گر من اين دوستي تو ببرم تا لب گور

بزنم نعره وليکن ز تو بينم هنرا گر من اين دوستي تو ببرم تا لب گور مير خواهم که بماند به جهان در اثرا اثر مير نخواهم که بماند به جهان هر کرا مرد، همي بايد مرده شمرا هر کرا رفت، همي بايد رفته شمري
يکشنبه، 28 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گر من اين دوستي تو ببرم تا لب گور
گر من اين دوستي تو ببرم تا لب گور
گر من اين دوستي تو ببرم تا لب گور

شاعر : رودکي

بزنم نعره وليکن ز تو بينم هنرا گر من اين دوستي تو ببرم تا لب گور
مير خواهم که بماند به جهان در اثرا اثر مير نخواهم که بماند به جهان
هر کرا مرد، همي بايد مرده شمرا هر کرا رفت، همي بايد رفته شمري
بانگک بر برده با بر اندرا پوپک ديدم به حوالي سرخس
رنگ بسي گونه بر آن چادرا چادرکي ديدم رنگين برو
مانده من از تو به شگفت اندرا اي پرغونه و باژگونه جهان
که گه مادري و گاه مادندرا جهانا چنيني تو با بچگان
نه ديوار خشت و نه زآهن درا نه پاذير بايد ترا نه ستون
سحر گاهان چو بر گلبن هزارا به حق نالم ز هجر دوست زارا
ز سوز دل بسوزانم قضا را قضا، گر داد من نستاند از تو
چو من پروانه بر گردت هزارا چو عارض برفروزي مي‌بسوزد
نشيني بر مزارم سوکوارا نگنجم در لحد، گر زان که لختي
و همچونين بود اينند، يارا جهان اينست وچونينست تا بود
دهد ديهيم و تاج وگوشوارا به يک گردش به شاهنشاهي آرد
زمين داده بريشان بر زغارا توشان زير زمين فرسوده کردي
سپرده زير پاي اندر سپارا از آن جان تو لختي خون فسرده
به بوسه نقش‌کنم برگ ياسمين ترا گرفت خواهم زلفين عنبرين ترا
هزار سجده برم خاک آن زمين ترا هر آن زمين که تو يک ره برو قدم بنهي
اگر ببينم بر مهر او نگين ترا هزار بوسه دهم بر سخاي نامه‌ي تو
اگر بگيرم روزي من آستين ترا به تيغ هندي گو: دست من جدا بکنند
زبان من به روي گردد آفرين ترا اگر چه خامش مردم که شعر بايد گفت
که: مکن ياد به شعر اندر بسيار مرا کس فرستاد به سر اندر عيار مرا
برهاناد ازو ايزد جبار مرا وين فژه پير ز بهر تو مرا خوار گرفت
که نام نيک تو دامست و زرق‌مر نان را به نام نيک تو، خواجه، فريفته نشوم
يقين بدان تو که دامست نانش مرجان را کسي که دام کند نام نيک از پي نان
چه داري دوست هرزه دشمني را؟ دلا، تا کي همي جويي مني را؟
چه کوبي بيهده سرد آهني را؟ چرا جويي وفا از بي وفايي؟
بر شک خويشتن هر سوسني را ايا سوسن بناگوشي ، که داري
که بر آتش نشاني برزني را يکي زين برزن نا راه برشو
چه سايي زير کوهي ارزني را؟ دل من ارزني، عشق تو کوهي
مکش در عشق خيره چون مني را؟ ببخشا، اي پسر، بر من ببخشا
اگر بي جان روان خواهي تني را بيا، اينک نگه کن رودکي را
با هر که نيست عاشق کم کن قرينيا با عاشقان نشين وهمه عاشقي گزين
تو نيز در ميانه‌ي ايشان ببينيا باشد گه وصال ببينند روي دوست
تو نيز در ميانه‌ي ايشان نشينيا تا اندران ميانه، که بينند روي او
با صد هزار نزهت و آرايش عجيب آمد بهار خرم با رنگ و بوي طيب
گيتي بديل يافت شباب از پس مشيب شايد که مرد پير بدين گه شود جوان
لشکرش ابر تيره و باد صبا نقيب چرخ بزرگوار يکي لشکري بکرد
ديدم هزار خيل و نديدم چنين مهيب نفاط برق روشن و تندرش طبل زن
و آن رعد بين، که نالد چون عاشق کيب آن ابر بين، که گريد چون مرد سوکوار
چو نان حصاريي، که گذر دارد از رقيب خورشيد را ز ابر دمد روي گاه‌گاه
به شد، که يافت بوي سمن باد را طبيب يک چند روزگار جهان دردمند بود
وز برگ بر کشيد يکي حله‌ي قصيب باران مشکبوي بباريد نو به نو
هر جو يکي که خشک همي بود شد رطيب کنجي که برف پيش همي داشت گل گرفت
برق از ميان ابر همي برکشد قضيب تندر ميان دشت همي باد بردمد
چون پنجه‌ي عروس به حنا شده خضيب لاله ميان کشت بخندد همي ز دور
سار از درخت سرو مرو را شده مجيب بلبل همي بخواند در شاخسار بيد
بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غريب صلصل به سر و بن بر، با نغمه‌ي کهن
کاکنون برد نصيب حبيب از بر حبيب اکنون خوريد باده و اکنون زييد شاد
کز کشت سار نالد و از باغ عندليب ساقي گزين و باده و مي خور به بانگ زير
ديدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسيب هر چند نوبهار جهانست به چشم خوب
فرزند آدمي به تو اندر به شيب وتيب شيب تو با فراز وفراز تو با نشيب
باريد کان مطرب بودي به فر و زيب ديدي تو ريژ و کام بدو اندرون بسي
ياسمين سپيد و مورد بزيب گل صدبرگ و مشک و عنبر وسيب
نزد تو، اي بت ملوک فريب اين همه يکسره تمام شدست
چون تو بيرون کني رخ از جلبيت شب عاشقت ليله‌القدرست
گر تو برداري از دو لاله حجيب به حجاب اندرون شود خورشيد
اگر از مشک خال دارد سيب وآن زنخدان بسيب ماند راست
خويشتن خويش را بکوش تو يک لخت با خردومند بي‌وفا بود اين بخت
هر که بداد وبخورد از آن چه که بلفخت خود خور و خود ده، کجا نبود پشيمان
باده انداز، کو سرود انداخت رودکي چنگ بر گرفت و نواخت
از عقيق گداخته نشناخت زان عقيقين ميي، که هر که بديد
اين بيفسرد و آن دگر بگداخت هر دو يک گوهرند، ليک به طبع
ناچشيده به تارک اندر تاخت نابسوده دو دست رنگين کرد
دل نهادن هميشگي نه رواست به سراي سپنج مهمان را
گر چه اکنونت خواب بر ديباست زير خاک اندرونت بايد خفت
که به گور اندرون شدن تنهاست با کسان بودنت چه سود کند؟
چشم بگشا، ببين: کنون پيداست يار تو زير خاک مور و مگس
گر چه دينار يا درمش بهاست آن که زلفين و گيسويت پيراست
سرد گردد دلش، نه نابيناست چون ترا ديد زردگونه شده
کجا مير خراسانست، پيروزي آنجاست امروز به هر حالي بغداد بخاراست
تا مي خورم امروز، که وقت طرب ماست ساقي، تو بده باده ومطرب تو بزن رود
غم نيست وگر هست نصيب دل اعداست مي هست ودرم هست و بت لاله رخان هست
زمانه، چون نگري، سربه سر همه پندست زمانه ، پندي آزادوار داد مرا
بسا کسا! که به روز تو آرزومندست به روز نيک کسان، گفت: تاتو غم نخوري
کرا زبان نه به بندست پاي دربندست زمانه گفت مرا: خشم خويش دار نگاه
آن شناسد که دلش بيدارست اين جهان پاک خواب کردارست
شادي او به جاي تيمارست نيکي او به جايگاه بدست
که همه کار اونه هموارست چه نشيني بدين جهان هموار؟
زشت کردار و خوب ديدارست دانش او نه خوب و چهرش خوب
چنان که درد کسان بر دگر کسي خوارست به خيره برشمرد سير خورده گرسنه را
بدان که: تهمت او دنبه‌ي به سر کارست چو پوست روبه ببيني به خان واتگران
گفتي: دم گرگ يا پلنگست آن صحن چمن، که از دم دي
پرنقش و نگار همچو ژنگست اکنون ز بهار مانوي طبع
کين نيل نشيمن نهنگست بر کشتي عمر تکيه کم کن
چاو چاوان درست چونانست مرغ ديدي که بچه زو ببرند؟
کروه دندان و پشت چوگانست باز چون بر گرفت پرده ز روي
يا برآورد نيست، يا زد نيست آخر هر کس از دو بيرون نيست
هرکه انجام راست فرسد نيست نه به آخر همه بفرسايد؟
نزديک خداوند بدي نيست فرامشت چون تيغ به دست آري، مردم نتوان کشت
انگور نه از بهر نبيذست به چرخشت اين تيغ نه از بهر ستمکاران کردند
حيران شد و بگرفت به دندان سرانگشت عيسي به رهي ديد يکي کشته فتاده
تا باز که او را بکشد؟ آن که ترا کشت گفتا که: کرا کشتي تا کشته شدي زار؟
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت انگشت مکن رنجه بدر کوفتن کس
کين جهان پاک بازيي نيرنج مهر مفگن برين سراي سپنج
بد او را کمرت سخت بتنج نيک او را فسانه واري شو
با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ پيشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ
داد پوشيده جوابم: مورد و انجير و کلوخ آستين بگرفتمش، گفتم که: مهمان من آي
وي موي تو چنان چوشب ملحد از لحد اي روي تو چو روز دليل موحدان
مر حسن را مقدم، چون از کلام قد اي من مقدم از همه عشاق، چون تويي
ترسا به اسقف وعلوي به افتخار جد مکي به کعبه فخر کند، مصريان به نيل
کامد پديد زير نقاب از بر دو خد فخر رهي بدان دو سيه چشمکان تست
که جهان نيست جز فسانه و باد شاد زي، با سياه چشمان، شاد
وز گذشته نکرد بايد ياد زآمده شادمان ببايد بود
من و آن ماهروي حورنژاد من و آن جعد موي غاليه بوي
شوربخت آن که او نخورد و نداد نيک بخت آن کسي که داد و بخورد
باده پيش آر، هر چه باداباد باد و ابرست اين جهان، افسوس!
هيچ کس؟ تا ازو تو باشي شاد شاد بودست ازين جهان هرگز
هيچ فرزانه؟ تا تو بيني داد داد ديدست ازو به هيچ سبب
برو به هيچ حوادث زمانه دست مداد جهان به کام خداوند باد و دير زياد
اگر ببست يکي در، هزار در بگشاد درست و راست کناد اين مثل خداي ورا
که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد خداي عرش جهان را چنين نهاد نهاد
... اين مصرع ساقط شده ... \N
چهار چيز مر آزاده را زغم بخرد: خداي چشم بد از ملک تو بگرداناد
هر آن که ايزدش اين چهار روزي کرد تن درست و خوي نيک و نام نيک وخرد
از دوست بهر چيز چرا بايدت آزرد؟ سزد که شاد زيد جاودان و غم نخورد
گر خوار کند مهتر، خواري نکند عيب کين عيش چنين باشد گه شادي و گه درد
صد نيک به يک بد نتوان کرد فراموش چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد
او خشم همي گيرد، تو عذر همي خواه گر خار بر انديشي خرمانتوان خورد


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.