چند نگین ... جا ماندند
چکیده
اصلا به کسی چه ربطی دارد که من چند جفت کفش دارم. دلم نمیخواهد کفشهای قدیمیام را به کسی بدهم. میخواهم همه را داشته باشم و با هر رنگ لباسم یک جفت ست کنم. فقط نمیدانم چطور کفشهای جدیدم را توی این جاکفشی جا بدهم.
تعداد کلمات: 552 / تخمین زمان مطالعه: 3 دقیقه
اصلا به کسی چه ربطی دارد که من چند جفت کفش دارم. دلم نمیخواهد کفشهای قدیمیام را به کسی بدهم. میخواهم همه را داشته باشم و با هر رنگ لباسم یک جفت ست کنم. فقط نمیدانم چطور کفشهای جدیدم را توی این جاکفشی جا بدهم.
تعداد کلمات: 552 / تخمین زمان مطالعه: 3 دقیقه
زهراعبدی
درب طبقه پنجم جاکفشی را بازکردم. کفش ورزشیام آنجا بود، کفش اسکیت، دمپاییهای روفرشی...
این طبقه هم پربود. پاکت کفشهای جدید، توی دستم پیچ و تاب میخورد.
دوباره بقیهی طبقهها را نگاه کردم. همه پر بودند. پوتینهای بابا طبقهی اول بودند، مثل ماهها و سالها قبل.
مدتها بود که بابا از آن پوتینها نگهداری میکرد. گاهی آنها را روی پاهایش میگذاشت و واکس میزد. من کنار ویلچر بابا مینشستم. خیرهی برس کفش میشدم که آرام روی پوتین بالا و پایین میرفت.
میپرسیدم: «بابا، شما که هیچ وقت اینها را نمیپوشید پس چرا واکسشان میزنید؟»
بابا آرام میخندید، نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت.
***
همسایهی بالایی با سر و صدا از پلهها پایین آمد. چربیهای شکمش میلرزیدند، کمربندش پیدا و پنهان میشد: «باز دوباره جاکفشیتان را توی راهرو گذاشتید؟»
به پاگرد که رسید بیآنکه نگاهم کند از پلهها پایین رفت: «راهرو عمومیه نه خصوصی، فرهنگ آپارتمان نشینی ندارید که...اگر به احترام بابات نبود تا حالا...من نمیدانم یک نفر آدم چند تا پا دارد که انقدر باید کفش داشته باشد؟ والله به خدا، آدم با یک جفت کفش هم میتواند یک سال به راحتی زندگی کند. حداقل کفش قبلی را بدهید به یک نفر که کفش ندارد بعد دوباره یک جفت بخرید بگذارید جایش...آخر آدم چه بگوید از دست بعضیها....اسراف کارید...اسرافکار.»
بعد هم در را محکم بست و رفت. دوباره به جاکفشی زل زدم: «اصلا به کسی چه ربطی دارد که من چند جفت کفش دارم. دلم نمیخواهد کفشهای قدیمیام را به کسی بدهم. میخواهم همه را داشته باشم و با هر رنگ لباسم یک جفت ست کنم. فقط نمیدانم چطور کفشهای جدیدم را توی این جاکفشی جا بدهم.»
تابستان سال پیش وقتی بابا سراغ پوتینهایش را گرفت، به مامان غر زدم: «فکر میکردم از یادش رفتهاند برای همین آنها را توی انباری گذاشتم.»
دستپاچه چادرش را سرکرد از پلهها پایین رفت و از انباری پوتینها را بالا آورد و به بابا داد.
حالا اگریک شکل دیگر بودند اشکالی نداشت. اگرشبیه دمپایی بودند جای کمی میگرفتند. دو سه جفت از آنها را هم میشد روی هم چید؛ اما پوتین؟ ساقش بلند است و از بس ضخیم است جای دوجفت کفش را میگیرد. جا میگیرد مثل، کپسول اکسیژن بابا. مثل تختخواب بزرگش که تنها اتاق خانه را پرکرده است.
پوتینها را برداشتم، کفشهای پاشنه بلند و پر از نگینم را از توی پاکت در آوردم. پوتینها را توی پاکت گذاشتم درش را محکم گره زدم. از پلهها پایین رفتم و بیرون درگذاشتمشان.
کفشهای ظریفم گوشهی جاکفشی زیباتر شده بودند.
هنوز کلی کار مانده بود که باید انجام میدادم. مهمانی آن شب، مهم بود و وقت برای آماده شدنم بسیار کم.
***
صبح روز بعد دیر از خواب بیدار شدم. ازبس شب قبل روی آن پاشنههای بلند راه رفته بودم تمام بدنم درد میکرد. توی راهرو رفتم. راهرو سرد بود، خیلی سرد. یک نفر درساختمان را بازگذاشته و رفته بود.
درب طبقهی آخر جاکفشی راباز کردم، میخواستم کفشهای راحتیام را بپوشم و به دانشگاه بروم؛ اما کفشهایم نبودند. اگر صندلهای تابستانیام هم بود میشد رفت؛ اما نبودند. یک به یک طبقهها را نگاه کردم اگر چکمههای زمستانیام هم بودند میپوشیدمشان و گرمایشان را تحمل میکردم...اما نبودند، دستپاچه درها را میبستم و باز میکردم. کفش های مهمانی، کفش های راحتی، کفش های قدیمی، کفش های...هیچ کدام نبودند. همهی طبقهها خالی بودند.
فقط چند نگین گوشهی طبقهی اول، کنج جاکفشی جامانده بودند.