در شهربند مهر و وفا دلبري نماند

زير کلاه عشق و حقيقت سري نماند در شهربند مهر و وفا دلبري نماند آيينه گو مباش چو اسکندري نماند صاحبدلي چو نيست، چه سود از وجود دل؟ بر خاک مرقدم کف خاکستري نماند عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
يکشنبه، 4 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در شهربند مهر و وفا دلبري نماند
در شهربند مهر و وفا دلبري نماند
در شهربند مهر و وفا دلبري نماند

شاعر : ملک الشعرا بهار

زير کلاه عشق و حقيقت سري نماند در شهربند مهر و وفا دلبري نماند
آيينه گو مباش چو اسکندري نماند صاحبدلي چو نيست، چه سود از وجود دل؟
بر خاک مرقدم کف خاکستري نماند عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
اکنون که از براي تو بال و پري نماند اي بلبل اسير! به کنج قفس بساز
زين خشکسال حادثه برگ تري نماند اي باغبان! بسوز که در باغ خرمي
کرم ستم به شاخ فضيلت بري نماند برق جفا به باغ حقيقت گلي نهشت
غير از طريق دام، ره ديگري نماند صياد ره ببست چنان کز پي نجات
طوري به باد رفت کز آن اخگري نماند آن آتشي که خاک وطن گرم بود از آن
بهر پناه مردم مسکين دري نماند هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست
بر باد رفت و ز آن همه جز دفتري نماند آداب ملک‌داري و آيين معدلت
با جاهلان بساز، که دانشوري نماند با ناکسان بجوش، که مردانگي فسرد
در پايمردي ضعفا، سروري نماند با دستگيري فقرا، منعمي نزيست
وز خانواده‌هاي کهن مهتري نماند زين تازه دولتان دني، خواجه‌اي نخاست
ديگر به هيچ مرتبه جاه و فري نماند زين ناکسان که مرتبت تازه يافتند
اي شير! تشنه مير، که آبشخوري نماند آلوده گشت چشمه به پوز پليد سگ
ديگر به شهر و دهکده، سيم و زري نماند جز گونه‌هاي زرد و لبان سپيد رنگ
پر ناشده ز خون جگر ساغري نماند ياران! قسم به ساغر مي، کاندر اين بساط


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط