نویسنده: ناصر فکوهی
بیش از صد و پنجاه سال از شکلگیری رشتهای جدید در علوم انسانی که در ابتدا مردمشناسی (1) نام گرفت، میگذرد. در نیمه قرن نوزدهم در همان زمانی که بر پایه اندیشههای اوگوست کنت و آنچه او «فیزیک اجتماعی» مینامید، جامعهشناسی پا به عرصه وجود گذاشت، با اندکی فاصله «مردمشناسی» (که امروز ما آن را «انسانشناسی» مینامیم) نیز ظاهر شد. اندیشمندان اجتماعی اروپا در این زمان بر آن بودند که با بهرهگیری از الگوی علوم طبیعی و با به کار بردن همان روشها و همان مراحل آزمایشگاهی که در آن علوم مرسوم بود، این بار جامعه را موضوع مطالعه خود قرار دهند (اریکسن، 1387). پرسش اساسی از همان آغاز آن بود که آیا جوامع انسانی را میتوان جوامعی یکدست و یکپارچه و به عبارتی سادهتر جوامعی از یک جنس و در یک سطح، تصور کرد؟ برداشت کلی اروپاییان دراین دوره بر اساس نظریه تطورگرایی (تکاملگرایی) قرار داشت، نظریهای که بر مبنای آن همه پدیدههای عالم از اشکال ساده و ابتدایی به طرف اشکال پیچیده و تکامل یافته، تحول یافتهاند؛ بنابراین در مورد جوامع انسانی نیز همین تصور وجود داشت، یعنی این جوامع را میتوان از سادهترین و ابتداییترین آنها تا پیچیدهترین و پیشرفتهترینشان تقسیم کرد. در این زمان اروپاییان خود را در اوج تمدن و فرهنگ میپنداشتند و بر اساس این خودمحوربینی دست به ارائه برنامهای میزدند که همه جوامع انسانی را به سه گروه تقسیم میکرد و برای هر کدام از آنها نیز یک علم خاص تعریف میکرد: نخست خود جوامع اروپایی که بر پایه قراردادهای اجتماعی و دمکراتیک شکل گرفته بود و علم جامعهشناسی برای شناخت و تحلیل آنها تعریف میشد؛ سپس جوامع موسوم به شرقی یا همان تمدنهای باستانی، کشورهایی مانند ایران، مصر، چین و هندوستان که در درجهای پایینتر از اروپا در خط سیر مفروض تاریخ قرار داده میشدند و علم شرقشناسی برای شناخت و تحلیلشان مطرح میشد؛ و سرانجام جوامع موسوم به «ابتدایی» (سعید، 1961؛ اسد، 1973)، مردمانی همچون بومیان افریقای سیاه، استرالیا یا امریکا که علم مردمشناسی برای آنها تعیین و تعریف میشد. البته این تقسیمبندی کاملاً دلبخواهانه بود ولی در اندیشه تطوری غالب در قرن نوزدهم و لااقل تا نیمه قرن بیستم تقریباً برای همه دانشمندان و متخصصان علوم انسانی قابل توجیه و دفاع بود. بر پایه این تقسیمبندی بود که برنامههای استعماری به مثابه برنامههایی «تمدنساز» و در خدمت «سرعت بخشیدن به تاریخ» تعریف شدند و به اجرا در آمدند.
شناختی که به این ترتیب در کشورهای اروپایی نسبت به جهان غیر اروپایی به وجود آمد، از همان آغاز آمیخته با نوعی خود محوربینی و بر اساس شکل دادن به یک موجود «دیگر» در قالبی ناکامل وحتی «عقب افتاده» بود،موجودی که در رابطه با یک «خود» پیشرفته و متمدن تعریف میشد. آنچه در صد و پنجاه سال بعد در جهان گذشت (و ما به تدریج در این نوشتهها به آن خواهیم پرداخت)، روایت ساختن و پرداختن این «خود» و این «دیگری» است: جهان میرفت تا شکل بگیرد و «انسان» را در معنایی جدید، تبیین کند. فرهنگ اروپایی به این ترتیب از همین زمان گرایش به آن داشت که این قابل تنگ، یعنی قالب انسانی اروپایی و حاکم را به سراسر عالم تعمیم دهد و ساختارهای این جهان را بسازد.
پینوشتها:
1. enthnology.
منبع مقاله :فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.