نویسنده: سعید حیدری
لذت بندگی
روزگاری جوانی، عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق، او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نداشت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه وقتی دلباختگی جوان را دید، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است. اگر احساس کند که تو اهل عبادت و بندگی هستی، حتماً راضی به این ازدواج میشود. جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشهگیری اختیار کرد و به عبادت مشغول شد تا اینکه پس از مدتی شیفتهی عبادت خدا باشد.روزی پادشاه، جوان را دید. احوالش را جویا شد و از او خواست که خود را برای ازدواج با دخترش آماده کند.
جوان از پادشاه فرصتی خواست. بعد از رفتن پادشاه، جوان فکر کرد و با خود گفت: امروز آن بندگی دروغین که برای رسیدن به معشوق بود، پادشاه را بر در خانهام آورد. چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را بر در خانهی خود نبینم؟!
حضور قلب
روزی زنی در حال رفتن به خانهی معشوقهاش بود، از شدت شادی و شعف در راه به مرد عابدی که مشغول عبادت بود برخورد کرد و بیآنکه متوجه این برخورد شده باشد، به راه خود ادامه داد.عابد که از این بیتوجهی ناراحت شده بود، او را صدا زد و گفت: این چه رفتار توهینآمیزی است، من در حال عبادت بودم، تو خلوت من و پروردگارم را بر هم زدی.
زن که تازه متوجه کارش شده بود، گفت: من در راه منزل معشوق خود، سر از پا نمیشناختم و چنان غرق دیدار او بودم که تو را ندیدم، تو چگونه غرق در عبادت بودی که مرا دیدی؟! مرد عابد با شنیدن این سخن، شرمنده سر به زیر انداخت.
بیشتر بخوانید: مشاهده حضور خدا، مهمترین عامل بازدارنده از گناه
چرا خدا را نمیبینیم؟
شاگردی از استادش پرسید: اگر شما خدا را به من نشان دهید، عبادتش میکنم و تا وقتی خدا را نبینم، او را عبادت نمیکنم. استاد پشت سر شاگرد رفت و از شاگردش پرسید: آیا مرا میبینی؟ شاگرد گفت: نه استاد. وقتی پشت من به شماست، مسلماً نمیتوانم شما را ببینم. استاد کنار او رفت. دستی بر شانهاش زد و گفت: «تا وقتی که به خدا پشت کرده باشی، او را نخواهی دید.» منبع مقاله :حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.