هست و نيست
عالم اندر ذکر تو در شور و غوغا هست و نيست
باده از دست تو اندر جام صهبا هست و نيست
نور رخسار تو در دل ها فروزان شد ، نشد
عشق رويت در دل هر پير و برنا هست و نيست
بلبل اندر شاخ گل مدح تو را خواند و نخواند
بوي عطر موي تو در دشت و صحرا هست و نيست
درد دل از روي زردم پيش او گفت و نگفت
پاره پاره جامه ي صبر و شکيبا هست و نيست
جان من در راه آن دلبر فدا گشت و نگشت
جان خوبان برخي خاک دلارا هست و نيست
کاروان عشق در رؤياي او رفت و نرفت
جان صدها کاروان در اين تمنا هست و نيست
منبع: ماهنامه پيام زن شماره 195
/س