 26)
خریطه: [xarita]
قسمتی از کتابهایم را در یک خریطه انداختند.(شکنجهگاه کابل/ 173)
از خریطهیی به حلق شاعر جواهر میریزند.
(آخرین آرزو/ 122)
مادرم را دیدم که تکهی سفیدی پیدا میکند آن را خریطه میدوزد. (در کشور دیگر/ 93)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
خریطه: [xarita]
چون زلزله ریزد آب سایددرزی ز خریطه واگشاید
(لیلی و مجنون/ 21)
دامن ساقی بگیر و در قدمش ریز
قید مکن در خریطه نحل روان را
(کلیات اشعار طالب آملی/ 3)
کبوتر را از خریطه به درآرند و اندر مشت گیرند. (بازنامه/ 158)
دررو
دَررَو: [darrao]
زود، فوراً سریع. (فرهنگ یغنابی (1)/ 39)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
دَررَو: [daraw]
مادرش دررو در قمغان آب گرم کرده سرِ زیبی را با جرغات شست، مویش را شانه کرده میدهمیده بافت. (واسع/ 186)-انه خلاص، ترا تعریف کرده، آدم در بلا میماند. دررو از خود میروی. (زنان سبزبهار/ 18)
نمونهای از نوشتههای افغانستان:
درو: [daraw]
دَرَو: فَوری و زود.(لغات عامیانهی فارسی افغانستان/ 253)
دکان
دُکان: [dokân]
دستگاه بافندگی. (فرهنگ یغنابی (1)/ 40)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
دکانبافی: [dokânbâfi]
بافندگی، نساجی.نظر به نقل پدرم و سید مراد خواجه، پدر او سید عمر خواجه آدمِ خط و سوادناک بوده، از هنرهای دستی، دکانبافی و درودگری را خوب میدانسته است. (یادداتها/ 8)
دوکان بافی کردن: [dukânbâfi kardan]
نسّاجی و بافندگی کردن.به بالای اینها زمستانها برای پوشاک بچهگان دوکانبافی هم میکنم. (حکایهها/ 32)
اوروشقه
اوروشقه: [urušqa]
یونجه، یونچقه. (در تاجیکی)(فرهنگ یغنابی (1)/ 7)
واژهی اوروشقه در نوشتههای فرارودی به صورتهای یونچقه، یونوچقه، یونشقه، روشیقه به کار میرود همچنان که در افغانستان بیشتر واژهی رشقه به جای اوروشقه آمده است.
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
یونچقه: [yunočqa]
گاو همسایه به حولی آنها درآمده علف یونچقهاَشان را خورد.(اکتیار/ 353)
از واتِ پَلِ یونچقه خاک کنده، لای کرده و رخنه را برداشته زود برگشت.
(سنگ سپر/100)
آبداران، جویها راتازه میکردند، حیوانبانان یونچقه میدرویدند. (غلامان/ 565)
بهاران در دست بیل یا کلند، جویه میکشید، هر خیل نهال و قلمچههای تاک میشناند. به خاک نرم پلها پارو کهنه آمیخته، تخم یونچقه میکشت. (سیمرغ، سال یکم، شمارهی 3 و 4/ 220)
یونچقه پایه: [yunočqapâya]
ساقهی یونجه.بهرام به سایهی چوب دیوارِ روی حولی مینگریست و مینگریست و پیش چشمش سایهی شخِ کلانِ بالای شهرک، بادامزار، ... گندم و یونچقه پایهها، اَدیرهای سیربتّه و شاگدا و بساطش میاِستاد. (هم کوه بلند/ 20)
یونچقهزار/ یونوچقهزار [yunočqazâr]
یونجهزار.در آن یونُچقهزارها برّههای شیرمست که برای آزادانه چریدنَشان صاحبانَشان سردادهاند، مانند مرغابیهای به درون آب زلال شنا میکردهگی، سَیر مینمودند. (جلّادان بخارا/ 81)
لطیف قتیل دیگر اندیشه کرده نایستاده خود را به درون یونچقهزاری که در پهلوی چپش بود، زد. (حکایهها، حکیم کریم 43)
در یونچهزار کالخاز، ازدحام پیرمردان را دیده ماندند که همه علف میدرویدند.
(حکایهها، رحیم جلیل/ 138)
در آنجا در زمین یونچقهزاری کمپل خود را پهن کرده بر روی وی نشستیم و به نانخوری و چاینوشی درآمدیم. (یادداشتها/ 201)
یونشقه: [yunošqa]
دو مرد یونُشقه را دَرَو میکرد.(کبوتر سفید/ 148)
رشقه/ ریشقه[rošqa/ rišqa]
درازِ گردن باریک، یک درزه رُشقه خشک تگِکش، به حولی وارد شد. (بعد از سرپدر/ 102)نوکرها و شاگردپیشهها تأمیناتِ خود را اساساً به طریقِ مال (غلّه و ریشقه) میگرفتند.
(تاجیکان وسطی، ج 2/ 97)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
رشقه: [rešqa]
از جوال ذغال تا دنبهقیمت کاه و رشقه تا پنبه
(سیاه سپیداندرون/ 235)
باید یک ماه رشقه و شبدر بخورد تا دوباره به حال بیاید.
(از شکار لحظهها تا روایت قلم/ 61)
شاگردان دوتادوتا، بعضاً با دستهی پنج شش نفر، از میان کردهای رشقهی نورسته و پناه درختان سرو میآمدند. (داسها و دستها/53)
رشقهکاره: [rešqakâra]
یونجهکاری.زمینهای رشقهکاره – چوکریزار، بلدرغوتو و ...
(سیری در هزارهجات/ 440)
رشقهیی رنگ: [rešqayirang]
به رنگ سبز، سبز گون.سلیمان بن لباس چرکین رشقهییرنگ خود میدید.
(زمین/ 86)
نمونهای از نوشتههای قدیم فارسی:
یورشقه: [urošqe]
بر هر جریبی قفیزی و درهمی است و بر هر جریب یورشقه که او را اسپست گویند و در عربی رَطبه پنج درهم و بر هر جریب تاک ده درهم و بر زعفران به قدر آنچه که طاقت زمین باشد.(سلوکالملوک/ 275)
رفیده
رفیده: [rafida]
چانهی گردی که روی آن خمیر نان را پهن میکنند و به تنور میزنند. (ابزار گردی که درون آن غالباً از سبد و رویهی آن از پارچه است و خمیر نان را روی آن پهن میکنند.)(فرهنگ یغنابی(1)/ 459
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
رفیده: [rafida]
پاچههای شِمَش حسیبوار باریک و به ساق پای چسبیده بودند. در کلهی کلانش کلاهی مانند رفیدهی نانوایها. (حکایهها، رحیم جلیل/ 161)تلپک را کمی به پشت تیله داده با کف دستانِ شخشول و مثل رفیده کشاد. (زنگ اوّل/ 82)
از زیرزمین مانند رفیده یک چیز سفید به خاک آلوده برآمد. (غلامان/ 30)
رفیده صورت: [rafidasurat]
مانند رفیده گِرد و برجسته.پریشان، سراسیمه بود و پایهای مثل پایفیل رفیده صورت گشتهاش را شلپ – شلپ شرفه میبرآورد. (از برفریزی تا برفخیزی/ 175)
رفیده مانند: [rafidamânand]
← رفیده صورت.متولی یک آدمِ قدپستِ تخمیناً هفتادساله بوده، بدنِ غَفسِ فربه، رویِ رفیده مانندِ سیر گوشت،... داشت. (یادداشت/ 286)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
رفیده: [rafida]
نان چپاتی را مردم دهات در بین تنور توسط رفیده که یک تکه مدور و دبل میباشد به دیوار تنور چسبانده طبخ میدارند.(غذاهای محلی افغانستان/ 42)
زن عرق پیشانیاش را پاک کرد، رفیده و آستینچه و نانکنگ را داخل تغار گذاشت.
(دشت الوان/ 66)
زغالههایی را که شاگردش جلیل تُنُک میکرد، پنجه میکشید و به او میداد، بالای رفیدهکش میکرد و با شگرد خاصی به تنور داغ میچسپانید. (واهمههای زمینی/ 49)
رفیدهسر:[rafidasar]
دارای سر و کلهی گرد.یک پوسته از تفنگ به دوشان رفیدهسر به خاطر امنیت مردم، نیمساحه را جر زده بودند و پرنده و چرنده را که از مقابلشان میگذشت ایستاده میکردند. (درد دل قلم/ 40)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
رفیده:[rafide]
تنور هوس میکند گرم حاسدسروپای گم کرده همچون رفیده
(فرهنگ جهانگیری (نزازی قهستانی)، ج 2/ 1477)
زبوده
زبوده: [zobuda]
گیاهی ساقهدار با برگهای پهن و کوچک که غوره میکند و گلهای سفید میدهد و از برگهای آن در خوراک استفاده میکنند.(فرهنگ یغنابی (1)/ 48)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
زبوده: [zobuda]
وحشی باز به تاکدان رو آورد: دولچهی کهنه را گرفت، خلتهچهی شال را گرفت، که درونش پر از زبوده و جَنبِل و چای کهک و پودینه و زیره بود. (دشت ماران/ 114)نانِ کوماج و چای زبوده آورده او را میهمانداری هم کرد. (دشت ماران/ 283)
زخنه/ زیخنه
زخنه: [zaxna]
ر.ک. زیخنه: (فرهنگ یغنابی (1)/ 48)
زیخنه: [zixna]
ممسک، خسیس، بخیل. (فرهنگ یغنابی (1)/ 50)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
زخنه/ زیخنه: [zexna / zixna]
گوش به قمار شد که شوهر زخنهاش زارابیست – سی طّلا را به خمچهای انداخته به دیوار خانه یا زیرزمین پنهان کرده باشد.(حکایهها، رحیم جلیل/ 228)
مادر شویش هم سنگدل، سیرغربت و زخنه است. (صبح جوانی ما/ 172)
خوجهئین زخنه سر قوت سگش را هم از ما دریغ میداشت.
(آدمان جاوید، ج 2/ 59)
وی به همین های و هوی، دوغ و پوپیسه، تازیانهبازی صاحبش، که اقلاً از دائرهی ایستگاه، از نزد آدمان زیخنه عرابهی خود را تازانده گذشتن میخواست، پروا هم نکرده، قدممانی خود را نه تیز مینمود و نه از مقرریش سست.
(آدمان جاوید، ج 2/ 9)
زخنهگی: [zixnagi]
خساست، خسیس بودن.میگویند که حمزه برای درستی زخنهگیاش همین خیل یک حکایه میکرده است، - نقل خود را دوام میداد سلیمبای. (آدمان جاوید، ج 2/ 66)
-این خیل باشد، اُکا، به خانُمانِ زِخهگی آتش زنید... – تکلیف میکرد نسخهبردار خیره یا نه.
(حکایهها. رحیمجلیل/ 164)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
زیخنه: [zixna]
بخیل و خسیس.عیبهایی اخلاقی معمولاً اینها است: دزی: دزدی، ... ریخنه: بخیل، قَوشَر: سروصداگر.
(سیری در هزارهجات/ 422)
ساغو
ساغو: [sâqu]
ظرف گرد چوبین که برای نگاه داشتن آب، شیر، دوغ و خواباندن ماست استفاده میشود.(فرهنگ یغنابی (1)/ 51)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
ساغو: [sâɣu]
در پات پاتینکه، در سَرَت ساغوی شیرانگیزِ جوانزنان نکن، ای زنِ پیر!
(فولکور زرافشان/ 159)
فرمانِ مراد نیز...تخمها را یک – یک از ساغو بیرون آوردن، به تنِ ساغو زده شکستن، حاصلَشان را فروبردن، پوستشان را به مَرزهی شیرِ خال پرتافتن گرفت. (دود حسرت/ 66)
سرتا پای قشلاق را جمع کرده، دسترخوان میاندازند. به بعضی کلانان در طَبَقِ چوب میکشند و به بعضیها در ساغو میکشند و او را میآشامند. (روزنامهی سفر اسکندرکول/ 67)
در ساغو و خرمه و سطیلها شیرهای گرم کَفک میکردند. (زنگ اوّل/ 118)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
ساغو: [sâɣu]
ساغو به سرت زیر درختان میریوالله که چه با ناز و خرامان میری
(سنگردیهای پنجشیر/ 53)
ساغو دائرهی شکل بوده و دیوارهای بعضی ساغوها تا پنجاه سانتی ارتفاع و پنجاه سانتی حتی زیادتر هم قطر میداشته باشند، در این نوع ساغو در حدود پنج سیر غله هم گنجانیده میشود. (سنگردیهای پنجشیر/ 120)
ساغوگک: [sâɣugak]
ظرف چوبی کوچک.ساغوگک برای چیدن توت در هنگام تابستان به کار میرود. (سنگردیهای پنجشیر/ 120)
سبه
سَبَه: [saba]
زدن، کوفتن. (فرهنگ یغنابی (2)/ 156)سَبه چوبَه: [saba- chub-a]
چوب دوشاخهای که برای زدن پنبه و پشم به کار میرود.(فرهنگ یغنابی (1)/ 52)
سَبَهیی کَرَک: [saba-i kar-ak]
کوفتن، زدن، کتک زدن. (فرهنگ یغنابی (1)/ 52)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
سبه چوب/ سوهچوب: [sabačub/savačub]
چوبهای باریک و ترکهمانندی که برای پنبهزنی به کار میروند.باز پیکر به یک بند سبهچوب مانند او را، سرفه به لرزه و روده و اشکمبهاش را به دهانش آورد.
(حکایهها. رحیمجلیل/ 229)
برادران کلانِ او در باغ کار میکردند و مادرش با سوهچوب پخته سوه میکرد. (صبح جوانی ما/ 389) از محنت رو نمیتافتم. گاها سوهچوب در دست، پَخته سَوه میکردم، گاها جاروب در دست از بالاخانه و شبگاه سرکرده، تا به تهخانهها روب و چین کرده میبرآمدم.
(دختر آتش/ 75)
سوه کردن: [sava kardan]
زدن.-از چه سبب چارنفر چین آواره گرد را کوفتی؟ - میپرسد او اندکی پس. – همینطور. به حولی که درآمدند، من سوه کردم.
(منتخبات چخوف، ج 2/ 318)
انارگل در ایوان با دو چوب شاپه که در کوهستان سوهچوب را چنین مینامند، پخته سوه میکرد. (واسع/ 194)
سرقت/ سرقوت
سرقت/ سرقوت: [sarqot/ sarqut]
غذای اضافی، باقیماندهی غذا.(فرهنگ یغنابی (2)/ 159)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
سرقت/ سرقوت: [sarqot/sarqut]
همیشه آشِ سرقتِ خنک شده، یاکه آب دیگ و طبق شسته – یوندی نصیب او بود. (یتیم/ 21)بای... با یک چشمش در پیش میهمانان چیچیزها کشیده شدن را نظارت کرده اِستد، با چشم دیگرش آشهای سرقتِ از پیش میهمانان برگشته را دیدبانی میکرد. (غلامان/ 110)
همه به آن طرف نگریسته دیدند که در واقع پیش خدمتان آشهای سرقوت را از مهمانخانه برآورده به طرف اینها میآرند. (داخونده/ 221)
سرقت خوردن: [sarqot xordan]
از سرقت خوردن به جان آمدم، - راز دل کُشاد شَغال. (شاخ گرگ/ 117)مردک یک عمر عصا به دست از پس رمه گشته، مال و حال کرد و اکنون سرقت میخورد.
(هم کوه بلند/ 17)
سلّه
سَلَّه: [salla]
دستار، عمّامه. (فرهنگ یغنابی (1)/ 53)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
سلّه: [salla]
استاد صلاحالدین... برای چه باشد که در پیچ سلّهاش یک شمع دراز را خلانده آمده بود.(فردوسی/ 227)
من به این توصیف پدرم شبهه کرده پرسیدیم: - شما این کس را «آدم بسیار کلان و عالمگذرا» گفتید و حال آن که قدِ این کس آن قدر بلند نی و سلّهاشان هم از سّلهی امامِ ما خُرد است. کو؟
(یادداشتها/ 85)
محمّدی سر بالا کرد، سلّهاش را از روی ابروانش بالاتر برداشته، جانب مادر نگریست.
(سرود محبّت/ 192)
سلّهچه: [Sallača]
عمّامهی کوچک.وی در تن، جامهی الاچهی نیمداشت، در سر، سلّهچهی بازیب، در پا کفش و مسحی داشت.
(تار عنکبوت/ 25)
سلّه کلان: [sallakalân]
دارای عمّامهی بزرگ.آن پیرکی سلّه کلان پرزدهرو! به قیافهی زاهد و عابد مینماید، لیکن از هر کلمهاش بوی خون میآید. (فردوسی/ 317)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
سلّه: [salla]
سلّهی بزرگ از صحن سفید چرکین در سر زده، قسمی که از فض آن یک چشم و ابرو و نیمهی یک پرهی ریش کوتاه و تنک و ماش و برنج او را پوشیده. (ارمغان چاهآب/ 92)بابهالف از چال دیو فامید، ای سو اوسو خو سیل کد، دید که یک مُنده درازی درخت دامونجی اَستَه، درو گرفت سلّهی خورده دسر دمنده بسته کد. (افسانههای دری/ 244)
سرش به سلّهاش میارزد.
(ضربالامثال و کنایات/ 169)
سلّه سفید: [sallasafid]
کسی که عمّامهی سفید بر سر دارد.به اصطلاح سلّهسفیدان درونسیاه، به آدرس روحانیت حرفهای عمومی داشت و حرفهای هم در رابطه به وضع طبقاتی کشور بیان کرد. (ارمغان چاهآب/ 181)
کتهسلّه: [katasalla]
مردی که عمّامهی بزرگی به سر دارد، کنایه از شخصیت بزرگ و با نفوذ.جلسهی بزرگی از کتهسلّهها در حضور علاقهدار تشکیل شده بود. (سرخجامگان بامدادی/ 15)
سمنک
سَمَنَک:[samanak]
سمنو، خوراکی که با جوانهی گندم و روغن و شکر و آرد درست کنند. (فرهنگ یغنابی (1)/ 53)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
سمنک:[somanak]
گروهی با قاشقهای درازِ چوبین، دیگِ سُمَنَک را، ... کافته ترانه میخواندند.(زنان سبزبهار/ 86)
از جانب همان دیههچهی خردی که از ده دوازده کلبه به هم آمده است... بوی خوش سُمَنَکِ تنوری برسد. (پزمانی/ 218)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
سمنک: [samanak]
سمنک در جوش، ما کپچه زنیمدیگران در خواب، ما دفچه زنیم
(نمونهها از فلکور تاجیکان افغانستان/42)
همچون سمنک ریشش در حال نمو باشد
چرکین سرو دست و پا تا کرتی او باشد
(تبسم/ 46)
دیگ سمنک نیست که شب چمچهبزنی و فردا گرم نرم و شیرین برآید. (سپیداندام/ 15)
وطن باز هم به دیگ سمنک تبدیل خواهد شد.
(زنبیل غم، شمارهی 11، قوس 1381/ 19)
سمنکپزی: [samanakpazi]
پختن سمنو.جای که، مطالبهی پنج روپیه (سیالی) از شوهر... و یا یک مصرف ناچیز برای سمنکپزی یک زن غریب در اخبار نشر و به باد انتقاد گرفته میشود جای بسیار افسوس است.
(گلهای خودرو / 34)
سومنک: [sumanak]
← سمنک.سومنک یا سمنک نیز از غذاهای نوروز در بدخشان است. (نوروز خوش آیین/ 78)
سه برگه
سه برگه:[se-barga]
گیاهی است که سه برگ دارد.(فرهنگ یغنابی (1)/ 54)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
سه برگ: [sebarg]
از بین میسه و سه برگهای نورسته گاه – گاهی صدای کرمهای چیرچیرک و غیره شنیده میشد. (آدمان جاوید، ج 1/ 47)سه برگه:[sebarga]
داغ عشق و عاشقی در سینهامچون گل و سه برگه شبنم میخورد
(آتش برگ/ 139)
آن دم که آفتاب سحر تیغ میکشید
شبنم ز چشم نرگس و سه برگه میچکید
(شکوفه/ 21)
غنچه و سه برگهها شاداب و من لیک
رو به غم آوردهام در روز باران
(زبان عاشقی/100)
آب مصفّای این چشمهها به لب جویها برابر شده، به روی سبزه و سه برگهها غلزده، شلدر – شلدرکنان به درهها میریختند و در رودخانهها به شور میآمدند. (بعد از سرپدر/ 43)
کوهستان که با سبزه و سه برگههای خود به طرب آمده است. (اسلوب آدینه/ 224)
سه برگهزار: [sabargazâr]
جایی که شبدر و سه برگه در آن میروید.آبهای جاری زبین سبزه و سه برگهزار
نقرهها مانندست برف قلههای کوهسار
(نمونههای اشعار شاعران ساویتی تاجیک/ 234)
در سیر چارباغ جهان گل نمیکنم
گردد میسرم
یک چاربرگه از بر سه برگهزارِ تر
خرسند میشوم
وقتی صدای گریه زهمسایه میرسد
من زود میروم
(دولت محنت روزی/ 130)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
سه برگه: [sabarga]
تپّههای طبیعی... با لباس سبز سه برگهها و علفهای نازک پوشیده شده. (ارمغان بدخشان/ 24)سه برگهزار: [sabargazâr]
سخت دلگیرم کنون ای باد ای کوتلنشیناز نوازش عشرت سهبرگه زارانم بده
(تنها ولی همیشه/ 77)
سنج
تَه سِنج: [tahsenj]
چوبی که زیرِ ستونها جایگیر باشد.(فرهنگ یغنابی (2)/ 175)
سَرسِنج: [sarsenj]
شاهپل. (فرهنگ یغنابی (2) / 160)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
سنج: [senj]
سازهی چوبی ساختمان، (نیز بنگرید به یادداشتها، ص 892)ابراهیم خواجه به پای آن دیوانه اشکیل انداخته قفل کرده و نوک زنجیرِ اشکیل را از تکِ سنج مهمانخانه گذرانده به ستونی که در میانهی آن خانه بود، بست. (یادداشتها/ 77)
زنجیرِ جیلِ به گردنش زده شده که یک سر آن را کشیده از تگِ سِنجِ بندیخانه بیرون برآورده بند کرده بودند، به راست خیستن او را نداد. (غلامان/ 314)
«- کُلال در مُندی آب خورده است، اُستا» - سخنِ اُستا را قوّت میداد ضیا پهلوان نوگِ دیگر سِنج را گرفته. (زرافشان/ 22)
از روزَنه و تابهدانها، رواق و پنجرهی بالای در، زهِ سِنجها دود میبرآمد. (زرافشان/ 290)
زمین این خانه را که همهی وسعت آن تخمیناً چار آرشین در چارآرشین، یعنی 16 آرشینِ مربّع بود، چارسِنجِ از بالای یکدیگر گذرنده کشیده درونش را به 9 قِسم جدا کرده بودند.
(حکایهها/ 5)
سینج: [sinj]
دزد امیدش را نکنده طاقچهها، زیر بالارها و تکهای سینجها را دست – دست کرده میدید.(لطیفههای تاجیکی/ 165)
جفتسنج: [joftsenj]
بنایی که دارای سازهی چوبی است و دو ستون چوبی برای نگهداری آن در دو طرف آن کار گذاشتهاند.خانه چارسِنج و ستونکاریست. یک دیوارِ قد و یک دیوارِ بر یکّه سِنج و دو طرف دیگر جفتسِنج. (راه عقبه/ 114)
چارسنج: [čârsenj]
سازهی چوبی ساختمان و بنا.خانه چارسِنج و ستونکاریست. یک دیوارِ قد و یک دیوارِ بر یکّهسِنج و دو طرف دیگر جفتسِنج. (راه عقبه/ 114)
یکّهسنج: [yakkasenj]
تک ستون چوبی که برای نگهداری دیوار میگذراند.خانه چارسِنج و ستونکاریست. یک دیوارِ قد و یک دیوارِ بر یکّهسِنج و دو طرف دیگر جفت سِنج. (راه عقبه/ 114)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
واژهی سنج [senj] در فرهنگ لغات عامیانهی افغانستان با اندک تفاوت معنایی در این نمونهها آمده است:سنج: دیوار باریک دورادور بام. (ص 351)
بِیرَه: چوب استحکام سنجدیوار. (ص 63)
جَرتِی: چوبی که به صورت پشتی بالای پنجالی و یا سیرسنج و غیره میخ کنند. (ص 146)
سینچی کرک
سینچی کرک: [sinchi-kar-ak]
زل زدن، با دقّت نگاه کردن.(فرهنگ یغنابی (1)/ 56)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
سنچهکردن: [senča kardan]
با دقّت نگاه کردن.به چشمان سیاه و مژگانهای دراز همشیره سنچه کرد و خیلی وقت ساکت ماند. (آقشده/ 40)
از جایش نیمخیز شده به هردویمان سنچه کرد.
(حکایهها، حکیم کریم/ 58)
نزد دوگانهاش نشسته، به نفسکشیِ هموار او سنچه کرد و دست به پیشانهاش برد.
(زنان سبزبهار/ 21)
وی دروازه را نیم راغ کرده، اوّل به کوچه سنجه کرد. (من گنهکارم/ 52)
از بین چارچوبه پیرهمرد تقریباً هفتادساله با چشمان به کبودی مایل به کس با کمال دقّت، حتی هنگامهجویانه سنچه میکرد. (حکایهها. رحیم جلیل/ 35)
رئیسه به روی مویسفید سنچه کرده استاده، فهمیدن میخواست که وی از کامسیّه میترسد، یا نی؟ (زاغهای بدمور/ 169)
سنچه نمودن: [senča nemuan]
← سنچه کردن.من به آنها با یک نوع کنجکاوی پرشوق و ناسیرانه سنچه مینمودم. (اثرهای منتخب تورگینف، ج 2/ 51)
سینچهکردن: [sinča kardan]
← سنچه کردن.گنرال از جواب کاپیتان ممنون شدگی برین با چهرهی کشاد او را سرتا پا سینچه کرد. (وفا/ 7)
معلّم کاملی بیشتر به موی سفید سینچه کرد.
(حکایهها (2)/101)
از خود یگان ده – دوازده قدم دورتر سوراب آدمی را دیده باز ایستاد و سینچه کرد که این اکبر است یا کس دیگر. (شوراب/ 205)
سیونچی
سیوَنچی: [sivanchi]
هدیه، تحفه؛ ← سیوینچی.(فرهنگ یغنابی (1)/ 56 (
سیوینچی: [sivinchi]
← سیونچی. (فرهنگ یغنابی (1)/ 56)سیوَنچی ییناسَک: [sivanchi-i nâs-ak]
هدیه گرفتن. (فرهنگ یغنایی (1) /56)سیوَنچی ناسَه: [sivanchi- nâs-a]
هدیهگیر، که به او تحفه میدهند.(فرهنگ یغنابی (1)/ 56)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
در گونهی فارسی فرارودی واژهی سیبنچی/ سیونچی به معنی مژدگانی (هدیه یا خبر خوش) با همکردهای گوناگون به کار رفته است:
سیبنچی دادن: [sibanči dâdan]
مژدگانی دادن، هدیهای که در برابر خبر خوش میدهند.ای پسرم، سیبنچی ده که خود از خود به سینههای من شیر پیدا شده است. (فولکلور زرافشان/ 213)
سیونچی دادن: [sivanči dâdan]
← سیبنچی دادن.سیونچی میدهم از شوق دیدار
ترا با حضرت مولای جبّار
(معدنالحال/ 200)
در بخارا عادت این بود که اگر زن کلانان زاید، خدمتگارهاشان را به دوستانشان برای مژدهرسانی میفرستادند، آن دوست به آن خدمتگار یگانچیز مژدگانی (سیونچی) میداد.
(یادداشتها/ 355)
سیونچیخور: [sivančixor]
کسی که در ازای دادن بشارت و خبر خوش مژدگانی میگیرد.سیونچیخور به نزد پادشاه آمده گفت که: - پسرت آهوی سفید را گرفته آمد.
(فولکلور زرافشان/ 261)
سیونچی گرفتن: [sivanči gereftan]
مژدگانی گرفتن، هدیهای که در برابر دادن خبر خوش میگیرند.- اگر خَوَر نَدارین،
سیونچی گیرم ای شما.
پدرِ کمبغلان، - گفت، -
(فولکلور تاجیک / 269)
شمالی خورک
شمالی خورَک: [šamâl-i xor-ak]
سرما خوردن. (فرهنگ یغنابی (1)/ 58)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
واژهی شمال در نوشتههای فرارودی در کاربردهای گوناگون دیده میشود:شمال خوردن: [šamâl xordan]
سرما خوردن، دچار بیماری سرماخوردگی شدن.دکتر [دوختور]... مادرم را دیده گفت که وی شمال خورده تماغ و درد گلو شده و شوشش هم ورم کرده است. (صبح جوانی ما/ 131)
- مادرم... گفت صفر با آواز گرفته، - مرده است.
- مادرت؟ کی، چه خیل؟
- شوشش شمال خورده است. (وفا/ 472)
شمال خورده: [šamâlxorda]
سرما خورده.سیرژَنت خَریتانُف از جایش با آوازِ خِشرّاسیِ شمالخوردهاش گپِ سُرین را بُرید. (هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 130)
-همهی بچهها در همینجا؟ - پرسید از پیتیه سیمیانُف با آوازِ دوپوستهی شَمال خوردهاش.
(هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 238)
شمال خوری:[šamâlxuri]
سرماخوردگی.از نفسکشیِ وزنین و تیز – تیز آشور بیماری او را شمال خوریِ سخت و ورمِ شَش گمان کردن ممکن بود. (واسع/ 73)
نَقیعِ «گلِ زِرفُن» - را در وقت شَمال خوری چون داروی عرقران استفاده میبرند.
(روزگارداری/ 276)
شمال رسیده: [šamâlrasida]
← شمال خورده.کمثیرِ زیره، که این دم نزد آراسته نام همسایهاش غیبت کرده «همین دُخترِ شَمالرسیدهی فَلانی به خواستگارهای جاوید جواب رد داده است...» -میگفت. (دود حسرت/ 16)
شمال زدن: [šamâl zadan]
← شمال خوردن.زیاده... گفت که حولیِ این کس خیلی دور، تا رفتن شِویر و شِلتِق شده، شَمال زدنش ممکن.
(حکایهها. رحیمجلیل/11)
شمال کشیدن: [šamâl kašidan]
← شمال خوردن.رامیز گرفتار حرکتهای آنها شد و فراموش کرد که هوای سرد از تریزهی کشاده هجوم آورده شَمال کشیدنش یقین است. (اکتیار/ 279)
او عرق کرده بود و برابر از در بیرون شدن شَمال کشید. (زنگ اوّل/ 226)
عکّه
عَکّه: [akka]
نوعی پرندهی دمدراز و سیاه و سفید که از جنس زاغ است. (فرهنگ یغنابی (1)/ 60)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
عکّه: [akka]
او چند باغ آن طرف در سر دیوار زاغ و عکّهها را دید.(زنگ اوّل/ 322)
موافق مشاهدهی او در کوهستان از حیوانات وحشی آهو، گرگ،... زاغ سیاه، عکّه و غیره بیشتر به نظر میرسیدهاند.
(روزنامهی سفر اسکندرکول/ 14)
واژهی الاشقشق/ اله شقشق در نوشتههای فرارودی تقریباً به همان معنی عکّه است:
الاشقشق: [alâšaqšaq]
گونهای زاغ که دم بلند و دراز دارد و رنگش سیاه و سفید است.فوج فوجِ آشِ خدایی
تاقیها در سر به مانند الاشقشق
بیطرف خانمهاشان از سیاهی همچو زاغک
از حضور بیطرفها مردهی صدساله می رنجد
بیطرفها را برانید از سر آش خدایی
(برگزیدهی اشعار بازار صابر/ 369)
کلوخ برداشته جانب وی انداخته و مرغ دمدراز
الاشقشق پریده رفت. (زرافشان/ 308)
اله شقشق: [alašaqšaq]
←الاشقشق.
-وی الهشقشق خبرکشه بین، سحر صالحان در تار سر پیدا شده خش میگوید... آوازت خشک شود، - گلهآمیز گفت سبزینه. (زرافشان/ 308)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
عکّه: [akka]
با پریدن زاغها و عکّهها، شاخهها میلرزید.(داستانها/ 134)
یک عکّه در بالای دیوار نشسته بود، دید که خروس خود را به خاک میمالد.
(افسانههای دری/ 589)
در آسمان ستاره ندارد و در زمین یک درخت که عکّه بنشیند و شقشق کند.
(ضربالامثال و کنایات/ 122)
عکّه بام به بام، گنجشک کار تمام.
(ضربالامثال و کنایات/ 196)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
عکّه: [akka]
گر ضعیفی همچو راسو، دزد همچون عکهایدر حذوری همچو گربه، همچو موشی پُرزیان
(دیوان سنائی/ 456)
شاه فرو ناورد سر به در هر گدا
زشت بود عکّه را مرتبهی باز داد
(دیوان نزاری قهستانی، ج 1/ 978)
نوای بلبل و طوطی خروش عکّه و سار
همی کند خجل الحانهای خنیاگر
(دیوان انوری/ 214)
دیدم که عکّه بر سر شاخ آن درخت نشسته و در منقار وی گوشت مانند چیزی است.
(بدایعالوقایع، ج 1/ 365)
غازک
غازَک: [ɣâz-ak]
پرپر کردن و رشته رشته کردن و پوشپوش کردن پشم و پنبه. (فرهنگ یغنابی (1)/ 61)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
غاز کردن: [ɣâz kardan]
اسکادَر صد خانهوار اهالی دارد که کسبشان نَدّافی بوده است، پختههای کهنه را غاز کرده میفروشند. (روزنامهی سفر اسکندر کول/ 42)آچهی رستم... با انگشتانش رشتههای گلیم را میکند و غاز میکرد. (درآرزوی پدر/ 319)
غاز: [ɣâz]
ریسمان. نخ.گذرد از سمای خاطر من
غاز یاد تو چون نخ میزان
(برگزیدهی اشعار عسکر حکیم/ 145)
غاز دادن: [ɣâz dâdan]
از هم باز کردن و جدا کردن.«آچه جان، آچهجان!» - گویان مویهای مادر را میان انگشتان غاز میداد. (در آرزوی پدر/ 129)
غاز غاز: [ɣâzɣâz]
1- رشته رشته و رسیده و آویزان شده.در پیش نظرم پخته شکفته، از کاسهچهی غوزه غازغاز برآمده، «مرا چین» گویان معطل باشد.
(وفا/ 315)
2- رشتهرشته.
پس نفس درازش را نامعلوم از بینی بیرون کرد، دود سیگار غازغاز برآمد. (کبوتر سفید/ 226)غازغازکردن:[ɣâzɣâz kardan]
← غاز دادن.مویش را غاز غاز میکرد. (دشت ماران/ 96)
غازیده: [ɣâzida]
رشته رشته کرده.میانش را بسته، چِلّیک گرفته، از پشم غازیده نرم کردهاش و ناغکشان، با پیرَهههای فراز و کج و اُریب تا به جنگ میرفت.
(هم کوه بلند/ 48)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
غاز: [ɣâz]
ز بهر بافتن تار و پود مدحت توبرند غاز سخن شاعران ز غوزهی من
(سوزنی، به نقل از لغتنامهی دهخدا)
غازغاز (قازقاز): [ɣâzɣâz (qâzqâz)]
صعود در ظل همای عدل و داد پهلوانمر عقاب ظلم را بر بردراند قازقاز [=غازغاز]
(دیوان سوزنی/ 129)
غاز کرد/ غاژ کردن: [ɣâz kardan/ ɣâž kardan]
تَمزیع؛ پنبه غاز کردن. (منتهیالارب / 1186)نِکث؛ غاز کردن (پشم گلیم و چادر کهنه را تا دوباره ریسیده شود). (منتهی الارب/ 1278)
نِکث؛ غاژ کردن پشم. (صراحاللغة، ج 1/ 136)
غاز کرده: [ɣâz karde]
مَشیِعَة: غاز کرده (پارهی از پنبهی غاز کرده).(منتهی الارب/ 1190)
غر
غَر: [qar]
کوه. (فرهنگ یغنابی (1)/ 61)نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
غر: [ɣar]
کوه.کلمهی غور در اصل مشتقی از کلمهی غر (یا کوه) پشتو بوده، تحریفات آن به مرور زمان غرج و غرش میباشد. (افغانستان در پنج قرن اخیر/ 45)
اسناد عمدهی او در این زمینه مقالهی غبار در شمارهی 11، سال اوّل مجلّهی کابل است که در آن کلمهی غور از کلمهی غر در زبان پشتو در معنی کوه مشتق شمرده شده است.
(افغانستان در پنج قرن اخیر/ 1227)
غرچه: [ɣarče]
کوهی، کوهنشین.غرچ و غرش به معنی کوه است، منسوب به کوه را به معنای کوهی «غرچه» و به شکل معرب آن غرجه و غرشه میگویند.
(تاریخ مختصر غور/ 18)
غرچگان: [ɣârčagân]
کوهیان.غرچگان به معنای کوهیان واهی غرچستان هر دو آمده است.
(تاریخ مختصر غور/ 19)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
غرچه: [ɣarče]
پس آن روستاییان را و مردمان غرچه را اندر مذهب قراطه آورد. (زینالاخبار/ 82)مردی غرچه از کوهپایه قدم در شهر نهاد، عزم درگاهی کرد تا قرار یابد. (معارف بهاء ولد، ج 2/ 77)
غرچگان: [ɣarčegân]
در این دیار به هنگام شار چندین بارپلنگوار نمودند غرچگان عصیان
(دیوان فرّخی/ 327)
واژهی غر در نوشتههای قدیم فارسی به صورتهای جر، کر و گر به معنی کوه دیده میشود:
جر: [jar]
جر به لغت قدیم کوهستان باشد که برو کشت توان کرد و درختان و بیشه باشد.(تاریخ طبرستان/ 56)
و از فرزند سوخرا، ونداد هرمزد بن الندا بن قارن بن سوخرا که پیش ازین ذکر رفت و ایشان را جرشاه خواندند به حکم آنکه جر کهستانی را گفتند که برو کشت توان کرد و کهستان ایشان جمله مزارع و معمور بودی.
(تاریخ طبرستان/ 183)
کر: [kar]
کرشاه ای ملکالجبل و کر بالفارسیّة هوالجبل و کانَ اَحسنالخلق.(تاریخ غررالسیر/ 3)
گر: [gar]
بعضی از اهل طبرستان گویند که فرشواذجر را معنی آنست که فرش هامون را گویند، واذا کوهستان را و گر به معنی دریا را، یعنی پادشاه کوه و دشت و دریا. (تاریخ طبرستان/ 56)ایزد اندر جهان، نخستین چیزی مرد آفرید و گاوی و این مرد کیومرث خواندند و معنی کیومرث زنده و گویا و میرا بود، پس او را گرشاه خواندند که جهان ویران بود و او در شکاف کوهی بود تنها و مردم با وی نبودی و معنی گر کوه است و پادشاه کوه خواندند.
(تاریخ نامهی طبری، ج 1/ 6)
ایزد اندر جهان، نخستین چیز مردی آفرید و گاوی و آن مرد کیومرث خوانند و معنی کیومرث زندهی گویای میرا بود پس او را گرشاه خواندندی...، معنی گر، کوه باشد و او را پادشاه کوه خواندند.
(تاریخ بلعمی/ 12)
غلنگاب
غُلِنگاب: [ɣolengâb]
یک نوع خوراکِ (طعامِ) ملّیِ مردم یغناب، غلنگاب خوراکی است که از زردآلو و شکر و مسکه (= کره) یا روغن زرد و نان درست میکنند. (برگرفته از یادداشت مؤلف دربارهی واژه غلنگاب).(فرهنگ یغنابی (2)/ 47)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
غولنگ آب/ غولونگ آب: [ɣolongâb/ ɣulungâb]
برای کودک غولُنگ آب آورد... به کودک که حریصانه غولنگآب را دَم میکشید، محزونانه نگریسته میاندیشید دختر. (زنان سبزبهار/ 248)مادرم بعد از چای دم کرده آوردن، به پیش پدر دسترخوان کشاد. نان و غولونگ آب نهاد. (یادداشتها/ 61)
از آیتهای قرآن هفت سلام نوشته به غولونگ آب که خوردن وی در نوروز از عادتهایِ ملیِ پیشتره بود، تَر کرده میخوراندند و پول میگرفتند.
(یادداشتها/ 194)
غیلانک
غیلانَک: [qilân-ak]
غلتانیدن. (فرهنگ یغنابی (1)/ 66)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
غیلاندن: [ɣilândan]
غل دادن.آب، خصوصاً اگر کم باشد، بسیار به پهنی و آرامی روان میشود و قوتی نمییابد که سنگریزهها و خاک و خاشاکها را از راه خود غیلانده برای خود راه چقوری تیار نماید. (آدینه/ 8)
حَیتامین پیالهی خالی کردهاش را به طرف بازار امین که چای کشیده نشسته بود، غیلانده فرستاد. (غلامان/ 350)
اگر ما همین برین ده نفر کالخازچیِ کارکن و کاردان را غیلانده توانیم، کالخاز ویران شد گفتن گیر. (غلامان/ 615)
به فراویزرخ
بِه فَراوِزرَخ: [be-farâvez-rax]
که هر چه از دهانش برآید بی فکر بگوید.(فرهنگ یغنابی (1)/ 13)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری)
بیفرآویز: [bifarâviz]
1- مجازاً بیادب.پس گپ مرد بیفرآویز تأثیر کرد و خود به خود زیر لب غُرغُر کرد. (کبوتر سفید/ 109)
2- (دهانِ ~): دهان بیچاک و بست ← بیفرآویز دهان.
های زن، دهان بیفرآویزت را پوشی، چی؟ گور نیّتِ بَدَت شود! (حکایهها، رحیمجلیل/ 266)
دهانش بیفرآویز بوده است. باز در پیش یک آدمی لَقیده اِستاده است. (در آرزوی پدر/ 225)
مثل رئیس بیندراز، دهانش بیفرآویز نی.
(دشت ماران/ 238)
های، لَیلاج، - گفت نیمخیز شده خدیر، - دهانت بیفرآویز، دیَه، جوُرَه! (ستارهای در تیرهشب/ 159)
بیفرآویزد دهان: [bifarâvizdahân]
آنکه دهانش بیچاک و بست است، بد دهان و بیادب.راننده... بسیار جوانان شَلَق و بیفرآویز دهان و لافَلَکی را کشانده است... ولی این خیلش را ندیده است. (دشت ماران / 342)
واژهی فراویز در نوشتههای فرارود و افغانستان و نمونههای قدیم فارسی در معنی لبه و سجاف، حاشیه و شیرازهی لباس است:
فرآویز: [farâviz]
به لباس خود تا زه و فرآویزش باز یکبار دیگر نگاه کرده... از افتخار و غرور گل گل میشکفتند. (یادداشتها/ 684)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
فرآویز: [farâviz]
فرآویزی بر یک قبای کهنه(درنگها و پیرنگها/ الف)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
فراویز: [farâviz]
این فراویزی و آن بازافکنی خواهد زمنمن ز جیب آسمان یک شانهدان آوردهام
(دیوان خالقی/ 256)
بنگر که چه خون دل گرفتست
برگرد قیام چون فراویز (کلیّات شمس، ج 3/ 70)
گریبان از امن اندر حضرت و فراویز از قرار اندر محلّ وصلت، چون باطن را چنین مرقّعه ساختی ظاهر را نیز یکی بباید ساخت. (کشفالمحجوب/ 63)
خواجه بوالفتحِ شیخ گفت رحمةالله علیه، وقتی جمعی آمدند از عراق و شیخ ما را جامهی فرجی آوردند صوفیانه، با فراویز، چون پیش شیخ نهادند، شیخ درپوشید. (اسرارالتّوحید/ 227)
اگر پرسند که جامهی فرآویز برآورده، از آن کیست؟ بگوی از آن مردی که ظاهر و باطن او یکی شده باشد. (فتوتنامهی سلطانی / 175)
قاق
قاق: [qâq]
خشک. (فرهنگ یغنابی (1)/ 68)قاقی کرک: [qâq-i kar-ak]
1- خشک کردن. 2- ترسانیدن(فرهنگ یغنابی (1)/ 68)
قاقی وییک: [qâq-i vi-yak]
1- خشک کردن. 2- لاغر و ضعیف شدن.(فرهنگ یغنابی (1)/ 68)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
قاق: [qâq]
1- خشک.که دارد پوستلاخی قاق
جدا هم بابک شلاق (مناس/ 130)
زمین خاکسار کودکی تبریک
که یک ساعت تر و یک ساعت قاقی.
(برگزیدهی اشعار بازار صابر/ 309)
اودر حالتی که به سگ، برّهبریان فرستاده است، گرسنهگیِ مرا دانسته اِستاده، به من یک بُرده نانِ فاق هم نمیفرستانَد. (غلامان/ 133)
خَلتهخَلته نانِ قاقه گُودارها آمده میبرند. آ، این اُبال نیست، اَ، مسلمانها؟ (پلتهی کنجکی/ 261)
زمینی که تابستانِ دراز و دو ماه سیر آفتابِ تیرماه، قاق و زرنگ گشته بود، هر یک چکرهی باران را مثل کاغذِ خط خشک کنک به خود میکشید. (وفا/ 386)
2- لاغر و ضعیف.
کمپیر... چشمتان تنگ چُقُر بینور، دستان غرومانند خشک و قاق و پاهای تار تَنَک شکل کج و کِلیب داشت. (شعلهی انقلاب/ 332)یک ملّای جوان به ملّایی که در میانهی جماعه میایستاد، نگاه کرده گفت، این همان ملّای قاقِ دراز بود. (ستارهای در تیرهشب/ 127)
3- خشک و خالی.
به آن کسانی که تنه ابا یک اَماچ قاق به کالخاز میدرآیند، کپ زنید، دیه. (غلامان/ 501)قاق شدن: [qâq šodan]
خشک شدن.از زورِ تشنهگی حلقش به درجهای قاق شده است که از حال رفته، دستهی اسپار را دیگر داشته نمیتواند. (درخت هزار ساله/ 85)
قاق کردن:[qâq kardan]
خشک کردن.گوشتکاشه قاق کردیم.
توشبیره و سیخکباب کردیم
(فولکلور بخارا/ 29)
قاقینه: [qâqina]
لاغر.این یک کمپیرچهی خردچثهی قاقینَه سرش لج بود.
(جنایت و جزا/ 8)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
قاق: [qâq]
1- خشک.یک کلچهی قاق و خاکزده در کنج اتاق افتاده است.
(رفتهها بر نمیگردند/ 35)
2-لاغر و ضعیف.
گوسپندها قاق، شیرها قروت، توتها تلخان، هیزمها چیده و زغالها انباشته میبود.(زمرد خونین/2)
در حرکات و سیمای آنها دلهرهیی احساس میشد، همه چملکشده و قاق به نظر میرسیدند. (رفتهها بر نمیگردند/ 135)
3- گوشت خشک کرده، قدید.
ایشان با قبول هزاران محرومیت مقداری گوشت قاق، قروت، روغن، نان یا گندم بریان تهیه نموده گاه توسط موتر سرویس و گاه پیاده خود را به پلچرخی میرساندند.(افغانستان در پنج قرن اخیر/ 947)
قاق شدن: [qâq šodan]
اگه نانه ده هوای آزاد بمانیم قاق میشه و روز دگه برای خوردن مجبور میشویم آن را با سنگ میده کنیم. (راه سرخ، ج 2/ 197)نانها را بگیر و به خانه بیا، در دستر خوان بپیچ که قاق نشوند.
(رفتهها برنمیگردند/ 87)
قاقشده: [qâqšoda]
خشک شده.چیزی برای خوردن نبود اما تونیا کمی نان قاق شده داشت. (حق خدا حق همسایه/ 83)
قاق کردن: [qâq kardan]
چون اَفتَو تَموس (تموز) میباشه برای سِه روز اِیره قاق میکنن؛ برای روز چارم اِینا رَه مِیچُکَن. (لهجهی دری پروان/ 85)نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
قاق: [qâq]
1- نان خشک.پشت بر خلق کرده و روی به خالق آوردهام و بر نان قاق قناعت کردهام. (قندیّه و سمریّه/ 48)
2-لاغر، خشک، کم گوشت.
سرینم بین که چون از ضعف قاقستمه عیشم چگونه در محاق ست
(هزلیّات فوقی/ 37)
قاق کردن: [qâq kardan]
وانگه بگو که قاق چرا میکنی ز حرصنانهای خویش را که شود سبز بر دوام
(بدایعالوقایع، ج 1/ 69)
گوشتش خود قربانیست چند ساله قاق کند و کلّهاش را جهت نفع میهمانی خویشان از قزّاق کند. (مهماننامهی بخارا/ 168)
قاق کرده: [qâq karde]
خشک کرده.عساکر اسلام از بلاد قزّاق گوشتهای اسب قاق کرده به غنیمت آوردند. (مهماننامهی بخارا/ 179)
(نیز بنگرید به مقالهی فرهنگ سپهسالار، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، 89 و 90)
قولاچ
قولاچ: [qulâch]
اندازهی دو دست کشیده که حدود 6 متر میشود. (فرهنگ یغنابی (1)/ 70)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
قلاچ: [qolâč]
یک کیکِ مَستَه کُشتُمپوستُش کردُم نُه قُلاچ
(فولکلور تاجیک/ 79)
یک ماه رفته، به یک دشتِ بیآب رسیدند، در این دشت چند شب و چند روزِ دیگر راه رفتند، عسکرها از تشنگی مردن گرفتند، زبانِ اسپها یک قُلاچ – یک قُلاچ برآمده اَلاقه شد.
(فولکلور زرافشان/ 362)
- باز سَمییُف گپ زدن میخواست، که کلیم به پهلوی او نیخته زده به خودش شنوانده گفت: - لیکن، دادر، خودت واسمُشکه و زبانت یک ذَیل یک قلاچ – دیه.
(هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 462)
-نَفَسَتهگیر! جِن قَرچه الَّکی زبانت یک قُلاچ!- به درد دختر اعتباری نداده، پوپیسه کرد خدای قُل. (زنگ اوّل/ 337)
- مُر! تو بیناموس مُر! تَنَته به سه برادر بخشیدی، باز زبانَت – یک قُلاچ!- طعنه میزد آچهی عبّاس. (زرافشان/ 79)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
قلاچ: [qolâč]
خلاف انتظار شیر برنده شده بود. قلاچهای دیگر نیز تار داد تا اینکه خطر مردهتار فضلو دفع شد. (مرداره قول اس/ 71)وقتی قلاچهای بلند از ریسمان میگرفتم، سخت بازوانم را درد میگرفت. (خانهی دلگیر/ 7)
قولاج/ قولاچ: [qulâj/ qulâč]
واحد سنجش، فاصلهی نوک انگشتان دو دست در حالت باز و گشاده بودن دستها به دو طرف.جزیره از ساحل تا به کوهی که به قدر چارصد و هفتاد قولاج بلند مینمود به کمال سبزی و پردرختی امتداد یافته بود. (سیاحت در زیر بحر/ 146
قولاچ: (اسم – قید) بردست – متراژ.
(سیری در هزارهجات/ 71)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
قلاج: [qolâj]
الباع؛ بازو و جوانمردی و قلاج.(دستورالاخوان/ 95)
قولاج: [qulâj]
قولاج؛ دراز کردن دو دست است وقتی از هم بگشایند. (منتهیالارب، حاشیه، ج 1/ 11)باع – قولاج، و عبارت از بزرگی و کرم، یقال فلان طویلالباع ای ذوبسطة و کرم.
(صراحالغة، ج 2/ 4)
قولاج کردن:[qulâj kardan]
بَوع – قولاج کردن و گام فراخ نهادن ناقه و اسپ در دویدن. (صراحالغة، ج 2/4)واژهی قلاج/ قولاج در نوشتههای قدیم فارسی به صورت قلج هم به کار رفته است:
قلج:[qolaj]
قُلَج: اَرَش، باع، زراع، (دیوان لغاتالترک/ 825)قیغیر
قیغیر: [qiqir]
داد و فریاد، آواز بلند. (فرهنگ یغنابی (1)/ 70)قیغیری کَرَک: [qiqir-i kar-ak]
داد زدن، فریاد کردن، صدا کردن.(فرهنگ یغنابی (1)/ 70)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
ققیرققیر: [qeqirqeqir]
صدا و آواز بلند.از میهمانخانه قِقیر – قِقیر خندهی نینه شنیده میشد. (قصّههای جوانی من/ 236)
«اَپه، شما از من ملال شدید؟ گپ زنید، اَپهجان، دلمه سیاه نکنید، به خدا، من میمُرَم...، شما یه نغز میبینم»، ققیر – ققیر خندیده به دامنش میچسپید. (در آرزوی پدر/ 13)
دختران، جوان زنان ققیر – ققیر خندیده، جان او را به حلق میآرند. (پلتهی کنجکی/ 288)
ققیرققیر کردن: [qeqirqeqir kardan]
دادو فریاد کردن.صالح مانند بچهی آزاردیدهای گریهآلود به زور دمش را گرفته: پس همین طور که باشد، چرا با وی، فیزیک، ققیر – ققیر میکنی؟ (آقشده/ 110)
کاواک
کاواک: [kâvâk]
1- پوک، توخالی، بیمغز. 2- بیعقل، دیوانه.(فرهنگ یغنابی (1)/ 7)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
کاواک: [kâvâk]
1- میان تهی، توخالی.ز گل صورت سرشتند چون کلالی
درست شد قالب کاواک خالی (معدنالحال/ 29)
2- گودی و فرورفتهگی.
ملّای سلّهکلان،... در کاواکِ پهلوگیِ صندلی در پهلوی هیئت امین نشسته بود. (غلامان/ 361)3- گود و فرورفته.
اسپانِ ارابهها سرشان را به میانِ پایشان خم کرده، سینهاَشان را به پیش داده نوکِ تُیاقهاشان را به زمینِ نم و کاواک، باتلاق و لای تکیه داده ارابهها را با زورِ تام به پیش میکشیدند.(هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 400)
4- از روی مجاز، نادان و بیخرد و تهی مغز.
زدی بر سر که ای بیمغز کاواکنکردی چون ز فیض دوست ادراک
(معدنالحال/ 567)
کاواک گشتن:[kâvâk gaštan]
پوک و خالی شدن.حالا از ناظمی خلاص نشده است، هنوز در شعبهی همراهش، بیخش کاواک گشته است، امّا چپّهگردان نشده است. (در آرزوی پدر/ 97)
کاواکی: [kâvâki]
تهیگاه، شکاف و سوراخ و حفره.نگاه پیرمرد همچنان به کاواکیِ مربع سینهی کوه، جای ضرب تیشهی فرهاد بند بود.
(حکایهها (1)/ 230)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
کاواک: [kâvâk]
تهی، خالی.یکی از طایفهها یک تفنگی به من داده که ... قونداق آن کاواک بود و در میان آن به قدر بیست دانه کارتوس بلورین الکتریکی موجود بود.
(سیاحت در زیر بحر/ 122)
کاواک شدن: [kâvâk šodan]
میان تهی و توخالی شدن، از روی مجاز، ناتوان و بیبنیه شدن.از مدتها پیش حس کرده بود که کاواک شده، مثل هر چیزی که از درون میپوسد و فقط صورت ظاهر و پوستش باقی میماند، نمیدانست چی کم دارد. (مرداره قول اس/ 296)
کاواک شده: [kâvâkšoda]
تهی شده، خالی شده.قایقهای وحشیان از تنهی درختان کاواک شده ساخته شده بود. (سیاحت در زیر بحر/ 166)
کاواکی: [kâvâki]
حفره و شکاف.به شانزده هزار متر و عمق رسیده بودیم که... بعضی مغازهها و کاواکیها به نظر درآمد.
(سیاحت در زیر بحر/ 268)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
کاواک: [kâvâk]
به جز عمود گران نیست روزو شب خورشش شگفت نیست ازو گر شکمش کاواک است(شاعران بیدیوان، لبیبی/ 478)
بقات خواهم چندان که دارد آهن و سنگ
نهفته در دل کاواک و در بر آتش و آب
(دیوان ابوالفرج رونی/ 23)
طرّار گفت، ای پدر بشنیدم این که تو گفتی امّا
روزگار مر که کار از دست برود. پدر برخاست
و برفت و به کاواک درخت برشد.
(داستانهای بیدپای/ 125)
در میان درخت کاواکی بود. در کاواک رفت.
(سندبادنامه/ 223)
کاواک شدن: [kâvâk šodan]
خصم چون یاد خنجر تو کندمچو نافش جگر شود کاواک
(کلیّات اشعار طالب آملی/ 1027)
یاران ستم پیرزنی کشت مرا
کاواک شده چو نی از او پشت مرا
(تذکرهی مرآةالخیال/ 280)
کاواک کردن: [kâvâk kardan]
کمند کمانچهی طغرا ز زیر هفت زرهبه تیر عزم تو رمح سماک را کاواک
(دیوان سیفالدّین اسفرنگی/ 562)
آن سنگ آن است که دیوان انداختند بر برادر گیومرت و عمداً میان کاواک کردند تا برادر گیومرت را در میان گیرد پس بیرون آمدن نتواند ودر آب بمیرد. (تاریخنامهی طبری، ج1/ 83)
کاواکی: [kâvâki]
خدای صمد است و صمد سیّد باشد یعنی که او را میانه نباشد، یعنی کاواکی درو نباشد.(وجه دین/ 115)
قشر قلم باید کی نسوده و روشن بود و کاواکی میانهی او تنگ بود. (دستور دبیری/ 2)
کتک
کتک: [katak]
خانهی خرد و کوچک. (فرهنگ یغنابی (1)/ 72)کَت پوشانه/ کَت پوشونه:
[katpušâba/ katpušuna]
اُستای خانهپوش. (فرهنگ یغنابی (2)/ 89]
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
کتک: [katak]
واژه کتک در نوشتههای فرارودی در همین خانهی خُرد و کوچک به کار رفته است:من هنوز در خاطر دارم که این مکتب به نظر من به آن کتکِ خُرد تَرَکی که ما داشتیم... مانندی داشت. (جلّادان بخارا/ 110)
اما در برخی از شواهد واژهی کتک از روی مجاز در معنی لانهی مرغ به کار رفته است:
مدح تو نیست در خور هر مرد بوالفضول
زیرا که هست یحتمل الرّدّ و القبول
عنقا کجا به دام کبوتر کند حلول
از چنبر خیال بپیچد سر نزول
مدح تو چون کبوتر یابایی از کتک
(تدکار اشعار/ 212)
عملدارانِ آقپاشّا در ظرف پنجاه سال در این شهر یک بتخانه و دو محکمهی کتک برین ساخته، خشت وی را هم از کوچهای آورده بودند. (اثرهای منتخب رحیمجلیل، ج3/ 312)
به مردم میگفتند که از خانه نَبَرآیند، چاروا را به چراگاه پیش میکردید، پَرندهها را از کتک سر نمیدادید. (وادی قسمت/ 284)
دو نفر از باسمهچیان که از بالای بامچهی کتکی مرغ میخواستند بر بالای بام برآیند، با تیرهای پیدرپی که از بالای بام انداخته شدند، پریده غلتیدند. (غلامان/ 385)
من چی دانم... چی دانم که این خیل میشود... و گرنه به زنک میگفتم که نَزای... ما به امید که بچه بسیار باشد، خانهگیری – آسان. اَنه اکنون در یک کتکِ مرغ... خیر کارِ تو چی شد؟
(اکتیار/ 176)
سبیل، مرغی را از کتک از تگِ بینی صد سگ دزدیدن آسانتر است از حلِّ این چِگلِ !
(دود حسرت/ 6)
نمونههایی از نوشتههای قدیم فارسی:
واژهی کتک کاربردی است از واژهی کد/ کده [kad/ kade] به معنی خانه که در نوشته قدیم فارسی به کار رفته است:کدخدایی همه غم و هوس است
کد رها کن ترا خدای بس است
(سنائی، به نقل از لغتنامهی دهخدا)
یکی بد به گوه اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش با ز جای و با ز کده
(شاعران بیدیوان، عماره مروزی/ 362)
باز کردم در او شدم به کده
در کلیدان نبود سخت کُده
(شاعران بیدیوان، طیان مرغزی/ 319)
مستی آرد باده چون ساغر دو شود
گردد کده ویران چو کدیور دو شود
(دیوان مسعود سعد/ 1001)
مادگان در کده کدونامند
خامشان پخته پختهشان خامند
(هفتپیکر/ 192)
چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید
(اقبالنامه/ 250)
منصوربن اسحاق به کدهی محمدبن اللّیث فرود آمده بود و دیگرروز خواست که حرب کند.
(تاریخ سیستان/ 298)
امیرخلف روز یکشنبه یازده روز گذشته از رجب سنهی ثمان و خمسین و ثلثمائه به کدهی محمد لیث فرود آمد.
(تاریخ سیستان/ 334)
کتّه
کتّه: [katta]
کلان، بزرگ. (فرهنگ یغنابی (1)/ 72)کَتّه دست: [kattadast]
1- دست کلان 2- سخی، عادل، دست کُشاد.(فرهنگ یغنابی (2)/ 90)
کَتَّه دُمَه: [kattadoma]
دمبه کلان، فربیه، بورداقی. (فرهنگ یغنابی (2)/ 90)کَتَّه سَرَه: (kattasara)
کلّه کلان (سرکلان)، سر کسی که کلان باشد.(فرهنگ یغنابی (2)/ 91)
کَتّه سَلَّه: [kattasalla]
1- سلّه کلان، کسی که سلّهی کلان بندد. 2- نسبت به آدمانِ کلانسال، موی سفیدها.(فرهنگ یغنابی (2) / 90)
کَتَّه غُردَه: [kattaɣorda]
چشم کلان. (فرهنگ یغنابی (2)/ 90)کَتَّه نیسَه: [kattanisa]
بینی کلان. (فرهنگ یغنابی (2)/ 90)نمونههایی از نوشتههای فرارود (ماوراءالنهری):
کته: [katta]
بزرگ.او بیبیام را غالباً کته یا کتهآچه صدا میزد.
(گرداب/ 19)
کتّه توره: [kattatura]
پسر بزرگ امیر.آخر. آمیرزاده و کَته توره بودن شما، بیدادخواه از این غلام، از دیگران هم پوشیده نیست.
(واسع/ 162)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
کته: [kata]
بزرگ.ماری جان نوکرت بسیار کته و دبنگ است، آدم ازش میترسه! (مرداره قول اس/ 21)
یک مار بسیار کته از قَد پشتکی شی پیدا موشه.
(درّ دری، شمارهی 2/ 102)
اگر در جانم دست بزنی با این تیغ، بینی کتهات را میبرم که از غمش خلاص شوی.
(واهمههای زمین/ 430)
کته خرچ: [kataxarč]
دست و دلباز و اسراف کار.این مرد خیلی اسراف کننده و کته خرچ است.
(جنایت/ 64)
کته شاخ: [katašâx]
حیوانی که شاخهای بزرگ دارد.شرنگشرنگ زنگولهی بز کتهشاخ در فضای دغور پیچیده بود.
(سنگ ملامت/ 89)
کته شدن: [kata šodan]
بزرگ شدن، رشد ونمو کردن.کته شوه میدو موره
ده جنگ کافرو موره (بچههای مسجد 43/ 123)
خانهای، یک دختر و یک بچهی دوگانهای تولد میشود، از دیگا اولادش به سال کته میشه از ای به روز و ماه کلان میشه.
(افسانههای دری/ 315)
از طرف مه بریش بگویین که اکبر بیلاله کته شده.
(مراره قول اس/ 265)
کته کردن: [kata kardan]
بزرگ کردن، پروردن.خلیفه پرسید: خی تُرَه کی کته کد؟
(مرداره قول اس/ 5)
کتهگی: [katagi]
بزرگی، بزرگی جسم و هیکل.غلام بای گفته بود: مو ده کتهگی خان خوشیم.
(درّ دری، شمارهی 5/ 54)
گواره
گُوارَه: [govâra]
گهواره، نعنو. (فرهنگ یغنابی (1)/ 78)گواره جنبانک: [govâra – jonbânak]
آخوندک، گهوارهجنبان. (در تاجیکی)(فرهنگ یغنابی (1)/ 78)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
گواره: [gavâra]
از دردِ تویَه درد کند دندانم
بچّهت گرید، گَوارهتَه جُمّانم
(فولکلور زرافشان/ 41)
دختر کُنِیا، گوارهتَه جُمانَم
پسر کُنِیا، دست و به دست گردانم
(فولکلور زرافشان/ 84)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
گواره: [gawâra]
اللوی ماپارهماپاره ده گواره
(فرهنگ مردم، شمارهی 5، سال هفتم/ 29)
نمونههایی ازنوشتههای قدیم فارسی:
گواره: [gavâre]
خاموش باش اگر چه به بشرای احمدیهمچون مسیح ناطق طفل گوارهایم
(کلّیّات شمس، ج 4/ 49)
بهر طفلان حق زمین را مهد خواند
در گواره شیر بر طفلان فشاند
(مثنوی، ج 3/ 547)
واژهی گواره در نوشتههای قدیم فارسی به صورت گاواره هم به کار رفته است:
گاواره: [gâvâre]
آزاد و بنده و پسر و دخترپیر و جوان و طفل ز گاواره
(دیوان ناصرخسرو/ 297)
اندر کودکان خُرد این حکم ظاهر است که چون بگریند اندر گاواره، کسی نوایی بزند خاموش شوند. (کشفالمحجوب/ 585)
لازمی
لازِمی: [lâzemi]
ایزار، اصلاً به معنای ایزارِ زنانه در شکلی مخفی (با ادبانه) استفاده میشود. (فرهنگ یغنابی (2)/ 105)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
لازمی: [lâzemi]
- گفت یتیم، - بیایید در وقت زندگیام به من یک کرته و لازمی کرباس دوزانده دهید.(لطیفههای تاجیکی/ 116)
مادر و دختر با امر واسع در دو روز برای رضا یک کرته و لازمی کرباسین دوختند. (واسع/ 38) با التمای وی حمّامچی برای نظیر یکته لازمی نیمداشت کرباسین و یک جامهی الاچهی اَبره اَستر کهنه آورده داده، از واسع دوازده تنگه گرفت.
(واسع/ 143)
وی از این قبیل باشندهگان شهر و قشلاقهای قدِ راه برای واسع کرته و لازمی و جامهکهنهای هم به دست آورده بود.
(واسع/ 361)
میجَّه
میجَّه: [mija]
مژه. (فرهنگ یغنابی (1) / 83)میجَّه ییتَهی نَه خورَک: [mijja-yi tahi na-xoar-ak]
(مژه تا نخوردن): خم به ابرو نیامدن، ترس و واهمه نداشتن، از مشکلات نهراسیدن.(فرهنگ یغنابی (1)/ 83)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
میجه: [mija]
در تارِ مزار نَودهی نِهالُم خاوَیابرو به قلم، میجه کمانُم خاوَی
(رباعیهای خلقی تاجیکی/ 127)
یارَکمَه بُبین، کرتهی اطلس داره
در هر میجَیُش خیالِ صد کس داره
(رباعیهای خلقی تاجیکی/ 188)
ای میجه کج و ابرو کج و گردن راست
ره گشتنِ تو میان صد کس پیداست
(رباعیهای خلقی تاجیکی / 210)
نومال
نومال: [numâl]
روسری ، رویمال. (فرهنگ یغنابی (1)/86)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
نومال: [mumâl]
چایلاب بلند داری، پیشش یکه توتسینه سفید داری، نومال کبوت
(رباعیهای خلقی تاجیکی/ 61)
نومالِ کلان باشه، در سر بندُم
حولین پدر باشه، بیغم گردُم
(رباعیهای خلقی تاجیکی/ 39)
نومالِ کلان در سَرتُ تارک – تارک
دل جای دگر داری کافر یارک
(رباعیهای خلقی تاجیکی /226)
نمال: [nomâl]
← نومال.از باغِ بالا بالا نوده نِهالُمَه بردند
از تار سرم دو کش نمالمه بردند
(زنان سبزبهار/ 283)
سَرُشدَ یک نُمالَی
نُمال پِلتَه مالَی (فولکلور تاجیک/ 28)
ای دلبر جان، نُمال در سر داری
دو گیسویِ بوی ِ مشک و عنبر داری!
(فولکور زرافشان/ 29)
نمال سَرَت بریشم شهر بخار
حسن تو به مانند گل فصل بخار
(فولکلور زرافشان/ 68)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
نومال: [numâl]
نومال به سرت، هواهوا میگردیمانند گل قیمتبها میگردی
(نمونهها از فلکلور تاجیکان افغانستان/ 73)
ای دختر زردینهی در بنگ سرای
با نومال عقربی کرد روشه پناه
(نمونهها از فلکلور تاجیکان افغانستان/ 74)
وزمین
وزمین: [vazmin]
1- سنگی، وزندار، وزنین. 2- پرطاقت، پرتحمل، صبور. 3- گرانگوش. سنگینگوش، نیمه کر.(فرهنگ یغنابی (1)/ 89)
وزمین: [vazmin]
1- وزنین، گران. 2- شخص پرطاقت (پربردار).3- کر، کسی که گوشهایش نمیشنوند.
(فرهنگ یغنابی (2)/ 28)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
واژهی وزمین با دگرگونی آوایی در نوشتههای فرارودی دیده میشود:وزنین: [vaznin]
1- سنگین.نگردم از بلای قیمتی دل مانده و نومید
اگر چه بار وزنین است جبر کم معاشیها
(گلچین اشعار عاشورصفر/ 35)
طبیبم گفت که دل را نگهدار
از این پس بار وزنینی نَبردار
(پیغام/ 181)
همهی آنها بار وزنین در دست دارند، به زور برداشتهاند، با عذاب قدم میزنند.
(سیمرغ، سال یکم، شمارهی 3 و 4/ 66)
به همین طریق به ذمّهی ما وظیفههای وزنین بار شده بود.
(تاریخ انقلاب بخارا/ 37)
چمدانِ وزنین به پایش دَکّه خورده – دکّه خورده میرفت.
(من گنهکارم/ 138)
2- سخت و دشوار.
بود اندر جنوبِ چین
به چل روزه رهِ وزنین
(مناس/ 141)
سالهای آخرین زندگی سودا در چنین شرایط وزنین میگذشت.
(سودا/ 18)
اسیران در مرو، نیشابور و شهرهای دیگر به کارهای وزنین انداخته میشدند.
(روایت سغدی/ 85)
راه وزنین بود، غبارش هم شسته شد.
(دیوار خراسان/ 46)
فشار آن زندگی وزنین او را محو کرده نتوانست.
(صدرالدین عینی/ 20)
3-عمیق.
من حیران، به فکر وزنین غوطهور شدم.
(تار عنکبوت/ 46)
وزنینانه: [vazninâna]
با سنگینی، باوقار و متانت.مخدومگر وزنینانه از جایش خیسته تبسم کنان به رو به روی روزی رفت. (یادداشتها/ 193)
ایشان خود را باوقار و تمکین نگاه داشته به سوالها وزنینانه جوابهای کوتاه- کوتاه میداد.
(صبح جوانی ما/ 411)
وزنینتر شدن: [vaznintar šodan]
از روی مجاز، بد و بدتر شدن، وخیمتر شدن.غیر از من همهی آنها با مادرم بیمار بودند. احوال مادرم روز تا روز وزنینتر میشد.
(مختصر ترجمهی حال خودم/ 44)
احوالِ وی ساعت به ساعت وزنینتر میشد.
(تاریخ انقلاب بخارا/ 37)
وزنینی: [vaznini]
سنگینی.قاری اشکمبه، از جهت وزنینی بدنش یا به سبب یگان بیماری از جایش به زور برخاست.
(مرگ سودخور/ 7)
بندی، در وقتی که نیمخیز شده بود، بازپس، پشتناکی با وزنینِی خود گُرساس زده غَلتید. (غلامان/ 314)
ملا زینالدین آدم لاغر قددراز بود، گردن باریک او گویا از وزنینی سر کلان سلهدارش اندک به یک طرف خم بود. (صبح جوانی ما/ 233)
گوشوزنین: [gušvaznin]
کسی که گوشهایش سنگین است و به سختی میشنود.پیر هشتادسالهی گوشوزنینی، چنین یک عریضه مینویساند.
(آدمان کهنه/ 285)
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
وزمین: [wazmin]
سنگین.در حالی که میخزیدند گلاب خود را سنگین و وزمین احساس میکرد. (دفترچهی سرخ/ 63)
پروفسور آهی کشید و تنهی وزمینش را به چوکی لماند. (راه سرخ، ج 2/ 129)
وزمین شدن: [wazmin šodan]
سنگین شدن.نمیدانم این جوهر لطیف چرا چنین وزمین شده. (گلهای خودرو/ 84)
وزمینی/ وزنینی: [wazmini/ waznini]
سنگینی.
پتنوس ره که ورداشتم، وزمینیاش به جانم افتاد.
(مهاجران فصل دلتنگی/ 24)
سنگ به گاری، وزنینی ندارد.
(ضربالامثال و کنایات. 174)
وزمینی را گوسفند بر میدارد.
(ضربالامثال و کنایات/ 281)
ایرانیان آوندهای وزنینی در دست داشتند.
(خاور و باختر /20)
دولت جدید اسلامی آوندهای وزنینی در دست داشت.
(خاور و باختر/ 41)
یاش
یاش:[yâš]
جوان. (فرهنگ یغنابی (1)/ 93)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
یاش: [yâš]
آستُنِ خُنُک نمیگیرد، نانِ فقیراین دخترِ یاش نمیگیرد، شوهرِ پیر
(فولکلور زرافشان / 174)
- ایبچهام، تو حالا یاش هستی، مشکل سخت را کی میدانی؟ (فولکلور زرافشان/ 302)
تو حالا یاش. لیکن دیگر بچههای هم سِنَّت هم تو برین از دنیا باخبر میشدند. (پلتهی کنجکی/ 123)
حالا کارِ یاشها پیشرو است و ادارههای حکومت روسیه هم گپ نزده استادهاند.
(دختر آتش/ 448)
عیب من نشده است، وی زن گرفت، دلش زن یاش و خوشرویتر کشید. (در آرزوی پدر/ 103)
حیف، صد حیف که شما بچههای یاش به راهِ خطا میروید. (در آرزوی پدر/ 212)
تو حالا یاش، دَورِ عروسیاَت، - گفت او، - در تگِ چادر تنها خواب نکن، تنها نَهایست. (سرود محبّت/ 44)
یره
یَرَه:[yara]
زخم، جای زخم. (فرهنگ یغنابی (1)/ 93)یَری وییَک: [yar-i vi-yak]
زخمی شدن. (فرهنگ یغنابی (1)/ 94)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
یره:[yara]
همراهش از ورمِ یرهی پا و یا از بیحالی باشد که راست استاده نتوانسته با سرش به چُقُری سرنگون میافتاد.(هربیشه گمان مبر که خالیست/ 236)
من یرهاَتان را بندم، - گفت پِتیَه قطعی.
(هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 299)
پس از دو روز به سرِ دل و گردن و تَهِ مَنَهِ او یک خیل قبّهچهها پیدا شدن گرفتند، که کفیده به یَرَه مبدّل میگشتند. (زاغهای بدمور/ 221)
یرهدار شدن: [yaradâr šodan]
زخمی و مجروح شدن.سه بار در جنگهای گَرژدَنی، سه کَرَت در جنگِ بزرگِ وطنی یرهدار شده، در گاسپیتلهای صحرایی، بیمارخانههای گوناگون خوابیدهام.
(پلتهی کنجکی/ 194)
در آنجا امین جان ناخواست دیده ماند، که رفیق جوانِ او سمیعجان تیر خورده، یرهدار شده است. (زاغهای بدمور/7)
در جنگهای بیامان چندینبار یرهدار شده باشد هم به هر حال، زنده برگشته. (نارک/ 48)
شش بار سبک و وزنین یرهدار شدم گویم، شما میبینم که حیران شده ماندید. (حکایهها، رحیم جلیل/ 70)
کلیم سبک یرهدار شده است.
(هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 307)
یرهدار کردن: [yaradâr kardan]
زخمی و مجروح کردن.ثانیه به واهمه افتاده، مثل اینکه گویا او را با کارد، ناخواست یرهدار کرده باشند.
(جنایت و جزا/ 376)
یک جنگاور ما از کتفش، دیگرش از پیشانیاش سبک تیر میخورد، سیومی را فِنِ یکم با کارد دودَمَهاش از رانش یرهدار میکند.
(هر بیشه گمان مبر که خالیست/ 147)
بیک جان – بدبختها، نان و نمک دولتخانه از جگرتان زندا، دو سه کس را زده یرهدار کنید.
(شورش واسع/ 21)
یره شدن: [yara šodan]
← یرهدار شدن.سلطان بای نام دوستم، به من خبر داد که پشت خر یره شده است. (فولکلور زرافشان/ 348)
یلنگ
یَلَنگ: [yalang]
جای نمایان، فضای باز، جای گشاد.(فرهنگ یغنابی (1)/ 94)
نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
یلنگ: [yalang]
هوای تازه و سبک آهسته آهسته میلَپّید و موج میزد، گویا برای وی هم فضای بلند کشادتر و یَلَنگتر بود. (اثرهای منتخب تورگینف، ج 2/ 56)از آن موضع همه عسکریه یک – یک قطار شده، مقدارِ هزار قدم راه رفته، از آن جای پرخطر گذشتیم و به دشتِ یلنگِ نشیبی رسیدیم. (روزنامهی سفر اسکندرکول/ 43)
یلنگی: [[yalangi
به اطرافم نظر انداختم، در آن قریبیها کسی را ندیدم. همهجا یلنگی بود. (صبح جوانی ما/ 158)در یلنگی پیش مسجد بچهها بازی کرده اِستاده غوغا را بلند برداشته بودند. (دختر آتش/ 129)
یه
یَلَه: [yala]
گشاده، باز. (فرهنگ یغنابی (1)/ 94)نمونههایی از نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری):
یله: [yala]
1- باز و گشوده.صبا سکوت ورزید. صدای شاوهخانه به او بد رسید، بد رسید، که تا کَی این آب بیهُده شَو – شَو میکند و مثل طفل سرخور دائماً دهانش یَلَه است و پیوسته «نان» گفته اشک میریزد.
(اکتیار/ 418)
هر چند درِ پَلَته یله بود، دکتر [دُختُر] اوّل با پسی انگُشت آن را تِق – تِق زد. (پلتهی کنجکی/ 308)
صفراُف از پَگاهی باز پَپیراس را از دهان نمانده است، با وجود یله بودنِ هر دو طبقِ تریزه از فرش تا شِفتِ کابینت [کبینِت] پر از دودِ غلیظ. (حکایهها؛ محمدی اُف، ج 1/ 39)
2- روباز و بدون پوشش
از عقِبِ آنها در اَرابهی یَله، اَشولهچی و دایرهدستانِ دیروزهی صحبتِ امیر میرفتند.
(ستارهای در تیرهشب/ 157)
یلهشدن: [yala šodan]
1- باز شدن.در یله شد. یک شخصِ مشعلدار، سرِ مشعلهاش را خم کرده، از درِ بندیخانه درآورد. (غلامان/ 315)
2- باز شدن، کنایه از متعجب و حیرتزده شدن.
چشمِ وابکندیان ماش برین گردید، دهناَشان کلاش کهنه برین یله شده ماند.
(جلّادان بخارا/ 92)
یله کردن: [yala kardan]
باز کردن، کنایه از پرحرفی کردن.آن مردکِ شکمکلان برین از روی احتیاط از یگان جای لباستان محکم داشته، دهانِ جوالِ گپ را یله میکنند. (پلتهی کنجکی/ 202)
واژهی یله در فارسی افغانستان و متون قدیم فارسی بیشتر به معنی آزاد و رها به کار رفته است:
نمونههایی از نوشتههای افغانستان:
یله دادن: [e:Ia dâdan]
رها کردن.از ای سختتر چه جزا... گشنه ره نی بزن نی بکوب، نانشه گرفته یلهیش بتی. (سه مزدور/ 61)
یله شدن: [e:la šodan]
رها شدن، افتادن.یک شال گردن سرخ از گرد شانههای دخترک ریزه یله میشود و به روی خاکهای کوچه، خط کوتاه و سرخی میاندازد.
(پشت پلک ثریا/ 19)
یله کردن: [e:la kardan]
رها کردن، ول کردن.همه کار و بار خود را یله کرده و درصدد تهیّهی سلاح هستند. (در پگاه بلخاب/ 24)
نمونههایی ازنوشتههای قدیم فارسی:
یله: [yale]
آزاد و رها.شترمرغ دیدند جایی گله
دوان هر یکی چون هیونی یله
(شاهنامه، ج 7، 276)
یکی نعره زد همچو شیر یله
که غرّد چو از غرم بیند گله
(گرشاسبنامه/ 349)
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زان که نندیشد شیر یله از یشک گراز
(دیوان فرّخی/ 203)
آدمی یک موجود نیست، بل هفتاد و اند موجود است، ... تا از ستوران یله که ملوث باشند به سرگین خود و صورت ایشان که به درازی چنگال و شنگل مستکره باشد متمیز شوند.
(ترجمهی احیاء علوم الدّین، منجیات/ 26)
یله شدن: [yale šodan]
1- رها و آزاد شدن.بدو کرد سالار لشکر گله
که دشمن به چنگ آمد و شد یله
(کوشنامه/ 209)
ز گاوان وز گوسفندان گله
بر آن کوه بر بیشبان شد یله
(کوشنامه/ 613)
یله کردن: [yale kardan]
1- رها کردن.عنان را بدان باره کرده یله
همی راند ناکام تا باهله (شاهنامه، ج 9/ 68)
اندر هر شغلی تمام داد سخن نمیتوانم داد که سخن دراز گردد و از مقصود بازمانم و ناگفته نیز یله نمیتوانم کرد. (قابوسنامه/ 215)
2- آزاد و رها کردن.
یک ماه اندر زندانش بدارند و سیصد چوب بزنند او را و پس یله کنندش. (زینالاخبار/ 267)
3- ترک کردن، رها کردن.
چون کنم من یله شهری که در این مراخوبرویان و بتانند شب و روز عدیل
(دیوان لامعی گرگانی/ 88)
ور سر به جیب صبر کشم گویدم به ناز
چون میدهد دلت که مرا میکنی یله
(دیوان کامل جامی/ 668)
این همه نحسها از یلهکردن طاعتهاست و به کار بستن مناهیهاست. (شرح قصیدهی فارسی (ابوالهیثم)/ 46)
یله گشتن: [yale gaštan]
← یله شدن.که گوری پدید آمد اندر گله
چو شیری که از بند گردد یله
(شاهنامه، ج 4/ 302)
به تندی درآمد میان گله
چو شیری که از بن گردد یله
(بهمننامه/ 110)
بگشتم چو گشتم ز کشتن یله
بدانسان که پایم شدهست آبله
(کوشنامه/ 467)
بررسی گویشهای ایرانی، هر چند دور از حوزهی جغرافیایی ایران کنونی، برای شناخت بهتر متنهای فارسی و دریافت معنای درستِ شماری از واژههای این نوشتهها از نیازهای نخستین است.
امیدواریم این یادداشت نه چندان بلند، پیشگفتاری باشد برای پژوهشهای گسترده دربارهی زبانهای ایرانی میانهی شرقی و گویشهای بازمانده از این زبانها.
باز هم از همکاری خانم زهرا اصلانی در تنظیم و بازخوانی و بازبینی این مقاله و از سرکار خانم آذر کلهر در آراسته و پیراسته کردن آن سپاسگزاری میکنم.
منابع تحقیق :
کتابنامهی نوشتههای فرارودی (ماوراءالنهری)
- آتش برگ، بازار صابر، نشریات عرفان، دوشنبه، 1984، فارسی.
- آدمان جاوید، رحیم جلیل، نشریات دولتی تاجیکستان، دو جلد، فارسی.
- آدمان کهنه، فضلالدین محمدی اُف، نشریات عرفان، دوشنبه، 1971، فارسی.
- آدینه، صدرالدّین عینی، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1960، فارسی.
- آقشده، حکیم کریم، نشریات عرفان، دوشنبه، 1985، فارسی.
- اثرهای منتخب تورگینف، محرّر: ح. اَکابِراوه، نشریات ادیب، دوشنبه، 1988، 4 جلد، سریلیک.
- اثرهای منتخب رحیم جلیل، ج 3، انتشارات ادیب، دوشنبه، 1989، سریلیک.
- از برفریزی تا برفخیزی، ساربان، نشریات عرفان، دوشنبه، 1986، سریلیک.
- از خاکدان تا کیهان، قاسمجان قاسماف، انتشارات ناشر، خجند، 2003، سریلیک.
- اسلوب آدینه ↓
- زبان و اسلوبِ «آدینهی» استاد عینی، خدایداد حسیناُف، نشریات عرفان، دوشنبه، 1973، سریلیک.
- اسناد سمرقند قرن 16 – 15، خواجه احرار، انتشارات انستیتو، تاریخ آکادمی علم و فن ازبکستان، چاپ مسکو، 1973، فارسی.
- افسانههای خلق روس، ترجمهی ت، غفوراوه، نشریات ادیب، دوشنبه، 1991، سریلیک.
- اکتیار، ساربان، نشریات عرفان، دوشنبه، 1984، سریلیک.
- اگر وی مرد میبود، بهرام فیروز، دوشنبه، نشریات ادیب، 1987.
- برگزیده اشعار استاد بازار صابر، انتشارات بینالمللی الهدی، به اهتمام رحیم مسلمانیان قبادیانی، چاپ اوّل 1373، فارسی.
- برگزیده اشعار عسکر حکیم، انتشارات بینالمللی الهدی، فرهنگ و تمدن کشورهای همسایه 7، 1373، فارسی.
- برگزیده اشعار مؤمن قناعت، فرهنگ و تمدن کشورهای همسایه – 6 تاجیکستان، انتشارات بینالمللی الهدی، 1373، به اهتمامِ رحیم مسلمانیان قبادیانی، فارسی.
- بعد از سرپدر، عبدالحمید صمدی، نشریات ادیب، دوشنبه، 1992، سریلیک.
- بیتهای خلقی تاجیک، رجب امانوف، نشریات دانش، دوشنبه، 1982، فارسی.
- پرواز شاهین، رسول هادیزاده، نشریات عرفان، دوشنبه، 1981، سریلیک.
- پژمانی، جانیبیک اکابر، انتشارات ادیب، دوشنبه، 1991، سریلیک.
- پلتهی کنجکی، فضلالدّین محمدیاُف، نشریات عرفان، دوشنبه، 1974، سریلیک.
- پیامهای دوستی، عبدالسلام دهاتی، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1959، فارسی.
- پیرحکیمان مشرق زمین، ساتم اُلغزاده، نشریات معارف، دوشنبه، 1980، سریلیک.
- پیغام (بیاض نظم معاصر تاجیک)، گردآورنده: بازار صابر، نشریات عرفان، دوشنبه، 1979، فارسی.
- پیمان (گزیدهی اشعار شعرای تاجیک)، هیئت تحریریه: مؤمن قناعت و عسکر حکیم، انتشارات ادیب، دوشنبه، 1992، فارسی.
- تاجیکان (تاریخ قدیمیترین، قدیم و قرون وسطی)، غفوروُف، باباجان، غفورویچ، دو جلد، فارسی.
- تار عنکبوت، جلال اکرامی، نشریات عرفان، دوشنبه، 1978، فارسی.
- تاریخ انقلاب بخارا، صدرالدّین عینی، نشریات ادیب، دوشنبه، 1987، سریلیک.
- تذکار اشعار، شریفجان مخدوم صدرضیاء، انتشارات سروش، تهران، 1380، فارسی.
- ترانههای مردم تاجیک، روزی احمد و صلاحالدین فتحالله، فارسی.
- جلّادان بخارا، صدرالدّین عینی، (آثار برگزیده در دو جلد)، ترتیب: کمال عینی، نشریات عرفان، دوشنبه، 1978، سریلیک.
- جنایت و جزا، ف. م. داستایوسکی، نشریات عرفان، دوشنبه، 1984، سریلیک.
- جیک و گیک، ارکدِی گیدَر، نشریات ادیب، دوشنبه، 1989، سریلیک.
- چشم ستاره، سعیدعلی مأمور، نشریات عرفان، دوشنبه، 1990، فارسی.
- چشمه، شمارهی 3، سردبیر: کمال نصرالله، نشریات تاجیکستان، دوشنبه، 1989، فارسی.
- حکایهها (1) ↓
- حکایهها؛ محرر: رحیم هاشم، نشریات عرفان، دوشنبه، 1981، فارسی.
- حکایهها (2) ↓
- حکایهها؛ محرز: ج، شنبهزاده، نشریات عرفان، دوشنبه، 1968، فارسی.
- حکایهها، ص. عینی، ع. دهاتی، ح. کریم. انتشارات ادیب، دوشنبه، 1988، سریلیک.
- حکایهها. حکیم کریم، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1960، فارسی.
- حکایهها. رحیم جلیل، نشریات عرفان، دوشنبه، 1971، سریلیک.
- حکایهها. فضلالدّین محمدیاف، جلد 1، نشریات ادیب، دوشنبه، 1990، سریلیک.
- داخونده، صدرالدّین عینی، نشریات دولتی تاجیکستان، تاشکند، استالینآباد، 1930، فارسی.
- دخترآتش، جلال اکرامی، نشریات دولتی تاجیکستان، دوشنبه، 1962، سریلیک.
- در آرزوی پدر، کرامت میرایف، نشریات ادیب، دوشنبه، 1970، سریلیک.
- درخت هزارساله، ستّار تورسون، نشریات ادیب، دوشنبه، 1991، سریلیک.
- دشت ماران، ساربان، نشریات ادیب، دوشنبه، 1990، سریلیک.
- دود حسرت، بهمنیار، نشریات ادیب، دوشنبه، 1993، سریلیک.
- دولت محنتورزی، غفّارمیرزا، نشریات عرفان، دوشنبه، 1970، فارسی.
- دیوار خراسان، محمّد زمان صالح، انتشارات عرفان، دوشنبه، 1999، سریلیک.
- رازهای شهنان، شادان حنیف، انتشارات ادیب، دوشنبه، 2003، سریلیک.
- راه عقبه، کوهزاد، انتشارات عرفان، دوشنبه، 1975، سریلیک.
- رباعیهای خلقی تاجیک، محرّر مسئول: ادوارد الکساندر شوارتس، نشریات دانش، دوشنبه، 1983، فارسی.
- رباعیهای خلقی تاجیکی، رجب اماناُف، شادی گل عمراوا، نشریات عرفان، دوشنبه، 1986، فارسی.
- رمان شادی، جلال اکرامی، نشریات عرفان، دوشنبه، 1971، سریلیک.
- روایتِ سغدی، ساتم الغزاده، نشریات معارف، دوشنبه، 1984، سریلیک.
- روزگارداری ↓
- دائرةالمعارف مختصر روزگارداری، دوشنبه، 1988.
- روزنامهی سفراسکندرکول، عبدالّرحمن مُستَجیر، نشریات عرفان، دوشنبه، 1989، سریلیک.
- زاغهای بدمور، جلال اکرامی، نشریات عرفان، دوشنبه، 1979، سریلیک.
- زبان عاشقی، گلچین اشعار گلنظر، سروش، تهران، 1378، فارسی.
- زرافشان، ساربان، نشریات ادیب، دوشنبه، 1988، سریلیک.
- زنان سبزبهار، گُلرخسار، نشریات ادیب، دوشنبه، 1990، سریلیک.
- زنگ اوّل، ساربان، نشریات معارف، دوشنبه، 1985، سریلیک.
- سبزه دمیدن گیرد، بابا ناصرالدیناف، انتشارات ادیب، دوشنبه، 2003، سریلیک.
- سپر، گُلرخسار، نشریات عرفان، دوشنبه، 1991، فارسی.
- ستارهای در تیرهشب، رسول هادیزاده، نشریات عرفان، دوشنبه، 1983، سریلیک.
- سربازان چوبین او ↓
- اُرفین جیوس و سربازان چوبین او، ا. والکُف، نشریات ادیب، دوشنبه، 1988، سریلیک.
- سرود محبّت (آچیرکها)، کرامتالله میرزایف، نشریات ادیب، دوشنبه، 1988، سریلیک.
- سنگ سپر، ساربان، نشریات عرفان، دوشنبه، 1977، سریلیک.
- سودا (منتخبات)، جمعکننده و ترتیبدهنده، گلثوم عالموا، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1959، فارسی.
- سیّدای نسفی ↓
- کلیات آثار سیّدای نسفی، متن علمی و انتقادی با مقدمه تصحیح جابلقا داد علیشایف، نشریات دانش، دوشنبه، 1990، فارسی.
- سیمرغ، فصلنامهی ادبی، سردبیر: علی مرتضوی، دورهی جدید سالم یکم، شماره سوم و چهارم، زمستان 1373، بهار 1374، فارسی.
- شاخ گرگ، نجمالدین شاهینباد (تماماً مخفی، رحمت زیدالله، سگ من – هفت من، عبدالقهّار محمدعلی، گوسفند مَرکا، قربان اَلَمشا)، انتشارات ادیب، دوشنبه، 1998، سریلیک.
- شعلهی انقلاب، صدرالدّین عینی، نشریات عرفان، دوشنبه، 1986، فارسی.
- شکوفه (شعرها)، باقی رحیمزاده، نشریات عرفان، دوشنبه، 1979، فارسی.
- شوراب، رحیم جلیل، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1960، فارسی.
- شورش واسع، فطرت، نشریات دولتی تاجیکستان، سمرقند، دوشنبه، 1927، فارسی.
- صبح جوانی ما، ساتم الوغزاده، نشریات عرفان، دوشنبه، 1986، فارسی.
- صدرالدّین عینی، محمّدجان شکوراُف، نشریات عرفان، دوشنبه، 1978، فارسی.
- صندوق پولاد، عبدالملک بهاری، انتشارات عرفان، دوشنبه، 1977، سریلیک.
- عمر غنیمت، عبدالجبار قهاری، انتشارات ادیب، دوشنبه، 2000، سریلیک.
- غلامان، صدرالدّین عینی، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1950، سریلیک.
- فردوسی، ساتمالوغزاده، نشریات عرفان، دوشنبه، 1990، فارسی.
- فولکلور بخارا، مرتبان: د، عابداف، ج. ربیعاف و ب. شیرمحمداف، نشریات عرفان، دوشنبه، 1989، فارسی.
- فولکلور تاجیک، دستور تعلیم برای فاکلتههای فلالاگیه، انستیتوهای پدگاگی، دوشنبه، 1989،
- فولکلور زرافشان ↓
- فولکلور ساکنان سرگه زرافشان، اماناُف، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1960، سریلیک.
- قسمت شاعر، ساتم اُلغزاده، نشریات دولتی تاجیکستان، دوشنبه، 1960، فارسی.
- قصههای جوانی من، یوسف اکابراف، انتشارات ادیب، دوشنبه، 1988، سریلیک.
- قمر، فیردیناند دوشین، ترجمه از اوزبکی به تاجیکی: صدرالدّین عینی، نشریات دولتی تاجیکستان، سمرقند، 1928، فارسی.
- کبوتر سفید، ساربان، نشریات عرفان، دوشنبه، 1981، سریلیک.
- کلتکداران سرخ، ساتم اُلغزاده، نشریات دولتی تاجیکستان، دوشنبه، 1964، سریلیک.
- گرداب، عبدالملک بهاری، ناشر رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در تاجیکستان، دوشنبه، 2002، فارسی.
- گلچین اشعار عاشور صفر، انتشارات بینالمللی الهدی، فرهنگ و تمدن کشورهای همسایه 11، 1376، فارسی.
- گلچینی از اشعار گلرخسار صفیاُوا، انتشارات بینالمللی الهدی، فرهنگ و تمدن کشورهای همسایه – 3، 1373، فارسی.
- لطیفههای تاجیکی، ترتیبدهنده و محرّر مسئول: عبدالسّلام دهاتی، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1958، فارسی.
- مختصر ترجمهی حال خودم، صدرالدّین عینی، نشریات دانش، دوشنبه، 1978، فارسی.
- مرد تنها، ساربان، دوشنبه، نشریات ادیب، 2003.
- مرگ سودخور، صدرالدّین عینی، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1956، فارسی.
- مزار شاعر، رحیم جلیل، نشریات عرفان، دوشنبه، 1979، فارسی.
- معدنالحال، مولوی جنونی، تهران، 1376، فارسی.
- مناس (قهرمان حماسی مردم قرقیز)، مترجم: اسلم ادهم، برگردان از الفبای کریل به فارسی: میرزا شکورزاده، انتشارات بینالمللی الهدی، 1374، فارسی.
- منتخبات چخوف، اَنتان پَولاویچ چخوف، نشریات ادیب، دوشنبه، 1986، 1988، 4 جلد، سریلیک.
- من گنهکارم، جلال اکرامی، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1958، سریلیک.
- نارک، یوسف اکابراُف، نشریات عرفان، دوشنبه، 1983، سریلیک.
- نمونههای اشعار شاعران ساویتی تاجیک، محرر مسئول: بهرام سیروس، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1985، فارسی.
- نه ستارهها میریزند، رسول هادیزاده، نشریات ادیب، دوشنبه 1991، سریلیک.
- وادی قسمت، اعظم صدیقی، انتشارات ادیب، دوشنبه، 2003، سریلیک.
- واسع، ساتم اُلغزاده، نشریات عرفان، دوشنبه، 1979، سریلیک.
- وفا، فاتح نیازی، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1960، فارسی.
- هر بیشه گمان مبر که خالیست، فاتح نیازی، نشریات عرفان، دوشنبه، 1975، سریلیک.
- هم کوه بلند ↓
- هم کوه بلند، هم شهر عظیم: اُرُن کوهزاد، نشریات عرفان، دوشنبه، 1986، سریلیک.
- هیکلی از لعل، محمدجان رحیمی، نشریات عرفان، دوشنبه، 1971، فارسی.
- یادداشتها، به قلم صدرالدّین عینی، به کوشش سعیدی سیرجانی، نشریات آگاه، 1362، فارسی.
- یتیم، صدرالدّین عینی، نشریات دولتی تاجیکستان، استالینآباد، 1957، سریلیک.
کتابنامهی نوشتههای افغانستان
- آخرین آرزو، اسدالله حبیب، اتحادیهی نویسندگان ج. د. ا، 1364.
- آزردگی معاف، چوکیدار، ناشر: ادارهی بصیرت، 1368.
- ارمغان بدخشان، شاه عبدالله بدخشی، مانوتایپ مطبعهی دولتی، 1367.
- ارمغان چاه آب، داکتر جمراد جمشید، بنگاه انتشارات میوند، 1382، هـ. خ.
- از شکار لحظهها تا روایت قلم، حسین فخری، پیشاور، مرکز نشراتی میوند، کتابخانهی سبا، 1377.
- اشک گلثوم، حسین فخری، انجمن نویسندگان افغانستان، 1366.
- افسانههای خیال، عبدالکریم میثاق، شهرماینز – جرمنی، مارچ 2002.
- افسانههای دری، روشن رضائی، روش، 1374.
- افغانستان در پنج قرن اخیر، میرمحمد صدیق فرهنگ، ناشر: محمدابراهیم شریعتی افغانستانی، 1380.
- افغانستان در هجوم تبهکاران، حاجی عبدالقیوم فدوی، ناشر: استقلال، 1370.
- اگر ندیدی باور مکن، ع واحد نظری، چاپ: مصطفی سحر غازی کمپوزینگ سنتر، گل حاجی پلازه پشاور، 1375/ 1997.
- انتقامجویان جگدلک، تألیف نفتولاخالفین، ترجمهی برید جنرال گلآقا.
- او پدرم نیست، مجموعهی آثار نمایشی از مرحوم رشید لطیفی، اتحادیهی هنرمندان، ج .1.، بخش تیاتر، 1367.
- بچههای مسجد 43 ↓
- سوره بچههای مسجد/ 43 – (ویژهی افغانستان -3)، محمدحسین محمدی، حوزهی هنری، دفترقصهی کودک و نوجوان، 1377.
- پشت پلک ثریا، عباس جعفری (آرمان)، ناشر: محمدابراهیم شریعتی افغانستانی، بهار 1382.
- تاریخ مختصر غور، غوثالدین مستمند غوری، انتشارات کتاب پشاور، 1378.
- تاریخ ملی هزاره، تألیف ل تیمور خانوف، ترجمهی عزیز طغیان، مؤسسهی مطبوعاتی اسماعیلیان، 1372.
- تبسم، پائیز حنیفی، مطبعهی دولتی.
- تصورات شبهای بلند، خالد نویسا، مرکز نشراتی میوند، کتابخانهی سبا، شهر پشاور، زمستان 1378.
- تلاش، حسین فخری، انجمن نویسندگان افغانستان، 1367.
- تنها ولی همیشه، عبدالقهار عاصی، ریاست نشرات وزارت اطلاعات و کلتور، 1370.
- جایخالی گلدان، تقیواحدی، ناشر: محمدابراهیم شریعتی افغانستانی، بهار 1382.
- جنایت (مجموعهی کوتاهترین داستانهای انتباهی و تفریحی)، ترجمهی با تصرف سراج وهاج، دولتی مطبعه، سنبله 1344.
- حدیث فطرت فرهنگ و فترت فرهنگ، حسین فخری، پیشاور 1376.
- حق خدا حق همسایه، ببرک ارغند، کابل، انتشارات کمیتهی دولتی طبع و ناشر ج. د. ا، 1365.
- خاطرات و تاریخ (افغانستان 1302 – 1344 ش)، ج 1، جنرال میراحمد مولایی، انتشارات هوای رضا، 1381.
- خانهی دلگیر، مریم محبوب، انجمن نویسندگان افغانستان، جدی 1369
- خاور و باختر (همگراییها و ناسازگاریها)، گروهی از دانشمندان روسی از دانشسرای خاورشناسی، مرکز نشراتی میوند، مسکو، 1998.
- داستانها (از بزرگترین نویسندگان جهان)، ترجمهی محمد نسیم نگهت سعیدی، مطبعهی دولتی، قوس 1340.
- داسها و دستها، اسدالله حبیب، کابل، اتحادیهی نویسندگان ج. د. ا، 1363.
- داستانهای معاصر آلمانی (اثر 24 نویسندهی معروف معاصر)، ترجمهی مهندس هوشنگ طاهری، مؤسسهی نشراتی افغان کتاب، کابل 1384.
- دختری در دواخانه، محمدامان وارسته، چاپ: حلمی پرنتنگ اجنسی، پشاور، 1377 هـش.
- در امتداد خسوف، باقرعادلی، پاکستان – پشاور، دلو 1376/ فبروری، 1998.
- در انتظار ابابیل، حسین فخری، پشاور، 1375/ 1996.
- در پگاه بلخاب، عبدالرحیم فهیمی، حوزهی هنری، دفتر ادبیات و هنر مقاومت، 1375.
- درد دل قلم، احسانالله سلام، مطبعهی صنعتی احمد، کابل 1381 خ.
- درّ دری (فصلنامهی ادبی – هنری – فرهنگی)، شمارهی 2، سال اوّل، 1376.
- درّ دری (فصلنامه ادبی – هنری – فرهنگی)، شمارهی 3 و 4 سال اوّل، 1376.
- درّ دری (فصلنامهی ادبی – هنری – فرهنگی)، شمارهی 5، بهار 1377.
- در کشور دیگر، لطیف ناظمی، انجمن نویسندگان افغانستان.
- درنگها و پیرنگها، واصف باختری، پیشاور، کتابخانهی سبا، بهار 1378.
- دشت الوان، ببرک ارغند، مطبعهی حزبی، کابل، قوس 1365.
- دفترچهی سرخ، ببرک ارغند، اتحادیهی نویسندگان، ج . د. ا، سرطان 1363.
- دوبیتیهای عامیانهی هزارگی، محمدجواد خاوری، ناشر: محمدابراهیم شریعتی افغانستانی، 1382.
- راه سرخ، ج 2، ببرگ ارغند، اتحادیهی نویسندگان ج. د. ا، 1364
- رفتهها بر نمیگردند، قادر مرادی، چاپ: دانش کتابخانه، دهکی نعلبندی، پشاور، 1376 خ.
- زمرد خونین، استاد خلیلالله خلیلی، وزارت اطلاعات و کلتور کمیتهی انسجام امور زن، حمل 1355.
- زمین، قدیر حبیب، اتحادیهی نویسندگان، ج. د. ا، حوت 1364.
- زنبیل غم (ماهنامهی طنز و کارتون)، شمارهی 9، قوس 1382.
- زنبیل غم (ماهنامهی طنز و کارتون)، شمارهی 5، جوزای 1382.
- زنبیل غم (ماهنامهی طنز و کارتون)، شمارهی 11، قوس 1381.
- زنبیل غم (ماهنامهی طنز و کارتون)، شمارهی 2، سرطان 1384.
- زنجیر گناه، تورپیکی قیوم، کابل، انتشارات وزارت اطلاعات کلتور، ج .1، 1367.
- سالهای جهاد در افغانستان، ج 1، محمدحسین صفرزادهی سمنگانی، ناشر: مؤلف، 1373.
- سپیداندام، اسدالله حبیب، کابل، حمل 1344.
- سرخ جامگان بامدادی، به کوشش حمزه واعظی، دفتر ادبیات و هنر مقاومت، 1375.
- سنگردیهای پنجشیر، گردآورنده: نیلاب رحیمی، به کوشش طوبی عثمان، ناشر: آمریت فرهنگ مردم، 1365.
- سنگساران گنهکار، شریفه شریف، تورنتو، 1994.
- سنگ ملامت، محمدجواد خاوری- علیپیام، حوزهی هنری، کارشناسی گروه قصه، 1377.
- سنگ و سیب، حسین حیدربیگی، ناشر: محمدابراهیم شریعتی افغانستانی، 1382.
- سه مزدور، اسدالله حبیب، انتشارات کمیتهی دولتی طبع و نشر ج. د. ا، 1366.
- سیاحت در زیر بحر، محمود طرزی، دارالسلطنهی کابل در مطبعهی عنایت، 1332.
- سیاه سپیداندرون (سیری در آثار مولانا حاج محمد اسماعیل سیاه)، عبدالغفور آرزو، انتشارات ترانه، چاپ و صحافی مهشید، پاییز 1377.
- سیری در هزارهجات، علیداد لعلی، ناشر: احسانی، 1372.
- سیماها و آواها، نعمت حسینی، انتشارات وزارت اطلاعات و کلتور، 1367.
- شکنجهگاه کابل، ذبیحالله امانیار، کتابفروشی فصل، 1379.
- شوکران در ساتگین سرخ، حسین فخری، مرکز نشراتی میوند – کتابخانهی سبا، حمل 1378/ اپریل 1999.
- ضربالامثال و کنایات، عبدالغنی برزینمهر، دانش خپرندویه تولند، میزان 1378.
- عبور از مرز، الحاج عبدالقیوم فدوی، ناشر: استقلال مربوط دفتر فرهنگی جبههی متحد انقلاب اسلامی افغانستان، 1371.
- عرفان (مجلهی آموزش، پرورش و ادبیات)، شمارهی 10، سال 64، جدی 1365.
- غذاهای محلی افغانستان، عبدالله افغانزاده، مؤسسهی انتشاراتی تاج محل کمپنی، حمل 1377.
- فرهنگ مردم، شمارهی 6، سال 2، میزان و عقرب 1359.
- فرهنگ مردم (مجلهی دوماههی فرهنگ مردم)، شمارهی 5، سال 7، اسد – سنبله1364.
- قانون جاویدانهگی، اثر نوداردومبادزه، ترجمهی سخی غیرت، انجمن نویسندگان افغانستان، 1367.
- کلیات صوفی عشقری، صوفی عشقری، ناشر: علوی، 1377.
- گرگها و دهکده، حسین فخری، کابل، انتشارات کمیتهی دولتی طبع و ناشر: جمهوری دموکراتیک افغانستان، 1368.
- گلبرگها، دادجان عابد، دوشنبه، 1992.
- گلهای خودرو، مؤلف میرمن رقبه ابوبکر، مطبعهی دولتی، قوس 1335.
- گندمهای سرخ (گزیدهی داستانهای کوتاه)، اتحادیهی نویسندگان ج. د. ا.
- لغات عامیانهی فارسی افغانستان، عبدالله افغانینویس، ناشر مؤسسهی بلخ، 1369.
- لهجهی دری پروان، عثمانجان عابدی، برگرفته از شمارههای 2 و 1 سال 3 مجلهی خراسان، کابل 1361 – 1362.
- مرداره قول اس، اکرم عثمان، انجمن نویسندگان افغانستان، 1367.
- مصیبت کلنگان، حسین فخری، انتشارات کمیتهی دولتی طبع و ناشر: ج. 1. مطبعهی دولتی، 1369.
- ملاقات در چاه آهو، حسین فخری، اتحادیهی نویسندگان ج.د. ا، 1364 هـ خ.
- مناسبات ارضی، محمداعظم سیستانی، مرکز علوم اجتماعی آکادمی علوم ج. 1. سنبه 1367.
- مهاجران فصل دلتنگی (مجموعه قصهی مهاجران افغانستان)، سید اسحاق شجاعی، حوزهی هنری، کارشناس گروه قصه، 1375.
- میراث شهرزاد در افغانستان، سیداسحاق شجاعی، ناشر: محمدابراهیم شریعتی افغانستانی، 1385.
- نخستین داستانهای معاصر دری، فرید بیژند، وزارت اطلاعات و کلتور ج. ا، مطبعهی دولتی.
- نمونهها از فلکلور تاجیکان افغانستان، داداجان عابدوف، دوشنبه، نشریات عرفان، 1988.
- نوروز خوشآیین، مؤلف آکادمیسین دکتر عبدالاحمد جاوید، ناشر: نفیسه جاوید، جدی 1378/ 1999.
- واهمههای زمینی، م. بنی عظیمی، چاپ: بنگاه انتشارات میوند، کتابخانهی سبا، 1382 هـ ش.
- و گلولهها گپ میزدند، عالم افتخار، اتحادیهی نویسندگان ج. د. ا، کابل، حوت 1362.
- هزارهها، حسن پولادی، ناشر: محمدابراهیم شریعتی افغانستانی، 1381.
- هلال عید از پس پنجره، زلمی بابا کوهی، انجمن نویسندگان افغانستان، 1367.
- یک دسته گل، محسن حسن «سمنگانی»، کتابخانهی دانش، 1377/ 1998.
کتابنامهی نوشتههای قدیم فارسی
- آشپزی دورهی صفوی، به کوشش ایرج افشار، تهران، انتشارات سروش، 1360.
- اسرارالتّوحید ↓
- اسرارالتّوحید فی مقامات الشیخ ابیسعید، محمّدبن منوّر، تصحیح و تعلیقات شفیعی کدکنی، انتشارات آگاه، 1366.
- اقبالنامه، نظامی. تصحیح وحید دستگردی، چاپ دوم. تهران، کتابفروشی ابنسینا، 1335.
- بازنامه، احمد نسوی، با مقدمه و تصحیح علی غروی، انتشارات مرکز مردمشناسی ایران، وزارت فرهنگ و هنر، 1354.
- بازیهای محلی، محمد پروین گنابادی، انتشارات توس.
- بدایعالوقایع، زینالدّین محمود واصفی، به تصحیح الکساندر بلدروف، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1349، دو جلد.
- بهمننامه، ایرانشاه بن ابیالخیر، ویراستهی رحیم عفیفی. تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1370.
- تاریخ بلعمی، محمد بلعمی، تصحیح محمدتقی بهار، به کوشش محمدپروین گنابادی، چاپ دوم، تهران، کتابفروشی زوّار، 1353.
- تاریخ سیستان، مؤلفان ناشناخته، به تصحیح ملکالشعراء بهار، کتابفروشی زوّار، 1314.
- تاریخ طبرستان، اسفندیار کاتب، تصحیح عباس اقبال، به اهتمام محمد رمضانی، انتشارات کلالهی خاور.
- تاریخ غررالسیر، (غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم)، لابی منصور الثعالبی، مکتبةالاسدی، طهران، 1963.
- تاریخنامهی طبری، منسوب به بلعمی، تصحیح و تحشیه محمد روشن، 4 جلد، انتشارات سروش، 1378.
- تذکرهی مرآةالخیال، شیرعلی خان لودی، به اهتمام حمید حسنی با همکاری بهروز صفرزاده، انتشارات روزنه، بهار 1377.
- تذکرهی میخانه، تألیف فخرالزمان قزوینی، تصحیح احمد گلچین معانی، انتشارات شرکت نسبی حاجمحمدحسین اقبال و شرکاء، 1340.
- ترجمهی احیاء علومالدّین، محمّد غزّالی، ترجمان محمّد خوارزمی، به کوشش حسین خدیو جم، 8 جلد، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1359.
- روضالجنان و رحالجنان فی تفسیرالقرآن مشهور به تفسیر شیخ ابوالفتوح رازی، احمد الخزاعی النیشابوری، به کوشش و تصحیح محمّدمهدی ناصح، مؤسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی، 1371.
- تفسیر قرآن مجید (تفسیر کمبریج)، به تصحیح جلال متینی، دو جلد، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1349.
- جغرافیای نیمروز، ذوالفقار کرمانی، به کوشش عزیزالله عطاردی، تهران، عطارد؛ دفتر نشر میراث مکتوب، 1374.
- حمزهنامه، مؤلف ناشناس، به تصحیح جعفر شعار، کتاب فرزان، 1362.
- خوابگزاری همراه التحبیر، امام فخر رازی، به کوشش ایرج افشار، انتشارات المعی، 1385.
- داستانهای بیدپای، محمّد بخاری، به تصحیح پرویز ناتل خانلری و محمّد روشن، انتشارات خوارزمی، 1361.
- دستورالاخوان، قاضیخان بدر محمّد دهار، به تصحیح سعید نجفی اسداللهی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1349.
- دستور دبیری، محمد میهنی، تصحیح عدنان صادق ارزی، آنقره، انتشارات دانشکدهی الهیات – دانشگاه آنقره، 1962.
- دیوان ابوالفرج رونی، به اهتمام محمود مهدوی دامغانی، کتابفروشی باستان، 1347.
- دیوان انوری، به اهتمام محمدتقی مدرّس رضوی، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، طهران، 1340.
- دیوان خاقانی، به تصحیح ضیاءالدّین سجّادی، کتابفروشی زوّار، 1338.
- دیوان سنانی، به اهتمام مدرّس رضوی، انتشارات کتابخانهی سنایی، 1362.
- دیوان سوزنی، به تصحیح ناصرالدّین شاه حسینی، انتشارات امیرکبیر، 1338.
- دیوان سیفالدّین اسفرنگی، به تصحیح زبیده صدیقی، مولتان – پاکستان.
- دیوان فرّخی، به کوشش محمّد دبیر سیاقی، کتابفروشی زوّار، 1371.
- دیوان کامل جامی، ویراستهی هاشم رضی، انتشارات سکه، 1341.
- دیوان کامل خجندی، به اهتمام ک، شیدفر، ادارهی انتشارات دانش، شعبهی ادبیات خاور، مسکو، 1975.
- دیوان لامعی گرگانی، به کوشش محمّد دبیرسیاقی، سازمان انتشارات اشرفی، 1355
- دیوان لغاتالترک، کاشغری، ترجمه و تنظیم محمد دبیرسیاقی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1375.
- دیوان مسعود سعد، به تصحیح و اهتمام دکتر مهدی نوریان، انتشارات کمال، 1364.
- دیوان منوچهری، به کوشش محمّد دبیر سیاقی، کتابفروشی زوّار، 1347.
- دیوان ناصرخسرو، به تصحیح مجتبی مینوی – مهدی محقق، انتشارات دانشگاه تهران، 1353.
- دیوان نزاری قهستانی، رسالهی دکتری سیّدعلیرضا مجتهدزاده، به تصحیح و تحشیه مظاهر مصفا، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اوّل، 1371.
- ربابنامه، سلطانولد، به اهتمام علی سلطانی گردفرامرزی، انتشارات مؤسسهی مطالعات اسلامی دانشگاه مکگیل، شعبهی تهران باهمکاری دانشگاه تهران، 1359.
- زینالاخبار، گردیزی، به تصحیح و تحشیه و تعلیق عبدالحیّ حبیبی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1347.
- سلوکالملوک، فضلاللهبن روزبهان خنجی، به تصحیح محمّدعلی موحّد، انتشارات خوارزمی، 1362.
- سندبادنامه، محمّدبن علی ظهیری سمرقندی، تصحیح احمد آتش، تهران، کتاب فروزان، 1362.
- شرح احوال و اشعار شاعران بیدیوان، تصحیح محمود مدبّری، نشر پانوس، 1370.
- شاهنامهی فردوسی (متن انتقادی)، از روی چاپ مسکو، به کوشش سعید حمیدیان، نشر قطره، چاپ اوّل 1373.
- شرح قصیدهی فارسی (خواجه ابوالهیثم احمدبن حسن جرجانی)، منسوب به محمّدبن سرح نیشابوری، به تصحیح و مقدمهی فارسی و فرانسوی هنری کُربن و محمّد معین، قسمت ایرانشناسی انستیتو ایران و فرانسه، 1334.
- صحیفةالعذراء، ابوعبدالله نسفی. نسخهی کتابخانه طوپقاپوسرای استانبول، عکس نسخه به شمارهی 53، 66 کتابخانهی مجتبی مینوی.
- صراحالغة و قراح، چاپ هند، در مطبع نامی منشی نول کشور، 1898.
- فتوتنامهی سلطانی، واعظ کاشفی، سبزواری، به اهتمام محمّد جعفر محجوب، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1350.
- فرهنگ جهانگیری، میرجمالالدین انجوشیرازی، ویراستهی رحیم عفیفی، چاپخانهی دانشگاه مشهد، 1351.
- فرهنگ یغنابی (1) ↓
- فرهنگ زبان یغنابی، به کوشش سیفالدّین میرزازاده و مسعود قاسمی، ناشر: سفارت جمهوری اسلامی ایران در تاجیکستان، 1374/ 1995.
- فرهنگ یغنابی (2) ↓
- لغت یغنابی – تاجیکی، سیفالدّین میرزازاده، نشریات دیواشتیج، دوشنبه، 2002.
- قابوسنامه، عنصرالمعالی کیکاووس، به اهتمام غلامحسین یوسفی، تهران بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1345.
- قندیه و سمریّه دو رساله در تاریخ مزارات و جغرافیای، قندیه، محمدبن عبدالجلیل سمرقندی و سمریه، ابوطاهر خواجه سمرقندی به کوشش ایرج افشار، انتشارات مؤسسهی فرهنگی جهانگیری، 1367.
- کتاب ماه ادبیات و فلسفه 89 و 90، شمارهی 5 و 6، سال هشتم، 1383 – 1384.
- کشفالمحجوب، هجویری غزنوی، از روی متن تصحیح شده و النتین ژوکوفسکی، ترجمهی محمّد عباسی، انتشارات امیرکبیر، 1336.
- کلّیات اشعار طالب آملی، تصحیح طاهری شهاب، تهران، کتابخانهی سنائی.
- کلّیات بسحق اطعمه، تألیف اطعمهی شیرازی، تصحیح منصور رستگار فسایی، نشر میراث مکتوب، 1382.
- کلّیّات سعدی، به اهتمام محمّدعلی فروغی، انتشارات امیرکبیر، 1369.
- کلّیّات شمس (دیوان کبیر)، مولوی، با تصحیحات و حواشی بدیعالزمان فروزانفر، انتشارات امیرکبیر، 1355.
- کوشنامه، ایرانشاهبن ابیالخیر، به کوشش جلال متینی، انتشارات علمی، 1377.
- کیمیای سعادت، غزالی طوسی، به کوشش حسین خدیو جم، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1368.
- گرشاسبنامه، اسدی طوسی، به اهتمام حبیب یغمایی، کتابخانهی طهوری، 1354.
- لغتنامهی دهخدا، مؤسسهی لغتنامهی دهخدا، ناشر، مؤسسهی انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم از دورهی جدید.
- لیلی و مجنون، نظامی، تصحیح وحید دستگردی، تهران انتشارات علمی، 1336.
- مثنوی، جلالالدّین محمّد رومی، به تصحیح رینولد الین نیکلسون، انتشارات مولی، 1370.
- معارف (مجموعهی مواعظ و سخنان بهاء ولد)، به اهتمام بدیعالزمان فروزانفر، ادارهی کل نگارش وزارت فرهنگ و هنر، دو جلد، 1352.
- مکتوبات، جلالالدّین محمد مولوی، تصحیح توفیق سبحانی، تهران، مرکز نشر دانشگاهی، 1371.
- منتهیالارب (فرهنگ عربی به فارسی)، عبدالرحیم بن عبدالکریم صفیپوری، چاپ افست، به اهتمام کتابفروشی اسلامیه، ابنسینا، خیّام، امیرکبیر، جعفری تبریزی و سنایی، 1377.
- مهذّبالاسماء (فرهنگ عربی به فارسی)، محمود سَجزی، تصحیح محمّدحسین مصطفوی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1364.
- مهماننامهی بخارا، فضلاللهبن روزبهان خنجی، به اهتمام منوچهر ستوده، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1341.
- وجه دین، ناصر خسرو، به تصحیح و تحشیه و مقدّمهی غلامرضا اعوانی، انتشارات انجمن فلسفهی ایران، 1397 هجری قمری.
- هدایةالمتعلّمین فیالطب، ابوبکر اخوینی البخاری، به اهتمام جلال متینی، انتشارات دانشگاه مشهد، 1344.
- هزلیّات فوقی، اثر احمد یزدی تفتی، به تصحیح مدرس گیلانی، نشر مؤسسهی مطبوعاتی عطایی.
-هفت پیکر، نظامی، تصحیح وحید دستگردی، تهران، انتشارات ابنسینا، 1334.
پینوشتها:
1. عضو پیوستهی فرهنگستان زبان و ادب فارسی.
منبع مقاله :زیر نظر غلامعلی حدادعادل؛ (1390)، جشننامهی دکتر سلیم نیساری، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، چاپ اوّل.