نویسنده: علیرضا ذکاوتی قراگوزلو
ابویعقوب یوسف بن ایوب بن حسین به سال 440 یا 441 هجری قمری در بوزجرد همدان زاده شد و در سال 535 در بادغیس درگذشت. اینکه در بعضی مآخذ به پیروی از دولتشاه سمرقندی کنیت او را ابویوسف آوردهاند غلط است. به هر حال او به سال 460 در حدود بیست سالگی به بغداد رفت و به حلقه درس شیخ ابواسحاق علی بن ابراهیم بن علی فیروزآبادی شیرازی (393- 476) رئیس نظامیه بغداد پیوست و نزد او فقه و اصول و کلام خواند و در مناظره مهارت یافت، گرچه بعدها از آن دست کشید.
حدیث را نزد قاضی ابوالحسن محمد بن علی و عبدالصمد بن علی و ابوجعفر محمد بن احمد بن مسلمه و احمد بن علی بن ثابت خطیب استماع کرد. جامی در احوال خواجه یوسف غجدوانی (شاگرد ابویوسف) آورده است که ابویوسف به بخارا نیز (برای سماع حدیث) رفته است. آنچه مسلم است ابویوسف در جبال (به طور دقیقتر در همدان و اصفهان) و نیز سمرقند حدیث استماع کرده است. شیخ پس از تکمیل تحصیلات عزلت گزیده و به عبادت و ریاضت پرداخته است. آنگاه نشان او را در مرو مییابیم. به هرات رفته و به مرو بازگشته است. دکتر ریاحی در مقدمهی رتبه الحیات مینویسد: «چون ابویوسف حنفی است و مذهب ساکنان ماوراءالنهر غالباً حنفی بوده لذا سکونت در آنجا را به غرب ایران که اکثر شافعی بودهاند ترجیح داده است.»
بار دیگر نشان شیخ را در بغداد مییابیم و آن به سال 506 پانصد و شش هجری قمری که این بار واعظ معروفی است و داستان او با ابن سقا در همین جا رخ داد. خواجه یوسف باز هم به ماوراءالنهر برگشت و تا آخر عمر در آنجا زیست (صفة الصفوة، 40/4).
انتساب شیخ ابویوسف در تصوف به ابوعلی فارمدی است و با بعضی دیگر نیز صحبت داشته است. در هر حال ابویوسف صوفی معتدل طرفدار شریعت است و ذکر را بر فکر ترجیح مینهد و البته این منافاتی با آن ندارد که حسین بن منصور حلاج را قبول داشته است. یک عبارت از رتبه الحیات (چاپ دکتر ریاحی، انتشارات توس، تهران، 1362) دارد که نشان میدهد او مثل بیشتر پیران تصوف، عوامگرا بوده اما با عوام زیرک کار دارد نه با عوام کودن، مینویسد: «به اندازه فهم عوام زیرک شرح دهیم» (ص 36) و البته مراتب معرفت و وجود را دقیقاً تفکیک مینماید: «کمیت چیزها آئینه دید وحدانیت بود و کیفیت چیزها آئینه دید قدوسیت، و لمیت چیزها آئینه دید طهارت و پاکی بود و حیثیت چیزها آئینه دید بینیازی و عینیت بود و انیت چیزها آئینه دید ازلیت و ابدیت بود» (همان، ص 43).
بدینگونه که روشن میشود که خواجه یوسف چگونه در عین مقبول شمردن گستاخ اندیشیهای حلاج رعایت شریعت را نیز به احسن وجه مینموده است. چنان که در رتبه الحیات میآورد: «قالب کار کن اسلام است و قلب کار کن کار کن ایمان است» (ص 38).
تأثیر خواجه یوسف در محیط زندگی و تبلیغش بسیار گسترده بوده است. او از طریق مریدش عبدالخالق غجدوانی پیشوای خواجگان و نقشبندیان شمرده میشود و نیز از طریق احمد یَسَوی (یاساوی) متوفی به ملقب به آتایَسَوی (= بابایسوی) یا «پیر ترکستان» بنیانگذار عرفان ترکستان محسوب میشود (تاریخ ترکهای آسیای میانه، بارتلد، ترجمه دکتر غفار حسینی، ص 163).
اینکه سنایی شاعر و عارف بزرگ را هم از شاگردان خواجه یوسف شمردهاند مورد تردید مرحوم مدرس رضوی مصحح دیوان سنایی است (مقدمهی دیوان سنایی، ص 44) زیرا سنایی از خواجه یوسف نام نبرده است حال آنکه عطار در تذکرهالاولیاء و الهینامه و منطقالطیر از او نام برده است.
ابوالحسن بُستی را از اقران یوسف همدانی نوشتهاند و البته ابوالحسن سکاکی از شاگردان بستی را نیز هم صحبت خواجه یوسف به قلم آوردهاند. جامی شیخ حسن لالا را هم از مصاحبان یوسف همدانی میشمارد (نفحات الانس، چاپ دکتر محمود عابدی، ص 417 و مواضع دیگر) ایضاً به نوشته جامی، شیخ محیالدین بن عربی سیری از خواجه یوسف همدانی را نقل کرده است (همانجا، ص 383).
خواجه یوسف هم در مرو و هم در هرات مریدانی داشته است که میان این دو شهر تردد میکرده است (مقدمهی دکتر ریاحی بر رتبه الحیات، ص 12).
بین کسانی که راجع به خواجه یوسف همدانی تحقیق کردهاند تا آنجا که بنده اطلاع دارم دکتر محمد امین ریاحی بیش از همه زحمت کشیده است. اما نکتهای که میتوان برایشان گرفت این است که نوشتهاند دهی به نام بوزنجرد در همدان وجود ندارد (صفحه 9)، حال آنکه این ده هم اکنون نیز وجود دارد و دارای سکنه است و بین اهالی به «بیزنی جرد» شهرت دارد و مردم آن امروز مانند غالب دهات همدان ترک زبانند، ولی «بوزنجرد» که احتمالاً در اصل «بیژنگرد» بوده در زمان یوسف همدانی از زبان ترکی به کلی بیخبر بوده است. کسانی که مایل به کسب اطلاعات تاریخی و زبانشناختی بیشتری درباره این کلمه هستند باید حتماً به مقالهی دکتر پرویز اذکایی همدانی تحت عنوان «بوزنجرد و بوزنجردی» (فصلنامه همدان، تابستان 1375) رجوع کنند.
درباره آثار خواجه یوسف که عطار کتابی به نام «کشف» به او نسبت داده است (تذکره الاولیاء، چاپ دکتر محمد استعلامی، ص 825) ظاهراً غیر از رتبهالحیات که دکتر محمد امین ریاحی تصحیح و چاپ کرده است چیزی باقی نباشد. اما از این کتاب مختصر نیز میتوان به افکار او راه یافت.
ما در همین مقاله به نکات مهمی از اندیشههای خواجه یوسف اشاره کردیم. اینک به برخی موارد و عبارات دیگر اشاره میکنیم. البته نمیتوان خواجه یوسف را از لحاظ علو اندیشه در حد عین القضات همدانی (شهید به سال 525) انگاشت ولی دقت فکرش قابل توجه است. به این عبارت توجه کنید:
[جان] در دیده با دیده است بیدیده، و بیدیدن دیده و بیدیده دیدن، بل در دید دیدن است و در دیدن دید است و در دیده، دید دیدن است (ص59).
علم به علم، و اینکه خداست که در بنده میبیند، و اینکه ادراک مربوط به ناحیه جان است، نه جسم...، در این عبارت موجز ذکر گردیده و البته باز هم تحمل معانی دیگر را دارد، که در اینجا نه جای بحث بیشتر در آنچه گفتیم هست و نه درباره آنچه نگفتیم. به دنبال عبارت مذکور میخوانیم:
«و هم بر این مثال در سمع و مسموع است و در نطق و منطوق است و در شم و مشموم است و در ذوق و مذقوق است و فهم و مفهوم است».
به گمان بنده بحث در این عبارات رسالهای دقیق در معرفتشناسی خواهد بود. از نکات علمالنفسی و تربیتی خواجه یوسف این است که دو نوع اطمینان داریم: اطمینان به دنیا و اطمینان دل به ذکر خدا (ص 30). بدیهی است که باید به دنبال دومی بود زیرا خاطر رسولی است از رسولان حق.
دیگر این که مینویسد: «ذکر در عالم ارکان است و فکر در عالم دل» (ص 48). توضیح این مطلب چنین است که نخست باید مال و تن و زبان پاک شود، آنگاه به فکر بپردازیم. ذکر با آن شرایط مقدمه فکر است و البته فکر به لحاظ رتبه بالاتر است ولی فکر بدون رعایت آن شرایط و بدون پاک کردن مال و تن و زبان به انحراف میکشد و از طبایعی و فلکی و انکار نبوت و عقاید باطله سر در میآورد. (50)
در اینجاست که خواجه یوسف لحن محمد غزالی را دارد. او کجا و عین القضات کجا که بوعلی را میستاید و حتی بر ابوسعید ابوالخیر ترجیح مینهد (تمهیدات، ص 350)، منظورم ترجیح نیست بلکه فقط مقایسه است. این را هم بگویم که در سخن خواجه یوسف یعنی موقوف بودن فکر صحیح بر پاک بودن «زبان و مال و تن» حقیقت بسیار بزرگ و ارزندهای نهفته است.
طبق آنچه دکتر ریاحی اشاره کردهاند کتاب رتبه الحیات از لحاظ نثر فارسی ارزشمند است و خصوصیات ارزندهای دارد. ما خواننده را به آنچه ایشان نوشتهاند ارجاع میدهیم و سخن را با دو حکایت بسیار جاذب و جالب که عمق نظر خواجه یوسف را در مسائل سلوک و تربیت نشان میدهد به پایان میبریم:
«مطربهای بود قمر نام، حسنی و جمالی به کمال داشت. در آخر عمر به انابت پیوست و به زیارت کعبه رفت. چون بازگشت به همدان رسید. والی همدان را از آمدن او خبر شد. کس بر او فرستاد و گفت: بیا پیش من سماع کن. آن عورت جواب داد که من از این کار توبه کردهام... بیش [= دیگر] این کارها نخواهم کرد. والی همدان استبداد کرد و نشنید. آن عورت درماند. به خدمت شیخ یوسف همدانی رفت و صورت حال باز نمود. شیخ فرمود: هلا بازگرد. من امشب به جهت کار تو مشغول خواهم شد و بامداد جواب خواهم داد. چون بامداد شد آن عورت به نزد شیخ آمد. شیخ فرمود که هنوز در خزانه تقدیر یک معصیت تو باقی است.
عورت درماند و کسان ملک همدان او را نگذاشتند (= امان ندادند] پیش ملک بردند. چون چنگ بیاوردند و بدو دادند آن عورت چنگساز کرد و سماع آغاز کرد. بیتی چند انشاد کرد که جمله را در گرفت. اول ملک همدات تائب شد، بعد از آن هر که در مجلس بود تائب شد. والحمدالله رب العالمین (فوائد، خواجه حسن دهلوی، ص 279).
«شخصی در خدمت خواجه امام یوسف همدانی باز میگفت به تعجب که در خدمت شیخ احمد غزالی بودم، بر سفره خانقاه با اصحاب طعام میخورد. در میانه آن از خود غایب شد. چون با خود آمد گفت این ساعت پیغمبر را دیدم که آمده و لقمه در دهان من نهاد. خواجه امام یوسف فرمود: تلک خیالات تربی بها اطفال الطریقة؛ آنها نمایشهایی باشد که اطفال طریقت را بدان پرورند» (مرصاد العباد چاپ ریاحی، ص 297).
یک نکته آخر اینکه خواجه یوسف مثل همه عرفا و صوفیه جبری است چنان که در رتبه الحیات نیز بدان تصریح کرده (38 -40). گرچه در همان کتاب به حد معتدلی از جبر و قدر است بازگشته (ص 66) و گفته نسبت فعل به حق و عید هر دو صحیح است و مخالف یکدیگر نیست. در حکایتی از الهینامهی عطار از قول یوسف همدانی آورده است که «یوسف را گفتند دل زلیخا را بردی بازده. گفت مرا با دل چکار؟ نه من دل او بردهام که باز دهم» (شرح احوال و تحلیل آثار عطار نیشابوری، فروزانفر، ص 162) و در همین کلمه خواجه یوسف تمامی لطایفی که عارفان درباره عشق و جبر میگویند و نیز مجاز را پل حقیقت میدانند نهفته است و میرساند که خواجه یوسف همدانی از ژرفای هستی سخن میگوید.
منبع مقاله :
آزمایش، سیدمصطفی، (1378)، عرفان ایران (مجموعه مقالات 1-4)، تهران: انتشارات حقیقت، چاپ اول.