شمعي فروخت چهره که پروانهي تو بود شمعي فروخت چهره که پروانهي تو بود شاعر : شهريار عقلي دريد پرده که ديوانهي تو بود شمعي فروخت چهره که پروانهي تو بود خود جرعه نوش گردش پيمانهي تو بود خم فلک که چون مه و مهرش پيالههاست تابود خود سبو کش ميخانهي تو بود پيرخرد که منع جوانان کند ز مي ته سفره خوار ريزش انبانهي تو بود خوان نعيم و خرمن انبوه نه سپهر هر جا گذشت جلوهي جانانهي تو بود تا چشم جان ز غير تو بستيم پاي دل مرغان باغ را به لب افسانهي تو بود دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو بازش سخن ز زلف تو و شانهي تو بود هدهد گرفت رشتهي صحبت به دلکشي کورا هواي دام تو و دانهي تو بود برخاست مرغ همتم از تنگناي خاک هر چند آشنا همه بيگانهي تو بود بيگانه شد بغير تو هر آشناي راز تا بانک صبح نالهي مستانهي تو بود همسايه گفت کز سر شب دوش شهريار