عرفان اسلامی (22) خدا و گنه کاران پشیمان

راستى چه قدر عجيب است و چه لطف و كرامتى است كه به حكم ، الإسلام يجبّ ما قبله ، كسى كه همه عمر را به كفر و روگردانى از حق گذرانده و لحظه اى ياد خدا نبوده و عملى برابر با خواسته الهى از او سر نزده ، به محض برخورد با هدايت و قبول ايمان ، تمام گذشته ى او به احترام اين ارتباط آمرزيده شده و مورد عنايت حق قرار مى گيرد . بطورى كه اگر در حال ايمان آوردن بميرد اهل بهشت است ؟! آه راستى چگوه به چنين خدايى نبايد اميد بست ؟
يکشنبه، 28 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عرفان اسلامی (22) خدا و گنه کاران پشیمان
عرفان اسلامی (22) خدا و گنه کاران پشیمان
عرفان اسلامی (22) خدا و گنه کاران پشیمان

نویسنده : استاد حسین انصاریان



شرح كتاب مصباح الشريعة ومفتاح الحقيقة

2- خدا و گنه كاران پشيمان

راستى چه قدر عجيب است و چه لطف و كرامتى است كه به حكم ، الإسلام يجبّ ما قبله ، كسى كه همه عمر را به كفر و روگردانى از حق گذرانده و لحظه اى ياد خدا نبوده و عملى برابر با خواسته الهى از او سر نزده ، به محض برخورد با هدايت و قبول ايمان ، تمام گذشته ى او به احترام اين ارتباط آمرزيده شده و مورد عنايت حق قرار مى گيرد . بطورى كه اگر در حال ايمان آوردن بميرد اهل بهشت است ؟! آه راستى چگوه به چنين خدايى نبايد اميد بست ؟
در آثار اسلامى آمده است كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) آتش پرستى را به مهمانى دعوت كرد . هنگام خوردن غذا به او فرمود : اگر مسلمان شوى در غذا مهمان من خواهى بود . آن مردِ گبر از جا برخاست و از خانه ى ابراهيم بيرون رفت . خطاب رسيد ابراهيم را غذايش ندادى مگر به شرط تغيير مذهبش امّا من هفتاد سال است او را با كفرش روزى مى دهم . ابراهيم به دنبال او رفت و وى را به خانه آورد و برايش سفره طعام حاضر كرد ، گبر به ابراهيم گفت : چرا از شرط خود پيشمان شدى ؟ ابراهيم داستان حضرت حق را براى او گفت . آتش پرست فرياد برآورد : اين گونه خداوند مهربان با من معامله مى كند ؟ ابراهيم ! اسلام را به من تعليم كن ، سپس قبل از خوردن غذا به خاطر آن لطف و عنايت حق مسلمان شد .
عارف بزرگ مرحوم نراقى در كتاب ارزشمند « طاقديس » سلوك حق را نسبت به يكى از گنهكاران در زمان موسى چنين بيان مى كند :
ديد موسى كافرى اندر رهى *** پير گيرى كافرى و گمرهى
گفت اى موسى از اين ره تا كج *** مى روى با كه دارى مدّعا
گفت موسى مى روم تا كوه طور *** مى روم تا لجّه درياى نور
مى روم تا راز گويم با خد *** عذر خواهم از گناهان شما
گفت اى موسى توانى يك پيام *** با خداى خود زمن گويى تمام
گفت موسى هان پيامت چيست او *** گفت از من با خداى خود بگو
گو فلان گويد كه چندين گير ودار *** هست من را از خدايى تو عار
گر تو روزى ميدهى هرگز مده *** من نخواهم روزيت منت منه
نى خدايى تو نه منهم بنده ام *** نى زبار روزيت شرمنده ام
زين سخن آمد ل موسى به جوش *** گفت با خود تا چه گويد حق خموش
شد روان تا طور با حق راز گفت *** راز با يزدان بى انباز گفت
اندر آن خلوت به جز او كس نديد *** با خدا بس رازها گفت و شنيد
چون كه فارغ شد در آن خلوت زراز *** خواست تا گردد به سوى شهر باز
شرمش آمد از پيام آن عنود *** دم نزد زانچه از آن بشنيده بود
گفت حق كو آن پيام بنده ام *** گفت موسى من از آن شرمنده ام
شرم دارم تا بگويم آن پيام *** چون تو دانائى تو مى دانى تمام
گفت از من رو بر آن تندخو *** پس زمن او را سلامى بازگو
پس بگو گفتت خداى دلخراش *** گر تو را عارست از ما عار باش
ما نداريم از تو عار و ننگ نيز *** نيست ما را با تو خشم و جنگ تيز
گر نمى خواهى تو ما را گو مخواه *** ما تو را خواهيم با صد عزّ وجاه
روزيم را گر نخواهى من دهم *** روزيت از سفره فضل و كرم
گر ندارى منّت روزى زمن *** من تو را روزى رسانم بى منن
فيض من عام است و فضل من عميم *** لطف من بى انتها جودم قديم
خلق طفلانند و باشد فيض او *** دايه اى بس مهربان و نيك خو
كودكان گاهى به خشم و گه بناز *** از دهان پستان بيندازند باز
دايه پستانشان گذارد بر دهن *** هين مكن ناز اين انيس جان من
سر به گرداند دهن برهم نهد *** دايه بوسه بر لباش مى دهد
چون كه موسى بازگشت از كوه طور *** طور لخابل قلزم زخار نور
گفت كافر با كليم اندر اياب *** گو پيامم را اگر دارى جواب
گفت موسى آنچه حق فرموده بود *** زنگ كفر از خاطر كافر زدود
جان او آيينه پر زنگ بود *** آن جوابش صيقل خوشرنگ بود
بود گمراهى زره افتاده بس *** آن جوابش بود آواز جرس
جان او آن شام يلدادان جواب *** مطلع خورشيد و نور آفتاب
سر به زير افكند لختى شرمگين *** آستين بر چشم و چشمش بر زمين
سر برآورد آنگهى با چشم تر *** با لب خشك و درون پر شور
گفت با موسى كه جانم سوختى *** آتش اندر جان من افروختى
من چه گفتم اى كه روى من سياه *** وا حيا آه اى خدا واخجلتاه
موسيا ايمان بر من عرضه كن *** كودكم من بر دهانم نه سخن
موسيا ايمان مرا برياد ده *** اى خدا پس جان من بر باد ده
موسى او را يك سخن تعليم كرد *** آن بگفت و جان به حق تسليم كرد
اى صفائى هان و هان تا چند صبر *** ياد گير ايمان خود زان پير گبر
گرچه گفتار تو ايمان پرور است *** هم سخن هايت همه نغزتر است
ريزد از نطقت مسلمانى همه *** هست گفتار تو سلمانى همه
ليك زاعمال تو دارد عار وننگ *** كافر بتخانه ترساى فرنگ

اثر شوم خودپسندى

نوشته اند : مردى در بنى اسرائيل چهل سال كارش دزدى بود . روزى عيسى با عابدى از عبّاد بنى اسرائيل كه از ياران و ملازمان بود بر او گذشت در حالى كه عابد پشت سر عيسى در حركت بود ، دزد پيش خود گفت : اين پيامبر خداست و در كنار او يكى از حواريين است ، اگر من هم با آنان حركت كنم نفر سوم آنها خواهم شد ، پس به دنبال آنان به راه افتاد ، مى خواست به دوست عيسى نزديك شود ; امّا سخت خودش را خوار شمرد و گفت : من كجا و او كجا . آن حوارى با مشاهده ى آن مرد با خود گفت : شخصيّتى مثل من نبايد با او در حركت باشد پس او را عقب انداخت و خود در كنار عيسى قرار گرفت . مرد دزد در حركتش تنها شد ، خداوند به عيسى وحى كرد : به هر دو نفر اينان بگو اعمال خود را از سر بگيرند ، امّا حوارى به خاطر عجبى كه كرد و اعمالش حبط شد و اما ديگرى را به خاطر خوار شمردن نفسش بخشيدم . عيسى اين واقعه را به هر دو گفت و دزد را با خود همراه كرد . او نيز با جبران گذشته ى خود ، از اصحاب و ياران عيسى شد .

توبه مرد شراب خوار

گفته اند مردى كه در شراب خوارى افراط داشت ، روزى دوستان شراب خور را دعوت كرد و براى عيش و نوش بيشتر ، چهار درهم به غلام خود داد و گفت : با اين مبلغ مقدارى ميوه بخر . غلام در حال عبور به درب خانه ى « منصور بن عمار » رسيد . منصور براى نيازمندى مستحق ، پول طلب مى كرد و مى گفت هركس به اين فقير چهار درهم بدهد ، برايش چهار برنامه از خدا مى طلبم ، غلام هر چهار درهم را به آن مستحق داد . منصور به غلام گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : اربابى دارم ، علاقه مندم از دست او رها شوم . ديگر اينكه خداوند مالى روزى من كند تا با او زندگى خود را اداره كنم . سوم اينكه خداوند ارباب معصيت كار مرا ببخشد . چهارم پروردگار بزرگ من و ارباب من و تو و اين قوم را مورد رحمت خود قرار دهد . منصور هر چهار برنامه را از خداى مهربان درخواست كرد وقتى غلام به منزل اربابش بازگشت ، ارباب به او گفت : چرا دير آمدى ؟ داستان را گفت ، مولايش پرسيد : به چه دعايى كردى ؟ گفت : اوّل آزادى خود را خواستم ، ارباب گفت : در راه خدا آزادى . گفت : دوّم براى خود مالى خواستم تا با آن زندگى خود را اداره كنم ، ارباب گفت : چهار هزار درهم از مال من براى تو . گفت : سوّم خواستم خدا از سر تقصيرات تو بگذرد و توفيق توبه به تو عنايت كند ، ارباب گفت : توبه كردم . چهارم : خواستم من و تو و منصور بن عمار و مردم را بيامرزد ، مولايش گفت : آه كه من مستحق اين برنامه چهارم نيستم . چون شب رسيد و به بستر خواب رفت در خواب شنيد گوينده اى مى گويد : اى مرد آنچه وظيفه ى تو بود انجام دادى ، آيا در وجود من كه خداى مهربان هستم مى بينى آنچه مربوط به خدايى من است انجام ندهم ؟ من تو را و غلامت ، منصور بن عمّار و مردم را بخشيدم .

داستان كفن دزد . . .

« معمّر » از « زُهير » روايت كند كه : روزى يكى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله)در سالى كه مى گريست به محضر آن جناب آمد ، شدّت گريه او به حدّى بود كه رسول اكرم از او سؤال كرد چرا گريه مى كنى ؟ عرض كرد : جوانى بر در ايستاده و چنان گريه مى كند كه مرا نيز به گريه درآورده است . فرمود : او را به نزد من آوريد . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به او فرمود : چرا گريه مى كنى ؟ گفت : از گناه خود و خشم الهى مى ترسم ، فرمود : موحّدى يا مشرك ؟ عرض كرد : موحّد ، فرمود : گريه مكن كه خداوند تو را مى آمرزد ، اگر چه گناهانت همانند هفت آسمان و هفت زمين باشد ؟!
عرض كرد : گناهم از آن عظيم تر است . رسول اكرم فرمود : گناه عظيم را خداى كريم بيامرزد ، سپس فرمود : مگر گناهت چيست ؟ عرض كرد : از آن شرمنده ام ; زيرا از عرش عظيم تر و از كرسى سنگين تر است ؟! فرمود : گناه تو بزرگتر است يا خدا ؟ عرضه داشت : خدا ، فرمود : اى جوان ! خداى عظيم گناه بزرگ را مى آمرزد ، اين چه گناهى است كه تو را به نوميدى كشانده است ؟ گفت : نبّاش بودم و هفت سال گور مردگان را مى شكافتم و كفن آنان را مى ربودم ، روزى دخترى از انصار مُرد ، من گورش را شكافته و كفنش را باز كردم سپس شهوت به من غلبه كرد و بر آن گناه بزرگ واداشت ، پس از انجام گناه گويى ندايى شنيدم كه مى گفت : اى جوان ! واى بر تو ، از حساب روز قيامت انديشه نكردى كه مرا برهنه گذاشتى و اين رسوايى به من نمودى ؟ پيش خدا و رسول اسلام چه خواهى گفت ؟ چون نبى اكرم اين موضوع را شنيد فرمود : اين فاسق را بيرون كنيد كه كسى به دوزخ نزديكتر از او نيست . آن جوان از مسجد بيرون آمد و روى به بيابان نهاد و روز و شب زارى كرد . يك روز عرضه داشت : الهى به حق پيامبران برگزيده ات توبه ى مرا بپذير و از من درگذر . اگر توبه من قبول است آن را به رسولت خبر ده و الاّ آتشى در من انداز تا نابود شوم . جبرئيل نازل شد و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) گفت : خداى متعال مى فرمايد : من توبه ى آن جوان را قبول كردم و از جميع گناهان او گذشتم . او را بطلب و آتش سينه او را خاموش كن و مرهم مغفرت بر جراحتش بگذار .

گنهكار اميدوار

روايت است كه در ايام « مالك بن دينار » مردى بود كه تمام عمر خود را در خرابات به سر برده و روى به خير نياورد و انديشه ى نيكى بر او نگذشت . نيكان روزگار از او روزى كردند ، تا وقتى كه فرشته ى مرگ دست مطالبه به دامن عمرش دراز كرد . او چون دريافت وقت مرگ فرا رسيده نظر در جرايد اعمال خود كرد ، نقطه ى اميدى در آن نديد . به جويبار عمر نگريست شاخى كه دست اميد بر آن توان زد نيافت ، آهى از عمق جان كشيد و به سوى ربّ الارباب روى كرد و گفت : يا مَنْ لَهُ الدُّنْيا وَالآخِرَةُ ارْحَمْ مَنْ لَيْسَ لَهُ الدُّنْيا وَالآخِرَةُ .
اين را گفت و جان داد ، اهل شهر به مرگ او شادى كردند و بر جنازه او به شادى گذشتند . او را به بيرون شهر برده به مزبله انداختند و خاك و خاشاك بر جنازه اش ريختند . مالك دينار را در خواب گفتند : فلانى درگذشته و به مزبله اش افكنده اند ، برخيز او را از آنجا بردار غسل بده و در مقبره ى نيكان دفن كن . گفت : پروردگارا او در ميان خلق به بدكارى معروف بود ; مگر چه چيز به درگاه كبرياى تو آورده كه سزاى چنين كرامتى شده است ؟ جواب آمد كه : چون به حالت جان دادن رسيد كه نامه ى عمل خود را نظر كرد و چون همه را خطا ديد ، مُفلسانه به درگاه ما ناليد و عاجزانه به بارگاه ما نظر كرد ، چون دست بر دامن فضل ما زد ، بر دردمندى او رحم كرديم و چنان او را بخشيدم كه انگار گناهى نداشته بود از عذاب نجاتش داديم و به نعمت هاى پايدارش رسانديم ، كدام درد زده به درگاه ما ناليد كه او را شفا نداديم ، و كدام غمگين از ما خلاصى طلبيد كه خلعت شاد كامى بر او نپوشانديم ؟!

توبه ى « وحشى »

در «مجمع البيان» در ذيل آيه ى :
( إِنَّ اللّهَ لاَ يَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذلِكَ لِمَن يَشَاءُ ) .
آمده است كه وحشى و يارانش پس از به شهادت رساندن « حمزه » عموى پيامبر به مكّه فرار كردند ، سرانجام از عمل خود پشيمان شدند . نامه اى به پيامبر اسلام نوشتند كه ما بر كرده خود پشيمانيم و علاقه منديم به آيين اسلام رو كنيم ; ولى يكى از آيات قرآن مانع ماست آنجا كه مى فرمايد :
( وَالَّذِينَ لاَ يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ وَلاَ يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَلاَ يَزْنُونَ ) .
چون ما مرتكب گناهِ شرك و قتل و زنا شده ايم ، اميد به رحمت نداريم . در جواب نامه ى وحشى اين آيه نازل شد :
( إِلاَّ مَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلاً صَالِحاً فَأُولئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَات ) .
پيامبر شخصى را مأمور كرد تا به مكّه رفته و اين آيه را براى وحشى و يارانش بخواند . پس از آنكه از آيه ى مورد نظر با خبر شدند گفتند : اين شرطى شديد و تكليفى دشوار است ، ما مى ترسيم از عمل كننده هاى اين آيه نشويم . حق تعالى اين آيه را فرستاد :
( إِنَّ اللّهَ لاَ يَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذلِكَ لِمَن يَشَاءُ ) .
چون پيامبر اين آيه را فرستاد گفتند ، مى ترسيم از گروه « لِمَنْ يَشاءُ » ( براى كسى كه بخواهد ) نباشيم . در اين هنگام اين آيه نازل شد :
( قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لاَ تَقْنَطُوا مِن رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ) .
« بگو اى بندگان من ، كه بر خود اسراف و ستم كرده ايد ! از رحمت خداوند نوميد نشويد كه همه ى گناهان را مى آمرزد ; زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است » .

داستان سه مرد گنهكار در قرآن

در ذيل آيه ى شريفه :
( وَعَلَى الثَّلاَثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَن لاَمَلْجَأَ مِنَ اللّهِ إِلاَّ إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ ) .
« و ( همچنين ) آن سه نفر كه ( از شركت در جنگ تبوك ) باز ماندند ، ( و مسلمانان با آنان قطع رابطه نمودند تا آن حد كه زمين با همه ى وسعتش بر آنها تنگ شد ، ( حتّى ) در وجود خويش ، جايى براى خود نمى يافتند ، ( در آن هنگام ) دانستند پناه گاهى از خدا جز به سوى او نيست ; سپس خدا رحمتش را شامل حال آنها نمود ( و به آنان توفيق داد ) تا توبه كنند ، خدا بسيار توبه پذير و مهربان است » .
در شأن نزول اين آيه داستان سه نفر متخلّف از جهاد را مى خوانيم كه از عمل بسيار بد خود سخت پشيمان شدند و خداى مهربان پس از توبه و انابه ، از كردار زشت آنان درگذشت .
آن سه نفر از مردم مدينه و از طايفه انصار بودند . به نامهاى : كعب بن مالك ، فزارة بن ربيع و هلال بن اميّه . و داستان آنان با كمى اختلاف كه در بعضى از تفاسير ديده مى شود بدين قرار است :
جنگى به نام « تبوك » براى مسلمانان پيش آمد . در آن جنگ به مسلمانان خيلى سخت گذشت و به قول قرآن در آيه ى 119 سوره ى توبه براى مسلمانان ساعت عسرت و هنگامه ى سختى بود ، جابر بن عبدالله مى گويد : ما گرفتار در اين جنگ سه نوع سختى شديم ، سختى زاد و توشه ، كمبود آب ، گرسنگى و تشنگى چهارپايان و پياده ماندن مردم . رهبر اسلام به فرمان خداوند ازمردم براى شركت در آن جهاد مقدّس دعوت كرد . منافقان و در مدينه و اطراف آن مشغول تبليغات سوء شدند ، و براى سست كردن اراده ى مسلمانان از شركت در جنگ ، به فعاليّت پرداختند و گفتند : اين چه بساطى است كه هر ماه و هر هفته بايد به جهاد رفت ، و مال و جان به هدر داد ، اين چه آيينى است كه ما را از زندگى بازداشته ، و راحتى را از ما سلب كرده است . تبليغات آنان در عدّه اى از مردم اثر گذاشت و ايشان بدون عذر شرعى از شركت در آن جهاد مقدّس خوددارى كردند . و اگر پيامبر بزرگ با تبليغات غلط آنان و خوددارى آن سه چهره ى مشهور مبارزه نمى كرد در آينده ، سنّت ناپسندى نداشته مى شد و هر كسى به كمترين بهانه اى از شركت در جنگ فرار مى كرد .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) پس از بازگشت از جهاد ، مورد استقبال مردمى كه از شركت در جهاد معذور بودند قرار گرفت . آن سه نفر هم كه به بهانه ى جمع كردن ميوه و انجام كارهاى عقب افتاده ، در واقع به خاطر سستى و تنبلى در جهاد شركت نداشتند به استقبال آمدند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دستور اكيد دادند كه احدى از مسلمانان حق معاشرت و رفت و آمد با آنان را ندارد ؟!
تمام مردم مدينه عليه آنان بسيج شدند . فروشندگان به آنان جنس نفروختند ، معاشران از معاشرت با آنان پرهيز كردند ، دوستان نسبت به آنان آهنگ جدايى زدند ، زن و فرزند نيز از ايشان روى گرداندند . حتّى زنان آنان به مسجد آمدند و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) عرضه داشتند ; چنانچه خداوند به ما اجازه معاشرت با آنان را نمى دهد ، ما را طلاق بگوييد ، پيامبر بزرگ رضايت به جدايى ندادند ، ولى فرمودند : ترك معاشرت را نسبت به آنان ادامه دهيد .
راستى زمين با همه وسعتش بر آنان تنگ شد ، و از اين بى توجّهى جانشان به لب آمد . آرى ! آنان گناهى بزرگ مرتكب شده بودند ، گناه تخلّف از فرمان حق و خوددارى از شركت در جهاد با كفر .
چون وضع را بدين صورت ديدند ، از شهر و ديار دست كشيده و رهسپار بيابان شدند . چهل شبانه روز گريستند و در آن مدّت همسرانشان به دستور پيامبر وسايل لازم را براى آنان مى بردند . پس از آن همه گريه و زارى و عذر آوردن به پيشگاه حق ، خبرى از عفو و مغفرت نشنيدند . « كعب » دو رفيق خود را صدا زد و گفت : علّت عدم پذيرش توبه ى ما دوستى ما با يكديگر است حال كه همه از ما بريده اند بياييد ما هم از يكديگر كناره گرفته و هريك به بدبختى و روسياهى خود در پيشگاه حق بناليم . بدين گونه عمل كردند ، سرانجام خداى مهربان آيه ى 118 سوره ى توبه را نازل نمود پيامبر عزيز مردم را مأمور بازگرداندن آنان كرد و خود در جلوى مسجد به انتظار آنان قرار گرفت . مردم با احترام ايشان را وارد مدينه كردند ، چون چشم پيامبر به « كعب » افتاد او را در آغوش محبّت گرفت و فرمود : اى كعب ! در تمام مدّت عمرت ساعتى به ارزش و قيمتِ ساعت قبولى توبه ات وجود ندارد .
منبع:http://erfan.ir




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط