آهـو در دام
(داستانی از: مرزبان نامه)
(داستانی از: مرزبان نامه)
چکیده
در روزگاران قدیم یک شکارچی برای شکار به صحرا رفت. دامش را در گوشه ای گذاشت و خود به خانه رفت. در همان هنگام آهویی که از آن حوالی می گذشت به دام شکارچی افتاد و هر چقدر تلاش کرد نتوانست خود را از دام نجات دهد. نگاهش به موشی خورد و گفت: «ای موش، به کمکم می آیی؟
تعداد کلمات: 473 / تخمین زمان مطالعه: 2/5 دقیقه
در روزگاران قدیم یک شکارچی برای شکار به صحرا رفت. دامش را در گوشه ای گذاشت و خود به خانه رفت. در همان هنگام آهویی که از آن حوالی می گذشت به دام شکارچی افتاد و هر چقدر تلاش کرد نتوانست خود را از دام نجات دهد. نگاهش به موشی خورد و گفت: «ای موش، به کمکم می آیی؟
تعداد کلمات: 473 / تخمین زمان مطالعه: 2/5 دقیقه
رامین جهان پور
در روزگاران قدیم یک شکارچی برای شکار به صحرا رفت. دامش را در گوشه ای گذاشت و خود به خانه رفت. در همان هنگام آهویی که از آن حوالی می گذشت به دام شکارچی افتاد و هر چقدر تلاش کرد نتوانست خود را از دام نجات دهد.
آهو به اطرافش نگاه کرد. چون می دانست اگر زودتر نجنبد هر لحظه امکان دارد شکارچی از راه برسد و کار دستش بدهد. همانطور که هراسان به دور و برش نگاه می کرد، نگاهش به موشی خورد که از آن دور و برها می گذشت. آهو رو به موش کرد و گفت: «ای موش، گرچه از قدیم الایام آهوها و موش ها هیچ وقت با هم دوست نبودند؛ اما از تو خواهش می کنم به کمکم بیایی. تو با دندان های تیزت می توانی بند این دام ها را پاره کنی و مرا نجات دهی. اگر این کار را در حق من انجام دهی یک عمر مدیون تو خواهم بود.»
موش با شنیدن این حرف نگاهی به آهو انداخت و با عصبانیت گفت: «چرا باید به تو کمک کنم؟ هیچ می دانی اگر شکارچی بفهمد که تو را فراری داده ام چه بلایی بر سرم می آورد. او لانه ام را روی سرم خراب می کند. من نباید به تو کمک کنم، چون پدرم همیشه به من نصیحت می کرد: "در کاری که به تو مربوط نمی شود دخالت نکن و در راهی که راه تو نیست قدم مگذار." من نمیخواهم برای خودم دردسر درست کنم.» موش این ها را گفت و با عجله از آنجا دور شد. در همان لحظه عقابی که به دنبال شکار بود از آسمان رسید و بدون معطلی موش را به چنگال گرفت و به آسمان رفت.
چند لحظه بعد شکارچی از راه رسید. وقتی نگاهش به دام افتاد بسیار خوشحال شد؛ اما وقتی با دقت بیشتری به چشم های معصوم آهو نگاه کرد دلش سوخت و از کشتن او منصرف شد. شکارچی با خودش گفت: «چه آهوی زیبایی. حیف نیست این را بکشم؟» سپس آهو را از دام بیرون آورد. آهو را بدوش گرفت و به طرف بازار به راه افتاد.
در راه مرد نیکوکاری شکارچی را دید، وقتی فهمید شکارچی قصد فروش آهو را دارد با خود گفت: «این آهوی زیبا اگر پایش به بازار برسد حتماً کشته خواهد شد، بهتر است او را از شکارچی بخرم.»
مرد نیکوکار آهو را از شکارچی خرید. سپس آن را در آغوش گرفت و از شهر خارج شد. آنقدر رفت تا به بیابان رسید.
آهو که خیلی ترسیده بود و هر لحظه انتظار مرگ را می کشید چشمانش را بست و آماده مردن شد؛ اما چند لحظه بعد متوجه شد که مرد نیکوکار او را آزاد کرده، آهو وقتی خود را آزاد دید به سرعت از آنجا دور شد.
مرد نیکوکار همان طور که با نگاه رهایی آهو را تعقیب می کرد زیر لب با خود زمزمه کرد: «هر کس بی گناهی را از کشتن نجات دهد هرگز بیگناه کشته نخواهد شد.»