خلاصهش، هی ننهم پاپیچش شد تا یک روز دایی مسعودم بهم گفت: «میخوام ببرمت اهواز با یه کارگردان بزرگ آشنات کنم که ببینه چه کارهای. طرف خیلی واسه خودش غوله. چندتافیلم توکارنامهش داره.»
داشتم ازخوشحالی بال درمیآوردم، اولین باربودکه به اهوازمیرفتم.
-«ازاون طرف سری هم به سینماها میزنیم، یه فیلم رو اکرانه که حالاحالاها پاش به اینجا نمیرسه.»
کم مانده بود بپرم و دستش را ماچ کنم.
دایی مسعودم باز گفت: «خواستی تفریحم میکنی؛ ولی خرجت زیاد میشه. سوای خرج سفر که حسابش جداس. فکر اونجاشم بکن.»
احتیاج به فکرکردن نداشتم. خواستم بپرسم چه تفریحی، از شوقم زبانم بندآمده بود. دویدم سمت اتاق. قلکم راشکستم و تمام پولم را دودستی تقدیمش کردم.
دایی مسعودم پولها را توی جیبش گذاشت، لبخندی زد وگفت: «آماده باش که فرداصبح حرکت کنیم. اولش میریم سینما.»
چنان ذوق دیدن اهواز و هنرپیشه شدن را داشتم که خواب به چشمانم نمیآمد. دایی مسعودم عشق فیلم بود، منم بودم. چهرهاش یه جورایی خیلی سینمایی بود. منم میخواستم مثلش باشم. دایی مسعودم چشمهای سبزماشی درشتی داشت بایه صورت ظریف. سبیل نرم نازک زردی بالای لبش داشت که دمشان را رو به بالا میزد. موهاش فری طلایی بودند، استخوانی بود و بیحس وحال.
یه بار دایی مسعودم تئاتری راه انداخت، هم بازیگرش بود هم کارگردانش. هرچی فک و فامیل ودر و همسایه بود دعوت کرده بود دیدن تتاترش. آخرسر که نوبت معرفی عوامل رسید عمو مسعودم از چهارتا خواهر و سه تا برادرش خواست روی سن بروند تا اززحمات و حمایتهای بیدریغشان قدردانی کرده باشد. منم یواشکی رفتم روی صحنه وپیش بقیهی خانوادهی عریض و طویل دایی مسعودم ایستادم و وقتی حضارکف میزدند هی الکی خم و راست میشدم و دست تکان میدادم. دایی مسعودم متوجهم شد و هی بهم اخم و تخم میکرد؛ اما من به کارم ادامه میدادم. هنوز هم صدای سوت و کف تماشاچیها را توی گوشم میشنوم. خیلی بهم کیف میداد. همانجا روی صحنه بودکه تصمیم گرفتم مثل دایی مسعودم بروم تو کار تیاتر و سینما.
ازآن روز به بعد فیلمی نبود که نبینم، سینمایی نبودکه نروم. مینشستم روی صندلی و میان دودهای سفید پیچان سیگارکه ازچهار طرف محاصرهام میکردند و صدای چقچق شکسته شدن تخمهها، به پردهی سینما زل میزدم وغرق تماشای فیلم میشدم.
خداییش، ننه هم باهام خوب راه میآمد. هی زیرگوش دایی مسعودم میخواند: «ببین میتونی یه جوری دست بچهی منم به سینما بندکنی. خوب نیگاش کن، قیافهش، قربونش برم عین هنرپیشههاس، توآیندهش میخونم یه روزی آرتیست میشه و منو سربلند میکنه. به خدایتیمه ثواب داره، باهاش راه بیا تاخدا باهات راه بیاد. این بچه پراستعداده، حیفه تلف بشه.»
من ازتعریفاش خیلی خوشم میآمد و دلم قیلی ویلی میرفت. هر وقت حرف استعدادم پیش میآمد دست به هر کاری میزدم تابه دایی مسعودم ثابت کنم، تاحلقومم پراستعداده. دایی مسعودم سری تکان میداد و باچشمهای نیمه باز فکورانه نگاه نگاهم میکرد؛ امابعدش تحویلم نمیگرفت و به روم نمیآورد. منم به روش نمیآوردم؛ اما از رو نمیرفتم و بازم میرفتم سینما و میخ پردهی سینما میشدم و در آرزوی هنرپیشه شدن به دیوارهای اتاقهای خانهمان عکس هنرپیشهها را میچسباندم.
قبل ازرفتنم ننه یه کله سفارشم رابه داییام میکرد: «جان تو و جان این بچه یتیم، خوب حواست بهش باشه، انگشت پاش خون بیاد تو مسئولی، این بچه تا حالا پاشو چهار قدم اونورتر از من نذاشته، یدفه گم وگورنشه، مواظب خورد و خوراکش باش که یدفه رودل نکنه، اینجوری نیگاش نکن با یه غوره سردیش میشه با یه مویز گرمیش میشه و...» ازاون طرف سفارش دایی رابه من میکرد:«یه دفه دستشو ول نکنی، هرجا رفت تو هم برو هر چی خورد تو هم بخور با هرکی حرف زد حرف بزن و...»
وقتی رسیدیم اهواز رفتیم سینما. فیلمش وسترن بود. دایی مسعودم، انگار خودش قبلن فیلم رادیده باشد، تو راه تا آخرش را واسم تعریف کرد؛ اما گفت " ندیدم نقد و تعریفش را تو یه مجلهی سینمایی خواندم." منم سرم را تکان دادم یعنی باورکردم.
دایی مسعودم برای من یه نصف ساندویچ خرید و نوشابهی زرد؛ اماخودش یه ساندویچ درسته خورد با یه نوشابهی سیاه. بعدشم برای خودش یه بسته تخمه ژاپنی خرید که به من تعارف نکرد. گفت: " تخمهاش شور است و به مخ آسیب میرساند." فیلمش مال نبود عوضش بوی سیرکالباس و شوری خیارشور به دهنم حسابی مزه میداد. نوشابهاش هم از آن نوشابههای گازدار پدر مادردار بود. یه گاز به ساندویچم میزدم، یه قلپ نوشابهی تگری، قل قل، میرفتم بالا!
بعد از سینما رفتیم تویه اغذیه فروشی که اسمش صداقت بود و دوتایی نشستیم یه گوشهی دنج روی صندلیهای بلند. دایی مسعودم گفت: «قرار ما اینجاست.کمی منتظرشدیم تا کارگردان آمد. تا دیدمش سرجام لرزیدم. یک بیشاخ و دم سیاه سوختهای بودکه نظیر نداشت. چشمهای سیاه وگاوی داشت و موهاش ویز ویز بودند. شلوار لی و پیراهن آستین کوتاه آبی رنگی پوشیده بود.کلا قیافهی ناجور و اجق وجقی داشت، قیافهاش بیشتر به دزدهای دریایی میخورد فقط یه دستمال سرکم داشت و یه جفت گوشوارهی گرد فلزی!
انگارکه من را میشناخت، دست پت و پهن سنگینش را گذاشت روی کلهام و پرسید: «دوست داری درآینده چیکاره بشی؟»
کلهام لق خورد. زورکی لبخندی زدم وگردنم راکج کردم: «آقا! میخواییم هنرپیشه بشیم.»
دستش را بیشتر فشار داد و نیشش را بازکردکه دندانهای زردکج وکولهاش رادیدم: «خوبه، باریکلا!...باریکلا!..» و دستش را برداشت. صدایش اول بالا بود آخرهاش پت پت میکرد. دایی مسعودم ازم پرسید: «لوبیا میخوری؟»
چشمهایم را بستم و محکم سرم راتکان دادم. دایی مسعودم کمی سینهاش را جلو داد و داد کشید: «هی گارسن! سه پرس لوبیا با مخلفات... برا این بچه مخصوص باشه.»
تا آنوقت پایم را تو همچی جاهایی نگذاشته بودم. خیلی برایم تازگی داشت. گارسون دو کاسهی پرلوبیا با نان سفید و نوشابه جلوی کارگردانه و دایی مسعودم گذاشت؛ اما لوبیای من یه ذره توکاسهی کوچولو بود.
لعابشم خیلی کم بود؛ اما تند و تیز و خوشمزه بود. وقتی خوردمش باچشمهام به دایی مسعودم گفتم: «بازم میخوام.»
با نگاهش جوابم داد: «شکمو!»
باچشمهام گفتم: «پول خودمه!»
با نگاهش گفت: «کوفت!» و نگاهش راسمت کارگردانه چرخاند و نمیدانم چی بهش گفت که کارگردانه بهم چشم غرهای رفت. من ترسیدم و جیکم بالا نیامد و هی خوردنشان رانگاه کردم و آب دهنم را قورت دادم. دایی مسعودم یه پرس اضافی برای خودشان سفارش داد و گرم صحبت با کارگردان شد. پشتش را کرده بود به من و لوبیا را پارو می کرد تو دهنش. کارگردانه هم لف لف میخورد و اصلا حواسش به من نبود که بال بال میزدم جلوش خودی نشان بدهم.
وقتی خوب شکمشان پر شد دایی مسعودم گفت: «بریم قدمی بزنیم.»
با هم رفتیم تو یه بلوار خیلی قشنگ گلکاری شده. دایی مسعودم با کارگردانه جلوجلو میرفتند و منم پشت سرشان بودم. قدمهایشان را بلندبلند بر میداشتند و من بهشان نمیرسیدم. لهله کنان میدویدم دنبالشان، دوباره عقب میماندم. هرکاری میکردم نظرکارگردان را به خودم جلب کنم. جنگولک بازی در میآوردم، باخودم فیگور میگرفتم، شکلک درمیآوردم و خم و راست میشدم. میخواستم اگرکارگردانه برگشت طرفم من را تو نقشی ببیند. چند بار دویدم و خودم را بهش رساندم، کنارش ایستادم وپا به پایش راه رفتم. حتی نگاهم نمیکرد. گوشهایم را تیز کرده بودم. حرفهای قلمبه سلمبه میزدند که من سر درنمیآوردم.
بالاخره خسته شدم وحوصلهام سررفت. دویدم و از پشت پیراهن دایی مسعودم راکشیدم. برگشت و نگاه تندی بهم انداخت. نگاهش میگفت: «بی ادب!»
با نگاهم گفتم: «منم بازی بدین. میخوام تو فیلم دوست کارگردانت بازی کنم.»
نگاهش گفت: «نه بابا، بیا بازی کن! فکرکردی فیلم بازی کردن آسونه؟ کلی خرج وبرج داره.»
با نگاهم گفتم: «همهی پولمودادم.»
بیشتراخم کرد: «نمک نشناس اهواز ندیده! به عمرت همچی تفریحی ندیدی؟»
شانههایم را بالا آوردم و لب و لوچهام را تو هم دادم، بانگاهم گفتم: «پول خودمه!»
چشمهای سبزش را برایم دراند و بانگاهش سرم دادکشید: «پسرهی بیاستعداد! فیلم بیفیلم، پول بیپول. پولت ته کشید، تمام شد. برو که به درد هنرپیشگی نمیخوری.»
کارگردانه هم به طرفم چرخید. هنوز شانههام بالابود و چهرهام اخمو. تند و تلخ نگاهم کرد. محلش نگذاشتم. سرم را انداختم پایین و بانوک پا به سنگریزهای ضربه زدم. باچشمهام قل خوردنش را تعقیب کردم.
غروب بود. نشسته بودیم تو مینیبوس و داشتیم برمیگشتیم. مینی بوسش فس فسو بود. تلق وتلوق میکرد، جان میکند و جلو نمیرفت. دایی مسعودم خواب بود، خودش را یله کرده بود روی من که مچاله شده بودم روی صندلی و بدجوری حالم گرفته بود. دهانش بازمانده بود و شکمش قاروقور میکرد.
وقتی رسیدیم منم نامردی نکردم و سیرتا پیاز ماجرا را برای ننه تعریف کردم. بغض گلویم را گرفته بود و هی با انگشتهام بازی میکردم. از قصد پیازداغش را زیاد کرده بودم. حسابی تو نقش بودم.
وقتی ننه ماجرا را از زبانم شنید خیلی کفری شد. دستم را کشید و برد خانهی دایی مسعودم. چنان قشقرقی راه انداخت که خودم هم کمی ترسیدم. سر دایی مسعودم داد میکشید: «پول این بچه یتیم هم خوردن داره؟ بردیش اهواز فیلم بازی کنه یا فیلمت بود پولشو بالابکشی؟» و هی گفت و گفت تا خسته شد و حرف آخرش را زد: «چه پول یحیی را بخوری، چه خناق بگیری، فرقی نداره.» خلاصهش، باحرفهای نیشدارش خواب را از سر دایی مسعودم پراند و حالش راحسابی گرفت.
دایی مسعودم عین موش گوشهی اتاقش گیر افتاده بود و حرفی نداشت که بزند. من زیرجلکی میخندیدم و او یواشکی برایم لب گزک میآمد. آخرش مجبور شد برای این که دهان ننهام را ببندد همهی پولم را پس بدهد و تازه، یک پولی هم رویش بگذارد.
چند روزی از این که دایی مسعودم راچزانده بودم باخودم خوش بودم؛ اما بعدش رفتم سراغش و پول سرکی را بهش پس دادم وگفتم: «بیا پولت رو بگیر، به قول ننهم پول مردم خوردن ندارد!» هنرپیشگی را هم بوسیدم و گذاشتم کنار.
نویسنده: رفیع افتخار