چو آگاه شد شاه کامد پسر

کلاه کيان برنهاده به سر چو آگاه شد شاه کامد پسر همه زندو استا به نزديک خويش مهان و کهان را همه خواند پيش پس آن خسرو تيغ‌زن را بخواند همه موبدان را به کرسي نشاند
چهارشنبه، 31 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو آگاه شد شاه کامد پسر
چو آگاه شد شاه کامد پسر
چو آگاه شد شاه کامد پسر

شاعر : دقيقي

کلاه کيان برنهاده به سر چو آگاه شد شاه کامد پسر
همه زندو استا به نزديک خويش مهان و کهان را همه خواند پيش
پس آن خسرو تيغ‌زن را بخواند همه موبدان را به کرسي نشاند
به پيش پدر شد پرستارفش بيا مدگو و دست‌کرده به‌کش
بدان رادمردان و اسپهبدان شه خسروان گفت با موبدان
به سختي همه پرورش داده‌ايد چه گوييد گفتا که آزاده‌ايد
بدو شاد باشد دل تاجور به گيتي کسي را که باشد پسر
يکي تاج زرينش بر سر نهد به هنگام شيرش به دايه دهد
بياموزدش خوردن و بر نشست همي داردش تا شود چيره دست
سواري کندش آزموده نبرد بسي رنج بيند گرانمايه مرد
چنان زر که از کان به زردي رسد چو آزاده را ره به مردي رسد
ورا بيش گويند گويندگان مرادش بجويد چو جويندگان
سر انجمنها به رزم و به بزم سواري شود نيک پيروز رزم
پدر پير گشته نشسته به کاخ چو نيرو کند با سر و يال و شاخ
نباشد سزاوار تخت مهي جهان را کند يکسره زو تهي
نشسته در ايوان نگهبان رخت ندارد پدر جز يکي نام تخت
پدر را يکي تاج و زرين کلاه پسر را جهان و درفش و سپاه
پسندند گردان چنين داستان نباشد بر آن پور همداستان
تن باب را دور خواهد ز سر ز بهر يکي تاج و افسر پسر
نهاده دلش تيز بر جنگ اوي کند با سپاهش پس آهنگ اوي
چه نيکو بود کار کردن پدر؟ چه گوييد پيران که با اين پسر
نيايد خود اين هرگز اندر شمار گزينانش گفتند کاي شهريار
ازين خامتر نيز کاري مخواه پدر زنده و پور جوياي گاه
که آهنگ دارد به جاي پدر جهاندار گفتا که اينک پسر
که گيرند عبرت همه بر زنم وليکن من او را به چوبي زنم
ببندي که کس را نبستست کس ببندم چنانش سزاوار پس
مرا مرگ تو کي کند آرزوي پسر گفت کاي شاه آزاده خوي
که کردستم اندر همه روزگار ندانم گناهي من اي شهريار
گمان برده‌ام پس سرم برگسل به جان تو اي شاه گر بد به دل
ترا ام من و بند و زندان تراست وليکن تو شاهي و فرمان تراست
مرا دل درست است و آهسته هش کنون بند فرما وگر خواه کش
مر او را ببنديد و زين مگذريد سر خسروان گفت بند آوريد
غل و بند و زنجيرهاي گران به پيش آوريدند آهنگران
نجنبيد بر شهريار جهان در آن انجمن کس به خواهش زبان
به پيش جهاندار گيهان خداي ببستند او را سر و دست و پاي
که هر کس همي ديد بگريست زار چنانش ببستند پاي استوار
بفرمود بسته بدر بردنش چو کردند زنجير بر گردنش
دونده پرنده چو مرغي به پر بياريد گفتا يکي پيل نر
مر او را ببستند بر پشت پيل فراز آوريدند پيلي چو نيل
دو ديده پر از آب و رخساره تر چو بردندش از پيش فرخ پدر
گرفته پس و پيش اسپهبدان فرستاد سوي دژ گنبدان
ستون آوريدند ز آهن چهار پر از درد بردند بر کوهسار
سر اندر هوا و بن اندر زمين بکرده ستونها بزرگ آهنين
ز تختش بيفگند و برگشت بخت مر او را بر آنجا ببستند سخت
گو پهلوان زاده با داغ و درد نگهبان او کرد پس‌اند مرد
زمان تا زمان زار بگريستي بدان تنگي اندر همي زيستي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.