نویسنده: ناصر فکوهی
بین رشتهایها
یکی از مسائلی که پس از جنگ جهانی دوم در حوزه علوم اجتماعی و انسانی و همگان با حوزههای علوم طبیعی مطرح شد، ظهور رشتههای «بینرشتهای» بود. اساس این فکر در آن بود که موقعیتهای مدرن امکان اندیشیدن به یک حوزه را به طور تفکیک شده ممکن نمیکنند، مگر آنکه این تفکر در جایی به دیگر حوزههای اندیشه پیوند بخورد؛ از این رو به تدریج شاخههای جدیدی ظاهر شدند که با پیشوند «مطالعات» و سپس عنوان کردن موضوع مطالعات مطرح میشوند؛ مانند مطالعات فرهنگی، مطالعات زنان، مطالعات جوانان و غیره. در حوزه علوم طبیعی نیز ما با شاخههایی مانند عصبشناسی فرهنگی، پزشکی اجتماعی و غیره رو به رو شدیم که این امر گویای یک نیاز بوده و هست که تاریخ آن در علوم اجتماعی به روشنی وجود داشته و قابل ارائه است (آسبرگ، 2005).در حقیقت اگر خود را به سنت علوم اجتماعی و انسانی محدود کنیم، چه در تفکر اوگوست کنت و چه در اندیشه امیل دورکیم، این علوم را نمیتوان از یکدیگر تفکیک کرد مگر به ملاحظات روشنشناسانه. همین امر را پس از دورکیم، مارسل موس با مفهوم «واقعیت تام اجتماعی» و اقتصاددان معروف کارل پولانی (1) (1392) با مفهوم معروف «بسترمندی» (2) خود مطرح کردند که در هر دو مورد مسئله در آن بود که یک پدیده را نمیتوان از محیط شناختی آن بیرون کشید و به صورت مصنوعی مورد مطالعه قرار داد؛ مگر اینکه این مطالعه با پژوهش دیگری به صورت تطبیقی در آن محیط نیز همراه باشد.
از همین جا بود که فکر مطالعات بین رشتهای ظاهر شد و البته در بسیاری موارد از ابتدا تا امروز با نوعی مقاومت از طرف کنشگران رشتههای تخصصی نیز رو به رو شد. این کنشگران اصولاً این مقاومت را حتی در موارد شخصی نیز انجام میدادند: برای مثال یکی از اعتراضات دائم یونانشناسان به شخصیت برجستهای چون ژرژ دومزیل (3) (ستاری، 1380 الف) در آن بود که چرا وارد مطالعات تطبیقی در حوزه اسطورهشناسی شده است که در آن نه تنها پهنه یونانی با پهنههای فرهنگی دیگر مانند پهنه ایرانی یا ژرمانی در هم آمیخته، بلکه زمانها نیز در دیدی وسیعتر از یک دوره مشخص قرار داده و در تحلیل خود وارد کرده است؟ یا ایرادی که بر فرنان برودل از پایهگذاران مکتب تاریخی «آنال» گرفته میشد، در آن بود که چرا تلاش دارد به جای روش مطالعه توصیفی و خطی تاریخ در پهنههای محدود به مطالعه تطبیقی آن در بین فرهنگهای مختلف و بر اساس مفهوم «زمان دراز مدت» عمل کند؟ بعدها همین ایراد به گونهای دیگر درباره مکتب بیرمنگام ریموند ویلیامز یعنی مطالعات فرهنگی نیز مطرح شد (بلوم، 2001).
در نهایت سیر پژوهشهای علوم اجتماعی انسانی به ویژه در حوزه فرهنگ، ما را به این نتیجه رسانده است که مطالعات بین رشتهای نه تنها میان علوم انسانی و اجتماعی بلکه میان این علوم و علوم طبیعی امروز بیش از هر زمان دیگر ضروری مینماید؛ ولی مابه ازای عملی این مبحث نظری، میتواند و باید ایجاد تغییرات گستردهای سازمان یافتگیهای علمی ما در سطح دانشگاهی و غیر دانشگاهی باشد. ما این بحث را یک بار دیگر با در حوزه تخصص و حوزه عمومی در همین ستون مطرح کردیم. آنچه باید امروز به این بحث اضافه کنیم آن است که مطالعات بین رشتهای هر چند ضرورت دارند ولی از لحاظ روششناسی هنوز با مشکلات بیشماری رو به رو هستند به عبارت دیگر هر چند در حوزه نظری درباره ضرورت و اهداف این مطالعات مباحث به حد قانعکننده رسیدهاند و امروز با مقاومت سیار کمتری در این زمینه سروکار داریم ولی از لحاظ روششناسی، تبیین نظری بسیار اندک بوده است. این امر از آن لحاظ اهمیت دارد که روششناسی به ویژه در میان علوم انسانی و اجتماعی از یک سو و علوم طبیعی از سوی دیگر تفاوتهای بسیار زیادی با یکدیگر دارند. آنچه در تاریخ علم اجتماعی به صورت تقلید از روشهای علوم طبیعی دیده شده، کارا نبودن خود را نیز نشان داده است؛ بنابراین راهی نیست که بتواند ما را به نتیجهای برساند. شکست پوزیتیویسم در حوزه علوم اجتماعی و انسانی امری است که هر چه زودتر آن را بپذیریم، زودتر و با سهولت بیشتری نیز به راهحلهای روششناختی در این زمینه دست مییابیم.
از سوی دیگر به موضوع مهم دیگری نیز میرسیم و آن نظامهای توزیع و انباشت دانش و عمقشناختی است که در هر یک از این نظامها نیاز و یا ضرورت رسیدن به آنها احساس میشود. در این زمینه نکته آن است که تا چه حد باید در مطالعات بینرشتهای به روابط موازی و تطبیقی توجه داشت و تا چه حد به مطالعات عمیق در حوزههای تخصصی و سپس تلفیقی آنها با همانگونه از مطالعات در شاخههای دیگر. به نظر ما در این زمینه فرمول از پیش تعیین شدهای وجود ندارد. با وجود این، از نگاه انسانشناسی، ارزش مطالعات تطبیق به مثابه روش و رویکرد اساسی قابل جایگزینی با مطالعات تلفیقی نیست؛ ولی پرسش این است که آیا در مطالعات بین رشتهای نباید از هر یک از رشتهها و تخصصهای موجود خواست و حتی این را به عنوان یک الزام برای آنها مطرح کرد که تحلیل بینرشتهای را در آخرین مرحله و به مثابه تألیف نهایی به عنوان هدف اصلی خود قلمداد کنند؟ به باور ما هر چند ممکن است هر یک از این رشتهها، حوزه کاری خود را دارای اهمیت بیشتری بدانند، تنها با این شرط اخیر است که میتوان امیدی به سرانجام رسیدن این گونه مطالعات داشت.
پینوشتها:
1. Karl Polany.
2. embeddedness.
3. Georges Dumézil.
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.