دي ز لشکرگه آمد آن دلبر

صدره‌ي سبز باز کرد از بر دي ز لشکرگه آمد آن دلبر سوسني از ميان سيسنبر راست گفتي بر آمد اندر باغ زان سمنبوي زلف لاله سپر گرد لشکر فرو فشاند همي
پنجشنبه، 1 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دي ز لشکرگه آمد آن دلبر
دي ز لشکرگه آمد آن دلبر
دي ز لشکرگه آمد آن دلبر

شاعر : فرخي سيستاني

صدره‌ي سبز باز کرد از بر دي ز لشکرگه آمد آن دلبر
سوسني از ميان سيسنبر راست گفتي بر آمد اندر باغ
زان سمنبوي زلف لاله سپر گرد لشکر فرو فشاند همي
نافه‌ها را همي‌گشايد سر راست گفتي که بر گذرگه باد
تاب او باز کرد يک ز دگر باد، زلف سياه او برداشت
لعبتانند گشته بازيگر راست گفتي ز مشک بر کافور
آن، سراپاي سيم ساده پسر چون مرا ديد پيش من بگريخت
پيش يوز امير شير شکر راست گفتي يکي شکاري بود
مر ددانرا به صيدگاه اندر مير ابو احمد آنکه حشر نمود
اندر آن روز نايب محشر راست گفتي که صيدگاهش بود
تا بتازند رنگ را ز کمر به کمرهاي کوه، مردان تاخت
اندر آن تاختن بر آمد پر راست گفتي که رنگتازان را
کوه لرزيد و گشت زير و زبر بانگ برخاست از چپ و از راست
سنگ خارا به صد هزار تبر راست گفتي به هم همي‌شکنند
رنگ و جز رنگ بيکرانه و مر تازيان اندر آمدند ز کوه
روي داده سوي وصيفت خر راست گفتي و صيفتانندي
گرد ايشان ز لعبتان خزر حلقه‌اي ساخت پادشاه جهان
گرد او سرو رست سرتاسر راست گفتي که دشت باغي گشت
اندر آن دشت عاجز و مضطر همه گمگشتگان همي‌گشتند
خسته و جسته و فکنده سپر راست گفتي هزيمتي سپهند
يک به يک را بدوختند جگر پيش خسرو، بتان آهو چشم
پيش گردنکشان اين لشکر راست گفتي مخالفان بودند
زان جهان نزد او رسيد خبر هر که را مير خسته کرد به تير
زين جهان سوي آن جهان ره و در راست گفتي که تيرشاه گشاد
شرزه يوزان چو شير شرزه‌ي نر وز دگر سو در آمدند به کار
هر يکي جوشني سياه به بر راست گفتي مبارزان بودند
هر يکي بر يکي به نيک اختر رنج ناديده کامگار شدند
نيکوان را گرفته اندر بر راست گفتي که عاشقانندي
لعل چون روي آن بت دلبر همه هامون زخون ايشان گشت
سنگ آن دشت گشت سرخ گهر راست گفتي به فر دولت مير
گرد کردند پيش او يکسر پس بفرمود شاه تا همه را
کشته پيش مصاف اسکندر راست گفتي سپاه دارا بود
گرهي مهتر و صفي کهتر بنهادندشان قطار قطار
جامه‌هاشان ز لعل سيکي تر راست گفتي که خفته مستانند
به حشم داد و ما بقي به حشر چون ملکشان بديد، از آن سه يکي
آن شکار شگفت شاه مگر راست گفتي ز بهر ايشان بود
آن شه خوبروي نيک سير شادمان روي سوي خيمه نهاد
بازگشته به نصرت از خيبر راست گفتي نبرده حيدر بود
که همي آن شکار برد به سر شاد باد آن سوار سرخ قباي
به جهان گسترانده تابش و فر راست گفتي که آفتابستي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.