سه داستان انگیزه‌بخش

سلف سرویسی به نام زندگی

«امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود به یک رستوران سلف سرویس رفت. او که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه‌ای به انتظار
يکشنبه، 20 خرداد 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سلف سرویسی به نام زندگی
 سلف سرویسی به نام زندگی

نویسنده: سعید حیدری


سلف سرویسی به نام زندگی

«امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود به یک رستوران سلف سرویس رفت. او که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه‌ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می‌شد ناشکیبایی او از این که می‌دید پیشخدمت‌ها کوچکترین توجهی به او ندارند شدت می‌گرفت.
یاد بگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از نداشتن امکانات، به عنوان نقطه قوت است! از همه بدتر اینکه مشاهده می‌کرد کسانی که پس از او وارد شده بودند در مقابل بشقاب‌های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. او با ناراحتی به مردی که سر میز کناری او نشسته بود نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که اینجا نشسته‌ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد.
حالا می‌بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان نشسته‌اید. موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می‌شوند؟ مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است. سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا بروید. یک سینی بردارید و هر چه می‌خواهید انتخاب کنید. پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید.
امت فاکس که قدری احساس حماقت می‌کرد، دستورات مرد را انجام داد. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است! همه نوع رخداد، فرصت، موقعیت، شادی، سرور و غم در برابر ما قرار دارد... در حالیکه اغلب ما بی‌حرکت به صندلی خود چسبیده‌ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده‌ایم که چرا او سهم بیشتری دارد و هرگز به ذهنمان نمی‌رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است. سپس آنچه می‌خواهیم، برگزینیم.

نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت!

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد.
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه‌ها ببیند!
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن‌سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو هم به او یاد نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری آن کودک یک دست، موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان کشوری برگزیده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزیش را پرسید، استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ تو بود که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از نداشتن امکانات، به عنوان نقطه قوت است!

بیشتر بخوانید: قدرت تأثیر سخنان مثبت

 

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می‌کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی لیز خورده و روی دیواره گودال گیر کردند. بقیه قورباغه‌ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال خیلی عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره‌ای نیست. شما به زودی سقوط می‌کنید و می‌میرید! دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بیایند. اما قورباغه‌های دیگر مدام می‌گفتند که دست از تلاش بردارند چون نمی‌توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه، تسلیم گفته‌های دیگر قورباغه‌ها شد و دست از تلاش برداشت. سرانجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش کرد. هرچه بقیه قورباغه‌ها فریاد زدند که تلاش بیشتر فایده‌ای ندارد، او مصمم‌تر می‌شد!! تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه‌ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی‌شنیدی؟!
معلم شد که قورباغه ناشنوا است! درواقع، او در تمام مدت فکر می‌کرده که دیگران او را تشویق می‌کنند!!
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط