خشم و خجالت
چکیده
هوای خنک صبحگاهی از پنجرهی باز وارد کلاس میشد و صورت ما را نوازش میکرد. کاش بعد از ظهرها هم اینطوری بود؛ ولی تابستان همین خنکای صبحگاهی را دارد که مثل عمر گل کوتاه است.
چشم دوختم به گوشهی تخته سیاه که کلمهی«تفسیر» به زیبایی جا خوش کرده بود. بعد نگاهم به معلم افتاد که گرم درس دادن بود. چقدر این کلاس برای من لذتبخش است؛ بهخصوص وقتی که در زنگ اول باشد.
تعداد کلمات: 887 / تخمین زمان مطالعه: 4/5 دقیقه
هوای خنک صبحگاهی از پنجرهی باز وارد کلاس میشد و صورت ما را نوازش میکرد. کاش بعد از ظهرها هم اینطوری بود؛ ولی تابستان همین خنکای صبحگاهی را دارد که مثل عمر گل کوتاه است.
چشم دوختم به گوشهی تخته سیاه که کلمهی«تفسیر» به زیبایی جا خوش کرده بود. بعد نگاهم به معلم افتاد که گرم درس دادن بود. چقدر این کلاس برای من لذتبخش است؛ بهخصوص وقتی که در زنگ اول باشد.
تعداد کلمات: 887 / تخمین زمان مطالعه: 4/5 دقیقه
احسان خردمند
چشم دوختم به گوشهی تخته سیاه که کلمهی«تفسیر» به زیبایی جا خوش کرده بود. بعد نگاهم به معلم افتاد که گرم درس دادن بود. چقدر این کلاس برای من لذتبخش است؛ بهخصوص وقتی که در زنگ اول باشد.
هوای خنک صبحگاهی از پنجرهی باز وارد کلاس میشد و صورت ما را نوازش میکرد. کاش بعد از ظهرها هم اینطوری بود؛ ولی تابستان همین خنکای صبحگاهی را دارد که مثل عمر گل کوتاه است.
نگاهم به معلم بود که دربارهی یکی از آیات قرآن توضیح میداد. نمیدانم چرا امروز اینطوری شده بودم. حال دیگری داشتم. حواسم به درس نبود. به بچهها نگاه میکردم و حرکاتشان. یکی حرفهای معلم را یادداشت میکرد. دیگری داشت با خودکارش بازی میکرد و بعضیها هم دقیق شده بودند که معلم چه میگوید.
حواسم را جمع کردم و با خودم گفتم: «دیگر بس است. ببین معلم چه میگوید؛ مگر تو نبودی که به تفسیر علاقه داشتی. پس شیطان را از خودت دور کن و متوجه درس باش.»
و مثل دیگران دقیق شدم به درس معلم. سکوت بچهها به معلم انرژی بیشتری میداد و راحتتر میتوانست درس بدهد. حرفهای زیبایش بر ذهنم مینشست. انگار قطرههای باران بودند که بر کویر ذهن من رخنه میکردند. حواسمان به درس بود که در کلاس به صدا درآمد: تق تق. و بعد داوود جلوی در ظاهر شد. معلم از ادامهی درس بازماند و پچ پچ بچهها شروع شد. پچپچی که کمکم تبدیل به سر و صدا میشد. معلم چشم دوخت به داوود که با آن اندام لاغرش جلوی در ایستاده بود. جواب سلامش را داد و برای اینکه دیگر سر و صدا نباشد، با دستش به طرف نیمکت اشاره کرد و گفت: «بفرمایید. خیلی خوش آمدید.»
یکی از بچهها از ته کلاس گفت: «میماندی زنگ بعد میآمدی.»
دیگری به ساعتش نگاه کرد و به داوود که حالا نشسته بود، گفت: «ساعت خواب.»
فضا برای شوخی آماده بود. با خودم گفتم: «من هم باید چیزی بگویم که درس عبرتی باشد تا دیگر دیر نیاید و کلاس را به هم نریزد. باید خودم را نشان بدهم.»
برگشتم و رو به داود گفتم: « ... وَقَدْ دَخَلُوا بِالْکُفْرِ وَهُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ ...»
خنده بر لب بچهها نشست و سر و صدا اوج گرفت. داوود مظلومانه نشسته بود و جواب کسی را نمیداد.
ـ «آقای مسعودی!»
سر و صدا خوابید و من برگشتم و گفتم: «بله، آقای معلم!»
نگاه معلم مهربان نبود. چین روی پیشانیاش بود و از نگاهش ناراحتی میبارید. انگار حرف خوبی نزده بودم. معلم با صدایی بلندتر از قبل گفت: «منظورت از خواندن این آیه چیست؟»
به مِن و مِن افتادم. از جایم بلند شدم و گفتم: «آقا، راستش میخواستم حرفی زده باشم. نه نه... آخه آقا، داوود دیر آمد سر کلاس و نظم کلاس را به هم ریخت...نه...» مانده بودم چطور منظورم را بیان کنم.
معلم گفت: «کارت اشتباه بود. تو نباید این آیه را اینجا میخواندی؛ چون جایش نبود.»
عرق از سر و رویم میریخت. از دست معلم عصبانی شده بودم. تا به حال چنین برخوردی را از او ندیده بودم. راستی چرا به دیگران که این همه حرف بیمورد زده بودند، چیزی نگفت. معلم با همان حالت ناراحتی دستور داد که سرجایم بنشینم. بعد رو کرد به بچ های دیگر و گفت: «ما تا ندانیم که چه موقعی چه آیهای را باید خواند، حق نداریم حرفی بزنیم. باید در استفاده از آیات قرآن دقت داشته باشیم. هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد. حتماً لازم است که بیشتر مطالعه داشته باشید و از تفسیر و شأن نزول آیات آگاه شوید.»
سنگ روی یخ شده بودم. سرم پایین بود و از خشم و خجالت نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم. خشم به خاطر اینکه از دست معلم عصبانی بودم و خجالت به خاطر اینکه معلم مرا شرمنده کرده بود. کاش در بیرون از کلاس این تذکر را به من میداد تا اینطور معذب نمیشدم.
ـ «آقای مسعودی!»
با ترس سرم را بالا گرفتم و معلم ادامه داد: «بعد از کلاس بیا دفتر.»
حالم بیشتر گرفته شد. توبیخ کلاس کم بود، حالا باید توی دفتر هم پیش معلمان دیگر توبیخ و مؤاخذه میشدم. کلاس که تمام شد، همه رفتند. تنها نشستم و فکرهایم را روی هم ریختم که چه بگویم تا آقای معلم از من بگذرد؛ اصلاً چه کار کنم. نروم دفتر؟ از مدرسه فرار کنم؟ هر چه بود، خودم را راضی کردم تا بروم دفتر.
آقای معلم انگار منتظر من بود. تا من را دید از دفتر آمد بیرون و دستش را به طرفم دراز کرد. با ترس خودم را عقب کشیدم. آقا معلم دستم را گرفت و دست دیگرش را روی شانهام گذاشت و گفت: «خوش آمدی آقای مسعودی، برویم تو کمی با هم گپ بزنیم.»
این معلم با معلم سر کلاس کلی فرق داشت. جا خوردم. آقا معلم انگار متوجه تعجب من شده بود، گفت: «ناراحت شدی، میدانم؛ ولی برای این کارم دلیل داشتم. سرکلاس این تذکر را دادم که همه درس بگیرند و متوجه بشوند که این کار خطاست. میدانی که تفسیر قرآن خیلی حساس است. گاهی برداشت ما هم از آیات قرآن طوری است که با آنچه که هست، در تضاد است. امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی.»
بلند شدم و از دفتر بیرون رفتم. باید خودم را برای کلاس بعد آماده میکردم. برگشتم و به معلم نگاه کردم. نگاه گرمش بدرقهی راهم بود.
.....................................................................................................................................................
پی نوشت: « ... وَقَدْ دَخَلُوا بِالْکُفْرِ وَهُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ ...» با کفر وارد میشوند و با کفر خارج میگردند.(سوره مائده آیهی 61)