سه داستان کوتاه

جراح عزادار

مردی که پسرش در اتاق جراحی منتظر رسیدن دکتر جراح بود، با دیدن جراح، عصبانی جلو رفت و فریاد زد: چرا این قدر دیر آمدید؟ مگر نمی‌دانید جان پسر من در خطر است؟ مگر شما احساس ندارید؟ پزشک
جمعه، 4 خرداد 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
جراح عزادار
سه داستان کوتاه

نویسنده: سعید حیدری
 

جراح عزادار

مردی که پسرش در اتاق جراحی منتظر رسیدن دکتر جراح بود، با دیدن جراح، عصبانی جلو رفت و فریاد زد: چرا این قدر دیر آمدید؟ مگر نمی‌دانید جان پسر من در خطر است؟ مگر شما احساس ندارید؟ پزشک جراح لبخندی زد و گفت: متأسفم. تا به من اطلاع دادند، با عجله آمدم. شما آرام باشید تا من کارم را انجام دهم.
مرد که از خونسردی جراح عصبانی‌تر شده بود، گفت: اگر پسر خودت هم همین حالا در اتاق جراحی بود، می‌توانستی این قدر آرام باشی؟ اگر پسرت می‌مرد، چکار می‌کردی؟ تو در شرایط من نیستی تا حال مرا بفهمی.
پزشک بدون اینکه حرفی بزند، وارد اتاق جراحی شد و بعد از چند ساعت با خوشحالی بیرون آمد و رو به مرد گفت: خدا را شکر پسرت نجات پیدا کرد. هر سؤالی داری می‌توانی از پرستار بپرسی.
مرد خود را به پرستار رساند و گفت: این جراح چرا این قدر مغرور است؟
پرستار درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: امروز پسرش در یک تصادف کشته شد. وقتی ما به او اطلاع دادیم که برای جراحی پسر شما بیاید، او در مراسم خاکسپاری پسرش بود. حالا هم با عجله رفت تا زودتر به مراسم برسد.

همسایه دزد

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. او به همسایه‌اش شک کرد، بنابراین تمام روز او را زیر نظر گرفت. مرد متوجه شد که همسایه‌اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می‌رود، مثل دزد پنهان کاری می‌کند و مرتب از این سو به آن سو می‌رود.
او آنقدر مطمئن شد که به خانه برگشت تا لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد، تبرش را در میان هیزم‌ها دید. مرد از خانه بیرون رفت و همسایه‌اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می‌رود، حرف می‌زند و رفتار می‌کند.

بیشتر بخوانید: تخم مرغ دزد، شتر دزد می‌شود

 

پسرک و جعبه‌ی میوه

میوه‌فروشی، مشغول جابجایی جعبه‌های میوه در داخل مغازه بود که ناگهان چشمش به پسرکی افتاد که دستش داخل جعبه‌های میوه بیرون مغازه بود.
فوراً به طرف پسرک دوید.
پسر شروع به دویدن کرد. او که خیلی ترسیده بود با سرعت می‌دوید تا به آن سوی خیابان برود و میوه‌فروش هم به دنبال او که ناگهان، صدای گوشخراش ترمز ماشینی او را میخکوب کرد.
پسرک چند متر آن طرف‌تر پرت شد و بر زمین افتاد. در آن لحظه انگشتان پسرک از هم باز شد و توپ ماهوتی کوچکی از میان دستش در خیابان به حرکت درآمد.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط