مسیحیت، فلسفه می‌آموزد!

در قرن سوم، شکل تجدید نظرشده فلسفه افلاطونی تحت عنوان فلسفه نو افلاطونی توسط آمونیوس ساکاس و فلوطین پا به عرصه اندیشه گذاشت. فلسفه نو افلاطونی بر فراباشندگی کامل خدا تأکید داشت. این فلسفه و بینش برای مدت...
دوشنبه، 1 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مسیحیت، فلسفه می‌آموزد!
فلسفة افلاطونی و پدران اولیه کلیسا
 
چکیده:
در قرن سوم، شکل تجدید نظرشده فلسفه افلاطونی تحت عنوان فلسفه نو افلاطونی توسط آمونیوس ساکاس و فلوطین پا به عرصه اندیشه گذاشت. فلسفه نو افلاطونی بر فراباشندگی کامل خدا تأکید داشت. این فلسفه و بینش برای مدت زمانی به عنوان رقیبی برای ایمان مسیحی مطرح شد که در آن زمان به سرعت در حال رشد بود.
 
تعداد کلمات: 1538 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
 
مسیحیت، فلسفه می‌آموزد!
نویسنده: تونی لِین  
ترجمه: روبرت آسریان
 
فلسفة افلاطونی و پدران اولیه کلیسا، غیریهودیان یونانی و رومی بودند. هنگامی که آنان در پی درک عمیق تر ایمان خود برآمدند و سعی کردند تا آن را به معاصران خود معرفی کنند، مجبور شدند ایمان خود را در چارچوب الگوهای فکری جامعه خود بیان کنند؛ یعنی، در چارچوب مفاهیم فلسفه یونان.
 
در آن دوران، سه مکتب عمده فلسفی وجود داشت که بر آثار نویسندگان مسیحی تأثیر میگذاشت: فلسفه افلاطونی که توسط افلاطون " (مت ۳۴۷ ق م) بنیانگذاری شده بود و او خود شاگرد سقراط بود (مت ۳۹۹ ق م). فلسفه ارسطویی که توسط ارسطو" (مت ۳۲۲ ق م) شاگرد افلاطون بنیانگذاری شده بود، و رواقی گری که توسط زنون بنیان نهاده شده بود (مت۲۶۳ق م). این مکاتب به شکل مجزا باقی ماندند، اما در دوران آغاز مسیحیت عمیقا بر یکدیگر تأثیر گذاشتند. در قرن دوم، متفکری که پیرو فلسفه افلاطون بود، در واقع به ترکیبی از فلسفه افلاطونی، ارسطویی، و رواقی گری باور داشت که فلسفه افلاطونی در نظام فکری او نقش غالب را داشت.
 
در قرن سوم، شکل تجدید نظرشده فلسفه افلاطونی تحت عنوان فلسفه نو افلاطونی توسط آمونیوس ساکاس و فلوطین پا به عرصه اندیشه گذاشت. فلسفه نو افلاطونی بر فراباشندگی کامل خدا تأکید داشت. این فلسفه و بینش برای مدت زمانی به عنوان رقیبی برای ایمان مسیحی مطرح شد که در آن زمان به سرعت در حال رشد بود. این فلسفه از قرن چهارم به بعد همچنین بر بسیاری از متفکران مسیحی تأثیر گذاشت.

  بیشتر بخوانید :   الاهیات امید

هم برای افلاطون و هم برای ارسطو، مسئله بنیادین، تمایز بین هستی و صیرورت بود. در این جهان همه چیز تابع تغییر و فساد است؛ هیچ چیز تغییرناپذیر نیست. هستی امور نه لایتغیر، بل همواره در حال تغییر و صیرورت است. همان گونه که فیلسوفی باستانی بیان داشته، شما دو بار نمی توانید در همان رودخانه بپرید؛ زیرا رودخانه دیگر همان رودخانه نیست و تغییر کرده است. در تقابل با این دنیای در حال تغییر که همواره در حال صیرورت و تغییر به چیزی دیگر است، افلاطون بر این باور بود که ساحتی از هستی وجود دارد که جاودانی و تغییرناپذیر است. تضاد بین دو ساحت متمایز هستی، به روشنی در آموزه افلاطون در باب مثل  نمایان است. مثلا، برای افلاطون یک مثل یا شکل جاودانی و تغییرناپذیر از انسان وجود دارد. شخصیت های منفرد انسانی صرفا سایه هایی شبح گونه از این مثل جاودانی هستند. این مثل، واقعی هستند نه انسانهای عادی. بنابراین، می توان رابطه بین انسان مثل و انسانهایی که ما هستیم را به رابطه مهر طلایی یک انگشتری و مجموعه ای از نشانه ها که روی موم بر جای می گذارد تشبیه کرد که در این تشبیه، مهر طلایی حکم «مثل» انسان و نشانه های منقوش بر مهر، حکم انسانها را می یابد. تصویر واقعی متعلق به مهر است و نه به نشانه های بر جای مانده بر موم. بدین سان، واقعیت ساحت هستی تغییرناپذیر و جاودانی است و این جهان در حال تغییر و صیرورت چیزی به جز انعکاس سایه وار واقعیت نیست.
 در قرن سوم، شکل تجدید نظرشده فلسفه افلاطونی تحت عنوان فلسفه نو افلاطونی توسط آمونیوس ساکاس و فلوطین پا به عرصه اندیشه گذاشت. فلسفه نو افلاطونی بر فراباشندگی کامل خدا تأکید داشت. این فلسفه و بینش برای مدت زمانی به عنوان رقیبی برای ایمان مسیحی مطرح شد که در آن زمان به سرعت در حال رشد بود. این فلسفه از قرن چهارم به بعد همچنین بر بسیاری از متفکران مسیحی تأثیر گذاشت.
با شروع دوران مسیحیت، بخش عمده ای از فلسفه یونانی بر اساس فلسفه افلاطونی و ارسطویی بنا شده بود و درون مایه اصلی آن نیز تأکید صریح بر این امر بود که یک خدای متعالی و فراباشنده وجود دارد. این کتاگرایی فلسفی برای مدافعه گران  مسیحی یک نقطه تماس با فلسفه یونانی بود. اما در این مورد مشکلی وجود داشت. خدای معرفی شده در فلسفه یونانی به حیطه هستی لا یتغیر تعلق داشت؛ بنابراین، دستخوش تغییر و تبدل نمی شد. این امر بدین معنی بود که او نمی توانست هرگونه تماس مستقیمی با این جهان در حال صیرورت و تغییر داشته باشد. همچنین بدین معنی بود که او تأثرناپذیر بود؛ یعنی تحت تأثیر هیچ عاطفه یا احساسی قرار نمی گرفت. پدران اولیه کلیسا مجبور بودند به شکلی، تناقض موجود بین مفهوم خدا از نظر فلسفه یونان و مفهوم آن از نظر کتاب مقدس را حل کنند.
 
از آنجا که خدای فلسفه یونان تأثرناپذیر بود و به قلمرو و ساحت وجود تعلق داشت، نمی توانست تماسی مستقیم با این جهان داشته باشد. بنابراین، نیاز بود تا بین او و این جهان واسطه ای وجود داشته باشد. یکی از واژه های رایج که در فلسفه یونانی در مورد این قدرت یا اصل واسطه به کار می رفت، واژه لوگوس بود که هم به معنای عقل و هم به معنای کلمه بود. برای مثال، مفهوم خدای واحد حقیقی همراه با کلمه ای که واسطه ارتباط او با جهان بود، در انجیل یوحنا باب اول دیده می شد و این امر، برای مدافعه گران مسیحی یک نقطه تماس با فلسفه یونانی به وجود می آورد. اما باز مشکلاتی وجود داشت. کلمه نه به سبب وجود گناه، بلکه به این دلیل که خدا مستقیما نمی توانست با جهان در حال تغییر و تبدل رابطه داشته باشد، ضرورت داشت. مشکل دیگر آنکه کلمه در مفهوم یونانی اش متفاوت از خدا بود و از شأن و مرتبتی نازل تر برخوردار بود. این مسائل طبیعتا باعث سلب مقام الوهیت از کلمه می شد، مشکلی که الاهیات مسیحی در قرن چهارم با آن روبه رو شد.
 
تفکر فلسفی یونان در کل، دیدگاهی منفی در مورد جهان داشت. جهان، فانی و گذرا و در حال تغییر بود. از نظر فلسفه یونان، جهان توسط یک وجود الاهی که نسبت به خدا از مرتبه ای پایین تر برخوردار بود و نیز از ماده ای قدیمی خلق شده بود. بنابراین، آفریده خدای متعالی نبود. برخورد فلسفی نسبت به این جهان معمولا برخوردی ریاضت گرایانه بود. یک فیلسوف سعی داشت که در بند مسائل جهان نباشد. این نحوه برخورد البته مشابهت هایی با نگرش عهد جدید داشت، اما انگیزه آن اساس با انگیزه مطرح شده در عهد جدید متفاوت بود. تفکر یونانی جهان مادی را خوار می شمرد؛ زیرا از ماده تشکیل شده بود و در حال تغییر. همان گونه که پولس رسول در آتن دریافت، مفهومی چون رستاخیز جسم اساس با تفکر یونانی در تضاد بود) اعمال رسولان ۳۲ : ۱۷ ) فلاسفه یونانی، انسان را موجودی می دانستند که از دو بعد تشکیل شده است؛ یعنی از جسم و روح. جسم به این جهان در حال صیرورت و تغییر تعلق داشت. روح، شعله ای الاهی بود که به قلمرو هستی لایتغیر تعلق داشت و ماهیتی عقلانی داشت. همانگونه که کلمه الاهی یا لوگوس در کل هستی ساکن بود و آن را کنترل می کرد، به همین شکل نیز لوگوسی کوچک) کلمه یا عقل) در بدن ساکن بود و آن را کنترل می کرد. شخصیت واقعی انسان روح او بود؛ بدن شبیه به خانه یا لباسی بود که شخص در آن زندگی می کرد. در واقع، جسم اغلب زندان روح یا قبری برای آن انگاشته می شد. سرنوشت نهایی روح غیرفانی این بود که از جسم رهایی یابد. سرنوشت انسان خداوارگی بود؛ یعنی اینکه در نهایت به شباهت خدا درآید. این نکته متضمن این بود که شخص در پی رسیدن به تأثرناپذیری باشد؛ یعنی فاقد هر نوع احساس و عاطفه ای باشد.
 برخی از متفکران مسیحی قرون اولیه، برای فلسفه یونان ارج و منزلت فراوانی قائل بودند و به طرق مختلف سعی در ایجاد رابهله بین فلاسفه یونان و مکاشفه مسیحی اشتند. برای شال ژوستین شهید، سقراط را   که پیش از مسیح، مسیخی بودا می خواند.
تفکر یونانی از بسیاری جهات به مسیحیت کتاب مقدس نزدیک بود، منتها در عین حال نگرشی مستقل باقی می ماند. یونانی ها به باور یکتاپرستی رسیده بودند، اما تصویر آنان از خدایی تغییرناپذیر و تأثرناپذیر در نقطه مقابل خدای کتاب مقدس قرار داشت که رنج می برد و انسان می شود. تفکر یونانی از کلمه ای که نقش واسطه را داشت سخن می گفت، ولی این مفهوم فاصله زیادی با تصویر کتاب مقدس از مسیح داشت. یونانی ها متوجه این نکته بودند که امور جهان آنچنان که باید به قاعده نیست، اما ریشه مشکل را نه در ناطاعتی از خدایی شخص وار'، بلکه در تغییر و تبدلی می دیدند که حاکم بر جهان بود. تفکر یونانی، نیاز انسان به نجات و رستگاری را تصدیق می کرد، اما این موضوع را به شکلی متفاوت از انجیل درک می کرد.
 
برخی از متفکران مسیحی قرون اولیه، برای فلسفه یونان ارج و منزلت فراوانی قائل بودند و به طرق مختلف سعی در ایجاد رابهله بین فلاسفه یونان و مکاشفه مسیحی اشتند. برای شال ژوستین شهید، سقراط را که پیش از مسیح، مسیخی بودا می خواند.
 
وظیفه پدران کلیسای اولیه این بود که ایمان مسیحی را در ارتباط با میراث تفکر یونانی شان بیان کنند. بدین معنا که ایمان مسیحی را بدون اینکه دستخوش تغییر و تحریف شود، در قالب واژه های یونانی بیان کنند و در مجموع، موفق به انجام دادن چنین کاری شدند. بدین سان، تفکر یونانی تبدیل به تفکر مسیحی شد. در خلال این فرایند تبدیل، بسیاری از عناصر تفکر یونانی که با مسیحیت تعریف شده در کتاب مقدس متضاد بودند، کنار گذاشته شدند. این فرایند تغییر و تبدیل یک سویه نبود و از طرفی تنها تفکر یونانی نبود که دچار تغییر شد، بلکه مسیحیت نیز به روش تفکر یونانی مورد درک و مشاهده قرار گرفت. عناصری از تفکر یونانی که با مسیحیت کتاب مقدس در تضاد بودند، موجودیت خود را حفظ کرده، بر نگرش نهایی حاصل شده تأثیر گذاشتند. خدا همچنان وجودی تأثرناپذیر در نظر گرفته می شد و ریاضت گرایی نیز بر مبنای همان آرمان تأثرناپذیری قرار داشت. اما به هر حال، پدران قرون اولیه کلیسا نیز انسان بودند؛ بنابراین، نتیجه نهایی اندیشه ورزی های آنان کامل نبود. گرچه نمی توانیم دستاوردهای قابل توجه آنان را حقیر بشماریم یا ادعا کنیم که ما می توانستیم به نتایج بهتری دست یابیم.
 
منبع:
تاریخ تفکر مسیحی، تونی لِین، ترجمه روبرت آسریان، چاپ پنجم، فروزان روز، طهران (1393)

  بیشتر بخوانید :
  آگوستین پدر الاهیات لاتین
  شورای واتیکان دوم
  سورن کی‌یرکگارد و تفسیر او از رابطه انسان با خدا

 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.