در این مقال به سراغ رادمرد مقاوم، پیشتازی سلحشور، بزرگمرد جهاد و عبادت، پارسایی و سیاست، جنگاور نستوه و دشمنشکن، «ابودُجانه انصاری» رفتهایم که در جنگ اُحد یکّهتاز میدان بود و تا آخر جنگ، همراه پیامبر(ص) در میدان ماند و جنگید؛ دل شیر و جگر نهنگ داشت و در نبردهای اسلامی، سردارِ سرکوبگر سپاه اسلام بود و سرانجام، در نبرد با دشمن به شهادت رسید.
تعداد کلمات 3484/ تخمین زمان مطالعه 18 دقیقه
ابودجانه؛ بزرگمردی از دودمان اَوس
بر اساس قرائن تاریخی، او پیش از ورود پیامبر اسلام(ص) به مدینه (هنگام هجرت) بر اثر تبلیغات پیشتازان اسلام، از قبیله اوس و خزرج، اسلام را پذیرفته بود و جزء استقبالکنندگان رسول خدا(ص) بود.
او در میان مسلمانان، ناشناخته بود و نام او کمتر در زبانها بود، تا اینکه قهرمانانه او در جنگ احد، نام نامیِ او را به سر زبانها انداخت و همه او را به عنوان «بزرگمرد دلاور اسلام» شناختند.
نیز از نظر ما مسلّم است که او پس از رحلت رسول خدا(ص) از شیعیان حضرت علی(ع) بود. امام صادق(ع) از او به نیکی یاد کرد و فرمود: «هنگام ظهور امام قائم(ع)، ابودجانه رجعت کرده و از یاران و فرماندهان حکومت آن حضرت خواهد بود.»[1] چنانکه بعداً ذکر خواهد شد، و این مطلب دلیل روشنی بر تشیع اوست.
ابودجانه؛ سلحشوری نیرومند در جنگهای اسلام
در کتاب استیعاب آمده:
ابودجانه از جنگجویان سپاه اسلام در نبرد بدر بود و از دلاورمردان رشیدی بود که در جنگهای عصر رسول خدا(ص)، همراه آن حضرت، دارای امتیازات ویژهای گردید و به کسب افتخارات زیبندهای نایل شد.[2]
دلاوریهای ابودجانه در جنگ بدر
عبدالرحمن بن عوف میگوید:
در جنگ بدر، پس از جنگ به جمعآوری زرهها پرداختم. ناگاه «اُمیّۀ بن خَلَف» (یکی از سران معروف شرک) را در گوشه میدان دیدم که همانند شتر همراه پسرش میخواست بگریزد. مرا دید و گفت: «من از این زرهها برای تو بهتر هستم. ما را از این معرکه بیرون ببر، بعد جبران میکنم.» من، او و پسرش را از معرکه بیرون میبردم که بلال حبشی او را دید. (اُمیه در مکه، بلال حبشی را بسیار شکنجه داده بود!) فریاد زد: «ای مسلمانان! این اُمیه سردمدار کفر است.» مسلمانان به سوی اُمیه آمدند و او و پسرش را کشتند. پیش از آنکه اُمیه کشته شود، به من گفت: «در میان سپاه شما مردی را دیدم که بر سینهاش، پری همچون پرِ شترمرغ آویخته بود. او چه کسی بود؟» گفتم: «او حمزه، فرزند عبدالمطلب است.» گفت: «این مرد با نبرد بیامان خود، ضربات بسیاری بر ما وارد ساخت.» سپس گفت: «آن مردِ کوتاهقد که دستمال سرخ بر پیشانی بسته بود و در سپاه شما میجنگید، چه کسی بود؟» گفتم: «او مردی از انصار به نام "سِماک بن خَرشه" (ابودجانه) است.» امیه گفت: «بِذاکَ ایضاً صِرنَا الیَومُ جَزَراً لَکُم»؛ ما امروز بر اثر ضربات این مرد نیز، در برابر شما چون حیوانات سربریده، سرکوب شدیم.[4]
مقاومت بینظیر ابودجانه در جنگ اُحد
البته مطابق روایات بسیار ما، با پیامبر(ص) هیچکس باقی نماند، مگر علی(ع) و ابودجانه انصاری.[6]
گفتار ابودجانه به رسول خدا(ص)
ابودجانه در حالی که اشک میریخت، گفت: «نه؛ به خدا سوگند، من فرار نمیکنم.» سپس سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
نه؛ به خدا سوگند، از بیعتی که کردهام، خودم را آزاد نمیسازم و از تعهدِ آن بیرون نمیآیم! ای رسول خدا! به سوی چه کسی بازگردم؟ آیا بازگردم به سوی همسرم که میمیرد، یا پسرم که او نیز میمیرد، یا به خانهام که خراب میشود، یا ثروتم که فانی میشود، یا اَجَلم که نزدیک شده است؟!
این گفتار پراحساس و پرسوز ابودجانه که با سوز دل و اخلاص میگفت و همراه آن اشک چشمهایش سرازیر بود، دلِ پیامبر(ص) را سوزانید و دیگر چیزی به ابودجانه نفرمود.
ابودجانه همچنان یکتنه با دشمن جنگید، به طوری که سراسر پیکر مطهرش زخمی شده و به خونش رنگین گشت. او در یک جانب پیامبر(ص) با دشمن میجنگید و حضرت علی(ع) در جانب دیگر. سرانجام بر اثر زخمهای بسیاری که بر پیکر ابودجانه وارد شده بود، به زمین افتاد. حضرت علی(ع) او را با آن وضع به حضور پیامبر(ص) آورد. ابودجانه به پیامبر(ص) عرض کرد: «یا رَسُولَ اللهِ اُوفِیتُ بِبَیعَتِی؟»؛ ای رسول خدا! آیا به بیعت خودم وفا کردم؟ پیامبر(ص) در پاسخ فرمود: «آری! به خیر باشی.»[7]
بیعت تا سرحدّ مرگ
در ماجرای جنگ احد، هشت نفر تا سرحدّ مرگ، با پیامبر(ص) بیعت کردند که سه نفر از آنها از مهاجران بودند که عبارتند از: علی(ع)، طلحه و زبیر، و پنج نفر از آنها، از انصار (مسلمین مدینه) بودند که عبارتند از: ابودجانه، حارث بن صُمّه، حباب بن منذر، عاصم بن ثابت و سهل بن حُنیف. این افراد، ثابت و استوار در میدان ماندند و بقیه فرار کردند و هیچ یک از این افراد، در جنگ احد کشته نشدند.[8]
چوبی که تبدیل به شمشیر شد!
به اعجاز الهی، آن چوب در دست او به صورت شمشیر درآمد. ابودجانه با آن شمشیر میجنگید و چنین رجز میخواند:
نَصَرنَا النَّبِیَّ بِسَعَفِ النَّخِیلِ فَصارَ الجَرِیدُ حِساماً صَقِیلاً
وَ ذا عَجَبٌ مِن اُمُورِ الاِلهِ وَ مِن عَجَبِ اللهِ ثُمَّ الرّسُولا
ترجمه: پیامبر(ص) را با چوب درخت خرما یاری کردیم و همین چوب به صورت شمشیر صاف و برّان درآمد، و این از کارهای شگفت خدا و سپس از امور شگفت رسول خداست.
شاعری دیگر در این باره گوید:
وَ مَن هَزَّ الجَرِیَدۀَ فَاستَحالَت رَهِیفَ الحَدِّ لَم یَلقِ الفَلُولا
ترجمه: و کسی که چوب را به اهتزاز درآورد و آن چوب به شمشیر تیز و بُران تبدیل گردد، از شکسته شدن شمشیر و کندی آن باکی ندارد.[9]
حرکت شکوهمندانه در برابر دشمن
رسول اکرم(ص) فرمود:
اِنّ هذِهِ لَمَشیَهٌ یَبغُضُهَا اللهُ عَزَّوَجَلَّ اِلاّ عِندَ القِتالِ فی سَبِیلِ اللهِ:
«همانا اینگونه گام زدن را خداوند دشمن دارد، مگر در معرکه جنگ در راه خدا» (که یک نوع سرافرازی در برابر دشمن است و مانعی ندارد.»[10]
بیشتر بخوانید: ابودُجانه انصاری؛ الگوی پایداری و مقاومت (2)
ادا نمودن حقّ شمشیر
طبق بعضی روایات، نخست عمر به پیش رفت و گفت: «من.» رسول خدا(ص) از او روی گردانید، و دومین بار فرمود: «چه کسی حقّ این شمشیر را ادا میکند؟» زبیر برخاست و گفت: «من.» پیامبر(ص) از او نیز روی گردانید. بار سوم فرمود: «چه کسی حقّ این شمشیر را ادا میکند؟» این بار «ابودجانه» برخاست و گفت: «من حقّ آن را ادا میکنم.»
رسول خدا(ص) آن شمشیر را به او داد. او با شمشیر به بهترین شیوه جنگید. پیاپی کاسه سر مشرکان را میشکافت و به پیش میرفت و در این حال این رجز را میخواند:
اَنَا الَّذِی عاهَدَنی خَلِیلی وَ نَحنُ بِالسَّفحِ لَدَی النَّخِیلِ
اَن لا اَقُومَ الدَّهرُ فِی الکَبُولِ ضَرباً بِسَیفِ اللهِ وَ الرَّسُولِ
ترجمه: من آن هستم که دوستم، آن هنگام که در دامنۀ کوه و کنار نخلستان بودیم، با من پیمان بست؛ بر این اساس که تا آخر روزگار، پا را در قید و بند قرار ندهم و با شمشیر خدا و رسولش بجنگم.[11]
به این ترتیب، ابودجانه درس شهامت، عزت، غیرت و فداکاری به ما آموخت و این درس را برای همیشه به ما یاد داد که هرگز در برابر دشمن، خود را کوچک و زبون، نشان ندهیم.
روایت شده:
زبیر که خود از قهرمانان بیبدیل بود، میگوید: هنگامی که پیامبر(ص) شمشیرش را به من نداد و به ابودجانه داد، با خود گفتم: «راز این موضوع را از پیامبر(ص) بپرسم. مگر نه این است که من فرزند صفیه، عمه رسول خدا(ص)، و از قبیله قریش هستم؟!» به سوی پیامبر(ص) رفتم. ناگاه ابودجانه را دیدم که با چابکی عجیبی دستمال سرخی بر پیشانی بسته است. انصار گفتند: ابودجانه با دستمال مرگ خارج شد و او در حالی که رجز میخواند، به میدان تاخت... (دریافتم که چرا پیامبر(ص) شمشیرش را به او داده است).[12]
نمونهای از درگیری ابودجانه در جنگ احد
ابودجانه آنچنان میجنگید که هر کس از دشمن به پیش میآمد، به دست او کشته میشد. در میان مشرکان، مردی بود که هر کدام از سپاه اسلام زخمی میشد، او را میکشت. من دعا کردم که آن مرد با ابودجانه درگیر شود. اتفاقاً آن دو در برابر هم قرار گرفتند و بر همدیگر ضربه زدند. ابودجانه با زره و سپر خود، ضربات او را دفع کرد. در این هنگام، ابودجانه آنچنان شمشیرش را بر دشمن فرود آورد که او را بر خاک هلاکت افکند. سپس ابودجانه را دیدم که شمشیر را بر فراز سر هند (جگرخوار) قرار داد، ولی از فرود آوردن آن خودداری کرد. بعداً ابودجانه این ماجرا را چنین تعریف کرد: «شخصی را دیدم که به طور شدید سپاه دشمن را تحریک میکند. قصدِ او کردم. وقتی شمشیر را به سوی او کشیدم، جیغ کشید و ناگاه دیدم که او یک زن (هند) است. خودداری کردم، زیرا شمشیر رسول خدا(ص) گرامیتر از آن بود که به وسیله آن، (چنین) زنی را بکشم.»[13]
تصدیق پیامبر(ص) از جنگ ابودجانه
اَ فاطِمُ هاکِ السَّیفَ غَیرَ ذَمِیم فَلَستُ بِرَعدِیدٍ وَ لا بِلَئِیمٍ
لَعَمرِی لَقَد جاهَدتُ فِی نَصرِ اَحمَدٍ وَ طاعَۀِ رَبِّ بِالعِبادِ رَحِیمٌ
ترجمه: ای فاطمه! اینک این شمشیر را بگیر که ناستوده نیست، و من نه ترس از کسی دارم (و نه سستی کردهام) که سزاوار سرزنش باشم. به جانم سوگند، در یاری رسول خدا(ص) نهایت کوشش را کردهام و در اطاعت پروردگار مهربان هیچگونه کوتاهی نکردم!
سپس به فاطمه(س) فرمود: «خونِ این شمشیر را بشوی و پاک کن که امروز جنگ مرا تصدیق کرد.»
پیامبر(ص) به علی(ع) فرمود:
لَئن کُنتَ صَدَقتَ القِتالَ الیَومَ، لَقَد صَدَقَ مَعَکَ سِماکُ بنِ خَرَشَهٍ وَ سَهلِ بنِ حُنَیفٍ؛ اگر تو جنگ را تصدیق کردی (یعنی حقّ آن را به طور کامل ادا کردی)، سماک بن خرشه (ابودجانه) و سهل بن حنیف نیز با تو، آن را تصدیق کردند و حقش را ادا نمودند.[14]
آیه قرآن در شأن مقاومت ابودجانه
«اِنَّ اللهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیِهِ صَفّاً کَاَنَّهُم بُنیانٌ مَرصُوصٌ»؛ خداوند دوست میدارد کسانی را که در راه او، در صفی واحد جنگ میکنند و در برابر دشمن همچون بنایی آهنین و سدّی فولادین هستند.[15]
به این ترتیب خداوند، ابودجانه را در کنار امیرمؤمنان علی(ع)، به عنوان جنگجوی محبوب، استوار، خللناپذیر، مقاوم و سدّ فولادین، معرفی میفرماید و این مدال پرافتخار را در کتاب جاویدش به او میدهد.
دستگیری زمامدار «دَومَۀ الجَندل»
پیامبر(ص) بیدرنگ تصمیم گرفت با سپاهی مجهز، به سوی سرزمین تبوک حرکت کند، و همراه سیهزار نفر عازم تبوک شد. نظر به اینکه خالی شدن مدینه از سیهزار نفر مسلمان، موجب خطر برای مدینه (مرکز اسلام) از جانب منافقان میشد، پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) را به عنوان جانشین خود، در مدینه باقی گذاشت. در این فرصت، منافقین سوءاستفاده کرده و با «ابوعامر واهب» که در ظاهر در صف مسلمین بود، بیعت کردند و به شایعهپراکنی پرداختند که: «این بار پیامبر و یارانش کشته میشوند. سپاه روم، اَبَرقدرت جهان است. نمیتوان پنجه در پنجۀ او گذاشت...!» ولی کار منافقان از ترس وجود حضرت علی(ع) در مدینه، مخفیانه و کمرنگ انجام میشد.
یکی از نیرنگهای منافقان این بود که به طور محرمانه با «اُکَیدِر»، زمامدار دومۀ الجَندل (بخشی از شام)، تماس گرفتند تا او با سپاه خود، در غیاب پیامبر(ص) به مدینه آید و مدینه را به تصرف خود درآورد، و در مدینه شایع کردند که اُکَیدر قصد حمله به مدینه دارد. خداوند به پیامبرش وحی کرد و نیرنگهای منافقان را به او خبر داد و نیز به آن حضرت بشارت داد که بر اُکَیدِر پیروز خواهد شد.
کوتاه سخن آنکه: پیامبر(ص) همراه سپاه سیهزار نفری خود، منزل به منزل به سوی تبوک به پیش میرفت، تا به یکمنزلیِ محل سکونت اُکیدر رسیدند. پیامبر(ص) در این هنگام، زبیر و ابودجانه را طلبید و به آنها چنین فرمود: «شما همراه بیست نفر از مسلمین تا کنار کاخ اُکیدر بروید. او را در آنجا دستگیر کرده و نزد من بیاورید!»
زبیر گفت: «ای رسول خدا! چگونه او را دستگیر کنیم، با اینکه او ـ چنانکه میدانی ـ دارای سپاهی مجهز است و در کاخ او غیر از سپاهیان، حدود هزار نفر غلام و کنیز و خدمتکار به سر میبرند؟!»
رسول خدا(ص) فرمود: «شما با تاکتیکی مخصوص او را دستگیر کرده و بیاورید.»
زبیر و ابودجانه گفتند: «چگونه چنین کنیم با اینکه امشب، شب مهتابی است و راه ما به سوی او صاف و هموار است و ما در بیابان از دیدِ جاسوسان او مخفی نخواهیم ماند؟!»
رسول خدا(ص) فرمود: «آیا میخواهید (از روی اعجاز) کاری کنم که شما از نظر جاسوسانِ اُکیدر پوشیده بمانید و همراه شما نوری همانند نور ماه باشد و سایهای در شما نباشد و در نتیجه، کسی نتواند شما را ببیند؟»
گفتند: «آری.»
رسول خدا(ص) فرمود:
با اعتقاد و خلوص، بر محمد(ص) و آل او صلوات بفرستید؛ با این اعتقاد که علی بن ابیطالب، برترین شخص از آلمحمد(ص) است... اگر با چنین برنامهای به سوی قصر اکیدر رفتید، در این هنگام خداوند چند آهو و بز کوهی را به کنار دیوار قصر میفرستد. در تفسیر فرات، از ابنعباس نقل شده که آیۀ چهارم سوره «صف» در شأن مجاهدتها و مقاومت چند نفر از یاران پیامبر(ص) که در جنگها مقاومت شدید نمودند، نازل شده و آنها عبارتند از: امیرمؤمنان علی(ع)، حمزه، عبیده، سهل بن حنیف، حارث بن صمّه و ابودجانۀ انصاری، و آن آیه این است:
«اِنَّ اللهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیِهِ صَفّاً کَاَنَّهُم بُنیانٌ مَرصُوصٌ»؛ خداوند دوست میدارد کسانی را که در راه او، در صفی واحد جنگ میکنند و در برابر دشمن همچون بنایی آهنین و سدّی فولادین هستند.سروصدای آنها باعث میشود که اُکیدر تصمیم میگیرد از بالای قصر بیرون آید و سوار اسب شده و آن آهوها را دنبال کرده و صید نماید. همسرش به او میگوید: «بیرون نرو، مبادا به دست یاران محمد(ص) گرفتار گردی!» او در جواب میگوید: «هوا روشن است و مهتابی است. در چنین شب روشنی، هر کسی به این سرزمین بیاید، جاسوسهای من، او را خواهند دید.» سرانجام اُکیدر سوار بر اسب، به دنبال آن آهوها میافتد و در بیابان تنها خواهد شد. آنگاه او را دستگیر کرده و نزد من بیاورید.
زبیر و ابودجانه با قوّت قلب و اراده آهنین برای اجرای این طرح پیامبر(ص) کمر همت بسته و به سوی کاخ اکیدر حرکت کردند. همان ترتیبی که پیامبر(ص) پیشگویی کرده بود، رخ داد. زبیر و ابودجانه، اُکیدر را در بیابان دستگیر و اسیر کرده و به سوی پیامبر(ص) حرکت دادند.
اُکیدر در مسیر راه به آنها گفت: «من از شما تقاضایی دارم.» گفتند: «چه تقاضایی داری، که غیر از آزاد کردن تو، تقاضای دیگر تو را انجام میدهیم؟»
اُکیدر گفت: «این لباس (زربافت شاهانه) مرا از تنم بیرون آورید و همراه شمشیر و کمربند من نزد محمد(ص) ببرید، و مرا با پیراهنی که پوشیدهام، نزد او ببرید تا مرا در چنان شکلی (با آن لباس شاهانه) نبیند، بلکه مرا با این پیراهن ساده، متواضعانه بنگرد و به من رحم کند!»
زبیر و ابودجانه تقاضای او را انجام دادند و پیراهن شاهانه، شمشیر و کمربند زرین او را (جلوتر) نزد رسول خدا(ص) فرستادند. مسلمانان وقتی که آن پیراهن شاهانه را دیدند، گفتند: «این شمشیر، کمربند و لباس، از وسایل و لباسهای بهشتی است.»
پیامبر(ص) فرمود: «نه، بلکه از آنِ اُکیدر است.» سپس فرمود:
وَ لَمِندِیلِ اِبنِ عَمَّتِی زُبَیرٍ وَ سِماکٍ فِی الجَنَّۀِ اَفضَلُ مِن هذا اِن استَقامَا عَلی ما اَمصِینا مِن عَهدِی اِلی اَن یَلقِیانِی عِندَ حَوضِی فِی المَحشَرِ؛ همانا لباسِ پسرعمهام زبیر و ابودجانه در بهشت، بهتر از این لباس (اکیدر) است، اگر به پای عهد و بیعت خود با من استقامت کنند، تا آن هنگام که در قیامت در کنار حوض من (حوض کوثر) با من ملاقات نمایند.
حاضران گفتند: «به راستی لباس بهشت، از این پیراهن شاهانه اکیدر، بهتر است؟»
پیامبر(ص) در پاسخ فرمود: «بلکه یک نخ از لباسی که در بهشت در دست زبیر و ابودجانه است، بهتر است از این لباس زربافت (اُکیدر) که به اندازه بین زمین و آسمان از آن پر باشد.»
سرانجام اُکیدر را نزد رسول خدا(ص) آوردند. او به رسول خدا(ص) عرض کرد: «مرا آزاد کن و در مقابل، من در برابر دشمنان تو قرار میگیرم و از شما دفاع میکنم.»
پیامبر(ص) فرمود: «اگر به این شرط وفا نکنی، چه؟»
اُکیدر گفت: «اگر وفا نکردم، هرگاه تو رسول خدا(ص) باشی، آن خدایی که سایه را از اصحاب تو رفع میکند و مرا دستگیر میکنند و آهوها را به کنار قصر من میفرستد، تو را بر من پیروز خواهد کرد، و اگر تو پیغمبر نباشی، این دولتِ تو با آن نظم و برنامۀ عجیب که در اختیار توست، مرا نیز در سیطره آن خواهد آورد.»
پیامبر(ص) با او مصالحه کرد که او هزار وقیه طلا در ماه رجب و دویست لباس کامل و هزار وقیه طلا در ماه صفر به حکومت اسلامی بپردازد و هنگام عبور لشکر اسلام در کشور او، آنها را سه روز مهمان کند... .[16]
حِرز ابودجانه
پیامبر(ص) فرمود: «ای ابودجانه! خانهات را تعمیر کن.» سپس آن حضرت دوات و کاغذ طلبید و به حضرت علی(ع) فرمود: «بنویس.» حضرت علی(ع) آن را (که بعداً به «حرز ابودجانه» معروف شد) نوشت.
ابودجانه میگوید: «آن دعای مکتوب را گرفتم و به خانهام بردم و زیر سرم نهادم. آن شب آرام خوابیدم، تا اینکه صدایی شنیدم که میگفت: "ای ابودجانه! تو با این کلمات، ما را سوزاندی. به حقّ صاحبت (پیامبر(ص)) این دعانامه را از ما بردار، که هرگز بار دیگر به خانه تو نخواهیم آمد و در هیچ جایی که این دعانامه هست، حاضر نمیشویم!" با خودم گفتم: این دعانامه را برنمیدارم، تا از رسول خدا(ص) اجازه بگیرم.»
ابودجانه میگوید: «آن شب صدای گریه و ناله جنّیان را میشنیدم. صبحِ آن شب به محضر پیامبر(ص) رفته و ماجرا را به عرض آن حضرت رساندم.»
پیامبر(ص) فرمود: «آن نامه را از آنجا بردار. به خدا سوگند، آنها تا قیامت، درد عذابی را (که به وسیلۀ این کلمات بر آنها وارد شد) میچشند!»
و در مورد دیگر آمده: «ابودجانه گفت: سوگند به خدا! دیگر آنها به سراغ من نیامدند و این موضوع به کلّی از سرِ من رفع شد.»[17]
نمایش پی نوشت ها:
[1] . الإرشاد (مفید)، ص393؛ سفینۀ البحار، ج1، ص440.
[2] . أعیان الشیعه، ج7، ص318.
[3] . سیرۀ ابنهشام، ج2، ص353؛ شرح نهجالبلاغه (ابنأبیالحدید)، ج14، ص209.
[4] . شرح نهجالبلاغه (ابنأبیالحدید)، ج14، ص135ـ136.
[5] . بحارالأنوار، ج20، ص138.
[6] . روضه الکافی، ص319.
[7] . همان، ص319ـ320.
[8] . بحارالأنوار، ج20، ص138.
[9] . بحارالأنوار، ج17، ص382؛ أعیان الشیعه، ج7، ص318.
[10] . وسائل الشیعه، ج11، ص9؛ اسد الغابه، ج2، ص5؛ سیرۀ ابنهشام، ج3، ص71.
[11] . أعیان الشیعه، ج7، ص318؛ سفینۀ البحار، ج1، ص440.
[12] . همان.
[13] . سیرۀ ابنهشام، ج3، ص73.
[14] . شرح نهجالبلاغه (ابنأبیالحدید)، ج15، ص35؛ أعیان الشیعه، ج7، ص319؛ سیره ابنهشام، ج3، ص106.
[15] . تفسیر فرات، ص186؛ بحارالأنوار، ج36، ص24.
[16] . ر.ک: بحارالأنوار، ج21، ص257ـ263.
[17] . بحارالأنوار، ج63، ص125ـ126؛ ج94، ص220ـ224. گفتنی است، این «حِرز» به طور کوتاه در: بحارالأنوار، ج63، ص125، و حرز دیگر به طور طولانی در: بحارالأنوار، ج94، ص220ـ224 آمده است.