نویسندهی حرفهای کیست؟
بحث حکومت و قدرت سیاسی مطرح نیست. مسئله، اعتقاد نداشتن به کارکردهای علمی یک فرهنگ عمومی است. سؤال این است که وقتی بعضی از علوم به درد ما نمیخورد، چرا با صرف هزینههای گزاف برایش دانشگاه و نهاد آموزشی درست میکنیم؟ آیا میتوان گفت ایرانیان همه این کارها را برای پرستیژ میکنند؟
تعداد کلمات: 4519 کلمه، تخمین زمان مطالعه: 23 دقیقه
نویسنده: محمد تقوی
نویسندهی حرفهای کیست؟
بعضی وقتها فکر میکنم در خانهی عروسکها زندگی میکنیم. مثلاً میشویم صاحب خانه یا میشویم مهمان. انگشتمان را روی زنگ فرضی فشار میدهیم و میگوییم زینگ زینگ، سلام صابخونه، مهمون نمیخوای؟ و بازی شروع میشود. در این بازی هر کس نقشی را ایفا میکند که آرزویش را دارد. بعضی نقشها را همه دوست دارند، بعضی نقشها هم هست که هیچ کس خوش ندارد اما برای این که بازی به هم نخورد بعضیها باید فداکاری کنند و آن را بپذیرند. در ضمن بازی یک خانهی امن و شکم سیر میخواهد. قرار نیست کسی صدمه ببیند.
قرارداد اجتماعی این است که تقسیم کار در اجتماع باید بر اساس نوعی انتخاب طبیعی صورت بگیرد. وقتی نیازی به وجود میآید سرانجام یک نفر یا نفراتی پیدا میشوند و برای رفع این نیاز خدماتی عرضه میکنند و برای دسترنجشان مبلغی دریافت میکنند. همان منطق بنیادین عرضه و تقاضا. اما اگر چیزی تولید نشود و نیازی هم به تولیدش نباشد چه؟
راجع به تأثیر نفت بر اقتصاد ایران صاحبنظران بسیاری نوشتهاند. اینطور که پیداست در اقتصاد ایران بیش از هر عامل دیگری توزیع پول نفت اهمیت دارد و هر سخنی به نسبت فاصله و زاویهاش با دلارهای نفتی فهمیده میشود. برای مثال اگر کسی در مورد عدالت حرف میزند در واقع منظورش تقسیم عادلانهی پول نفت است. آیا بین دلارهای نفتی و تولیدات ادبی هم رابطهای وجود دارد؟
مشروطیت برای ما مثل آغاز عصر روشنگری است. ناگهان از خواب هزاران ساله بیدار شدیم و تلاش کردیم در کمال سرعت جبران مافات کنیم، شروع کردیم به وارد کردن تمام ارکان جامعهی مدرن به کشور، بعضی وقتها حتی بدون آن که واقعاً همهی آن ارکان را بخواهیم.
از دورهی ناصری که اندک اندک خبرهای فرنگ به گوشمان رسید کم کم دلمان همهی چیزهای خوبی را خواست که آنها داشتند. اما فرنگیها چه طور به آن چیزهای خوب رسیده بودند؟ آرام آرام تغییر کرده بودند. هر جا به مشکلی برخورده بودند، چیزی را عوض کرده بودند تا آن جا که به کل صورت جدیدی پیدا کرده بودند. ما هم میخواستیم و نمیخواهیم از هیچ کس در هیچ جای دنیا چیزی کسر داشته باشیم. آنها برای عرضه و تقاضا و جیفهی دنیوی و نفع همگانی این همه کار کرده بودند اما ما به خاطر پرستیژ شروع کردیم به همانندسازی. وگرنه اصولاً با خیلی از تغییرات نمیتوانستیم در اصل و اساس کنار بیاییم. مثلاً دیدیم آنها با اصل تفکیک قوا حسابهاشان را از هم سوا و با هم تسویه کردهاند. ما که نمیخواستیم چیزی از آنها کسر داشته باشیم. مجلس و انتخابات راه انداختیم اما تصمیمها در دربار گرفته میشد تا مبادا وکلای مجلس اشتباه کنند. حتی مصدق که نماد پارلمان محسوب میشد مجلس مخالف را تاب نیاورد و فرمان به انحلال داد. چرا؟ چون فکر میکرد خودش بهتر تشخیص میدهد. چنین مجلسی برای کارکردش بنا شده بود؟ خیر. ما به لحاظ پرستیژ مجلس میخواستیم. این جا بحث کار صحیح مطرح است و تشخیص صلاح که ما ایرانیان در تشخیص آن رقیب نداریم.
چه کسی باور میکند مثلاً شهرداری یک شهر خیلی بزرگ (این داستان کاملاً خیالی است) در تصمیمگیری برای احداث یک دریاچهی مصنوعی ارزشی برای رأی منفی کارشناسان زمینشناسی یا جغرافیا یا محیط زیست قائل باشد. منظورم این است که شهرداری به این فکر میکند که شهرش چیزی مثلاً از پاریس یا ژنو کم نداشته باشد. با عشق و علاقه هم این کار را میکند. این دستگاه چنین حرفهایی را جدی نمیگیرد چون به راستی به کارکرد زمینشناسی اعتقاد ندارد یا به دانشآموختگان این رشته از دانشگاه آزاد یا دانشگاه غیرانتفاعی باور ندارد.از دورهی ناصری که اندک اندک خبرهای فرنگ به گوشمان رسید کم کم دلمان همهی چیزهای خوبی را خواست که آنها داشتند. اما فرنگیها چه طور به آن چیزهای خوب رسیده بودند؟ آرام آرام تغییر کرده بودند. هر جا به مشکلی برخورده بودند، چیزی را عوض کرده بودند تا آن جا که به کل صورت جدیدی پیدا کرده بودند. ما هم میخواستیم و نمیخواهیم از هیچ کس در هیچ جای دنیا چیزی کسر داشته باشیم. آنها برای عرضه و تقاضا و جیفهی دنیوی و نفع همگانی این همه کار کرده بودند اما ما به خاطر پرستیژ شروع کردیم به همانندسازی.
در واقع درک دیدگاه آنها زیاد هم سخت نیست. ما هم میدانیم که دانشکدهی زمینشناسی برای احساس نیاز به رشتهی زمینشناسی ساخته نشده است. در حقیقت دانشگاه را هم مثل باقی چیزها برای پرستیژ خواستهایم و میخواهیم. شهردار فرضی هم این را در اعماق وجودش میداند. به خاطر همین هم به آن باور ندارد. این نهاد تصمیمگیری واقعیت و ضرورت را طور دیگری تفسیر میکند. اگر کارشناس به او بگوید وزن دریاچه روی چینخوردگی گسل فعال میتواند احتمال زلزله را زیاد کند باعث نگرانی او نمیشود. منظور این نیست که چون قدرت دارد پس منافع دارد و زمینگران میشود و عوارض و تراکم هم بالا میرود. میتوانیم نتیجهی دیگری هم بگیریم. یادمان نرود که این یک جور بازی است و برای این که بازی خراب نشود یک نفر باید نقش کارشناس زمینشناسی را بازی کند. اسماش هم میشود کارشناس مسئول که معمولاً بهتر است. حقوقبگیر همان نهاد باشد. او هم میداند امضایش یک جور بازی است و بعدها نباید جواب کسی را بدهد. به همین دلیل میخواهد زود امضا را بیندازد زیر ورقه و برود دنبال کارش. حالا اگر یک نفر پیدا بشود که واقعاً رشتهی علمی زمینشناسی برایش مهم باشد و بنا به دلایل شخصی نامعلوم آن را جدی بگیرد این وسط چه موقعیتی پیدا میکند؟ معلوم است دیگر، میشود عنصر ناساز. این طفل معصوم اگر حنجرهاش را هم پاره کند یا مقاله بنویسد و چاپ کند باز هم نمیتواند توجه کسی را به خودش جلب کند یا مقاله بنویسد و چاپ کند باز هم نمیتواند توجه کسی را به خودش جلب کند، حتی توجه مردمی را که کنار همان دریاچه زندگی میکنند و در منطقهی خطر قرار گرفتهاند. این کارشناس بخت برگشته اگر بخواهد از راه رشتهای نان بخورد که درساش را خوانده، باید برود در همان نهاد استخدام بشود و حقوق بگیرد و در این خالهبازی نقشاش را ادا کند (رفتار حرفهای) و هر جا را که گفتند امضا کند. اگر نه، چنان چه او واقعاً به کارکرد زمینشناسی و جغرافیا اعتقاد داشته باشد و بخواهد مسئولانه رفتار کند باید راه دیگری برای نان خوردن بیابد (اگر بخت یار باشد تدریس وگرنه مسافرکشی)، آن وقت مقاله بنویسد و فریاد بزند و تلاش کند تا این خالهبازی عظیم را به هم بزند.
بحث حکومت و قدرت سیاسی مطرح نیست. مسئله، اعتقاد نداشتن به کارکردهای علمی یک فرهنگ عمومی است. از هر کس هم که بپرسید. هزاران دلیل دارد که بررسی آنها در حوصلهی این مقاله نیست. تا همین جا هم حوصلهی مقاله سر رفته است. سؤال این است که وقتی این علم یا بعضی از علوم به درد ما نمیخورد چرا با صرف هزینههای گزاف برایش دانشگاه و نهاد آموزشی درست میکنیم؟ حالا دروغ است اگر یک نفر پیدا بشود و بگویید که ایرانیان همه این کارها را برای پرستیژ میکنند؟
سانسور، ادبیات و پرستیژ
مگر میشود همه جای دنیا نویسنده و منتقد داشته باشند و ما نداشته باشیم؟ بله، باز هم پرستیژ، به خاطر همین هم هست که در رسانههای جمعی ما عدد و رقم فراوان خریدار دارد. راست و دروغاش خیلی فرق نمیکند، مهم این است که بازی گرم بشود. با عدد و رقم میتوانیم به خودمان باد کنیم و برای خودمان قیافه بگیریم. این همه علاقه به مضمون ادبیات جهانی در مطبوعات ادبی ما برای چیست؟ انگار اگر ادبیات فعلی ما مورد توجه غربیها قرار میگرفت، اندکی هم که شده به مقصود رسیده بودیم. تازه غربیها به ادبیات ما توجه کردهاند و آثار داستانی بسیاری ترجمه و در اروپا و آمریکا منتشر شده است. شاید منظور این است که چرا آنها آن طوری ما را تحسین نمیکنند که ما آنها را؟ چرا ادبیات ما برای آنها آن کارکردی را ندارد که ادبیات آنها برای ما دارد. بخشی از مشکل هم همین جاست، اگر ادبیات کارکرد نداشته باشد یک جای کارش میلنگد، چه این جا چه در فرنگ.
منظور صاحب این قلم تکرار مکررات نیست. میخواهم بگویم در عرصهی ادبیات هم، به منزلهی یک عرصهی عمومی، برای ما پرستیژ ادبیات مهمتر از کارکرد آن است و این اواخر پرستیژ نقد بیشتر از کارکرد نقد. همانطور که برای دولت مردان ما مثلاً در عرصهی سیاست خارجی پرستیژ سیاسی مهمتر است از دستآورد سیاسی؛ برای همین هم هست که در همهی زمانها نسبت به مخالف عکسالعمل شدید نشان میدهیم. فرقی هم نمیکند مخالف چه بگوید، مهم این است که سخن نگوید. امروز همه میدانند انتقاد و مخالف هزاران فایده دارد.
بدی قضیه در این است که مخالف و منتقد پرستیژی را از میان برمیدارد که خودمان برای خودمان قائلایم.
حتی دستگاه ممیزی هم بیش از آن که دلمشغول تأثیر سوء داستان و رمان باشد نگران پرستیژ خودش است. واقعیت این است که تا به حال این دستگاه عریض و طویل در طول سالیان (از دورهی رضاشاه تا امروز) نتوانسته - به دلیل شیوههای گوناگون تکثیر - حتی جلو انتشار یک اثر ادبی را بگیرد. حالا سؤال این است: پس سانسور یا ممیزی چه کارکردی دارد؟
به نظر نگارنده سانسور بیش از این که بازدارنده باشد کارکردی نمادین دارد و به همین دلیل به استعاره و مجاز حساستر است. وگرنه داغترین ویدیوهای ممنوع به راحتی و بدون نگرانیهای دوستان ممیز منتشر میشوند. چرا که کمتر از ادبیات و کلام مکتوب جنبهی نمادین دارند. علامت «...» یکی از بارزترین نشانههای حضور نمادین ممیزی است. معمولاً مخاطب ادبیات ایرانی میداند که این علامت جایگزین بخشی از اتفاقات یک داستان است که ممیز نقل آن را به صلاح نمیداند. اما این جا سرزمین واژگان است و نقل هیچ واقعهای عین آن واقعه نیست. حکایت یک جرم که جرم محسوب نمیشود. ممیزی معمولاً بر این استدلال تکیه میزند که شرح یک واقعه ممکن است تأثیر سوء بر خواننده بگذارد و تصوری از فعل ممنوع در ذهن او اتفاق بیفتد. معمولاً در یک رمان خارجی وقتی به علامت «...» میرسیم میفهمیم که مترجم مجبور به حذف قسمتی از ماجرا شده و سه نقطه را جایگزین آن بخش حذف شده کرده است. همهی خوانندگانی که این سه نقطهها را تجربه کردهاند میدانند که معمولاً تصور مخاطب از جایگزین این سه نقطهها را تجربه کردهاند میدانند که معمولاً تصور مخاطب از جایگزین این سه نقطهها به مراتب حادتر از واژگان اصلی و متن بدون سانسور است. در واقع آن اتفاق ذهنی که ممیز را نگران میکند با شدت بیشتری اتفاق میافتد و تصور میکنم این نکتهی ظریف بر ممیز کاملاً آشکار است. دوستان نشانهشناس میگویند بین نشانه و زمینه یا متنی که نشانه در آن قرار میگیرد رابطهای معنادار وجود دارد. به عبارتی این متن است که ارزش معنوی علامت سه نقطه را تعیین میکند.
بنابراین سانسور و حذف علاوه بر این که نمیتواند جلو حضور معنا یا حتی حکایت یک واقعه را بگیرد حتی باعث تأکید بر آن هم میشود. پس چرا ممیزی بر این روند اصرار دارد؟ تصورم این است که حذف به مثابه یک نشانه غیر از موضوع کتاب همیشه بر حضور کسی نیز دلالت میکند که عمل حذف را انجام داده است. به عبارتی ممیز هم مثل همهی ما نگران پرستیژ خودش است. او پیش از هر چیز و هر کس باید خودش را توجیه کند. به همین دلیل است که گاهی رفتار متناقض و حتی عجیبی از او سر میزند. در یک دوره اجازه میدهد، در یک دورهی دیگر اجازه نمیدهد. حتی گاهی ممیزان دلسوزی هستند که میخواهند طوری کتاب را سانسور کنند که آسیب نبینند. البته باید درعین حال از خودشان اثری هم باقی بگذارند تا بتوانند ثابت کنند وظیفهشان را انجام دادهاند. دنیای عجیب و غریبی است. انگار در دنیایی زندگی میکنیم که اجزای آن همان نیستند که باید باشند و همه دارای یک هویت مجازی و نمادین هم هستند.
اصولاً انتخاب واژهی ممیز یا ممیزی به جای سانسور هم دلالت بر همین جنبهی نمادین دارد. جناب ممیز بیشتر از هر چیز نگران پرستیژ خودش است. توجه بفرمایید تمام چهرههای علنی دستگاه ممیزی خودشان را هنرمند و هنرشناس و شاعر و منتقد و ادیب میدانند. بله درست است آنها نگران پرستیژ خودشان هستند. میدانید چرا جنبهی واقعی قضیه مطرح نیست؟ چرا هیچ وقت مطرح نبوده است؟ چون هیچ چیز واقعی نیست. همه چیز بازی است. مثلاً من نویسندهام، مثلاً تو منتقدی، مثلاً او ممیز است. همه نگران پرستیژمان هستیم. اگر نویسندگی شغل باشد نویسنده باید جوابگوی بازاری باشد که نیازمند عرضهی داستان اوست. آیا واقعاً اینطور است؟ نه جانام، این طور نیست. هیچ وقت نبوده است. کدام نویسندهی ایرانی این طور زندگی و کار کرده است؟
بیشتر بخوانید: بینامتنیت؛ گسترش افقها و امکانها
چرا دربار شاهان ایرانی شاعران واجبالحضور بودهاند. روشن است، آنها هم پرستیژ میخواستند. وگرنه از ابتدا هم معلوم است در نهایت آب شاه شجاع و شمسالدین محمد در یک جوی نمیرود. برای همین هم هست که در این مملکت کاتب جماعت همیشه مرغ عروسی و عزاست. سرمه به چشماناش میکشند و پیشانیاش را آذین اگر میبندند برای احترام نیست. این آداب قربانی کردن است. چرا؟ چون نویسنده پس از چندی بازی را به هم میزند. امروز نویسندگانی را میبینیم که از سنگرهایی بیرون آمدهاند که تا دیروز حاضر بودند جان فدایش کنند. ادبیات قاعدهی بازی را عوض میکند. ادبیات جزء این بازی نیست، ادبیات برای خراب کردن این بازی آمده است.
در میان این بازی مفرح نقش منتقد دیگر نور علی نور است. منتقد در این نوع خالهبازی خاص کمتر مشتری دارد. این جا همه میخواهند نویسنده و شاعر و مولد و مبدع باشند. این جا کسی زیر این بار نمیرود. این جا که نقشها بر اساس ضرورت و درخواست تقسیم نمیشود. این جا که قرار نیست کسی خدمات دگری را بخرد. این جا همه چیز مفت است. نویسنده باید حتی گاهی پول هم خرج کند تا اثرش منتشر بشود. اگر اثر نویسندهای هم خریدار داشته باشد بیشتر به خاطر پرستیژی است که میبخشد و آبرویی که حفظ میکند. سالهاست به حافظمان مینازیم که گوته از او تعریف کرده به مولانا که عالمی را تسخیر کرده است و دهها سال است به خودمان میبالیم که بورخس از بوف کور تعریف کرده است. امروز هم که بیشتر از همیشه تنهمان به تنهی جهان آزاد خورده است نگرانایم که منتقد نداشته باشیم، آنها منتقدی که خارجیها تعریفاش را بکنند. قند توی دلمان آب میشود یک اسم ایرانی بشود مثلاً رئیس یک انجمن جهانی یا خارجی.
خالهبازی و نویسندهی حرفهای
از این همه میخواهم نتیجه بگیرم که خیلی چوب مخاطب نداشته را بر سر نویسندگان نزنید. این جا تنها کالایی که خریدار دارد پرستیژ است. وگرنه ادبیات به چه درد کسی میخورد. به عقیدهی نگارنده نویسنده وقتی نویسنده میشود که این بازی را خراب کند. حالا که به گذشته نگاه میکنیم نویسندههای جدی ما همه وقتی به واقع نویسنده شدهاند که ضد این جریان حرکت کردهاند. در واقع نویسندههای حرفهای ما یعنی آنهایی که به شهادت مخاطب و منتقد به صف جاودانگان پیوستهاند در واقع حرفهای نبودهاند. به عبارتی نانشان را از این سفره در نمیآوردند. نگاه کنید به هدایت، گلشیری، بهرام صادقی، فروغ فرخزاد و... . این جا سرزمین عجایب است. این جا نویسندهی حرفهی نویسندهای است که حرفهای نباشد. فقط در این صورت است که نویسندگان میتوانند ادبیاتی تولید کنند که کارکرد ادبیات را داشته باشد و بتواند خلوت خریدارش را چراغان کند. به آن معنا، زنده یاد ذبیحالله منصوری یک نویسندهی حرفهای بود چون ناناش را از نوشتن درمیآورد. اما در معنای باطنی نویسندگان حرفهای ادبیات معاصر ما (به معنای ضد آماتور) اغلب نانشان را از ناندانی دیگر درآوردهاند، نویسندگانی که به ادب این ملک افزودهاند و از زبان پارسی پاسداری کردهاند. در واقع برای نویسندهی معاصر ایرانی اصولاً نوشتن از حرفه مهمتر بوده است. منتقد هم چنین نویسندهای است یا باید باشد. متأسفانه در گذشته بار منتقدان را هم نویسندگان بر دوش کشیدهاند. ببینید بهترین منتقدان ما متون اصلی نظری را با زحمت فراوان ترجمه و تألیف میکنند برای 15 درصد پشت جلد کتاب ضرب در 1000 یا 2000 نسخه. تازه همین منتقد برمیدارد مقاله مینویسد و در اینترنت به رایگان عرضه میکند و هر چه هم بیشتر دانلود و خوانده شود، بیشتر خوشحال میشود. آخر این چه جور حرفهای است که هر چه بیشتر به رایگان میبخشد خوشحالتر میشود.
البته همیشه استثناهایی هم هستند که کیلومترها از قاعده دورند. بحث بر سر شرایط متفاوت امروز نیست. نویسنده و مدرس محترمی را دیدم که میخواست ثابت کند امروز یک نویسنده میتواند ماهی 3 میلیون تومان پول دربیاورد. دوست عزیز، این که چیز جدیدی نیست. در همان شرایطی که برای صادق هدایت وحشتناک بود نویسندگان دیگری مثل مستعان یا حجازی که اتفاقاً درک بهتری از ادبیات به مثابه کالای فرهنگی داشتند در شرایط مالی بهتری زندگی میکردند. بر من روشن نیست که آنها از راه نوشتن همان کالاهای فرهنگی که مینوشتند چه قدر درآمد داشتند اما احتمالاً نباید کمتر از ارزشی معادل 3 میلیون تومان امروز بوده باشد. دوست عزیز، بحث امروز و دیروز نیست. این داستان همیشهی ماست. چون زندگی اجتماعی ما واقعی نیست. همه اینها یک بازی است که با پول نفت مقدور شده است. فرمولهای 101 راه برای نویسندگی آمریکایی از نوع پیشاب و دیگران راه و راهنمایی است برای فتح بازار.
حالا حکایت ماست عزیز دلام. ما بازار واقعی ادبیات با آن معنا نداریم. البته درست است که یک قشر متوسط داریم که دلاش کتاب میخواهد و بازار هم کمابیش در یک شکل طبیعی به نیاز آنها جواب میدهد که هیچ عیبی هم ندارد. مشکل از آن جا شروع میشود که درد مزمن و همیشگی پرستیژطلبی ما عود میکند. این مخاطب عزیز داستان و رمانی میخواهد که خودش توی آن باشد، خیابانها و پاساژهایی هم در داستان باشند که دوست دارد توی آنها قدم بزند. این لایهی اجتماعی به شدت به تصویر خودش علاقه دارد و میخواهد که مطرح باشد. البته این عیب نیست، یک خواستگاه به حق پشت این نیاز وجود دارد که مثلاً در غرب فرهنگ فشن و شو و بازار دور و برش به آن جواب میدهد. مشکل آن جا آغاز میشود که جوابگویی به این نیاز را بر گردهی ساقهی نازک اندوده به خیال ادبیات معاصر بگذارند. این قشر علاوه بر همهی اینها پرستیژ ادبیات معاصر را هم میخواهد، آن هم ادبیات خاص خودش را که احتیاج به کاغذ گلاسهی رنگی و چاپ عالی دارد. در حالی که ادبیات معاصر ما گاهی عرصهای جز کاغذ کاهی و قطع جیبی نداشته است. ادبیات پیشتاز همیشه فاتح آینده بوده است. منتقدی در این لحظهی تاریخی منتقد است که کمک کند ادبیات در جامعه کارکرد پیدا کند. به یاد بیاورید نقدهای تند و تیز شمیم بهار را. ادبیات برای ایجاد و احساس پرستیژ اجتماعی نیست، نه برای دولت که با آن آمار بسازد نه برای فرد که با آن برای خودش لایک بخرد. بعضی وقتها ادبیات مخاطب را دور میکند تا تصویر بزرگتری را در کادر جا بدهد یا ممکن است آن قدر مخاطب را با خودش جلو ببرد که یک جزء کوچک را در ابعاد غولآسا نشان بدهد.اولین انتشار بوفکور را با کپی استنسیل در هند به یاد بیاوریم و فروش امتیاز دائمی انتشارش را در تهران آن هم همراه با حق انتشار مجموعهی آثار نویسنده. تمام سرمایهی معنوی هدایت به قیمت روز در تهران آن قدری میارزید که بلیطی بیبازگشت برای پاریس ابتیاع کند. کدام بازار؟ ممالک راقیه با همین مآلاندیشی است که با جایزه و بورس و امکانات دیگر طبق یک سیاست کاملاً ضد بازار عمل میکنند. به تجربه آموختهاند.
نویسندههای ما همیشه متاعی را عرضه کردهاند که ضد جریان خالهبازی مذکور بوده است. دریافت بنده این است که منتقدان مطرح ما هم چنین قلم میزنند. منتقدی در این لحظهی تاریخی منتقد است که کمک کند ادبیات در جامعه کارکرد پیدا کند. به یاد بیاورید نقدهای تند و تیز شمیم بهار را. ادبیات برای ایجاد و احساس پرستیژ اجتماعی نیست، نه برای دولت که با آن آمار بسازد نه برای فرد که با آن برای خودش لایک بخرد. بعضی وقتها ادبیات مخاطب را دور میکند تا تصویر بزرگتری را در کادر جا بدهد یا ممکن است آن قدر مخاطب را با خودش جلو ببرد که یک جزء کوچک را در ابعاد غولآسا نشان بدهد. همین جاهاست که منتقد کارکرد تعیین کننده پیدا میکند.این به معنای تخفیف دانش نقد ادبی به یک کاتالیزور نیست. منتقد در این عرصه کاشف جهانهای ناشناخته است. منتقد کاشف عرصههایی از ادبیات است که حتی خالقان آنها توان تشخیص جایگاهشان را ندارند. تنها کسی که این توان و صلاحیت را دارد منتقدی است آگاه بر همه چیز. آگاه بر نظریههای ادبی امروز و دیروز، آگاه بر آخرین یافتههای زبانشناسی و روانشناسی و جامعهشناسی و تاریخ و فلسفه، و از همه مهمتر آگاه بر دیروز ادبیات پارسی و تشخیص ادامهی آن تا امروز این زبان و ادبیات کهن. اگر او نتواند برای ادبیاتی که میپسندد و میشناسد نزد مخاطب کارکرد پیدا کند دیگر ادبیاتی در کار نخواهد بود که برای آن احتیاج به نظریه داشته باشیم. قربانی شدن ادبیات پیشرو و کاتبان زبان پارسی ادامه پیدا میکند. این سرنوشت تلخی است که حالا دیگر تبدیل به سنت شده است. حتی عوام میدانند که نوشتن آخر و عاقبت ندارد.
امروز وقتی به گذشته و زندگی بزرگانمان نگاه میکنیم جا به جا نقش و اثر این مصائب را میبینیم. تربیت هم بازی برای خاله بازی کار زیاد سختی نیست. رویش هم میشود هزار جور اسم دهن پر کن گذاشت. آخر چه طور منتقدی است آن که بادی به غبغب میاندازد و میگوید من به فارسی داستان نمیخوانم. آخر حضرت آقا، پس این جا چه میکنی؟
نقد ادبی، منتقد حرفهای
منتقد کیست؟ اولین جواب امروزی این است: منتقد ادبی کسی است که دستکم به یکی از نظریههای نقد ادبی تسلط و احاطه داشته باشد و بر اساس آن به نقد تولیدات ادبی بپردازد. این جواب البته درست است. یعنی یک شرط لازم برای این که یک نفر در دنیای امروز منتقد ادبیات باشد همین است. در واقع منظور این است که او از مرحلهی نقد حسی و عاطفی گذشته باشد و دستآوردهای جدید علومی مثل زبانشناسی و روانشناسی و جامعهشناسی و تاریخ را بداند و فقط بر اساس دریافتهای شخصی سخن نگوید. علوم انسانی مثل باقی علوم در این زمانه چنان پیش رفتهاند که جایی برای حرفهای غیرتخصصی باقی نمیماند. پس کلید جادو همین بود؟ یعنی با صرف سالیانی چند میشود آن رمز را آموخت و به درک هر اثری در جهان ادبیات نائل آمد؟ پس مشکل ما نداشتن دانش و آگاهی بود؟ البته که این جواب درست است و نداشتن دانش و تخصص همیشه برای ما مشکلساز بوده و هست. پس دیگر به مقصود رسیدیم؟ همانطور که مشکلمان را با بالا بردن آمار خروجیهای دانشکدههای پزشکی و فنی و مهندسی حل کردیم و حالا آن قدر دکتر و مهندس داریم که الحمدالله میتوانیم آنها راحتی به دوردستها صادر کنیم، شاید یک روزی توانستیم منتقد هم صادر کنیم.
امروز به یاری منتقدان و مترجمان واستادانی که شمارشان خوشبختانه روزافزون است دانشی که سالیانی پیش گوهری گرانبها و نایاب بود در دسترس همگان قرار دارد و هر روز بیش از پیش شاهد انتشار کتابها و متنهای اصلی منتقدان و سرآمدان نحلههای نقد ادبی جهان هستیم. شاید به همین دلیل است که در دوستداران ادبیات پارسی ولع بیسابقهای برای آموختن در این حوزه به وجود آمده است و بسیارانی در پی یافتن فرمول خلق ادبی هستند و میخواهند ساختمان درونی و فرم اثر هنری را بیابند. امروز با هیچ کس نمیتوان راجع به رسالت اخلاقی که نه، وظیفهی اجتماعی هم نه، حتی راجع به کارکرد ادبیات سخن گفت دیگر کارکرد نقد ادبیات که جای خود دارد.
سالیانی پیش، خیلی دور نه، همین پانزده یا بیست سال گذشته، نمیشد از نقد و نحلههای ادبی و برای مثال از فرمالیسم با کسی حرف زد. آن وقتها گفتمان غالب چیزی دیگری بود و فرق زیادی بین فرمالیست و امپریالیست و صهیونیست وجود نداشت. ادبیاتی را خوب میدانستند که در خدمت پیشرفت اجتماع باشد. خط سیر و مسیر روشن پیشرفت هم مرحله به مرحله طبق ضرورت تاریخی مشخص بود. یک کوچه آن طرفتر هم جنگ حق و باطل در جریان بود و گِل میگرفتند درِ ادبیاتی را که جایگاهاش در مواجهه خیر و شر مشخص نباشد. آن موقع بیشتر آدمها چنان مطمئن بودند که جایی برای شک وجود نداشت. شک در ذهن مؤمن جایی ندارد و از یک حدی که بگذرد دیگر میشود مایهی تباهی و باید ریشهاش را خشکاند. فرقی میکند که چه مسلک و فرقهای ریشهی این یقین را سیراب کند؟ شاید گوشه و کنار ذهن آسیایی ما جای مناسبی برای این طرز فکر است. انگار ذهن ما یک ساختمان بسته و بدون روزن است با سکویی آماده برای پذیرش بت. چرا بتخانهها پنجره ندارند؟ کجاست هوای تازه؟
یکی از مهمترین وظایف منتقد شناخت ادبیات زمانهی خویش است. اوست که باید آثار برجستهی امروز را به خوانندگان امروز معرفی کند. باید کمک کند تا ادبیات به دست کسانی برسد که خواهان آناند. باید تلاش کند که این اتفاق هر چه سریعتر بیفتد. چون باید راه را برای تأثیر ادبیات باز کند. مگر در غرب وظیفهی منتقدِ مُد این نیست که مخاطب را به سمت مُد نیکو راهنمایی کند. یا مگر وظیفهی منتقد غذا سرانجام معرفی رستوران خوب نیست. بالأخره منتقد هم باید در این بازار و درتوزیع این کالا نقشی داشته باشد. چه کسی در مقابل نادیده انگاشتن کتاب خوب مسئول است؟ اگر منتقد ادبیات هم نتواند با آن همه دانش و نظریه آثار قابل اعتنا را تشخیص بدهد دیگر چه کارکردی میتواند داشته باشد. هر چند، در مقام منتقد همیشه میتوان سراغ دستهبندیها و سبکها و دورهها رفت و به بررسی آنها پرداخت که البته لازم و واجب است و صد البته هم بیخطر. زمانه داوری کرده است و حالا میتوان با خیال راحت دادِ سخن داد. البته یک نشانهشناس میتواند نشانهها را دنبال کند و نقش و اثر آنها را در گوشه و کنار اجتماع و خیابان جستوجو کند اما در مقام منتقد ادبیات به قاعده باید دلمشغول ادبیات هم باشد.
به گمان نگارنده، اصلیترین اتفاق ادبی همیشه اتفاقی است که امروز میافتد و وظیفهی منتقد پیداکردن و معرفی و تحلیل و تبیین آن است. سابقهی منتقدان ما اغلب چنین نیست. آنها بیشتر شرح خواندهها و ترجمههاشان را میدهند و معمولاً کمتر کسی را در خور توجه میدانند و به افسوس سر تکان میدهند و از بحران سخن میگویند. نگاه کنید چند نفر در مورد هدایت در زمان حیاتاش نوشتهاند. اگر هم کسی نوشته از بالا نگاه کرده. معمولاً کسی از کشف یک شاهکار به هیجان نیامده یا اگر هیجان زده شده ترجیح داده ساکت بماند و آبروی خویش را به خطر نیندازد. بالأخره هر کسی ممکن است اشتباه کند. به ظاهر منتقدان ما از پرداخت هزینه میترسند. داوری میتواند متعدد و مختلف و حتی متضاد باشد. حقیقت فرارتر و اثیریتر از آن است که ملک طلق یک نفر باشد. آدمهای مختلف میتوانند نظر متفاوت داشته باشند اما سکوت به هیچ حسابی جایز نیست.
منتقدِ خلاق کاشفِ نشناختههاست. او مثل نویسندهی خلاق روی لبهی تیز کشف کار میکند. باخت هم جزء بازی است. حتی بد هم نیست. بد این است که کنار این داو با دست خالی بنشینیم. امروز هم نوشتن از ارزشهای ادبی مثلاً شازده احتجاب بد نیست (البته اگر کشف تازهای در کار باشد). اما سی سال پیش منتقد محترم کجا بوده؟ زندگی کوتاهتر از آن است که بشود چنین مسئولیتی را عقب انداخت. مثلاً نویسندهی شازده احتجاب در زمان انتشار کتاب به اندازهی کافی مشهور نبوده که منتقد رمان او را قابل اعتنا بداند؟ یا با جریان غالب هم سو نبوده؟ همیشه ممکن است در درک اثر ادبی و هنری برای مخاطب عام به دلایل متعدد فاصلهای بیفتد. آیا پر کردن این فاصله شرافتمندانهترین انتخاب یک منتقد نیست؟ وقتی یک کتاب راه خودش را باز کرد دیگر نیازی به منتقد محترم ندارد. این منتقد است که نیازمند آن است.
ادبیات هر کشور و هر زبانی یک رشتهی به هم پیوسته است. بنابراین برای شناخت ادبیات زندهی هر کشور باید آن را در فرآیندی دید که از پیشینیان آغاز شده و تا به امروز رسیده است. هر اثر ادبی را در نهایت باید در زمینهی ادبیاتی بررسی کرد که در مهد آن بالیده است. کشف هر قله از این سلسله جبال و ثبت ارتفاعات و ترسیم گمانهای از نقشهی راه وظیفهی اصلی منتقد است. از او انتظار میرود هم به دانش روز نقد ادبی مجهز باشد که امروزه خوشبختانه بسیاری چنین هستند و هم زمینهی این ادبیات را خوب بشناسد، چرا که باید این قدرت تصور را داشته باشد تا گذشته و آینده آن را ترسیم کند. او باید به یاری خوانندگانی برود که نمیتوانند این ایماژ عظیم را در ذهنشان بسازند. شاید در هر دوره باید منتقدان را مورد سؤال قرار بدهیم که چرا ادبیات زمانهی خویش را ندیدهاند.
منبع مقاله: خانجانی، کیهان؛ (1395)، کتاب روایت: (درس گفتارهای داستان)، تهران: نشرآگه، چاپ اول.