بهترينها را به دست آوريد
نويسنده:نورمن وينسنت پيل
مترجم:اسماعيل حسيني
مترجم:اسماعيل حسيني
مثبت انديشي-قسمت هفتم
پدري که ازکارهاي پسر سي ساله اش گيج شده بود از من پرسيد:«چرا پسرم در هرکاري که شروع مي کند شکست مي خورد؟»
فهميدن علت شکست آن مرد جوان واقعاً دشوار بود چون او ظاهراً همه چيز داشت.خانواده ي خوبي داشت و مدرک تحصيلي و موقعيت هاي شغلي اش خيلي بالاترازحد متوسط بود.با اين وجود متأسفانه استعداد عجيبي براي شکست خوردن داشت.به هرکاري که دست مي زد خراب از کار درمي آمد با اينکه خيلي تلاش مي کرد اما موفق نمي شد.خودش خيلي زود راه حل مشکلش را پيدا کرد.راه حلي که درعين سادگي بسيار مؤثر بود.پس از به کار بستن رازي که تازه پيدا کرده بود،عادت شکست خوردن را ترک کرد و مهارتي در موفق شدن به دست آورد شخصيتش متمرکز شد و قدرت هايش با هم ترکيب شدند.
اخيراً او را در ضيافت نهاري ديدم و نتوانستم اين مرد فعال را تحسين نکنم.گفتم:«تو مرا شگفت زده کرده اي.چند سال قبل در هرکاري شکست مي خوردي و حالا فکربکري را به تجارت پرسودي بدل کرده اي و در اجتماع خودت راهنماي ديگران هستي.لطفاً برايم توضيح بده چطور توانستي چنين تحولي در خودت به وجود آوري.»
جواب داد:«واقعاً ساده اتفاق افتاد.فقط جادوي باورکردن را ياد گرفتم.فهميدم که اگر انتظار بدترين چيزرا داشته باشي همان را به دست مي آوري و اگر انتظاربهترين چيز را داشته باشي به همان مي رسي.تمام ماجرا با به کار بستن عملي يک آيه شروع شد.»
-و آن آيه چه بود؟
-اگر ايمان داشته باشي همه چيز برايت امکان خواهد داشت.او توضيح داد:«من درخانواده اي مذهبي بزرگ شدم و اين آيه را بارها و بارها شنيده بودم ولي هيچ وقت تأثيري روي من نگذاشته بود.روزي در شنيدم که در جريان سخنراني تان روي اين جمله خيلي تأکيد کرديد.در يک لحظه به دلم افتاد کليد گمشده ي من اين است که ذهنم را براي باورداشتن،مثبت انديشي و ايمان به خداوند يا خودم تربيت نکرده ام.پيشنهاد شما را دنبال کردم و خودم را در دستان خداوند قرار دادم و روش هاي شما را براي رسيدن به ايمان تمرين کردم خودم را تربيت کردم که درباره ي همه چيز مثبت فکرکنم.همراه با آن سعي کردم درست زندگي کنم.»لبخندي زد و ادامه داد:«من و خداوند با هم شراکتي را شروع کرديم.وقتي اين روش را درپيش گرفتم تقريباً به سرعت همه چيز براي من عوض شد.عادت کردم انتظاربهترين ها را داشته باشم و به بدترين ها فکرنکنم و به اين ترتيب زندگي من عوض شد.»او داستان جذابش را با اين سؤال به پايان برد:«فکر مي کنم اين هم نوعي معجزه است،مگر نه؟»
اما اصلاً چيزمعجزه آسايي در اين ماجرا وجود نداشت.درواقع او ياد گرفته بود ازيکي از مؤثرترين قوانين اين دنيا استفاده کند،قانوني که در روان شناسي و هم درمذهب شناخته شده است.اين قانون چنين مي گويد:عادات ذهني خود را از ناباوري به باور تغييردهيد ياد بگيريد که انتظار داشته باشيد و شک نکنيد.با اين کار هرچيزي را به عالم امکان مي آوريد.
معناي اين قانون چنين نيست که با ايمان داشتن هرچيزي را که مي خواهيد يا فکرمي کنيد حتماً به دست مي آوريد.شايد آن چيزي که مي خواهيد به صلاح شما نباشد.وقتي به خدا اعتماد مي کنيد او شما را چنان راهنمايي مي کند که چيزهايي را که نخواهيد که براي شما خوب نيستند يا با مشيت او منافات دارند.اما اين قانون مي گويد وقتي ياد گرفتيد ايمان داشته باشيد چيزي که قبل از اين براي شما غيرممکن به نظر مي رسيد در حوزه ي امکان قرار مي گيرد.درنهايت،هرکاربزرگي براي شما به شکل يک امکان در مي آيد.
ويليام جيمزروانشناس معروف گفته است:«باور شما درابتداي يک کار نامشخص همان چيزي است که نتيجه ي موفق تلاش شما را تضمين مي کند.»بسياراهميت دارد که ياد بگيريم ايمان داشته باشيم.عامل اصلي در موفقيت هر کاري همين نکته است.وقتي انتظار بهترين نتيجه را داريد در ذهنتان نيروي مغناطيسي آزاد مي کنيد که برطبق قانون ربايش بهترين نتيجه را به سوي شما جذب مي کند .اما اگر درانتظار بدترين نتيجه باشيد در ذهن خود نيروي رانش آزاد مي کنيد که بهترين نتيجه را از شما دور مي کند.نکته ي شگفت انگيزاين است که وقتي دائماً انتظار بهترين نتيجه را داريد ،نيروهايي را به کار مي اندازيد که بهترين نتيجه را براي شما به ارمغان مي آورند.
هيوفالرتون که در قديم ورزشي نويس معروفي بود مثال جالبي ازاين موضوع را ارائه کرد.او نويسنده ي مورد علاقه ي من در زمينه ي داستان هاي ورزشي بود.يکي از داستان هاي او را که هرگز فراموش نمي کنم به جاش
اوريلي مربوط مي شود.اوريلي زماني مدير باشگاه سان آنتونيو بود که درليگ تگزاس مسابقه مي داد.او بازيکنان بزرگي را درفهرست تيمش داشت که هفت نفراز آنان بيش از سيصد ضربه ي موفق به ثمر رسانده بودند و همه فکر مي کردند تيم او به راحتي قهرمان ليگ مي شود.اما باشگاه او دچار پس رفت شد و از بيست بازي اول درهفده بازي شکست خورد.بازيکنان نمي توانستند به توپ ضربه بزنند و هر يک از آنها ديگري را متهم مي کرد که آدم نحس تيم است.
در بازي مقابل تيم دالاس که در آن سال نسبتاً تيم ضعيفي بود تنها يکي از بازيکنان سان آنتونيو توانست به توپ ضربه بزند و آن بازيکن هم در کمال تعجب توپ پرتاب کن بود.تيم اوريلي آن روز شکست سختي خورد.بازيکنان بعد از آن بازي درباشگاه زانوي غم به بغل گرفته بودند.جاش اوريلي مي دانست که مجموعه اي از ستاره ها را دور هم جمع کرده و تشخيص داد که مشکل آنها فقط اين است که اشتباه فکرمي کنند.آنها انتظار داشتند شکست بخورند.به پيروزي فکر نمي کردند شيوه ي فکرآنها شيوه ي انتظارنبود،شيوه ي شک وترديد بود.اين فرايند فکري منفي مانع پيروزي آنها مي شد،عضلات آنها را خشک مي کرد،زمان بندي آنها را به هم مي زد و مانع از جريان يافتن قدرت دردرون تيم مي شد.
برحسب اتفاق،در آن زمان کشيشي به نام شلاتر درآن منطقه بسيار پرطرفدار بود.او ادعا مي کرد که با استفاده از نيروي ايمان شفا مي دهد و ظاهراً نتايج حيرت آوري هم به دست آورده بود.جماعت زيادي جمع مي شدند تا به موعظه هاي او گوش بدهند و تقريباً در آن ناحيه همه به او اعتقاد داشتند.شايد اين عامل که مردم به قدرت شلاتر ايمان داشتند او را قادر مي ساخت که به نتايجي دست پيدا کند.
اوريلي از هربازيکن خواست که دو تا از بهترين چوب هاي بيسبالش را به او قرض بدهد.بعد از اعضاي تيم خواست که تا برمي گردد در باشگاه منتظرش باشند.او چوب ها را در يک چرخ دستي گذاشت و از باشگاه خارج شد.يک ساعت بعد به باشگاه برگشت،با شادي به طرف بازيکنان رفت و به آنها گفت شلاتر چوب هاي آنها را تبرک کرده و آن چوب ها از قدرتي برخوردار شده اند که هيچ کس نمي تواند برآن غلبه کند.بازيکنان از شنيدن اين خبر شگفت زده و خوشحال شدند.
روز بعد تيم دالاس را شکست دادند.آنها سي وهفت ضربه ي گوش زمين به دست آوردند و بيست امتياز کسب کردند.آنها تمام حريفانشان را شکست دادند و به مقام قهرماني رسيدند.هيوفولرتن مي گفت که تا سال ها بازيکن بيسبال حاضر بودند براي يک چوب شلاترمبلغ بسيار زيادي بپردازند.
صرف نظر ازقدرت شخصي شلاتر اين حقيقت به قوت خود باقي است که در ذهن آن بازيکن بيسبال چيز خارق العاده اي اتفاق افتاده بود و طزر فکرشان عوض شده بود.آنها درانتظار پيروزي بودند و به بدترين نتيجه فکر نمي کردند.آنها مشتاق ضربه زدن،امتيازگرفتن و پيروز شدن بودند و به همه ي آنها رسيدند.شک ندارم که چوب بيسبال آنها با بقيه چوب ها هيچ فرقي نداشت،ازاين بابت کاملاً اطمينان دارم،اما مسلماً درذهن کساني که از آن چوب ها استفاده مي کردند تغييري به وجود آمده بود:حالا آنها مي دانستند که مي توانند به توپ ضربه بزنند.حالا آنها مي دانستند که مي توانند امتيازکسب کنند.حالا آنها مي دانستند که مي توانند برنده بشوند.شيوه ي فکرجديدي ذهن آن مردها را عوض کرد به طوري که قدرت خلاق ايمان مي توانست به کار بيفتد.
شايد شما هم در بازي زندگي نتايج خوبي به دست نياورده ايد.شايد شما ايستاده ايد که به توپ ضربه بزنيد و نمي توانيد ضربه ي موفقي داشته باشيد.دوباره و دوباره به توپ ضربه مي زنيد اما معدل ضربات موفق شما به طور اسفباري پايين است.اجازه بدهيد به شما پيشنهادي بکنم.ضمانت مي کنم که اين پيشنهاد کارساز باشد.اطمينان من براساس اين واقعيت است که هزاران نفر آن را به کاربسته اند و نتايج بسيارخوبي به دست آورده اند.اگر اين روش را براي يک بارواقعاً آزمايش کنيد اوضاع شما خيلي بهترخواهد شد.
شايد آدم شکاکي که هرگز اصل تأثيرافکار درست را نياموخته است به ادعاي من که مي گويم وقتي اين روش به کار گرفته شود نتايج حيرت انگيزي به بار مي آورد شک کند.
وقتي انتظار بهترين نتيجه را داشته باشيد اوضاع بهتر مي شود به اين دليل که وقتي از خودناباوري رها شديد مي توانيد تمام وجود خود را صرف کارتان کنيد و هيچ چيزنمي تواند در سر راه کسي قرار بگيرد که با تمام وجود روي مسئله اي تمرکز شده است.وقتي به شکل يک وجود منسجم و هماهنگ با يک مشکل برخورد مي کنيد،آن مشکل که خودش نماد جدايي است احتمالاً از بين مي رود.
وقتي تمام نيروهاي بدني،عاطفي،و معنوي شما در يک جا متمرکز مي شوند نيروي حاصل ازانسجام آنها اگر درست به کار گرفته شود،مقاومت ناپذير خواهد بود.
انتظار بهترين نتيجه را داشتن به اين معناست که با دل و جان به کاري که در نظر گرفته ايد بپردازيد.دليل شکست افراد در زندگي،ناتواني آنها نيست بلکه به خاطر اين است به طور همه جانبه به دنبال هدفشان نيستند.آنها با تمام وجود در انتظارموفقيت نيستند.کسي که با تمام وجود آرزومند رسيدن به نتايج مطلوب نيست هرگز به آن نتايج دست پيدا نمي کند.
رمزرسيدن به چيزي که از ته دل آن را مي خواهيد اين است که تمام نيروهاي خود را آزاد کنيد به زبان ديگر هرکاري که مي کنيد بايد با تمام وجود به آن بپردازيد.تمام ذرات وجودتان را در آن کار بگذاريد از هيچ چيز دريغ نکنيد.زندگي نمي تواند نسبت به کسي که همه چيزش را به آن مي دهد بي تفاوت باشد.اما متأسفانه بيشتر افراد اين کار را نمي کنند.درواقع تنها افراد انگشت شماري هستند که چنين مي کنند و اين علت تأسف بار شکست آنهاست.اگر نگوييم اين مسئله صد درصد علت شکست ماست .اما مسلماً باعث مي شود که فقط به نيمي از آنچه مي خواهيم برسيم.
يک مربي ورزشي مشهور کانادايي،ايس پرسيواي مي گويد که بيشتر افراد چه ورزشکار و چه غير ورزشکار محتاط هستند.يعني هميشه چيزي را نگه مي دارند.آنها با صد درصد وجودشان وارد رقابت نمي شوند.به همين دليل هرگز به بالاترين حد تواناييشان نمي رسند.
ردباربر گزارشگر معروف ورزش بيسبال به من گفت که او ورزشکاران بسيار کمي را مي شناسد که تمام وجود خود را در ورزش گذاشته باشند.شما اين طور نباشيد با تمام وجود تلاش کنيد.مطمئن باشيد که دراين صورت زندگي چيزي را از شما دريغ نخواهد کرد.
بندباز معروفي داشت به شاگردانش آموزش مي داد که چطور بر روي طناب بلند بند بازي برنامه اجرا کند.عاقبت پس از اينکه توضيحات و راهنمايي هاي کاملي را در زمينه ي اين مهارت به شاگردانش داد از آنها خواست که قابليتشان را به او نشان بدهند.
يکي ازشاگردان به طناب لرزان بالاي سرش نگاه کرد و ناگهان ترس وجودش را فرا گرفت.کاملاً خشکش زد چون درذهنش تصوير وحشتناک سقوط بر روي زمين را مي ديد.چنان به شدت ترسيده بود که نمي توانست قدم از قدم بردارد.نفس نفس زنان گفت:«نمي توانم!نمي توانم اين کار بکنم!»
مربي دستش را دور شانه ي آن پسر انداخت و گفت:«پسرم تو مي تواني.من به تو مي گويم چطور اين کار را انجام بدهي.بعد جمله اي به او گفت که فوق العاده ارزشمند است.اين يکي از عاقلانه ترين جملاتي است که در تمام عمرم شنيده ام.او گفت:«قلبت را به آن طرف طناب بفرست تا بدنت دنبال آن برود.»
از روي اين جمله بنويسيد.آن را روي يک کارت بنويسيد و درجيبتان بگذاريد.آن را زيرشيشه ي ميز تحريرتان بگذاريد.آن را روي ديوار بچسبانيد.آن را روي آينه بگذاريد.و بهترازهمه ي اينها اين است که آن را در ذهنتان حک کنيد.اين جمله سرشار از قدرت است.
قلب نماد فعاليت خلاق است.درقلبتان شوق رسيدن به جايي که مي خواهيد باشيد را به وجود آوريد.چنان آن را دراعماق ضمير ناخودآگاهتان حک کنيد که هرگز پاسخ منفي نپذيريد،سپس تمام وجود شما به دنبال قلبتان به راه خواهد افتاد.«قلبت را به آن طرف طناب بفرست»يعني ايمانت رابالاتر از مشکلت قراربده،آن را در بالاي هرمانعي بگذار،تصويرسازيت را بالاتر از موانع سرراهت قرار بده.به عبارت ديگر جوهرمعنوي وجودت را در بالاي آن طناب قرار بده تا جسم خاکي ات آن را دنبال کند و به موفقيت برسد.انتظار بهترين نتيجه را داشته باشيد،نه بدترين نتيجه را،و مطمئن باشيد که به خواسته ي قلبيتان مي رسيد.اين چيزي است که درعمق وجود شما قرار دارد،چه خوب باشد و چه بد،قوي يا ضعيف،بدانيد که عاقبت به سمت شما مي آيد.امرسون گفته است:«مراقب چيزي که مي خواهيد باشيد زيرا به آن مي رسيد.»
ماجراي زن جواني که چند سال پيش با او مصاحبه کردم ارزش عملي اين اصل را ثابت مي کند.او قرار گذاشته بود که ساعت دو بعدازظهر دردفترم مرا ملاقات کند.چون آن روز خيلي گرفتار بودم کمي از برنامه عقب افتادم و تقريباً پنج دقيقه ازساعت دو گذشته بود که به اتاق کنفرانس،يعني همان جايي که منتظرم بود،وارد شدم.کاملاً مشخص بود که ناراحت است چون داشت لب هايش را محکم روي هم فشار مي داد.
گفت:«حالا ساعت دو و پنج دقيقه است ما با هم سرساعت دو قرارداشتيم.هميشه افراد وقت شناس را تحسين مي کنم.»با لبخند جواب داد:«من هم همين طورهميشه به وقت شناس بودن اعتقاد داشته ام و اميدوارم مرا براي تأخيراجتناب ناپذيري که پيش آمد ببخشيد.»
اما او حوصله ي لبخند زدن را نداشت چون به سردي گفت:«من مشکل بسيار مهمي دارم که مي خواهم آن را با شما درميان بگذارم و راه حل اين مشکل را از شما مي خواهم.»بعد سرمن داد زد :«بگذاريد بي پرده بگويم مي خواهم ازدواج کنم.»
جواب دادم:«خوب،اين خواسته کاملاً طبيعي است و من مايلم که به شما کمک کنم.»
ادامه داد:«مي خواهم بدانم چرا نمي توانم ازدواج کنم هربار که خواستگاري برايم مي آيد مي دانم که ديگر درخانه ي ما را نمي زند و فرصت ديگري از دستم مي رود.من که هر روز جوان تر نمي شوم.شما يک کلينيک برطرف کردن مسائل شخصي را اداره مي کنيد و به بررسي مشکلات مردم مي پردازيد.دراين زمينه تجربه داريد و من مشکلم را پيش شما آورده ام.بگوييد چرا نمي توانم ازدواج کنم؟»
به دقت به او نگاه کردم آيا کسي است که مي توانم بي پرده با او صحبت کنم يا نه؛چون اگر مي خواست مشکلش به طورجدي حل شود بايد مسائل به خصوصي را با او در ميان مي گذاشتم.عاقبت نتيجه گرفتم که مي تواند داروي تلخي را که مي خواستم به او بدهم تحمل کند.بنابراين گفتم:«خُب،حالا بيا موقعيت تو را تحليل کنيم.شکي نيست که هوش و شخصيت خوبي داري و اگراجازه داشته باشم بايد بگويم که خانم جوان بسيار زيبايي هم هستي.»
تمام چيزهايي که گفتم حقيقت داشت.به هرشکلي که توانستم به او به خاطر خصوصيات خوبي که داشت تبريک گفتم اما بعد اضافه کردم:«فکر مي کنم متوجه مشکل تو شده ام.چون من پنج دقيقه دير به قرار ملاقاتمان رسيدم مرا سرزنش کردي.کاملاً نسبت به من بي گذشت بودي.آيا هيچ وقت فکر نکرده اي که اين شيوه ي برخورد نشان دهنده ي نقص بزرگي در شخصيت توست؟فکرمي کنم براي شريک زندگي تو خيلي سخت باشد که هميشه او را اين طور استنطاق کني.درواقع چنان سلطه اي بر شوهرت پيدا مي کني که حتي اگرازدواج هم مي کردي زندگي زناشويي شما موفق از آب درنمي آمد.عشق تحت سلطه نمي تواند زندگي کند.»
بعد گفتم:«تو لب هايت را خيلي محکم روي هم فشار مي دهي و اين نشان دهنده ي آن است که شيوه ي برخورد تحکم آميزي داري.بد نيست به تو بگويم که يک مرد معمولي دوست ندارد کسي به او تحکم کند.»بعد ادامه دادم:«فکر مي کنم اگرمي توانستي آن خطوط سخت را ازچهره ات پاک کني خانم جذابي مي شدي.بايد کمي لطافت،کمي مهرباني داشته باشي و بايد بگويم اين خطوط چهره خيلي سخت تر از آن هستند که نشانه ي مهرباني باشند.»بعد به دقت به لباسش نگاه کردم ديدم که خيلي گران قيمت است اما خيلي خوب به تنش ننشسته بود.بنابراين گفتم:«شايد اين کمي خارج ازروال صحبت معمول من باشد و اميدوارم ناراحت نشوي ولي شايد مي شد کاري کني که آن لباس بهتر به تنت بنشيند.»مي دانم اظهارنظرم ناشيانه و عجيب بود ولي او از حرفي که زدم خوشش آمد و با صداي بلند خنديد.
گفت:«مسلماً شما از شيوه ي بيان معمول استفاده نمي کنيد ولي من متوجه ي منظورتان شدم.»
بعد پيشنهاد کردم:«شايد بد نباشد که بدهي موهايت را کمي درست کنند.کمي موج دارد.علاوه برآن خوب است کمي هم عطر بزني البته به مقدار خيلي کم.اما مهم ترين چيزاين است که نگرش تازه اي پيدا کني تا خطوط چهره ات را عوض کند و به چهره ات آن کيفيت تعريف نشدني را بدهد که به آن شادي معنوي مي گويند.»
او ديگر طاقت نياورد و با صداي بلند گفت:«خوب راستش را بخواهيد من هرگز توقع نداشتم که چنين توصيه هايي را در بشنوم.»
با خودم خنديدم و گفتم:«نه،من هم تصور نمي کنم چنين انتظاري داشتي.ولي ما امروزه بايد تمام جوانب يک مشکل انساني را درنظر بگيريم.»
بعد براي او حرف هاي يکي از اساتيد قديمي ام را در دانشگاه اوهايوبه نام رالي واکر بازگو کردم که مي گفت:«خداوند يک سالن آرايش را اداره مي کند.»استاد در توضيح اين جمله مي گفت که بعضي از دانشجويان وقتي به دانشکده وارد مي شدند بسيارزيبا بودند اما وقتي سي سال بعد براي بازديد از مجموعه ي دانشگاه به آنجا برمي گشتند اثري از زيبايي آنها بود.زيبايي دلنشين جواني شان ناپديد شده بود.ازطرف ديگر دانشجويان ديگري به دانشکده وارد مي شدند که چهره اي بسيارمعمولي داشتند اما وقتي سي سال بعد به آنجا برمي گشتند بسيارزيبا شده بودند.او مي پرسيد:«چه چيز باعث تفاوت اين دو گروه شده بود؟گروه دوم اززيبايي يک زندگي معنوي و دروني برخوردار بودند که روي چهره شان نقش بسته بود.»او اضافه مي کرد:«خداوند يک سالن زيبايي را اداره مي کند.»
به هر حال اين خانم جوان چند دقيقه درباره ي حرف هايي که به او زدم فکرکرد و بعد گفت:«درحرف هاي شما حقيقت بزرگي نهفته است.به توصيه شما عمل خواهم کرد.»
در اينجا بود که شخصيت قوي او خودش را نشان داد،چون او به تمام توصيه هاي من عمل کرد.
چند سال گذشت و من اين خانم جوان را کاملاً فراموش کردم.سال ها بعد يک روز پس از ايراد سخنراني در شهر ديگري،خانمي بسيار مليح به همراه مردي جذاب و پسرکوچکي که حدود ده سال سن داشت به طرف من آمدند.آن خانم در حالي که لبخند مي زد پرسيد:«خوب فکرمي کنيد حالا چطور به تنم نشسته است؟»
من که گيج شده بودم پرسيدم:«فکر مي کنم چي کجا نشسته؟»
گفت:«لباسم.فکر مي کنيد درست به تنم نشسته؟»
من که هنوز گيج بودم جواب دادم:«بله.به نظرم همين طوره.ولي چرا اين سؤال را از من مي پرسيد؟»
پرسيد:«مرا نمي شناسيد؟»
جواب دادم:«من افراد زيادي را مي بينم.ولي راستش را بگويم،نه.فکر نمي کنم شما را قبلاً ديده باشم.»
بعد او گفت و گويي را که سال ها قبل با هم داشتيم و آن را برايتان شرح دادم به يادم آورد.
با صميمت و اشتياق گفت:«با شوهر و پسرکوچولوي من آشنا شويد.حرف هايي که به من زديد صد درصد درست بود.وقتي به شما مراجعه کردم سرخورده ترين و غمگين ترين انسان روي کره ي زمين بودم ولي به اصولي که به من پيشنهاد کرديد عمل کردم و آنها نتيجه دادند.»
بعد شوهرش شروع به صحبت کرد و گفت:«فکر نمي کنم در تمام دنيا همسري به شيريني و مهرباني مِري من پيدا بشود.»و بايد بگويم که براي آن موقعيت لباس مناسبي برتن داشت.مطمئناً به <سالن زيبايي خداوند>سري زده بود.
مِري نه تنها روحش را تلطيف کرده بود بلکه ازخصوصيتي که در وجودش داشت و به آن نيروي پيش برنده مي گوييم براي رسيدن به چيزي که مي خواست استفاده کرده بود.اين نيرو او را به جايي رسانده بود که مي خواست خودش را عوض کند تا بتواند به روياهايش واقعيت ببخشد.او از چنان شرايط روحي برخوردار شد که توانست خودش را شکل بدهد.روش هاي معنوي را به کار برد و به ايماني ساده اما کامل رسيد که در سايه ي آن و با استفاده از روش هاي خلاق و مناسب توانست به هرچه دلش مي خواست برسد.
پس فرمول کاراين است که بدانيد چه مي خواهيد،آن را آزمايش کنيد تا ببينيد آيا براي شما مناسب است يا نه،خودتان را به گونه اي عوض کنيد تا چيزي را که مي خواهيد به طورطبيعي به طرف شما بيايد و هميشه ايمان داشته باشيد.با نيروي خلاق ايمان مي توانيد شرايطي را فراهم کنيد که آرزوي شما به حقيقت بدل شود.
طبيعي است که براي رسيدن به بهترين نتيجه اهميت دارد بدانيد در زندگي به کجا مي خواهيد برسيد.مي توانيد به هدفتان برسيد،بهترين روياهايتان مي توانند تحقق پيدا کنند،مي توانيد به جايي که مي خواهيد برسيد فقط به شرط اين که بدانيد هدفتان چيست.بايد براي انتظاراتتان هدف کاملاً تعريف شده اي داشته باشيد.بيشترافراد فقط به اين خاطر که نمي دانند کجا مي خواهند بروند،به جايي نمي رسند.آنها هدف مشخص و دقيقاً تعريف شده اي ندارند.اگر بدون هدف فکرکنيد نمي توانيد انتظار رسيدن به بهترين نتيجه را داشته باشيد.
مرد جوان بيست و شش ساله اي از من مشاوره خواست چون از شغلش ناراضي بود.او بلند پرواز بود و مي خواست موقعيت بهتري در زندگي به دست آورد و مي خواست بداند چطور مي تواند شرايطش را بهتر کند.به نظر مي رسيد انگيزه اش غيرخودخواهانه و بسيار با ارزش باشد.
پرسيدم:«خُب به کجا مي خواهي برسي؟»
با ترديد جواب داد:«راستش دقيقاً نمي دانم.هنوز به اين موضوع فکر نکرده ام.فقط مي دانم که مي خواهم به جايي غير از جايي که الان هستم برسم.»پرسيدم:«چه کاري را به بهترين شکل مي تواني انجام بدهي؟نقاط قوت تو چيست؟»
جواب داد:«نمي دانم،به اين موضوع هم هنوز فکرنکرده ام.»
با اصرار پرسيدم:«ولي اگر قدرت انتخاب داشتي مي خواستي چه کار کني؟واقعاً مي خواهي چه کار کني؟»
به طور مبهمي جواب داد:«نمي دانم،واقعاً نمي دانم چه کار دوست دارم بکنم.هرگز به اين موضوع فکرنکرده ام.حدس مي زنم بايد جواب اين سؤال را هم پيدا کنم.»
گفتم:«خُب،ببين تو مي خواهي از جايي که هستي به جاي ديگري بروي ولي نمي داني کجا مي خواهي بروي.نمي داني چه کار مي تواني بکني يا چه کار دوست داري بکني.قبل ازاينکه بخواهي به جايي برسي بايد افکارت را منظم کني.»
عامل شکست بسياري از افراد همين است.آنها هيچ وقت به جايي نمي رسند چون فقط ايده ي مبهمي از جايي که مي خواهند بروند و کاري که مي خواهند بکنند دارند.وقتي هدفي در کار نباشد نتيجه اي هم در کار نخواهد بود.
ما تحليل کاملي از وضعيت اين جوان به عمل آورديم،قابليت هاي او را سنجيديم و فهميديم که او نقاط قوتي در شخصيتش دارد که هنوز به آنها پي نبرده است.اما لازم بود که نيروي محرکه اي به کار ببريم که او را به جلو براند؛بنابراين به او روش هاي رسيدن به ايمان حقيقي را آموزش داديم.در حال حاضر او در مسير رسيدن به موفقيت است.حالا مي داند به کجا مي خواهد برسد و چطور مي تواند به آنجا برسد.او مي داند بهترين نتيجه چيست و انتظار دارد آن را به دست آورد و به دست هم مي آورد چون هيچ چيز نمي تواند مانع او شود.
ازسردبير برجسته ي يکي از روزنامه ها پرسيدم:«چطور توانستي به سردبيري اين روزنامه ي مهم برسي؟»
به سادگي جواب داد:«مي خواستم که سردبير بشوم.»
پرسيدم:«همه اش همين؟خواستي که سردبير بشوي و حالا سردبير هستي؟»
جواب داد:«خُب شايد همه اش همين نبوده اما قسمت زيادي از موفقيت من به آن بستگي دارد.اعتقاد دارم اگر بخواهي کسي بشوي بايد دقيقاً تصميم بگيري که به کجا مي خواهي برسي و چه چيزي را به دست آوري.بايد مطمئن شوي که هدفت درست است بعد آن را در ذهنت تصوير کني و هميشه آن را پيش چشم داشته باشي.سخت کار کني و به هدفت ايمان داشته باشي،آن وقت اين فکر چنان قوي مي شود که موفقيت تو را تضمين خواهد کرد.»گفت:«به احتمال زياد همه ي ما به همان چيزي که ذهنمان تصوير مي کند تبديل خواهيم شد،البته به شرط آنکه اين تصوير ذهني را محکم حفظ کنيم و هدف ما منطقي و درست باشد.»
سردبير روزنامه پس از گفتن اين حرف ها از کيف بغلي اش کارتي را که کاملاً فرسوده شده بود بيرون آورد و گفت:«من اين جمله را هر روز تکرار مي کنم به طوري که ملکه ي ذهن من شده است.»
من آن جمله را نوشتم و حالا آن را دراختيار شما مي گذارم:«انساني که اعتماد به نفس دارد،مثبت انديش است خوش بين است،و کارش را با اطمينان از موفقيت انجام مي دهد امکان موفقيتش را چند برابرمي کند.او نيرو هاي خلاق جهان را به سمت خود جذب مي کند.»
اين يک واقعيت است که وقتي کسي اتکابه نفس داشته و خوش بين باشدحتماًامکان موفقيت خود را چند برابر مي کند و براي رسيدن به هدفش نيرو هايي را به خدمت مي گيرد.بنابراين هميشه انتظاربهترين نتايج را داشته باشيد.هرگز به نتايج منفي فکرنکنيد.افکارمنفي را ازذهن خود خارج کنيد.هر گز فکرنکنيد که بدترين حالت ممکن است بيفتد.از فکرکردن به نتايج منفي خودداري کنيد چون هرچيزي را به ذهنتان راه دهيد در آنجا رشد خواهد کرد.بنابراين فقط و فقط بهترين افکار را به ذهن خود راه دهيد.اين افکار را پرورش دهيد،بر آنها تمرکزکنيد،آنها را تأييد کنيد،آنها را مجسم کنيد،درباره ي آنها دعا کنيد وآنها را با ايمان احاطه کنيد.بگذاريد اين افکار دلي مشغولي شما بشوند.انتظار بهترين نتيجه را داشته باشيد تا ذهني خلاق که قدرت خداوند آن را هدايت مي کند بهترين نتيجه را عايد شما کند.
شايد حالا که اين کتاب را مي خوانيد درشرايطي باشيد که فکرکنيد در بدترين شرايط ممکن قرار داريد و بگوييد که فکر کردن،هرچقدرهم که زياد باشد،نمي تواند برموفقيت شما تأثيري بگذارد.پاسخ اين اعتراض اين است که اوضاع آن طور که شما فکر مي کنيد نيست حتي اگر در بدترين شرايط قرار گرفته باشيد،بهترين نتيجه به طور بالقوه در درون خود شماست فقط بايد آن را پيدا کنيد،آزادش کنيد و با آن بالا برويد.بدون ترديد اين امر نيازمند شهامت و قدرت شخصيت است اما لازمه ي اصلي آن ايمان است.ايمان را درخود پرورش بدهيد تا به شهامت و قدرت مورد نياز دست پيداکنيد.
خانمي دراثرناملايمات زندگي مجبور به کار فروشندگي شده بود.براي اين کار هيچ آموزشي هم نديده بود.بايد جاروبرقي اي که مي فروخت خانه به خانه مي برد و طرزکارش را نشان مي داد،نسبت به خودش و کارش نگرش منفي پيدا کرده بود.او فکر نمي کرد که بتواند دراين کار موفق شود.او مي دانست که شکست خواهد خورد.از نزديک شدن به خانه ي مردم مي ترسيد حتي خانه ي کساني که با شرکت تماس گرفته بودند و مي خواستند کسي طرز کارآن جارو برقي را به آنها نشان بدهد.اعتقاد داشت که نمي تواند چيزي که نمي تواند چيزي بفروشد.درنتيجه در تعداد زيادي از گفت گو هايش با مشتريان احتمالي،موفق به فروش کالا يش نمي شد.
يک روز برحسب اتفاق به خانه ي خانمي سرزد که بيش ازحد معمول به او توجه نشان مي داد.خانم فروشنده پيش اين مشتري سفره ي دلش را باز کرد و به شکست و ناتواني اش اعتراف کرد.آن خانم با حوصله ي زياد به حرف هاي او گوش داد و بعد با لحن آرامي مي گفت:«اگرانتظارشکست را داشته باشي شکست مي خوري،اما اگرانتظار داشته باشي که موفق شوي شک ندارم که موفق خواهي شد.»بعد اضافه کرد:«فرمولي به تو مي دهم که مطمئن هستم کمکت خواهد کرد.طرز فکرتو را ازنو شکل مي دهد،به تو اعتماد به نفس تازه اي مي بخشد وکمک مي کند به هدفي که داري برسي.اين فرمول را قبل از اينکه براي فروش جاروبرقي به خانه اي سر بزني با خودت تکرار کن.به آن ايمان داشته باش و بعد با کمال تعجب ببين که برايت چه کار مي کند.اين فرمول من است:«اگر خدا با تو باشد چه کسي مي تواند در مقابلت بياستند؟»اما بهتراست اين فرمول را مال خودت کني و بگويي:«اگرخدا با من باشد مي دانم که با کمک او مي توانم کالا هايم را بفروشم.»خدا مي داند که براي بچه هاي کوچکت و خودت نيازبه امنيت و حمايت داري .اگر ازروشي که به تو پيشنهاد کردم استفاده کني به تو داده خواهد شد که به آنچه مي خواهي برسي.»
اين خانم فروشنده ياد گرفت که ازاين فرمول استفاده کند.به سراغ هر خانه اي که مي رفت انتظار داشت چيزي بفروشد،نتايج مثبت را هم بر زبان مي آورد وهم درذهن مجسم مي کرد او ديگر کاري به نتايج منفي نداشت همچنان که خانم فروشنده اين اصل را به کار مي برد به زودي شهامت و ايمان به دست آورد و از اعتماد به نفس بالاتري نسبت به توانايي هاي برخوردار شد.حالا او مي گويد:«خدا به من کمک مي کند اجناسم را بفروشم.»و چه کسي هست که بتواند خلاف اين گفته را ثابت کند؟
اين اصل کاملاًمشخص و اصيل است و مي گويد ذهن ما همان چيزي را دريافت مي کند که درانتظار آن باشد.شايد درستي اين اصل از آنجا ناشي مي شود که هر چه انتظارش را داريم،در حقيقت همان چيزي است که مي خواهيم.تا چيزي را آنقدر نخواهيد که بتواند فضايي از عوامل مثبت در اطراف آن به وجود آوريد به احتمال زياد از دست شما فرارخواهد کرد.رمز کاردر اين است که آن چيزرا از ته دل بخواهيد به عبارت ديگر اگر با تمام وجود در پي آرزوي قلبي تان باشيد،جست و جوي شما بيهوده نخواهد بود.اجازه بدهيد اين چهار کلمه را به عنوان فرمول بندي يک قانون بزرگ به شما ارائه بدهم:«قدرت ايمان معجزه مي کند.»اين چهار کلمه سرشار از نيروي خلاق هستند.آنها را در ضميرخودآگاه نگاه داريد.پس از آن بگذاريد در ضمير ناخودآگاهتان رسوخ کنند آنها به شما کمک مي کنند تا بر هرمشکلي غلبه کنيد. آنها را در افکارتان جاي دهيد و بارها و بارها بر زبان آوريد.آنقدر تکرار کنيد تا ذهنتان آنها را بپذيرد و به آنها اعتقاد پيدا کنيد-قدرت ايمان معجزه مي کند.
نسبت به مؤثر بودن اين فکر هيچ ترديدي ندارم زيرا بارها و بارها تأثير آن را ديده ام و به همين خاطر با شور و شوق بي اندازه اي در مورد قدرت ايمان صحبت مي کنم.
اگر چيزي بخواهيد چگونه براي به دست آوردن آن اقدام مي کنيد؟در وهله ي اول از خودتان بپرسيد:«بايد آن را بخواهم؟»اين سؤال را بسيار صادقانه در دعا از خداوند بپرسيد و مطمئن شويد آيا بايد آن را بخواهيد و به دست آوريد يا نه.اگربتوانيد پاسخ مثبت به اين سؤال بدهيد آنگاه از خدا آن را بخواهيد و هنگام درخواست از خداوند کمرو نباشيد.اگر خداوند که بصيرتي بسيار بيشتر از شما دارد تصميم بگيرد که نبايد آن را داشته باشيد،جاي نگراني نيست چون آن را هرگز به شما نخواهد داد.اما اگر خواسته ي بر حقي است آن را از خدا بخواهيد و وقتي ازاو چيزي مي خواهيد به دلتان شک راه ندهيد.دقيق باشيد.
ماجرايي را که يکي از دوستانم برايم تعريف کرد باعث شد که هرگز به اعتبار اين قانون شک نکنم.اين دوست من آقايي تنومند،برون گرا،اجتماعي،دوست داشتني و يک مذهبي واقعي است.درشهري که زندگي مي کند او را به نام آقاي شهر مي شناسند.او رئيس کارخانه است که چهل هزار نفر در آن کار مي کنند.
روي ميز کارش ازنوشته هاي مذهبي پراست او حتي بعضي از خطابه ها و جزوات مرا هم روي ميزش دارد در کارخانه اش که يکي از بزرگ ترين کارخانه هاي است يخچال توليد مي کند.
او يکي از آن افراد استوار وپراحساسي است که قابليت ايمان داشتن را دارند.او اعتقاد دارد که خداوند دردفتر کارش با اوست.
دوستم گفت:«براي مردم درباره ي ايمان بزرگ و قوي موعظه کن نه ايمان کوچک و آبکي شده.نگران نباش که ايمان موضوعي علمي نيست.من دانشمندم و هر روز در کارم از علم استفاده مي کنم و از کتاب مقدس هم هر روز استفاده مي کنم کتاب مقدس اثر مي کند.اگر ايمان داشته باشيد تمام چيزهايي که در کتاب مقدس است تأثير مي گذارد.»
وقتي دوستم مديرعامل اين کارخانه شد در تمام شهر پيچيده بود:«حالا که آقاي فلاني مديرعامل شده بايد کتاب مقدس را با خودمان سرکار ببريم.»دوستم چند روز بعد چند نفرازکساني که اين حرف را گفته بودند به دفترش احضار کرد.او با هرکس به زبان خودش حرف مي زند.به آنها گفت:شنيدم که شما آقايون دور شهرمي گرديد و جار مي زنيد حالا که من مدير عامل شدم بايد با کتاب مقدس سر کار بيابيد.»
آنها با شرمندگي جواب داند:«نه نه.ما اصلاًچنين منظوري نداشتيم.»
دوستم گفت:«خُب،مي دانيد اين فکر بدي نيست.ولي نمي خواهم که کتاب مقدس را زيربغل بزنيد و سر کار بياييد.کتاب مقدس را در ذهن و قلبتان بگذاريد و سر کار بياوريد.اگربا نيت خير و ايمان در ذهن و قلبتان سر کار بياييد،باورکنيد که مي توانيم با هم کار کنيم.»
به من گفت:بايد ايماني ازنوع دقيق داشت.ايماني که مي تواند يک کوه مشخص را جابه جا کند.»
ناگهان به طرف من برگشت و پرسيد:آيا تا حالا شده که انگشت پا اذيتت کند.؟»
از اين سؤال يکه خوردم ولي قبل از اينکه جوابي بدهم خودش گفت:«يکي از انگشت هاي پايم خيلي مرا اذيت مي کرد.به تمام دکترهاي که در اين شهر هستند مراجعه کردم.اين دکترها در کارشان خبره هستند.آنها گفتند که درآن انگشت ايرادي نمي بينند.اما اشتباه مي کردند چون خيلي درد مي کرد.پس به کتابخانه رفتم و کتابي در مورد آناتومي بدن امانت گرفتم و قسمت مربوط به انگشتان پا را به دقت مطالعه کردم.انگشت پا ساختماني بسيار ساده دارد.چيزي نيست به غير از يکي دو تا عضله،رباط و يک ساختار استخواني.اين طور به نظر مي رسيد که هرکس کمترين اطلاعاتي درباره ي انگشتان پا داشته باشد بايد بتواند انگشت مرا خوب کند.ولي چنين کسي پيدا نشد وانگشتم دائماً درد مي کرد.عاقبت يک روز نشستم و به آن انگشت نگاه کردم .بعد گفتم:«خداوندا اين انگشت مستقيماً به کارخانه خودت برمي گردانم.تواين انگشت را درست کرده اي.من در کارخانه ام يخچال مي سازم و تمام چيز هاي لازم را در مورد يخچال مي دانم.وقتي ما يخچالي را مي فروشيم آن را ضمانت مي کنيم اگر يخچالي که فروخته ايم خوب کار نکند و نمايندگي هاي ما هم نتوانند آن را درست کنند مشتري آن رابه کارخانه بر مي گرداند و خودمان درستش مي کنيم چون راهش را بلد هستيم.»بعد گفتم:«خداوندا تو خودت اين انگشت را درست کرده اي.تو آن را ساخته اي و نمايندگي هاي تو،همان دکترها،انگار بلد نيستند آن را درست کنند.اگر زحمتي نباشد مي خواهم آن را هرچه زودتر براي من درست کني چون خيلي دارد مرا اذيت مي کند.»
پرسيدم:«حالا آن انگشتت چطور است؟»
جواب داد:«عالي است.»
شايد اين داستان احمقانه به نظر بيايد.آن را برايم تعريف مي کرد خنديدم در عين حال گريه هم کردم.چون وقتي که داشت اين مورد از تأثيردعاي دقيق و مشخص را برايم تعريف مي کرد حالت عجيبي درصورت آن مرد ديدم.
به طوردقيق و مشخص دعا کنيد از خدا هرچيزخوبي که مي خواهيد تقاضا کنيد اما مثل يک بچه کوچک باشيد و شک نکنيد.شک جريان قدرت را مسدود مي کند.ايمان آن را مي گشايد.اگربگذاريم قدرت خداوند از طريق ذهن ما جريان پيدا کند،خداوند متعال ما را قادربه هرکاري خواهد ساخت.
پس اين کلمات را دائماً دردهانتان بگردانيد.آنها را آنقدرتکرارکنيد که عميقاً در ذهن شما خانه کند تا دردلتان بنشيند،تا جوهر شما را تسخير کند:«...اگر به خداوند ايمان داشته باشيد،مي توانيد به اين کوه زيتون بگوييد برخيزد و در دريا بيفتد؛و فرمانتان را بي چون و چرا اطاعت خواهد کرد،فقط کافي است ايمان داشته باشيد و دلتان را به شک راه ندهيد،اگرايمان داشته باشيد،هرچه در دعا بخواهيد خدا به شما خواهد داد.»
اين اصول را چند ماه پيش به يکي از دوستان قديمي ام پيشنهاد کردم.او مردي است که دائماً درانتظار بدترين اتفاقات است.تا زماني که با هم گفت وگو کرديم هرگز نشنيده بودم چيزي غير از اين بگويد که هيچ کاري درست از آب در نخواهد آمد.او با اين نگرش منفي با هر برنامه يا مشکلي برخورد مي کرد.او شديداًنسبت به اصولي که در اين فصل مطرح شد بي اعتماد بود و پيشنهاد کرد براي اثبات اينکه من در نتيجه گيري هايم اشتباه کرده ام دست به آزمايشي بزند.او مرد صادقي است.اين اصول را در ارتباط با بعضي مسائل،خالصانه به کار برد و نتايج کار را بر روي کارتي ثبت کرد و به آنها امتياز داد.اين کار را به مدت شش ماه ادامه داد.در پايان اين مدت داوطلبانه به من اطلاع داد که هشتاد و پنج درصد ازآن مسائل به طور رضايت بخشي حل شده اند.
گفت:«حالا ديگرمتقاعد شده ام.اگر چه باور نداشتم چنين چيزي ممکن باشد اما اين به راستي يک واقعيت است اگر شما انتظار بهترين نتايج را داشته باشيد نيروي عجيبي پيدا مي کنيد تا شرايطي را به وجود آوريد که نتايج دلخواه تان را حاصل کنند.ازحالا به بعد نگرش ذهني ام را تغيرمي دهم ديگر درانتظار بدترين نتايج نيستم بلکه انتظار بهترين ها را مي کشم.آزمايش من نشان داد که اين تنها يک نظريه نيست بلکه راهي علمي براي مواجه شدن با موقعيت هاي زندگي است.»
بد نيست اضافه کنم که مي توان با تمرين حتي به درصد بالاتري از موفقيت نيز دست پيدا کرد.البته تمرين در هنرخوب انتظار کشيدن درست به اندازه ي تمرين کردن با يک وسيله ي ورزشي ضروري است.هيچ کس نمي تواند در مهارتي به درجه ي استادي برسد مگراينکه به طور فشرده،دائم و هوشمندانه تمرين کند.همچنين بايد توجه کرد که دوست من در ابتدا با شک و ترديد اين آزمايش را انجام داد اما اگربا ايمان و اعتقاد اين کار را انجام داده بود قطعاً به نتايج بسياربهتري مي رسيد.
پيشنهاد مي کنم همين طورکه هر روز با مشکلات زندگي مواجه مي شديد جمله ي زير را برزبان بياوريد:«اعتقاد دارم که خداوند به من قدرتي عطا مي کند که چيزي را واقعاً مي خواهم به دست بياورم.»
هرگز اسمي از نتايج منفي نبريد.هرگز به آن فکرنکنيد.آنها را از ضمير خودآگاه تان خارج کنيد.حداقل روزي ده مرتبه بگوييد:<من انتظار بهترين نتايج را دارم و با کمک خداوند به بهترين نتايج دست پيدا مي کنم.>
بدين ترتيب افکار شما به سمت بهترين نتايج معطوف مي شوند و چنان شکل مي گيرند که اهدافتان تحقق پيدا کنند.اين تمرين تمام قدرت هاي شما را گرد مي آورد تا بر روي به دست آوردن بهترين نتايج تمرکز کنيد.اين تمرين بهترين نتايج را براي شما به ارمغان مي آورد.
منبع:کتاب مثبت انديشي
/خ
پدري که ازکارهاي پسر سي ساله اش گيج شده بود از من پرسيد:«چرا پسرم در هرکاري که شروع مي کند شکست مي خورد؟»
فهميدن علت شکست آن مرد جوان واقعاً دشوار بود چون او ظاهراً همه چيز داشت.خانواده ي خوبي داشت و مدرک تحصيلي و موقعيت هاي شغلي اش خيلي بالاترازحد متوسط بود.با اين وجود متأسفانه استعداد عجيبي براي شکست خوردن داشت.به هرکاري که دست مي زد خراب از کار درمي آمد با اينکه خيلي تلاش مي کرد اما موفق نمي شد.خودش خيلي زود راه حل مشکلش را پيدا کرد.راه حلي که درعين سادگي بسيار مؤثر بود.پس از به کار بستن رازي که تازه پيدا کرده بود،عادت شکست خوردن را ترک کرد و مهارتي در موفق شدن به دست آورد شخصيتش متمرکز شد و قدرت هايش با هم ترکيب شدند.
اخيراً او را در ضيافت نهاري ديدم و نتوانستم اين مرد فعال را تحسين نکنم.گفتم:«تو مرا شگفت زده کرده اي.چند سال قبل در هرکاري شکست مي خوردي و حالا فکربکري را به تجارت پرسودي بدل کرده اي و در اجتماع خودت راهنماي ديگران هستي.لطفاً برايم توضيح بده چطور توانستي چنين تحولي در خودت به وجود آوري.»
جواب داد:«واقعاً ساده اتفاق افتاد.فقط جادوي باورکردن را ياد گرفتم.فهميدم که اگر انتظار بدترين چيزرا داشته باشي همان را به دست مي آوري و اگر انتظاربهترين چيز را داشته باشي به همان مي رسي.تمام ماجرا با به کار بستن عملي يک آيه شروع شد.»
-و آن آيه چه بود؟
-اگر ايمان داشته باشي همه چيز برايت امکان خواهد داشت.او توضيح داد:«من درخانواده اي مذهبي بزرگ شدم و اين آيه را بارها و بارها شنيده بودم ولي هيچ وقت تأثيري روي من نگذاشته بود.روزي در شنيدم که در جريان سخنراني تان روي اين جمله خيلي تأکيد کرديد.در يک لحظه به دلم افتاد کليد گمشده ي من اين است که ذهنم را براي باورداشتن،مثبت انديشي و ايمان به خداوند يا خودم تربيت نکرده ام.پيشنهاد شما را دنبال کردم و خودم را در دستان خداوند قرار دادم و روش هاي شما را براي رسيدن به ايمان تمرين کردم خودم را تربيت کردم که درباره ي همه چيز مثبت فکرکنم.همراه با آن سعي کردم درست زندگي کنم.»لبخندي زد و ادامه داد:«من و خداوند با هم شراکتي را شروع کرديم.وقتي اين روش را درپيش گرفتم تقريباً به سرعت همه چيز براي من عوض شد.عادت کردم انتظاربهترين ها را داشته باشم و به بدترين ها فکرنکنم و به اين ترتيب زندگي من عوض شد.»او داستان جذابش را با اين سؤال به پايان برد:«فکر مي کنم اين هم نوعي معجزه است،مگر نه؟»
اما اصلاً چيزمعجزه آسايي در اين ماجرا وجود نداشت.درواقع او ياد گرفته بود ازيکي از مؤثرترين قوانين اين دنيا استفاده کند،قانوني که در روان شناسي و هم درمذهب شناخته شده است.اين قانون چنين مي گويد:عادات ذهني خود را از ناباوري به باور تغييردهيد ياد بگيريد که انتظار داشته باشيد و شک نکنيد.با اين کار هرچيزي را به عالم امکان مي آوريد.
معناي اين قانون چنين نيست که با ايمان داشتن هرچيزي را که مي خواهيد يا فکرمي کنيد حتماً به دست مي آوريد.شايد آن چيزي که مي خواهيد به صلاح شما نباشد.وقتي به خدا اعتماد مي کنيد او شما را چنان راهنمايي مي کند که چيزهايي را که نخواهيد که براي شما خوب نيستند يا با مشيت او منافات دارند.اما اين قانون مي گويد وقتي ياد گرفتيد ايمان داشته باشيد چيزي که قبل از اين براي شما غيرممکن به نظر مي رسيد در حوزه ي امکان قرار مي گيرد.درنهايت،هرکاربزرگي براي شما به شکل يک امکان در مي آيد.
ويليام جيمزروانشناس معروف گفته است:«باور شما درابتداي يک کار نامشخص همان چيزي است که نتيجه ي موفق تلاش شما را تضمين مي کند.»بسياراهميت دارد که ياد بگيريم ايمان داشته باشيم.عامل اصلي در موفقيت هر کاري همين نکته است.وقتي انتظار بهترين نتيجه را داريد در ذهنتان نيروي مغناطيسي آزاد مي کنيد که برطبق قانون ربايش بهترين نتيجه را به سوي شما جذب مي کند .اما اگر درانتظار بدترين نتيجه باشيد در ذهن خود نيروي رانش آزاد مي کنيد که بهترين نتيجه را از شما دور مي کند.نکته ي شگفت انگيزاين است که وقتي دائماً انتظار بهترين نتيجه را داريد ،نيروهايي را به کار مي اندازيد که بهترين نتيجه را براي شما به ارمغان مي آورند.
هيوفالرتون که در قديم ورزشي نويس معروفي بود مثال جالبي ازاين موضوع را ارائه کرد.او نويسنده ي مورد علاقه ي من در زمينه ي داستان هاي ورزشي بود.يکي از داستان هاي او را که هرگز فراموش نمي کنم به جاش
اوريلي مربوط مي شود.اوريلي زماني مدير باشگاه سان آنتونيو بود که درليگ تگزاس مسابقه مي داد.او بازيکنان بزرگي را درفهرست تيمش داشت که هفت نفراز آنان بيش از سيصد ضربه ي موفق به ثمر رسانده بودند و همه فکر مي کردند تيم او به راحتي قهرمان ليگ مي شود.اما باشگاه او دچار پس رفت شد و از بيست بازي اول درهفده بازي شکست خورد.بازيکنان نمي توانستند به توپ ضربه بزنند و هر يک از آنها ديگري را متهم مي کرد که آدم نحس تيم است.
در بازي مقابل تيم دالاس که در آن سال نسبتاً تيم ضعيفي بود تنها يکي از بازيکنان سان آنتونيو توانست به توپ ضربه بزند و آن بازيکن هم در کمال تعجب توپ پرتاب کن بود.تيم اوريلي آن روز شکست سختي خورد.بازيکنان بعد از آن بازي درباشگاه زانوي غم به بغل گرفته بودند.جاش اوريلي مي دانست که مجموعه اي از ستاره ها را دور هم جمع کرده و تشخيص داد که مشکل آنها فقط اين است که اشتباه فکرمي کنند.آنها انتظار داشتند شکست بخورند.به پيروزي فکر نمي کردند شيوه ي فکرآنها شيوه ي انتظارنبود،شيوه ي شک وترديد بود.اين فرايند فکري منفي مانع پيروزي آنها مي شد،عضلات آنها را خشک مي کرد،زمان بندي آنها را به هم مي زد و مانع از جريان يافتن قدرت دردرون تيم مي شد.
برحسب اتفاق،در آن زمان کشيشي به نام شلاتر درآن منطقه بسيار پرطرفدار بود.او ادعا مي کرد که با استفاده از نيروي ايمان شفا مي دهد و ظاهراً نتايج حيرت آوري هم به دست آورده بود.جماعت زيادي جمع مي شدند تا به موعظه هاي او گوش بدهند و تقريباً در آن ناحيه همه به او اعتقاد داشتند.شايد اين عامل که مردم به قدرت شلاتر ايمان داشتند او را قادر مي ساخت که به نتايجي دست پيدا کند.
اوريلي از هربازيکن خواست که دو تا از بهترين چوب هاي بيسبالش را به او قرض بدهد.بعد از اعضاي تيم خواست که تا برمي گردد در باشگاه منتظرش باشند.او چوب ها را در يک چرخ دستي گذاشت و از باشگاه خارج شد.يک ساعت بعد به باشگاه برگشت،با شادي به طرف بازيکنان رفت و به آنها گفت شلاتر چوب هاي آنها را تبرک کرده و آن چوب ها از قدرتي برخوردار شده اند که هيچ کس نمي تواند برآن غلبه کند.بازيکنان از شنيدن اين خبر شگفت زده و خوشحال شدند.
روز بعد تيم دالاس را شکست دادند.آنها سي وهفت ضربه ي گوش زمين به دست آوردند و بيست امتياز کسب کردند.آنها تمام حريفانشان را شکست دادند و به مقام قهرماني رسيدند.هيوفولرتن مي گفت که تا سال ها بازيکن بيسبال حاضر بودند براي يک چوب شلاترمبلغ بسيار زيادي بپردازند.
صرف نظر ازقدرت شخصي شلاتر اين حقيقت به قوت خود باقي است که در ذهن آن بازيکن بيسبال چيز خارق العاده اي اتفاق افتاده بود و طزر فکرشان عوض شده بود.آنها درانتظار پيروزي بودند و به بدترين نتيجه فکر نمي کردند.آنها مشتاق ضربه زدن،امتيازگرفتن و پيروز شدن بودند و به همه ي آنها رسيدند.شک ندارم که چوب بيسبال آنها با بقيه چوب ها هيچ فرقي نداشت،ازاين بابت کاملاً اطمينان دارم،اما مسلماً درذهن کساني که از آن چوب ها استفاده مي کردند تغييري به وجود آمده بود:حالا آنها مي دانستند که مي توانند به توپ ضربه بزنند.حالا آنها مي دانستند که مي توانند امتيازکسب کنند.حالا آنها مي دانستند که مي توانند برنده بشوند.شيوه ي فکرجديدي ذهن آن مردها را عوض کرد به طوري که قدرت خلاق ايمان مي توانست به کار بيفتد.
شايد شما هم در بازي زندگي نتايج خوبي به دست نياورده ايد.شايد شما ايستاده ايد که به توپ ضربه بزنيد و نمي توانيد ضربه ي موفقي داشته باشيد.دوباره و دوباره به توپ ضربه مي زنيد اما معدل ضربات موفق شما به طور اسفباري پايين است.اجازه بدهيد به شما پيشنهادي بکنم.ضمانت مي کنم که اين پيشنهاد کارساز باشد.اطمينان من براساس اين واقعيت است که هزاران نفر آن را به کاربسته اند و نتايج بسيارخوبي به دست آورده اند.اگر اين روش را براي يک بارواقعاً آزمايش کنيد اوضاع شما خيلي بهترخواهد شد.
شايد آدم شکاکي که هرگز اصل تأثيرافکار درست را نياموخته است به ادعاي من که مي گويم وقتي اين روش به کار گرفته شود نتايج حيرت انگيزي به بار مي آورد شک کند.
وقتي انتظار بهترين نتيجه را داشته باشيد اوضاع بهتر مي شود به اين دليل که وقتي از خودناباوري رها شديد مي توانيد تمام وجود خود را صرف کارتان کنيد و هيچ چيزنمي تواند در سر راه کسي قرار بگيرد که با تمام وجود روي مسئله اي تمرکز شده است.وقتي به شکل يک وجود منسجم و هماهنگ با يک مشکل برخورد مي کنيد،آن مشکل که خودش نماد جدايي است احتمالاً از بين مي رود.
وقتي تمام نيروهاي بدني،عاطفي،و معنوي شما در يک جا متمرکز مي شوند نيروي حاصل ازانسجام آنها اگر درست به کار گرفته شود،مقاومت ناپذير خواهد بود.
انتظار بهترين نتيجه را داشتن به اين معناست که با دل و جان به کاري که در نظر گرفته ايد بپردازيد.دليل شکست افراد در زندگي،ناتواني آنها نيست بلکه به خاطر اين است به طور همه جانبه به دنبال هدفشان نيستند.آنها با تمام وجود در انتظارموفقيت نيستند.کسي که با تمام وجود آرزومند رسيدن به نتايج مطلوب نيست هرگز به آن نتايج دست پيدا نمي کند.
رمزرسيدن به چيزي که از ته دل آن را مي خواهيد اين است که تمام نيروهاي خود را آزاد کنيد به زبان ديگر هرکاري که مي کنيد بايد با تمام وجود به آن بپردازيد.تمام ذرات وجودتان را در آن کار بگذاريد از هيچ چيز دريغ نکنيد.زندگي نمي تواند نسبت به کسي که همه چيزش را به آن مي دهد بي تفاوت باشد.اما متأسفانه بيشتر افراد اين کار را نمي کنند.درواقع تنها افراد انگشت شماري هستند که چنين مي کنند و اين علت تأسف بار شکست آنهاست.اگر نگوييم اين مسئله صد درصد علت شکست ماست .اما مسلماً باعث مي شود که فقط به نيمي از آنچه مي خواهيم برسيم.
يک مربي ورزشي مشهور کانادايي،ايس پرسيواي مي گويد که بيشتر افراد چه ورزشکار و چه غير ورزشکار محتاط هستند.يعني هميشه چيزي را نگه مي دارند.آنها با صد درصد وجودشان وارد رقابت نمي شوند.به همين دليل هرگز به بالاترين حد تواناييشان نمي رسند.
ردباربر گزارشگر معروف ورزش بيسبال به من گفت که او ورزشکاران بسيار کمي را مي شناسد که تمام وجود خود را در ورزش گذاشته باشند.شما اين طور نباشيد با تمام وجود تلاش کنيد.مطمئن باشيد که دراين صورت زندگي چيزي را از شما دريغ نخواهد کرد.
بندباز معروفي داشت به شاگردانش آموزش مي داد که چطور بر روي طناب بلند بند بازي برنامه اجرا کند.عاقبت پس از اينکه توضيحات و راهنمايي هاي کاملي را در زمينه ي اين مهارت به شاگردانش داد از آنها خواست که قابليتشان را به او نشان بدهند.
يکي ازشاگردان به طناب لرزان بالاي سرش نگاه کرد و ناگهان ترس وجودش را فرا گرفت.کاملاً خشکش زد چون درذهنش تصوير وحشتناک سقوط بر روي زمين را مي ديد.چنان به شدت ترسيده بود که نمي توانست قدم از قدم بردارد.نفس نفس زنان گفت:«نمي توانم!نمي توانم اين کار بکنم!»
مربي دستش را دور شانه ي آن پسر انداخت و گفت:«پسرم تو مي تواني.من به تو مي گويم چطور اين کار را انجام بدهي.بعد جمله اي به او گفت که فوق العاده ارزشمند است.اين يکي از عاقلانه ترين جملاتي است که در تمام عمرم شنيده ام.او گفت:«قلبت را به آن طرف طناب بفرست تا بدنت دنبال آن برود.»
از روي اين جمله بنويسيد.آن را روي يک کارت بنويسيد و درجيبتان بگذاريد.آن را زيرشيشه ي ميز تحريرتان بگذاريد.آن را روي ديوار بچسبانيد.آن را روي آينه بگذاريد.و بهترازهمه ي اينها اين است که آن را در ذهنتان حک کنيد.اين جمله سرشار از قدرت است.
قلب نماد فعاليت خلاق است.درقلبتان شوق رسيدن به جايي که مي خواهيد باشيد را به وجود آوريد.چنان آن را دراعماق ضمير ناخودآگاهتان حک کنيد که هرگز پاسخ منفي نپذيريد،سپس تمام وجود شما به دنبال قلبتان به راه خواهد افتاد.«قلبت را به آن طرف طناب بفرست»يعني ايمانت رابالاتر از مشکلت قراربده،آن را در بالاي هرمانعي بگذار،تصويرسازيت را بالاتر از موانع سرراهت قرار بده.به عبارت ديگر جوهرمعنوي وجودت را در بالاي آن طناب قرار بده تا جسم خاکي ات آن را دنبال کند و به موفقيت برسد.انتظار بهترين نتيجه را داشته باشيد،نه بدترين نتيجه را،و مطمئن باشيد که به خواسته ي قلبيتان مي رسيد.اين چيزي است که درعمق وجود شما قرار دارد،چه خوب باشد و چه بد،قوي يا ضعيف،بدانيد که عاقبت به سمت شما مي آيد.امرسون گفته است:«مراقب چيزي که مي خواهيد باشيد زيرا به آن مي رسيد.»
ماجراي زن جواني که چند سال پيش با او مصاحبه کردم ارزش عملي اين اصل را ثابت مي کند.او قرار گذاشته بود که ساعت دو بعدازظهر دردفترم مرا ملاقات کند.چون آن روز خيلي گرفتار بودم کمي از برنامه عقب افتادم و تقريباً پنج دقيقه ازساعت دو گذشته بود که به اتاق کنفرانس،يعني همان جايي که منتظرم بود،وارد شدم.کاملاً مشخص بود که ناراحت است چون داشت لب هايش را محکم روي هم فشار مي داد.
گفت:«حالا ساعت دو و پنج دقيقه است ما با هم سرساعت دو قرارداشتيم.هميشه افراد وقت شناس را تحسين مي کنم.»با لبخند جواب داد:«من هم همين طورهميشه به وقت شناس بودن اعتقاد داشته ام و اميدوارم مرا براي تأخيراجتناب ناپذيري که پيش آمد ببخشيد.»
اما او حوصله ي لبخند زدن را نداشت چون به سردي گفت:«من مشکل بسيار مهمي دارم که مي خواهم آن را با شما درميان بگذارم و راه حل اين مشکل را از شما مي خواهم.»بعد سرمن داد زد :«بگذاريد بي پرده بگويم مي خواهم ازدواج کنم.»
جواب دادم:«خوب،اين خواسته کاملاً طبيعي است و من مايلم که به شما کمک کنم.»
ادامه داد:«مي خواهم بدانم چرا نمي توانم ازدواج کنم هربار که خواستگاري برايم مي آيد مي دانم که ديگر درخانه ي ما را نمي زند و فرصت ديگري از دستم مي رود.من که هر روز جوان تر نمي شوم.شما يک کلينيک برطرف کردن مسائل شخصي را اداره مي کنيد و به بررسي مشکلات مردم مي پردازيد.دراين زمينه تجربه داريد و من مشکلم را پيش شما آورده ام.بگوييد چرا نمي توانم ازدواج کنم؟»
به دقت به او نگاه کردم آيا کسي است که مي توانم بي پرده با او صحبت کنم يا نه؛چون اگر مي خواست مشکلش به طورجدي حل شود بايد مسائل به خصوصي را با او در ميان مي گذاشتم.عاقبت نتيجه گرفتم که مي تواند داروي تلخي را که مي خواستم به او بدهم تحمل کند.بنابراين گفتم:«خُب،حالا بيا موقعيت تو را تحليل کنيم.شکي نيست که هوش و شخصيت خوبي داري و اگراجازه داشته باشم بايد بگويم که خانم جوان بسيار زيبايي هم هستي.»
تمام چيزهايي که گفتم حقيقت داشت.به هرشکلي که توانستم به او به خاطر خصوصيات خوبي که داشت تبريک گفتم اما بعد اضافه کردم:«فکر مي کنم متوجه مشکل تو شده ام.چون من پنج دقيقه دير به قرار ملاقاتمان رسيدم مرا سرزنش کردي.کاملاً نسبت به من بي گذشت بودي.آيا هيچ وقت فکر نکرده اي که اين شيوه ي برخورد نشان دهنده ي نقص بزرگي در شخصيت توست؟فکرمي کنم براي شريک زندگي تو خيلي سخت باشد که هميشه او را اين طور استنطاق کني.درواقع چنان سلطه اي بر شوهرت پيدا مي کني که حتي اگرازدواج هم مي کردي زندگي زناشويي شما موفق از آب درنمي آمد.عشق تحت سلطه نمي تواند زندگي کند.»
بعد گفتم:«تو لب هايت را خيلي محکم روي هم فشار مي دهي و اين نشان دهنده ي آن است که شيوه ي برخورد تحکم آميزي داري.بد نيست به تو بگويم که يک مرد معمولي دوست ندارد کسي به او تحکم کند.»بعد ادامه دادم:«فکر مي کنم اگرمي توانستي آن خطوط سخت را ازچهره ات پاک کني خانم جذابي مي شدي.بايد کمي لطافت،کمي مهرباني داشته باشي و بايد بگويم اين خطوط چهره خيلي سخت تر از آن هستند که نشانه ي مهرباني باشند.»بعد به دقت به لباسش نگاه کردم ديدم که خيلي گران قيمت است اما خيلي خوب به تنش ننشسته بود.بنابراين گفتم:«شايد اين کمي خارج ازروال صحبت معمول من باشد و اميدوارم ناراحت نشوي ولي شايد مي شد کاري کني که آن لباس بهتر به تنت بنشيند.»مي دانم اظهارنظرم ناشيانه و عجيب بود ولي او از حرفي که زدم خوشش آمد و با صداي بلند خنديد.
گفت:«مسلماً شما از شيوه ي بيان معمول استفاده نمي کنيد ولي من متوجه ي منظورتان شدم.»
بعد پيشنهاد کردم:«شايد بد نباشد که بدهي موهايت را کمي درست کنند.کمي موج دارد.علاوه برآن خوب است کمي هم عطر بزني البته به مقدار خيلي کم.اما مهم ترين چيزاين است که نگرش تازه اي پيدا کني تا خطوط چهره ات را عوض کند و به چهره ات آن کيفيت تعريف نشدني را بدهد که به آن شادي معنوي مي گويند.»
او ديگر طاقت نياورد و با صداي بلند گفت:«خوب راستش را بخواهيد من هرگز توقع نداشتم که چنين توصيه هايي را در بشنوم.»
با خودم خنديدم و گفتم:«نه،من هم تصور نمي کنم چنين انتظاري داشتي.ولي ما امروزه بايد تمام جوانب يک مشکل انساني را درنظر بگيريم.»
بعد براي او حرف هاي يکي از اساتيد قديمي ام را در دانشگاه اوهايوبه نام رالي واکر بازگو کردم که مي گفت:«خداوند يک سالن آرايش را اداره مي کند.»استاد در توضيح اين جمله مي گفت که بعضي از دانشجويان وقتي به دانشکده وارد مي شدند بسيارزيبا بودند اما وقتي سي سال بعد براي بازديد از مجموعه ي دانشگاه به آنجا برمي گشتند اثري از زيبايي آنها بود.زيبايي دلنشين جواني شان ناپديد شده بود.ازطرف ديگر دانشجويان ديگري به دانشکده وارد مي شدند که چهره اي بسيارمعمولي داشتند اما وقتي سي سال بعد به آنجا برمي گشتند بسيارزيبا شده بودند.او مي پرسيد:«چه چيز باعث تفاوت اين دو گروه شده بود؟گروه دوم اززيبايي يک زندگي معنوي و دروني برخوردار بودند که روي چهره شان نقش بسته بود.»او اضافه مي کرد:«خداوند يک سالن زيبايي را اداره مي کند.»
به هر حال اين خانم جوان چند دقيقه درباره ي حرف هايي که به او زدم فکرکرد و بعد گفت:«درحرف هاي شما حقيقت بزرگي نهفته است.به توصيه شما عمل خواهم کرد.»
در اينجا بود که شخصيت قوي او خودش را نشان داد،چون او به تمام توصيه هاي من عمل کرد.
چند سال گذشت و من اين خانم جوان را کاملاً فراموش کردم.سال ها بعد يک روز پس از ايراد سخنراني در شهر ديگري،خانمي بسيار مليح به همراه مردي جذاب و پسرکوچکي که حدود ده سال سن داشت به طرف من آمدند.آن خانم در حالي که لبخند مي زد پرسيد:«خوب فکرمي کنيد حالا چطور به تنم نشسته است؟»
من که گيج شده بودم پرسيدم:«فکر مي کنم چي کجا نشسته؟»
گفت:«لباسم.فکر مي کنيد درست به تنم نشسته؟»
من که هنوز گيج بودم جواب دادم:«بله.به نظرم همين طوره.ولي چرا اين سؤال را از من مي پرسيد؟»
پرسيد:«مرا نمي شناسيد؟»
جواب دادم:«من افراد زيادي را مي بينم.ولي راستش را بگويم،نه.فکر نمي کنم شما را قبلاً ديده باشم.»
بعد او گفت و گويي را که سال ها قبل با هم داشتيم و آن را برايتان شرح دادم به يادم آورد.
با صميمت و اشتياق گفت:«با شوهر و پسرکوچولوي من آشنا شويد.حرف هايي که به من زديد صد درصد درست بود.وقتي به شما مراجعه کردم سرخورده ترين و غمگين ترين انسان روي کره ي زمين بودم ولي به اصولي که به من پيشنهاد کرديد عمل کردم و آنها نتيجه دادند.»
بعد شوهرش شروع به صحبت کرد و گفت:«فکر نمي کنم در تمام دنيا همسري به شيريني و مهرباني مِري من پيدا بشود.»و بايد بگويم که براي آن موقعيت لباس مناسبي برتن داشت.مطمئناً به <سالن زيبايي خداوند>سري زده بود.
مِري نه تنها روحش را تلطيف کرده بود بلکه ازخصوصيتي که در وجودش داشت و به آن نيروي پيش برنده مي گوييم براي رسيدن به چيزي که مي خواست استفاده کرده بود.اين نيرو او را به جايي رسانده بود که مي خواست خودش را عوض کند تا بتواند به روياهايش واقعيت ببخشد.او از چنان شرايط روحي برخوردار شد که توانست خودش را شکل بدهد.روش هاي معنوي را به کار برد و به ايماني ساده اما کامل رسيد که در سايه ي آن و با استفاده از روش هاي خلاق و مناسب توانست به هرچه دلش مي خواست برسد.
پس فرمول کاراين است که بدانيد چه مي خواهيد،آن را آزمايش کنيد تا ببينيد آيا براي شما مناسب است يا نه،خودتان را به گونه اي عوض کنيد تا چيزي را که مي خواهيد به طورطبيعي به طرف شما بيايد و هميشه ايمان داشته باشيد.با نيروي خلاق ايمان مي توانيد شرايطي را فراهم کنيد که آرزوي شما به حقيقت بدل شود.
طبيعي است که براي رسيدن به بهترين نتيجه اهميت دارد بدانيد در زندگي به کجا مي خواهيد برسيد.مي توانيد به هدفتان برسيد،بهترين روياهايتان مي توانند تحقق پيدا کنند،مي توانيد به جايي که مي خواهيد برسيد فقط به شرط اين که بدانيد هدفتان چيست.بايد براي انتظاراتتان هدف کاملاً تعريف شده اي داشته باشيد.بيشترافراد فقط به اين خاطر که نمي دانند کجا مي خواهند بروند،به جايي نمي رسند.آنها هدف مشخص و دقيقاً تعريف شده اي ندارند.اگر بدون هدف فکرکنيد نمي توانيد انتظار رسيدن به بهترين نتيجه را داشته باشيد.
مرد جوان بيست و شش ساله اي از من مشاوره خواست چون از شغلش ناراضي بود.او بلند پرواز بود و مي خواست موقعيت بهتري در زندگي به دست آورد و مي خواست بداند چطور مي تواند شرايطش را بهتر کند.به نظر مي رسيد انگيزه اش غيرخودخواهانه و بسيار با ارزش باشد.
پرسيدم:«خُب به کجا مي خواهي برسي؟»
با ترديد جواب داد:«راستش دقيقاً نمي دانم.هنوز به اين موضوع فکر نکرده ام.فقط مي دانم که مي خواهم به جايي غير از جايي که الان هستم برسم.»پرسيدم:«چه کاري را به بهترين شکل مي تواني انجام بدهي؟نقاط قوت تو چيست؟»
جواب داد:«نمي دانم،به اين موضوع هم هنوز فکرنکرده ام.»
با اصرار پرسيدم:«ولي اگر قدرت انتخاب داشتي مي خواستي چه کار کني؟واقعاً مي خواهي چه کار کني؟»
به طور مبهمي جواب داد:«نمي دانم،واقعاً نمي دانم چه کار دوست دارم بکنم.هرگز به اين موضوع فکرنکرده ام.حدس مي زنم بايد جواب اين سؤال را هم پيدا کنم.»
گفتم:«خُب،ببين تو مي خواهي از جايي که هستي به جاي ديگري بروي ولي نمي داني کجا مي خواهي بروي.نمي داني چه کار مي تواني بکني يا چه کار دوست داري بکني.قبل ازاينکه بخواهي به جايي برسي بايد افکارت را منظم کني.»
عامل شکست بسياري از افراد همين است.آنها هيچ وقت به جايي نمي رسند چون فقط ايده ي مبهمي از جايي که مي خواهند بروند و کاري که مي خواهند بکنند دارند.وقتي هدفي در کار نباشد نتيجه اي هم در کار نخواهد بود.
ما تحليل کاملي از وضعيت اين جوان به عمل آورديم،قابليت هاي او را سنجيديم و فهميديم که او نقاط قوتي در شخصيتش دارد که هنوز به آنها پي نبرده است.اما لازم بود که نيروي محرکه اي به کار ببريم که او را به جلو براند؛بنابراين به او روش هاي رسيدن به ايمان حقيقي را آموزش داديم.در حال حاضر او در مسير رسيدن به موفقيت است.حالا مي داند به کجا مي خواهد برسد و چطور مي تواند به آنجا برسد.او مي داند بهترين نتيجه چيست و انتظار دارد آن را به دست آورد و به دست هم مي آورد چون هيچ چيز نمي تواند مانع او شود.
ازسردبير برجسته ي يکي از روزنامه ها پرسيدم:«چطور توانستي به سردبيري اين روزنامه ي مهم برسي؟»
به سادگي جواب داد:«مي خواستم که سردبير بشوم.»
پرسيدم:«همه اش همين؟خواستي که سردبير بشوي و حالا سردبير هستي؟»
جواب داد:«خُب شايد همه اش همين نبوده اما قسمت زيادي از موفقيت من به آن بستگي دارد.اعتقاد دارم اگر بخواهي کسي بشوي بايد دقيقاً تصميم بگيري که به کجا مي خواهي برسي و چه چيزي را به دست آوري.بايد مطمئن شوي که هدفت درست است بعد آن را در ذهنت تصوير کني و هميشه آن را پيش چشم داشته باشي.سخت کار کني و به هدفت ايمان داشته باشي،آن وقت اين فکر چنان قوي مي شود که موفقيت تو را تضمين خواهد کرد.»گفت:«به احتمال زياد همه ي ما به همان چيزي که ذهنمان تصوير مي کند تبديل خواهيم شد،البته به شرط آنکه اين تصوير ذهني را محکم حفظ کنيم و هدف ما منطقي و درست باشد.»
سردبير روزنامه پس از گفتن اين حرف ها از کيف بغلي اش کارتي را که کاملاً فرسوده شده بود بيرون آورد و گفت:«من اين جمله را هر روز تکرار مي کنم به طوري که ملکه ي ذهن من شده است.»
من آن جمله را نوشتم و حالا آن را دراختيار شما مي گذارم:«انساني که اعتماد به نفس دارد،مثبت انديش است خوش بين است،و کارش را با اطمينان از موفقيت انجام مي دهد امکان موفقيتش را چند برابرمي کند.او نيرو هاي خلاق جهان را به سمت خود جذب مي کند.»
اين يک واقعيت است که وقتي کسي اتکابه نفس داشته و خوش بين باشدحتماًامکان موفقيت خود را چند برابر مي کند و براي رسيدن به هدفش نيرو هايي را به خدمت مي گيرد.بنابراين هميشه انتظاربهترين نتايج را داشته باشيد.هرگز به نتايج منفي فکرنکنيد.افکارمنفي را ازذهن خود خارج کنيد.هر گز فکرنکنيد که بدترين حالت ممکن است بيفتد.از فکرکردن به نتايج منفي خودداري کنيد چون هرچيزي را به ذهنتان راه دهيد در آنجا رشد خواهد کرد.بنابراين فقط و فقط بهترين افکار را به ذهن خود راه دهيد.اين افکار را پرورش دهيد،بر آنها تمرکزکنيد،آنها را تأييد کنيد،آنها را مجسم کنيد،درباره ي آنها دعا کنيد وآنها را با ايمان احاطه کنيد.بگذاريد اين افکار دلي مشغولي شما بشوند.انتظار بهترين نتيجه را داشته باشيد تا ذهني خلاق که قدرت خداوند آن را هدايت مي کند بهترين نتيجه را عايد شما کند.
شايد حالا که اين کتاب را مي خوانيد درشرايطي باشيد که فکرکنيد در بدترين شرايط ممکن قرار داريد و بگوييد که فکر کردن،هرچقدرهم که زياد باشد،نمي تواند برموفقيت شما تأثيري بگذارد.پاسخ اين اعتراض اين است که اوضاع آن طور که شما فکر مي کنيد نيست حتي اگر در بدترين شرايط قرار گرفته باشيد،بهترين نتيجه به طور بالقوه در درون خود شماست فقط بايد آن را پيدا کنيد،آزادش کنيد و با آن بالا برويد.بدون ترديد اين امر نيازمند شهامت و قدرت شخصيت است اما لازمه ي اصلي آن ايمان است.ايمان را درخود پرورش بدهيد تا به شهامت و قدرت مورد نياز دست پيداکنيد.
خانمي دراثرناملايمات زندگي مجبور به کار فروشندگي شده بود.براي اين کار هيچ آموزشي هم نديده بود.بايد جاروبرقي اي که مي فروخت خانه به خانه مي برد و طرزکارش را نشان مي داد،نسبت به خودش و کارش نگرش منفي پيدا کرده بود.او فکر نمي کرد که بتواند دراين کار موفق شود.او مي دانست که شکست خواهد خورد.از نزديک شدن به خانه ي مردم مي ترسيد حتي خانه ي کساني که با شرکت تماس گرفته بودند و مي خواستند کسي طرز کارآن جارو برقي را به آنها نشان بدهد.اعتقاد داشت که نمي تواند چيزي که نمي تواند چيزي بفروشد.درنتيجه در تعداد زيادي از گفت گو هايش با مشتريان احتمالي،موفق به فروش کالا يش نمي شد.
يک روز برحسب اتفاق به خانه ي خانمي سرزد که بيش ازحد معمول به او توجه نشان مي داد.خانم فروشنده پيش اين مشتري سفره ي دلش را باز کرد و به شکست و ناتواني اش اعتراف کرد.آن خانم با حوصله ي زياد به حرف هاي او گوش داد و بعد با لحن آرامي مي گفت:«اگرانتظارشکست را داشته باشي شکست مي خوري،اما اگرانتظار داشته باشي که موفق شوي شک ندارم که موفق خواهي شد.»بعد اضافه کرد:«فرمولي به تو مي دهم که مطمئن هستم کمکت خواهد کرد.طرز فکرتو را ازنو شکل مي دهد،به تو اعتماد به نفس تازه اي مي بخشد وکمک مي کند به هدفي که داري برسي.اين فرمول را قبل از اينکه براي فروش جاروبرقي به خانه اي سر بزني با خودت تکرار کن.به آن ايمان داشته باش و بعد با کمال تعجب ببين که برايت چه کار مي کند.اين فرمول من است:«اگر خدا با تو باشد چه کسي مي تواند در مقابلت بياستند؟»اما بهتراست اين فرمول را مال خودت کني و بگويي:«اگرخدا با من باشد مي دانم که با کمک او مي توانم کالا هايم را بفروشم.»خدا مي داند که براي بچه هاي کوچکت و خودت نيازبه امنيت و حمايت داري .اگر ازروشي که به تو پيشنهاد کردم استفاده کني به تو داده خواهد شد که به آنچه مي خواهي برسي.»
اين خانم فروشنده ياد گرفت که ازاين فرمول استفاده کند.به سراغ هر خانه اي که مي رفت انتظار داشت چيزي بفروشد،نتايج مثبت را هم بر زبان مي آورد وهم درذهن مجسم مي کرد او ديگر کاري به نتايج منفي نداشت همچنان که خانم فروشنده اين اصل را به کار مي برد به زودي شهامت و ايمان به دست آورد و از اعتماد به نفس بالاتري نسبت به توانايي هاي برخوردار شد.حالا او مي گويد:«خدا به من کمک مي کند اجناسم را بفروشم.»و چه کسي هست که بتواند خلاف اين گفته را ثابت کند؟
اين اصل کاملاًمشخص و اصيل است و مي گويد ذهن ما همان چيزي را دريافت مي کند که درانتظار آن باشد.شايد درستي اين اصل از آنجا ناشي مي شود که هر چه انتظارش را داريم،در حقيقت همان چيزي است که مي خواهيم.تا چيزي را آنقدر نخواهيد که بتواند فضايي از عوامل مثبت در اطراف آن به وجود آوريد به احتمال زياد از دست شما فرارخواهد کرد.رمز کاردر اين است که آن چيزرا از ته دل بخواهيد به عبارت ديگر اگر با تمام وجود در پي آرزوي قلبي تان باشيد،جست و جوي شما بيهوده نخواهد بود.اجازه بدهيد اين چهار کلمه را به عنوان فرمول بندي يک قانون بزرگ به شما ارائه بدهم:«قدرت ايمان معجزه مي کند.»اين چهار کلمه سرشار از نيروي خلاق هستند.آنها را در ضميرخودآگاه نگاه داريد.پس از آن بگذاريد در ضمير ناخودآگاهتان رسوخ کنند آنها به شما کمک مي کنند تا بر هرمشکلي غلبه کنيد. آنها را در افکارتان جاي دهيد و بارها و بارها بر زبان آوريد.آنقدر تکرار کنيد تا ذهنتان آنها را بپذيرد و به آنها اعتقاد پيدا کنيد-قدرت ايمان معجزه مي کند.
نسبت به مؤثر بودن اين فکر هيچ ترديدي ندارم زيرا بارها و بارها تأثير آن را ديده ام و به همين خاطر با شور و شوق بي اندازه اي در مورد قدرت ايمان صحبت مي کنم.
اگر چيزي بخواهيد چگونه براي به دست آوردن آن اقدام مي کنيد؟در وهله ي اول از خودتان بپرسيد:«بايد آن را بخواهم؟»اين سؤال را بسيار صادقانه در دعا از خداوند بپرسيد و مطمئن شويد آيا بايد آن را بخواهيد و به دست آوريد يا نه.اگربتوانيد پاسخ مثبت به اين سؤال بدهيد آنگاه از خدا آن را بخواهيد و هنگام درخواست از خداوند کمرو نباشيد.اگر خداوند که بصيرتي بسيار بيشتر از شما دارد تصميم بگيرد که نبايد آن را داشته باشيد،جاي نگراني نيست چون آن را هرگز به شما نخواهد داد.اما اگر خواسته ي بر حقي است آن را از خدا بخواهيد و وقتي ازاو چيزي مي خواهيد به دلتان شک راه ندهيد.دقيق باشيد.
ماجرايي را که يکي از دوستانم برايم تعريف کرد باعث شد که هرگز به اعتبار اين قانون شک نکنم.اين دوست من آقايي تنومند،برون گرا،اجتماعي،دوست داشتني و يک مذهبي واقعي است.درشهري که زندگي مي کند او را به نام آقاي شهر مي شناسند.او رئيس کارخانه است که چهل هزار نفر در آن کار مي کنند.
روي ميز کارش ازنوشته هاي مذهبي پراست او حتي بعضي از خطابه ها و جزوات مرا هم روي ميزش دارد در کارخانه اش که يکي از بزرگ ترين کارخانه هاي است يخچال توليد مي کند.
او يکي از آن افراد استوار وپراحساسي است که قابليت ايمان داشتن را دارند.او اعتقاد دارد که خداوند دردفتر کارش با اوست.
دوستم گفت:«براي مردم درباره ي ايمان بزرگ و قوي موعظه کن نه ايمان کوچک و آبکي شده.نگران نباش که ايمان موضوعي علمي نيست.من دانشمندم و هر روز در کارم از علم استفاده مي کنم و از کتاب مقدس هم هر روز استفاده مي کنم کتاب مقدس اثر مي کند.اگر ايمان داشته باشيد تمام چيزهايي که در کتاب مقدس است تأثير مي گذارد.»
وقتي دوستم مديرعامل اين کارخانه شد در تمام شهر پيچيده بود:«حالا که آقاي فلاني مديرعامل شده بايد کتاب مقدس را با خودمان سرکار ببريم.»دوستم چند روز بعد چند نفرازکساني که اين حرف را گفته بودند به دفترش احضار کرد.او با هرکس به زبان خودش حرف مي زند.به آنها گفت:شنيدم که شما آقايون دور شهرمي گرديد و جار مي زنيد حالا که من مدير عامل شدم بايد با کتاب مقدس سر کار بيابيد.»
آنها با شرمندگي جواب داند:«نه نه.ما اصلاًچنين منظوري نداشتيم.»
دوستم گفت:«خُب،مي دانيد اين فکر بدي نيست.ولي نمي خواهم که کتاب مقدس را زيربغل بزنيد و سر کار بياييد.کتاب مقدس را در ذهن و قلبتان بگذاريد و سر کار بياوريد.اگربا نيت خير و ايمان در ذهن و قلبتان سر کار بياييد،باورکنيد که مي توانيم با هم کار کنيم.»
به من گفت:بايد ايماني ازنوع دقيق داشت.ايماني که مي تواند يک کوه مشخص را جابه جا کند.»
ناگهان به طرف من برگشت و پرسيد:آيا تا حالا شده که انگشت پا اذيتت کند.؟»
از اين سؤال يکه خوردم ولي قبل از اينکه جوابي بدهم خودش گفت:«يکي از انگشت هاي پايم خيلي مرا اذيت مي کرد.به تمام دکترهاي که در اين شهر هستند مراجعه کردم.اين دکترها در کارشان خبره هستند.آنها گفتند که درآن انگشت ايرادي نمي بينند.اما اشتباه مي کردند چون خيلي درد مي کرد.پس به کتابخانه رفتم و کتابي در مورد آناتومي بدن امانت گرفتم و قسمت مربوط به انگشتان پا را به دقت مطالعه کردم.انگشت پا ساختماني بسيار ساده دارد.چيزي نيست به غير از يکي دو تا عضله،رباط و يک ساختار استخواني.اين طور به نظر مي رسيد که هرکس کمترين اطلاعاتي درباره ي انگشتان پا داشته باشد بايد بتواند انگشت مرا خوب کند.ولي چنين کسي پيدا نشد وانگشتم دائماً درد مي کرد.عاقبت يک روز نشستم و به آن انگشت نگاه کردم .بعد گفتم:«خداوندا اين انگشت مستقيماً به کارخانه خودت برمي گردانم.تواين انگشت را درست کرده اي.من در کارخانه ام يخچال مي سازم و تمام چيز هاي لازم را در مورد يخچال مي دانم.وقتي ما يخچالي را مي فروشيم آن را ضمانت مي کنيم اگر يخچالي که فروخته ايم خوب کار نکند و نمايندگي هاي ما هم نتوانند آن را درست کنند مشتري آن رابه کارخانه بر مي گرداند و خودمان درستش مي کنيم چون راهش را بلد هستيم.»بعد گفتم:«خداوندا تو خودت اين انگشت را درست کرده اي.تو آن را ساخته اي و نمايندگي هاي تو،همان دکترها،انگار بلد نيستند آن را درست کنند.اگر زحمتي نباشد مي خواهم آن را هرچه زودتر براي من درست کني چون خيلي دارد مرا اذيت مي کند.»
پرسيدم:«حالا آن انگشتت چطور است؟»
جواب داد:«عالي است.»
شايد اين داستان احمقانه به نظر بيايد.آن را برايم تعريف مي کرد خنديدم در عين حال گريه هم کردم.چون وقتي که داشت اين مورد از تأثيردعاي دقيق و مشخص را برايم تعريف مي کرد حالت عجيبي درصورت آن مرد ديدم.
به طوردقيق و مشخص دعا کنيد از خدا هرچيزخوبي که مي خواهيد تقاضا کنيد اما مثل يک بچه کوچک باشيد و شک نکنيد.شک جريان قدرت را مسدود مي کند.ايمان آن را مي گشايد.اگربگذاريم قدرت خداوند از طريق ذهن ما جريان پيدا کند،خداوند متعال ما را قادربه هرکاري خواهد ساخت.
پس اين کلمات را دائماً دردهانتان بگردانيد.آنها را آنقدرتکرارکنيد که عميقاً در ذهن شما خانه کند تا دردلتان بنشيند،تا جوهر شما را تسخير کند:«...اگر به خداوند ايمان داشته باشيد،مي توانيد به اين کوه زيتون بگوييد برخيزد و در دريا بيفتد؛و فرمانتان را بي چون و چرا اطاعت خواهد کرد،فقط کافي است ايمان داشته باشيد و دلتان را به شک راه ندهيد،اگرايمان داشته باشيد،هرچه در دعا بخواهيد خدا به شما خواهد داد.»
اين اصول را چند ماه پيش به يکي از دوستان قديمي ام پيشنهاد کردم.او مردي است که دائماً درانتظار بدترين اتفاقات است.تا زماني که با هم گفت وگو کرديم هرگز نشنيده بودم چيزي غير از اين بگويد که هيچ کاري درست از آب در نخواهد آمد.او با اين نگرش منفي با هر برنامه يا مشکلي برخورد مي کرد.او شديداًنسبت به اصولي که در اين فصل مطرح شد بي اعتماد بود و پيشنهاد کرد براي اثبات اينکه من در نتيجه گيري هايم اشتباه کرده ام دست به آزمايشي بزند.او مرد صادقي است.اين اصول را در ارتباط با بعضي مسائل،خالصانه به کار برد و نتايج کار را بر روي کارتي ثبت کرد و به آنها امتياز داد.اين کار را به مدت شش ماه ادامه داد.در پايان اين مدت داوطلبانه به من اطلاع داد که هشتاد و پنج درصد ازآن مسائل به طور رضايت بخشي حل شده اند.
گفت:«حالا ديگرمتقاعد شده ام.اگر چه باور نداشتم چنين چيزي ممکن باشد اما اين به راستي يک واقعيت است اگر شما انتظار بهترين نتايج را داشته باشيد نيروي عجيبي پيدا مي کنيد تا شرايطي را به وجود آوريد که نتايج دلخواه تان را حاصل کنند.ازحالا به بعد نگرش ذهني ام را تغيرمي دهم ديگر درانتظار بدترين نتايج نيستم بلکه انتظار بهترين ها را مي کشم.آزمايش من نشان داد که اين تنها يک نظريه نيست بلکه راهي علمي براي مواجه شدن با موقعيت هاي زندگي است.»
بد نيست اضافه کنم که مي توان با تمرين حتي به درصد بالاتري از موفقيت نيز دست پيدا کرد.البته تمرين در هنرخوب انتظار کشيدن درست به اندازه ي تمرين کردن با يک وسيله ي ورزشي ضروري است.هيچ کس نمي تواند در مهارتي به درجه ي استادي برسد مگراينکه به طور فشرده،دائم و هوشمندانه تمرين کند.همچنين بايد توجه کرد که دوست من در ابتدا با شک و ترديد اين آزمايش را انجام داد اما اگربا ايمان و اعتقاد اين کار را انجام داده بود قطعاً به نتايج بسياربهتري مي رسيد.
پيشنهاد مي کنم همين طورکه هر روز با مشکلات زندگي مواجه مي شديد جمله ي زير را برزبان بياوريد:«اعتقاد دارم که خداوند به من قدرتي عطا مي کند که چيزي را واقعاً مي خواهم به دست بياورم.»
هرگز اسمي از نتايج منفي نبريد.هرگز به آن فکرنکنيد.آنها را از ضمير خودآگاه تان خارج کنيد.حداقل روزي ده مرتبه بگوييد:<من انتظار بهترين نتايج را دارم و با کمک خداوند به بهترين نتايج دست پيدا مي کنم.>
بدين ترتيب افکار شما به سمت بهترين نتايج معطوف مي شوند و چنان شکل مي گيرند که اهدافتان تحقق پيدا کنند.اين تمرين تمام قدرت هاي شما را گرد مي آورد تا بر روي به دست آوردن بهترين نتايج تمرکز کنيد.اين تمرين بهترين نتايج را براي شما به ارمغان مي آورد.
منبع:کتاب مثبت انديشي
/خ