با توجّه به تباین ذاتی عقل و معقول از سویی، و تباین ذاتیِ عقل و عاقل از سوی دیگر، باید گفت: نمیتوان «عقل» را واسطه قرار داد و برای این سه، اتِحادی اثبات کرد. (1) بنابراین عاقل و معقول هم نمیتوانند متّحد باشند.
این مغایرت، امری روشن و بدیهی است. مغایرت وجدانی میان عقل و عاقل و معقول، از مقولهی مغایرت کاشف و مکشوفٌ له و مکشوف است. (2)
این قسمت را با طرح یک سؤال و پاسخ آن خاتمه میدهیم:
سؤال: آیا از وجود علم آدمی به خود (علم به نفس)، اتّحادی میان علم و عالِم و معلوم اثبات میگردد؟ اینکه انسان خود را میشناسد، آیا به معنای متّحد شدنِ عالم و معلوم است؟
عاقل در زمان دارا بودن کمالات و داراییها، ماهیّت خود را فقیر بالذّات مییابد، یعنی او درک و وجدانی از خود و کمالاتش دارد و برپایهی این ادراک، دربارهی خود گزارش میدهد. او ماهیّت خود را از علم، قدرت و حتّی وجود خود، متمایز میداند. او همهی کمالاتش- از جمله علم- را مغایر با ماهیّت خود میداند. این نشان میدهد که، علم و ادراکی نسبت به خود دارد. میگوید: «من» غیر از «علم من» و غیر از «وجود من» هستم. این گزارشها در فرض عالم بودن، موجود بودن و به طورکلّی در ظرف وجدان کمالات، اظهار میگردد. از آنها میفهمیم که او چیزی به نام «من» (ماهیّت) مییابد که با گزارشهایش، آن را از همهی کمالات خود جدا میسازد.
بنابراین ماهیّت، ذاتاً هیچ است (یا بگوییم چیزی نیست)، امّا اکنون با داشتن وجود و علم و قدرت، خود را چیزی (شیئی) مییابد. این یافتن را یافتنِ «منِ ذاتاً هیچ» میدانیم. البتّه این وجدان در زمانی محقّق میشود که این «مَن»، بالغیر واجد کمالاتی گشته، لذا «فقیر بالذّات»، «غنیّ بالغیر» شده است. ماهیّت، بدون کمالات نه قابل شناخت است و نه میتوان دربارهاش سخنی گفت. این مطلبی بدیهی است. امّا در همان وقتی که سخن میگوییم و یکدیگر را به وجود داشتن، عالم بودن و قدرت داشتن متذکّر میکنیم، یک چیز را («من» را)، ثابت و در عین حال متّصف به این صفات مییابیم. منظور از یافتنِ «من» نیز چیزی غیر از این نیست و مقصود از یافتنِ «من ذاتاً هیچ» نیز، یعنی جدا دانستن همهی آن کمالات از ماهیّت، وگرنه ماهیّت بدون کمالات، هیچ است و یافتنی هم نیست. پس در واقع، این نکته را که ماهیّت، ذاتاً هیچ است، در وقت هیچ نبودنش مییابیم. (زمانی که موجود واجد کمالات و در واقع چیزی شده است.)
در اینجا هدف از یادآوری مجدّد این مطالب آن است که بگوییم لازمهی گفتگو در این وادی، یافتن «من» است. این یافتن به برکت علمی است که از خارجِ «من» به «من» داده شده است.
حال ببینیم که آیا بر همین منوال میتوانیم بگوییم که ما خود (ماهیّت من) را «معلوم» مییابیم ؟ و اگر چنین است، آیا از اینجا حکم کلّی اتّحاد علم و عالم و معلوم نتیجه میشود یا خیر؟
بر اساس گفتههای پیشین، وقتی میگوییم ما از خود وجدان داریم، یعنی ماهیّت (یا «من») ما «معلوم» ماست. به عبارت دیگر، با اعطای «علمِ به ماهیّت» به ماهیّت، ماهیّت به خود «عالم» میشود. مهم آن است که هنوز هم «علم به ماهیّت»، تمایز از «ماهیّت» است. بنابراین «علم به من» نیز یکی از کمالات «من» است که به «من» داده شده و این کمال غیرِ «من» است.
به این ترتیب، در اینجا ماهیّت، هم عالم است و هم معلوم. امّا در عین حال، این کمال را بالذّات واجد نیست. این نکتهی مهم، فارق اساسی میان بحث ما و بحث رایج فلسفه صدرایی در مورد اتّحاد علم و عالم و معلوم است. در آن فلسفه، با تکیه و تأکید بر وساطت علم، اتّحاد عالم و معلوم و علم نشان داده میشود. (3)
امّا در بیان ما، عالِم (یا عاقل) همان ماهیّت است. علم به ماهیّت هم، غیر از خود ماهیّت است. من غیر علم هستم، همان گونه که غیر از وجود هستم. به علاوه، یکی از علمهای من علم به خودم میباشد. جالب آن است که در اینجا من هم عالم هستم و هم معلوم. ولی همچنان این علم به خود، متمایز از من است. بنابراین اگر ما در مورد این علم خاص، عالم و معلوم را یکی میدانیم، همچنان به تمایز «عالم و علم» و نیز «معلوم و علم» اصرار میورزیم. در حالی که در فلسفه صدرایی- چنانکه اشاره شد- علم و عالم و معلوم، تعابیر مختلفی برای یک حقیقت هستند. ولی ما دقیقاً همین علم خاص را هم غیر عالّم و غیر معلوم میدانیم.
با توجّه به این مطالب، نتیجه میگیریم که اتّحاد مورد نظر برخی از فلاسفه، به هیچ وجه اثبات نمیشود، بلکه خلاف آن را- حتّی در علم ماهیّت به خودش- وجدان میکنیم.
پینوشتها:
1. این کاری است که در فلسفهی صدرایی انجام شده است.
2. دو تعبیر «کشف» و «ما به الکشف» (کاشف) را برای عقل میتوان به کار برد و جهت کاربرد هر یک از این دو لفظ را روشن ساختیم. بنابراین اگر عقل را به معنای مکشوف شدن یک معقول برای عاقل بدانیم، میتوان مغایرت میان عقل و عاقل و معقول را، از مقولهی مغایرت کشف و مکشوف له و مکشوف دانست. زیرا کشف یا انکشاف، معنای مصدری دارد که تفاوت آن با ماهیّت ظلمانی الذّات عاقل و معقول، بدیهی است.
3. فلاسفه، از سویی عاقل را متحّد با عقل میدانند و از سوی دیگر، با ادّعای اتّحاد عقل و معقول، اتّحاد هر سه را نتیجه میگیرند. آنها میگویند: وجود را از یک حیث، علم، از حیثی عالم و از حیث دیگر معلوم باید دانست. زیرا که علم، حضور شیئی برای شیئی است. شیء اوّل، معلوم و شیء دوم، عالم است (حضور معلوم نزد عالم). مقدّمه دیگر آن است که وجود، اگر «مجرّد» باشد، برای خود حضور دارد. (وجود مجرّد، عین حضور است.) لذا وقتی میگوییم «نفس، مجرّد است»، پس برای خودش حاضر است. بنابراین نَفس هم عالِم، هم معلوم و هم علم است و بیش از یک چیز- یعنی همان وجود مجرّد- عینیّت ندارد. پس از دیدگاه فلاسفه صدرایی یک حقیقت واحد به سه نام خوانده میشود.
بنی هاشمی، محمد؛ (1385)، کتاب عقل، تهران: انتشارات نبأ، چاپ اول.